سلام و درود . رفتم باشگاه و الان برگشتم . هفت رفتم و نه رسیدم خونه . رفت و آمدش ، هر کدوم حدود سه دقیقس و این امتیاز خوبیه .
تا الان یک ساعت و خرده ای هم ریاضی خوندم . بقیه موارد هم بعد از حموم و خوردن شام انجام میشن .
خدایا شکرت 🫂 .
سلام و درود . رفتم باشگاه و الان برگشتم . هفت رفتم و نه رسیدم خونه . رفت و آمدش ، هر کدوم حدود سه دقیقس و این امتیاز خوبیه .
تا الان یک ساعت و خرده ای هم ریاضی خوندم . بقیه موارد هم بعد از حموم و خوردن شام انجام میشن .
خدایا شکرت 🫂 .
امروز تا الان روز تخمی ای بود . امروز واقن میشه گفت خرس تنبل بودم از بس الکی خوابیدم و تکون نخوردم .
مادر خانواده هم کمی قاط زد و با نق زدن کار میکرد . اخم و تخمش هم زیاد شد که چیز غیر عادی ای نیست .
چیزی نخوندم و از این ناراحتم . همش خوابیدم که از اینم ناراحتم . خیلی کار دارم که از اینم ناراحتم . روحم مث بالای مشمای آشغالی که از توی سطل آشغال برمیداریم چروکیده شده ؛ ولی به درک . حس میکنم اضافه ام و باید از این دنیا حذف بشم ، ولی به درک . توی واقعیت کسی نیست منو آدم حساب کنه و دوست داشته باشه و یکم باهام حرف بزنه ، ولی به درک . دیگه چیزی ندارم که از دست بدم جز اجزای آناتومی بدنم ، ولی به درک . هیچ امیدی به امروز و فردا و پس فردا و آینده های نزدیک ندارم و این باعث میشه هیچ گوهی نخورم ، ولی به درک . بعضی وقتا به این نتیجه میرسم که جام توی تیمارستانه ، ولی به درک .
یکشنبه شب رفتم باشگاه بدنسازی ، ولی هنوز بازوهام خیلی درد میکنن . این درد ها طبیعی هستن ؟ من هیچ وقت دردِ هیچ تمرینی برام انقد طولانی مدت نمیشد .
راستی ،
وزنم رو این دوستِ مربیمون گفت توی دو روز اندازه بگیر . فک کنم گفت متوالی باشن این دو روز ، ولی من یادم رفت سه شنبه وزن بگیرم .
دوشنبه ۲۸ ام آبان ۱۴۰۳ : 77.55kg .
چهارشنبه ۳۰ ام آبان ۱۴۰۳ : 77.50kg .
🌹🌻🌸🌹🌻🌸🌹🌻🌸
دیروز که رفتیم دکتر روانپزشک ، دارو هارو تکرار کرد و چیزی کم و زیاد نشد . بابام اومد مطب و مامانم کلن نمیاد و حضورشم اصلن مهم نیست . بابام از سر کارش برای ساعت 19:15 اومد مطب دکتر . بعدش برگشتیم خونه .
دارو های فعلی و دفعهٔ قبل :
فلووکسامین : 3 تا 100 میلی .
کلومیپرامین : 1 دونه 25 میلی .
بوپروپیون : 1 دونه 150 میلی .
والپروات سدیم ( رهاکین ، دپاکین ) : 1 دونه 200 میلی .
پروپرانولول : 2 تا 20 میلی .
🌹🌻🌸🌹🌻🌸🌹🌻🌸
دیروز که دکتر رفتیم ، یکم امید به زندگیم بیشتر شد . کلن این دکتره درست حرف میزنه و یاد گرفته چی بگه که عصبی نشم یا به حرفش گوش بدم 😂 .
راستی دیروز به قولم عمل نکردم و 2 ساعت و 25 دقیقه خوندم :
یک ساعت و سی و پنج دقیقه ریاضی ( ۹ تست )
پنجاه دقیقه فیزیک ( ۸ تست )
البته اینجوری نیست که فقد تست بزنم . منظورم از پرانتز ها اینه که فلان قدر تست ( بیرون از درسنامه ) هم زده شده .
واقن آدما هرچی با ارزش تر باشن متواضع تر و مهربون تر هستن . به بعضیا پیام خصوصی میدم و سوال میپرسم ، ولی حتی محل هم نمیذارن و پستای جدید میذارن و هیچ واکنشی نشون نمیدن به کامنتی که داده بودم بهشون .
بذارین یه واقعیتی رو بگم :
لباس های استیو جابز و بیل گیتس و مارک زاکربرگ رو دیدین ؟ همه لباساشون معمولی هستن و طرح خاصی روشون نیست . مارک زاکربرگ که حتی لباساش رنگِ یکسانی دارن ۹۹ درصد اوقات . اونا ساده زندگی میکنن چون ثروتمند هستن . بزرگترین ثروتمندای اروپا ، اکثراً عقده ای نیستن و خودنمایی نمیکنن. خودشونو خدا نمیدونن ! برای رشد هم تیمی هاشون تلاش میکنن و رهبر های واقعی ، اونا هستن .
و اگر دقت کرده باشین ، دخترای فقیر ( فقر مالی ) یا دخترای متوسط ، دنبال یه چیزی تو مایه های اعضای بی تی اس میگردن که باهاشون رل بزنن ، ولی هیچی گیرشون نمیاد چون اکثرن ذهنشون هم فقیره . ینی هم فقر مالی دارن و هم فقر ذهنی . برعکسش هم پیدا میشه ولی حداقل ۸۰ درصد ، این جمله ها در واقعیت صدق میکنن .
نتیجه گیری ای که از حرفام میکنم رو به خودم میگم :
لطفن مثل اکثر آدما ، بی رحم نباش و همیشه عدالت رو رعایت کن . اگر دیدی نمیشه ، ۹۰ درصد اوقات رعایت کن . لطفن به دیگران آسیب نزن و بعد از آسیب زدن ، هیچ وقت از دیگران انتقاد نکن ، چون در اون حالت ، تو به انتقاد شدن سزاوار تری . بی شرفی نباش که دیگران رو به داشتنِ شرف توصیه میکنه و پند و اندرز میده . این سه مورد رو از رفتار پیامبر رحمت فراموش نکن : مهربانی / تواضع / بخشش .
صد و پنجاه و شیش روز و هشت ساعت تا کنکور اردیبهشت . چی بگم ؟ 😐
🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹
امروز نسبت به دیروز ، درد بازو ها و کتف هام بهتر شده ولی هنوز درد میکنن و این برام جالبه واقن 😂 . راستی به پسره پیام دادم و اونم گفت که چهارشنبه ساعت ۷ بیا . زمانش عالیه چون فردا دکتر روانپزشک باید برم . وقت روانپزشک ، فک کنم ۱۹:۱۵ بود . اگر جنابِ مربی میگفت فردا بیا ، تداخل زمانی پیش میومد . خدا دوسم داشت که جلوی تداخل زمانی رو گرفت .
🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹
جالبه که اخلاق خانواده خیلی بهتر شده . البته من منظورم بیشتر به مادرمه که داد و بیداد میکرد و متلک مینداخت و چپ چپ نگام میکرد و ... دیگه انرژی منفی ای ازش بلند نمیشه و اخلاق جدیدی پیدا کرده 😂 . چند وقت پیش بود که یه ویدیو از دختر لادن طباطبایی دیده بود . دخترش اوتیسم داره و بعضی وقتا ممکنه حتی به مادرش حمله کنه و اونو چنگ بزنه . مامانش از پذیرفتن بیماری دخترش میگفت و از مردم میخواست که بچه های اوتیسمی رو درک کنن . شاید این موضوع روی مادرم تاثیر گذاشته ، و البته ، حرف دکتر که دفعه پیش رفته بودیم پیشش ( خودم رفته بودم و بابام هم از سرِ کارش اومد مطب دکتر ) .
🪻🌻🪻🌻🪻🌻🪻
روزی که گذشت واقن خرابکاری کردم . دوست ندارم بگم که کاری نکردم ، ولی واقعیت همینه . شب که شده بود ، خودمو روی تخت بغل کرده بودم و دو ساعتی توی حال خودم بودم . بعدش داشت خوابم میرفت و ساعت ده و نیم شب شده بود . بدون این که مسواک بزنم ، چراغو خاموش کردم و خوابیدم . 💔 ینی وقتی این چیزارو تعریف میکنم ، خودم از این پشتِ گوشی هم خجالت میکشم .
خدای عزیزم ، ببخش بیکاریِ امروزمو و بهم یکم انرژی مثبت بده که کارم راه بیفته برای فردا 🫂🥲 .
روح عزیزم ، ببخش منو که از قدرتِ اختیارت استفاده نکردم و حداقل سرگرمِ دیدن فیلمای توی گوشیم نشدم . واقن اگر کار مثبت نمیکنیم ، حداقل خوشحال باشیم و راحت ، ولی بیکار نباشیم .
جسم عزیزم ، ببخش منو که فرسوده شدی . قول میدم همه چی درست میشه . من هواتو دارم . خدا هم حواسش بهمون هست 🫂🥺 .
🌹🪻🌻🌸🪻🌻🌹🌸
اضطراب کنکور رو دارم . باید کل وجودم رو به کار بگیرم که از افسردگی در بیام . باید از افسردگی در بیام . لعنت به وسواس و افسردگی که منو دارن با گذر هر لحظه و رسیدن به لحظهٔ جدید میکُشن . مث زالو میمونن ، ولی منم مث کَنِه میچسبم به «سعی برای درمان شدن» ، و نشون میدم که چه کسی سمج تره !
بخدا فردا تا قبل از ساعتِ ۱۵ ، چهار ساعت خوندم . ببینیم چه کسی قوی تره . «من» قوی ترم یا «نیروهای مخالفی که بهم حمله کردن و منو محاصره کردن و همهٔ خوبی هارو به روم بستن» ؟
دروس مطالعاتی فردا : ریاضی / شیمی / فیزیک / دنیای سوفی . دقیقن به همین ترتیب . حتی ترتیب رو حق ندارم عوض کنم . هر کدوم «حداقل و تقریباً حداکثر» ، یک ساعت .
بخاطر انعطافِ بیش از حده که همه چیو راحت میندازم عقب یا میذارم کنار و دلیلِ مثلن منطقی براشون جور میکنم ، که درد کمتری ببرم .
روزی که گذشت ، اولین روز باشگاه بدنسازی بود . یه پسر 26 ساله که صبر و تحملش قابل تحسینه بهم حرکات رو یاد میداد و در واقع مربیم بود . قرار شد این آقای بیست و شیش ساله ، یک ماه بهم کارارو یاد بده . دوازده جلسه هم ثبت نام کردم . بنظرم بهتره که این دوازده جلسه ، توی یک ماه تموم بشن . ینی هفته ای سه روز . اینطوری کل جلسات رو با این پسره هستم و یاد گرفتنی هارو یاد میگیرم .
با این که روز اول بود ، خیلی سخت گذشت . منظورم اینه که روزِ اول باید تازه نفس باشیم ، ولی من از اول تا آخر بهم فشار اومد 😂🤦 .
یادم نیست چند تا حرکت رو رفتیم ، ولی فقد تمرینات مربوط به دست رو بهم داد . اکثراً هم فک کنم به پشت بازو ربط داشت چون فشار بیشتری در اون قسمت حس میکردم . شایدم پشت بازو و جلو بازو مساوی بودن و توهم زدم . خدا میداند !
حدوداً یک ساعت و ربع مشغول بودیم و بعدش دو مدل حرکت اصلاحی برای گودی کمرم بهم داد که هم اونجا و هم خونه انجام بدم .
وقتی اومدم خونه ، استرسی نداشتم فک کنم . بنظرم خیلی آروم شده بودم و دستام کلن سر شده بودن . ینی نمیتونستم تکونشون بدم و از کار افتاده بودن 😁 . الان هم اوضاع بهتره ولی در عوض نمیتونم گوشیو دستم بگیرم . انگار دارم کارِ سختی میکنم وقتی تایپ میکنم . سرعتِ خستگیِ دست هام زیادتر شده . روی تخت دارم این متن رو مینویسم . روی پهلو خوابیدم و نیم تنهٔ بالام یکم چرخیده که بتونم گوشیو بالا بگیرم و از دوتا دست استفاده کنم . ( کسی تونست تصور کنه ؟! )
🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸
جا داره از خدای بزرگ تشکر کنم که باشگاه بدنسازی رو نزدیک خونمون قرار داد 🥲❤️ . اگه دور بود نمیرفتم چون دنبال بهانه ام که همه چیو ول کنم و برم توی لاک خودم 🥲 . خدایا ممنون 💖🥺 .
یک ساعت و نیم هم خوندم . فردا عین آدم میشینم میخونم . سعی میکنم کمتر گند بزنم .
راستی ! چله سوره یاسین به مشکل خورد و روزی که گذشت یادم رفت بخونمش ! خیلی بخاطرش ناراحت شدم ولی در عوض سعی دارم که هر روز این سوره رو بخونم . حتی اگر حوصلم کشید ، سوره جن رو هم میخونم . ترجیحاً یکیشون صبح و یکیشون شب . جن رو بذاریم شب بهتره . شب تا صبح ، بروبچِ سمدار نمیتونن اذیتم کنن .
راستی چرا مدیتیشن رو شروع نمیکنم ؟ 🤦
دیروز مامانم درمورد ثبت نام باشگاه نزدیک خونمون بهم گفت . گفت که دختر همسایه بغلی اونجا میره بدنسازی . گفته که صبح تا ساعت ۱۷ برای خانوماس و بعدش برای آقایون . منم دیروز رفتم پیگیری کردم و امروز هم ثبتنام کردم . هشت عصر رفتم و گفت ۹ شب بیا چون میخوان اینجارو تمیزکاری کنن و بهم ریخته میشه و نمیشه کار کرد .
استرس دارم براش . نمیدونم چرا ، ولی میترسم از پس این کارِ ساده هم برنیام. به هر حال باید امتحانش کرد .
روز گندی گذشت . براتون دعا میکنم که خدا به بیماری روانی دچارتون نکنه . غمگین بشید ولی ایشالا هیچ وقت افسرده نشید . ذهنتون درگیر بشه ، ولی نه اونطوری که اختلال هایی مثل OCD یا Maladaptive daydreaming ایجاد بشن . امیدوارم و دعا میکنم و از خدای بزرگ میخوام که هرکس بیماری روانی داره ، فردا روزِ خوبی داشته باشه و دنیا بر وفق مرادش باشه و اذیت شدنش خیلی کمتر بشه . اگر خدا قابل دونست ، به منِ حقیر هم کمکی کنه (╥﹏╥)
قسمتی از سوره ضحی : پروردگارت با تو دشمنی ندارد و تو را رها نکرده است .
یه ایده : توی وبلاگ مخفیم درمورد نوابغی که در سن کودکی کارای بزرگی کردن پست بذارم . اونایی که برام جذاب بودن رو پست میکنم :) . نکته مهم ، داشتن این ویژگیهاست : سخت کوشیِ خیلی زیاد و نتیجه گرفتن در حداقل زمانِ ممکن و شکستن رکورد ها و کلیشه ها .
فیلسوف ها به چند گروه تقسیم میشن که دو گروه از اونها از بقیه خیلی بیشتر هستن و کتابِ دنیای سوفی ، اونهارو در قالب دو گروه به تصویر کشیده :
۱_ فیلسوف های خردگرا ۲_ فیلسوف های تجربه گرا
خردگرایی : منبع دانش ، عقل است . انسان تصوراتی فطری دارد که قبل از هر تجربه ای ، در ضمیرِ او وجود دارد . و هرچه این تصورات کامل تر باشند ، نزدیکیشان به واقعیت بیشتر است . داشتنِ تصورِ واضح از یک موجودِ کامل ، وجود خدایی واقعی را نشان میدهد .
بعضی از خردگرا های معروف : دکارت / اسپینوزا / لایب نیتس / سقراط / افلاطون
تجربه گرایی : چیزی در ذهن نیست ، مگر آنکه ابتدا در حس بوده باشد .
بعضی از تجربه گرا های معروف : ارسطو ، لاک ، برکلی ، هیوم . سه تای آخر ، بریتانیایی بودن .
( ولی یه گروه هم داریم که شروع کنندهٔ اون ، « کانت » بوده و نظرش ترکیبی از نظرات هردو گروه هست . حرفای کانت افراط خیلی کمتری رو نشون میدن و بنظرم به واقعیت نزدیک تر هستن . برای خوندن بخشی از حرفاش ، روی برچسبِ کتاب بزنید . )
منبعِ توضیحات : کتاب دنیای سوفی ، ترجمه : مهرداد بازیاری
تنها چیزی که دکارت اعتقاد داشت این بود : در همه چیز باید با شک نگاه کرد . در ادامه توضیح داد :
وقتی شک میکنیم ، فکر میکنیم . / وقتی فکر میکنیم ، موجودی متفکر هستیم . ( فکر میکنم ، پس هستم . )
با توجه به این که موجودی متفکر هستیم ( قابلیتِ تصور داریم ) توضیح داد که :
۱_ موجودی کامل را میشود تصور کرد .
۲_ موجودِ ناقص ، خودش نمیتواند کامل را تصور کند .
از مجموعِ ۱ و ۲ نتیجه گرفت که :
تصور موجودِ کامل ، به واسطهٔ موجودِ کامل صورت گرفته است . آن موجودِ کامل ، خدا نام دارد .
واقعیات ( جوهر ها ) از نظر دکارت : ۱_ جوهر فکر یا روح ۲_ جوهر امتداد یا جسم .
درمورد ازلی و ابدی بودنِ خدا این مثال را زد که :
نقاطِ محیطِ دایره ، از مرکز به یک فاصله هستند . دایره ای را نمیشود تصور کرد که اینطور نباشد .
و نتیجه گرفت که :
موجودِ کامل وجود دارد ، چون نمیشود موجودی کامل بود ولی وجود نداشت !
( این نتیجه گیریِ آخر ، در کتاب دنیای سوفی نوشته شده بود و بنظرم درست نیست . بهتر بود گفته میشد که : اگر خدا وجود داشته باشد ، همواره وجود دارد ، چون نمیشود کامل بود ولی وجودِ دائمی نداشت . کمالِ مطلقی که دائماً وجود نداشته باشد ، کمال مطلق نیست و موجودی ناقص است . )
ولی کلاً چطور بفهمیم موجودی وجود دارد ؟ و اینکه : آیا میتوان به حرف های عقل اعتماد کرد ؟
نظر دکارت : کمیتِ ویژگیِ مکانیکیِ موجود را میشود با عقل اندازه گرفت ، چون نمودِ خارجی دارد . پس میتوان گفت آن موجودی که ویژگی اش مشخص شده است ، وجود دارد . و اعتماد به عقل ، کاری درست است چون خدا ما را دست نمیاندازد و اعتماد به آن را ضمانت میکند .
طرز فکر سقراط ، افلاطون و دکارت اینطور بود که : هرچیزی برای فکر واضح تر باشد ، وجودِ آن چیز مطمئن تر است .
بعضی خردگراهای مهم قرن ۱۷ : دکارت فرانسوی / اسپینوزای هلندی / لایب نیتس آلمانی
منبع خلاصه برداری : کتاب « دنیای سوفی » ، مترجم : مهرداد بازیاری
روزی که گذشت ، یک ساعت خوندم . بزور خوندم و فلج بودم انگار ! هشت تا تست ریاضی از الگو و دنباله .
صبح زود سوره یس رو خوندم و تقریباً شب بود که سوره جن رو هم خوندم .
واقن امروز اذیت شدم . این فکر که هیچ کسو ندارم ، منو به سمت خودکشی هول میده ، ولی من خدارو دوس دارم ، پس درد های درون رو فقد نگاه میکنم و میرم یه گوشه میشینم و اصطلاحاً کز میکنم و میرم تو خودم . 🥲💔 در واقع هیچ کاری نمیتونم بکنم ، ولی میتونم هیچ کاری رو انجام بدم و صرفاً خودکشی نکنم 🙃 .
غم کل وجودم رو گرفته . جالبه که خواب های عجیبی هم میبینم که زمینهش طبیعیه و حتی آشنا محسوب میشه ، ولی آدما و حرفا چرت و پرت و بی معنی هستن . مثلن خواب دیدم که میتونم روی استخر به شکل دمر بخوابم و خودمو شل کنم و معلق بمونم . بعد در همون حین ، خالهٔ بابام با اون سن میپره تو استخرِ خالهٔ خودم ! بعدش دخترِ همون خالم میپره توی آب . این دو نفر با لباس های کامل میپرن . خاله بابام وقتی که اومد کنار استخر و با بقیه سلام علیک کرد ، خندید و برای اینکه تنی به آب بزنه ، شیرجه زد توی آب ! دختر خالمم همینطور . منم میتونستم دمر روی آب بخوابم ولی نمیتونستم تاق باز بخوابم . وقتی تاق باز میخوابیدم میرفتم زیر آب ولی وقتی دمر میخوابیدم روی آب میموندم 😂😂 .
✨✨✨✨✨
حدوداً پنج روز دیگه باید برم روانپزشک . بهتره یکم آماده باشم .
شاید بعضی از علائم وسواس فکری ، در این متن وجود داشته باشه :
دانشکده هم جرئت نکردم زنگ بزنم ! نمیدونم چرا ، ولی حس میکنم اونجا دیگه آبروم رفته و همه ازم بدشون میاد حتی مسئول آموزشمون که نسبتاً مهربون بود . اون خانومی که مسئول آموزشمون بود ، یکم ردی بود . وسط حرفاش یهو قاطی میکرد و ممکن بود چند ثانیه بعدش مهربون بشه باهام . البته با من نسبتاً خوب بود ، ولی میترسم باهاش حرف بزنم که نکنه متلک بندازه یا خجالت زدم کنه . و درضمن میترسم درمورد وضعیتی که دارم بهش بگم و یه حسی بهم میگه که احتمالاً ازم درمورد اینکه چیکار میکنم سوال میکنه . و اگر از نزدیک برم برای کارای تسویهحساب ، ممکنه گریم بگیره موقع حرف زدن با مسئولش ، چون خاطرات زنده میشن با حرف زدن . یاد انتخاب واحد هایی که برام میکرد میفتم 😢😢 . سه ترم برام انتخاب واحد کرد و خیلی دوس داشت اخراج نشم . با چه رویی برم پیشش ؟ ای کاش اگر مدرکی چیزی هست ، با پست بفرستن و پولشو خودم حساب کنم . ای کاش .
بغل میخوام 😞😓😢
پسرم . کسی هست منو بغل کنه ؟ 💔
« اگرو » جان آدرست غلطه 😑 .
پسر خالم که زن گرفته و با زنش رفتن سر زندگیشون ، یه خیابون با خونه خالمینا فاصله دارن 😂 . یه شب اومده بود کتاباشو جمع کرده بود و برده بود خونشون . ظاهراً خیلی از کتابارو از کتابخونهٔ پادگانشون برداشته بود چون مسئولای کتابخونه میخواستن کتابارو بریزن دور . پسرخالمم اجازه میگیره و اونایی که خوب بودن رو برمیداره . کلن توی سربازی خیلی اسراف میکنن این خدانشناسا . بگذریم ... خیلی از کتابا هنوز سر جاشون بودن توی کمد پسرخالم . خالم گفت برو ببین کتابایی که میخوای رو بردار . پرسیدم که پسرخالم نمیخواد ؟ گفت اون کتابایی که میخواست رو برداشته برده خونشون . منم رفتم صرفاً دوتا کتاب رو قرض گرفتم چون میدونم کار خوبی نیست به بهانه های مختلف و بخاطر تعارف های نسبتاً نسنجیدهٔ خالم یه چیزایی برای خودم کش برم ! از مرام و معرفت به دوره ، اونم برای یه آشنا . زمان گذشت و وقتی شب شده بود و ساعت نزدیکای ده یا یازده شب بود ، پسرخالم خودش تنهایی اومد خونه خالم که مامانش میشد . بهش گفتم این دوتارو برداشتم و سریع گفت مال خودت 😑😅 . منم گفتم که میارمشون ، فقد دوتا کتاب در صف انتظار باقی موندن و اول باید اون دوتا خونده بشن . احتمالاً یک سال دیگه برشون گردونم 😂 . گفت ببر یه سال دیگه بیار ! خیلی خونسرد رفتار کرد و انگار میخواست فکر نکنه 😂 . کتابایی که جدا کردم خیلی خوب بودن . اینا بودن : راز / والدین سمی . جفتشونو قبلن شنیده بودم و برام جالب بودن . خداروشکر در مسیر زندگیم قرار گرفتن ❤️ .
درمورد کنکور منم حرف زد و انرژیمو گرفت متاسفانه . ولی من میدونم که نیتش مجموعاً بد نیست و مجموعاً نمیخواد بدبخت بشم . پس حرفای بی قاعده و سطحی و ظاهریش رو میذارم به حساب مغز سطحی بینش . یکی از بدیاش به اینه که وقتی حرفاشو تایید نمیکنی ، دلش میخواد ناراحتت کنه که انتقام گرفته باشه ! یکی نیس بگه : بندهٔ خدا ؟ پافشاریت روی رعایت اصول دینت و کتابای مذهبیت رو ببینیم یا آزار و اذیت های کلامیت رو ؟ چرا وقتی تاییدت نمیکنیم ، همه نقطه ضعفا و همه چیز هایی که شاید نقطه ضعف حساب بشنو ربط میدی به هم و همرو یدفعه ای بیانشون میکنی ؟ لابد فک میکنی خدا آی کیوش پایینه و منظورِ کاراتو نمیتونه بفهمه 😁 . پسرخالم بچه خوبیه ولی یکم بعضی وقتا عقده ای میشه و حالت تهاجمیِ بدی میگیره .
امروز صبح ساعت ۹ خونه بودم . بارون غافلگیرم کرده بود و توی اتوبوسم خوابم برده بود . خلاصه با یه اتوبوس دیگه برگشتم و مجموعاً یکم توی راه اذیت شدم .
اومدم خونه و قسمتِ سمیِ سریالِ مسافران رو از آی فیلم دیدم و بعدش رفتم روی تخت لالا کنم .
حدوداً ساعت ۱۱ خوابیدم و ۱۵ بیدار شدم .
بچه ها ثبت نام کنکور سراسری ورود به دانشگاه که شروع نشده ؟ ماه بعده دیگه ؟
سمت راست پیشونیم و چشم راستم درد میکنن ولی تونستم توی این وضعیت ، یک ساعت بخونم . البته کتاب غیر درسی رو خوندم ولی خیلی سخت انجام شد . واقن پدرم در اومد . پیشونیم یکم خیس شده بود بخاطر تحمل درد ، ولی الان که دردم کمتر شده ، حس میکنم که هوای اطرافم معمولیه . در واقع اصلن گرم نیست و البته سرد هم نیست .
درمورد سردردم به خالم و دختر خالم گفتم و استامینوفن ازشون گرفتم خوردم . بعدش یکم درمورد درد های عصبی حرف زدیم . دخترخالم میگفت که بخاطر استرسه و ... گفتم بهش که : من حس ناراحتی میکردم ولی استرس نداشتم اصلن . ( میخواستم بگم که غمگین و افسرده بودم ولی استرس نداشتم . متاسفانه روم نشد رک و راست بگم . ) اونم گفت که ما از بس استرس داشتیم که برامون عادی شده و باهاش داریم زندگی میکنیم ! برا همین نمیفهمیم .
سوره یس رو هم خوندم وقتی عصر بود .
این هفته هم باید سعی کنم افت زیادی نکنم و تا جایی که میتونم خودمو محکم نگه دارم و زورکی وایسم روی پاهام . از خدا ، از خودم و از اعضای بدنم عذرخواهی میکنم بابت این افت 🫂 .
خدایا ؟ آدمای بزرگ و باارزش رو به من نزدیک کن و منو با اونها عجین کن و حال روحی و جسمیم رو به بهترین حالت دربیار و منو در انجام کارهام ثابت قدم نگه دار . 💖 خدایا ؟ میدونی چقد دوستت دارم ؟ بعضی وقتا فک میکنم که اگر بخاطرت بدنم در آتیش بسوزه و درد خیلی شدیدی بکشم ، آیا بهت پشت میکنم ؟ آیا ولت میکنم و بهت خیانت میکنم ؟ راستش دو به شک میشم در این حالت ، ولی تقریباً پنجاه درصد بنظرم میرسه که موقتاً وانمود میکنم که بهت پشت کنم و پنجاه درصد از مجموع حالت های احتمالی ، بازم بهت پشت نمیکنم چون تورو دوس دارم . تو خدای چند هزار میلیارد کهکشانی هستی که در هر کدومشون چند میلیارد ستاره وجود داره و خورشید ما فقد یه ستارهٔ نسبتاً کوچیک به حساب میاد . تو مهربونی و دوست نداری درد بکشیم . فلسفهٔ کارهات رو تا حدی میدونم . ولی تو بهم پیشنهاد میکنی چیکار کنم ؟ نمیدونم چه برنامه ای داری ، ولی لطفن یه جوری کمکم کن که هم اتفاقی که دوست داری رخ بده و هم من زجر کش نشم بین آدمهایی که درکی از من و امثال من ندارن . الهی ان ادخلتنی النار ، اعلمت اهلها انی احبک 🫂 🫂 🫂🫂🫂🫂🫂🫂🫂🫂🫂🫂🫂🫂🫂🫂🫂💖 .
خونه خاله بزرگم اومدم که سرکه هارم ازشون بگیرم . اگه بخوام روزی که گذشت رو توصیف کنم ، باید بگم که خوب نبود . ولی میشه امروز رو به فرصت کوچیکی تبدیل کرد .
با دختر دختر خالم یکم آهنگ گوش کردیم و یکم درمورد حرفایی که راننده اسنپی بهش میزد حرف زدیم . راننده اسنپ میخواست بهش پیشنهاد بده و اولش ازش یه سوالای غیر مستقیمی پرسید که ببینه مزه دهنش چیه 😑😅 . پسره انگار بیست و خرده ای ساله بوده و دختر دختر خالم الان کلاس دهمه . خلاصه میگفت خیلی استرس گرفته بودم ولی آخرای حرفشون ظاهراً به تربیت و عفت و این چیزا ختم شده و پسره شروع کرده به نصیحت 😁 . فک کنید کسی که قلیون و سیگار تعارف میکنه و سوال میکنه دوس پسر داری یا نه ، یه دختر کلاس دهمی رو نصیحتم بکنه که گول پسرارو نخور ! بنده خدا ؟! گول تورو نباید بخوره ! حالا بعداً گولِ بقیرم نمیخوره ، ولی قبلش باید گول تورو نخوره ! 😂
بعدش رفت شیمی بخونه توی همون اتاق که بودیم . منم کم کم خواستم برم یکم بخوابم . بعد از ظهر بود و کارم اشتباه بود چون الان سردرد دارم . به هر حال بهش گفتم که میشه بغلت کنم بعدش برم بخوابم ؟ در حین خوندن گفت نع . فک کنم گذشتهٔ مملو از شکستی که داشتم ، به شدت ذهن دیگران رو نسبت به من عوض کرده . حالا خداروشکر شکست داشتم و سیگاری و قلیونی نشدم هیچ وقت ! هیچ وقت گل نکشیدم و خلاصه هیچ چیزی حتی ویپ توی زندگیم نکشیدم حتی یک بار یا برای یک ثانیه . دوست دختری هم نداشتم ولی خب ظاهراً تا وقتی انسان موفق بزرگی نباشم نمیتونم کاریزمای کوچیکی ایجاد کنم ....
حَمْدَوَیْهِ عَنِ الْیَقْطِینِیِّ عَنْ یُونُسَ قَالَ قَالَ الْعَبْدُ الصَّالِحُ علیه السلام یَا یُونُسُ ارْفُقْ بِهِمْ فَإِنَّ کَلَامَکَ یَدِقُّ عَلَیْهِمْ قَالَ قُلْتُ إِنَّهُمْ یَقُولُونَ لِی زِنْدِیقٌ قَالَ لِی مَا یَضُرُّکَ أَنْ تَکُونَ فِی یَدَیْکَ لُؤْلُؤَةٌ فَیَقُولَ لَکَ النَّاسُ هِیَ حَصَاةٌ وَ مَا کَانَ یَنْفَعُکَ إِذَا کَانَ فِی یَدِکَ حَصَاةٌ فَیَقُولُ النَّاسُ هِیَ لُؤْلُؤَةٌ.
حمدویه از یقطینی و او از یونس، روایت کرده است؛ امام کاظم علیهالسلام فرمودند:
ای یونس، با مردم مدارا کن؛ زیرا سخنانت بر آنها سخت میگذرد!
عرض کردم: آنها مرا زندیق میخوانند!
حضرت فرمودند: وقتی در دستت جواهر باشد و مردم بگویند ریگ است، تو را چه ضرر دارد؟
و زمانی که در دستت سنگریزه باشد و مردم بگویند جواهر است، چه فایدهای برایت دارد؟
بحارالانوار جلد۲ صفحه۶۶
امروز عصر رفته بودم فیزیک خیلی سبز رو سیمی کنم چون ورقاش داشتن دونه دونه جدا میشدن . هفتاد تومن پول گرفت یارو 😵💫 . حالا اینش به درک . وقتی نشسته بودم تا کارمو انجام بدن ، دوتا سرباز صفر کلانتری اومدن داخل و داشتن نفس نفس میزدن و ظاهرشون خیلی بهم ریخته بود . گفتن یه خانومی نیومد اینجا چند دقیقه پیش که فلان کارو بخواد بکنین ؟ گفتن ما ظاهر مشتریارو حفظ نمیکنیم و قیافه صورت و جنسیتشون رو هم همینطور . آخر سر از حرفای فروشنده های اون مغازه یه سرنخی ظاهراً درآوردن و دویدن بیرون و رفتن دنبال اون خانوم . اون خانوم یه متهم فراری بوده که از دست اون دوتا سرباز فرار کرده بوده ! 😄 فک کن یه زن از دست دوتا خرس گنده فرار کنه ! ظاهر یکی از سربازا اینطوری بود که نصف لباسش داخل شلوار بود و نصفیش بیرون و یقش رو هوا بود و پوتین جفتشون پر خاک بود . اون یکی سرباز یکم وضعش بهتر بود و صرفاً خیلی عرق کرده بود و قیافه داغونی پیدا کرده بود . انقد دویده بودن که نمیتونستن درست حرف بزنن بیچاره ها .
خدا سربازیِ نیرو انتظامی رو قسمت هیچ کدومتون نکنه 🥲 . اول تا آخرش شکنجس . حالا خوبه من کشیدم کنار و دارم برا کنکور میخونم ....
چقدر انسانهایی که کتابخون هستو دوس دارم ! 😍 وقتی میبینم یه نفر ژانری از کتاب هارو انتخاب کرده و خیلی از نویسنده های اون ژانر رو میشناسه ، این میاد توی مغزم که توی مغزش چه بهشتی درست شده ! 🥺 از خودم سوال میپرسم که اون بهشتی که توی مغزش هست چه شکلی میتونه باشه ؟ 🌟🪐❤️
امروز بد نبود خیلی . ولی راضی نبودم از خودم . یه برنامه کلی ای نوشتم که بعد از صبحانه و قبل از ناهار کدوم کتابارو بخونم و بعد از ناهار تا قبل شام کدوم کتابارو در ادامه بخونم . فردا دوتا کار مهم انجام میشه : تلاش برای اینکه صبح بتونم مطالعه کنم . تلاش برای اینکه بعد از شام مطالعه نکنم .
امشب که داشتم دنیای سوفی رو میخوندم ، «کانت» منو یکم به شک انداخت . کانت خدارو قبول داشت ولی بدون دلیلِ عقلانی و صرفاً به این خاطر که اصولِ اخلاقیِ انسان ها از بین نرن . خودمونیش این میشه که : خدارو میپرستید که پشتش به خدا گرم باشه و افسردگی نگیره و به کسی نره عشقی ظلم کنه و بعدش بیخیال بگیره بخوابه ! خدارو قبول داشت که یه سری اصول رو رعایت کنه و دیگران رو هم با کتابهاش به همین موضوع دعوت میکرد .
پیش خودم میگم که چرا خدا انسان رو در رسیدن به خدا ، انقدر زیاد توی دردسر میندازه ؟! هزار تا نابغه نمیتونن وجودشو عین آدم اثبات کنن 😂 و کسایی که به درجات بالای معنوی رسیدن ، از راه عرفان بوده و در عرفان ، عقل کنار گذاشته میشه و حس اعتماد به خدا و عشق به خدا کل وجود رو فرا میگیره که اون اشخاص توانایی های زیادی بدست بیارن . میخوام اینو بگم که انگار خودِ خدا هم _ اگر وجود داشته باشه ( که داره ) _ خیلی راغب نیست از راه عقلانی شناخته بشه . ولی چرا ؟
ساعت مطالعه هفته ای که تموم شد ، ۱۵ ساعت و نیم شد . هفته قبلش ۱۲ ساعت و ۵۰ دقیقه فک کنم خونده بودم . پیشرفت خوبی بود . فردا هدفگذاری این هفته که در حال گذر هست رو یادداشت میکنم .
شاید هدفگذاری رو بیست ساعت در هفته بکنم . در ضمن ، هر روز هم ریاضی خواهم خوند . این چند وقت هم بیشتر وقتا هر روز ریاضی میخوندم و تست میزدم .
روزی که گذشت واقن نمیتونستم ادامه بدم . پشت کتابام نشسته بودم و توی دلم ، دنیا خراب شده بود و خودم بودم و خودم . تنها در بین صخره های کوه های دور افتاده . یا شاید ، تنها در میان کهکشان های دور افتاده .... ❤️🩹 . خدا بزرگه . با یه یا علی حلشون میکنم . چه فرستاده های خوبی بودن... 🥲 یا محمد و یا علی ، دوستتون دارم 🫶❤️🫂 .
+ یه سوالی ذهنمو درگیر کرده ! چرا دخترایی که پسرباز هستن ، اکثرشون لباس و شلوار مشکی میپوشن ؟ حتی لاک مشکی هم ممکنه بزنن. 😂 سوال دوم اینه که چرا اونا از پسرا نمیترسن ؟ مگه پسرا غیر قابل اعتماد نیستن ؟ مگه احتمال تجاوز گروهی وجود نداره ؟!
تجربه گرایان : دنیا به صورتیست که حس میکنیم . و همهٔ دانش ما از دنیا ، از ادراکاتِ حسی است .
خردگرایان : دنیا آن طوریست که با عقلمان میفهمیم . و در عقلمان پیش فرض هایی درمورد برداشتمان از اطراف وجود دارد .
کانت : حواس و عقل ، هردو در تجربهٔ ما از دنیا اهمیت زیادی دارند .
نظر این فیلسوف بزرگ ، توی عکسی که از کتاب گرفتم هست .
پ.ن 1 : اسم کتاب : دنیای سوفی / مترجم : مهرداد بازیاری
پ.ن 2 : مهرداد بازیاری این کتاب رو از زبان اصلی و مستقیماً ترجمه کرده و بقیه نویسنده ها ، از انگلیسی ای که خودش ترجمه ای از نسخهٔ اصلی هست ترجمه کردن ! این ترجمه ، تعداد صفحاتش هم فک کنم از بقیه نسخه ها بیشتر بود . ولی این به این معنی نیست که فقد همین نسخهْ خوب محسوب میشه . بقیه هم معرکه هستن و طرفدارای زیادی دارن ❤️🙃 .
روز بدی بود ، ولی با نتیجهٔ نسبتاً خوبی تموم شد .
صبحث تا ظهر ، خواب بودم و الکی دراز کشیده بودم . تا نزدیکای ساعت چهار بعد از ظهر ، توی گوشی بودم یا غذا میخوردم و فیلم میدیدم از تلویزیون . حتی فیلم دیدنمم هدفمند نبود وگرنه میرفتم فیلمای ندیدهٔ گوشیمو میدیدم !
عصر یهو بلند شدم رفتم نسکافه خریدم . خوردم و بعدش پتوی روی تخت رو تا کردم . موکت و قالیچه رو جارو برقی کشیدم و غرق در صدا و حرارت جارو برقی شدم 😂😂😂 . من عاشق صدا و باد گرمیم که جارو برقی تولید میکنه . باعث میشه فکر نکنم و آرامش بگیرم .
بعد از جارو برقی ، سریال مسافران رو گذاشت و منم رفتم ببینم چون خیلی سمی و جذابه 😁 . شخصیت بهرام رو خیلی دوس دارم . خونسرد بودنش واقن معرکست ! خونسرد و خسته و گشاد و راحت طلب ! چیزایی که درمورد بهرام توی سریال مسافران به ذهنم میرسه 😄 .
بعد از سریال فک کنم صبر کردم شام بخوریم و بعد از شام رفتم یک ساعت ریاضی و یک ساعت فیزیک خوندم . ولی حالت منفعلانه نداشتم . درسنامه های ریاضی رو طوری میخوندم که تست های داخل درسنامه رو حل کنم و بعدش چک کنم . تست های فیزیک رو هم سعی میکردم مفهومی حل کنم و مرحله به مرحله رو توی ذهنم توصیف کنم و نتیجه گیری هایی درمورد افزایش سرعت در حل فلان سوال بکنم .
سوره یاسین رو هم داشت یادم میرفت ولی ساعت ۲۳:۴۵ تا ۰۰:۰۰ خوندم . ولی مثلن بیست ثانیه از ۰۰:۰۰ گذشته بود و این یکم ناراحتم کرده که چرا انقد دیر رفتم بخونمش که وارد روز بعدی بشیم ؟! امیدوارم خدا اون چند ثانیه رو به بزرگی خودش ببخشه .
فردا سعی میکنم امروز رو جبران کنم به لطف خدای بزرگ ❤️ . خیلی دوس دارم برنامهٔ فردارو بگم ، ولی سابقه نشون داده که وقتی آمار آینده رو میگم ، انجام کارهای آینده برام بی اهمیت میشه . علت و توجیه روانشناسیم داره . وقتی برای دیگران تعریف میکنیم که میخوایم چیکار کنیم ، دیگران واکنششون رو نشون میدن و خسته هم میشن و به مرور بحثِ حرف زدنمون هم عوض میشه . بعد از اون لحظه ، دیگه وقتی اون حجم از کار رو انجام بدیم خیلی خوشحال نمیشیم چون دیگران اگر تشویقی بوده ، قبلن کردن و الان براشون عادیه . البته ممکنه حتی اون کار رو یذره هم انجام ندیم چون فکر و خیالِ اینکه بقیه قراره بی تفاوت باشن برامون ناراحت کنندست .
عن إسحاق بن عمار ، عن موسى بن جعفر صلوات الله علیهما، قال : قلت : جعلت فداك ، حدثني فيهما بحديث ، فقد سمعت من أبيك فيهما بأحاديث عدة. قال : فقال لي :يا إسحاق! الأول بمنزلة العجل ، والثاني بمنزلة السامري.
قال : قلت : جعلت فداك ، زدني فيهما؟. قال : هما والله نصرا وهودا ومجسا ، فلا غفر الله ذلك لهما.قال : قلت : جعلت فداك ، زدني فيهما. قال : ثلاثة لا ينظر الله إليهم 《وَلا يُزَكِّيهِمْ وَلَهُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ 》
قال : قلت : جعلت فداك ، فمن هم؟. قال : رجل ادعى إماما من غير الله ، وآخر طعن في إمام من الله ، وآخر زعم أن لهما في الإسلام نصيبا.
قال : قلت : جعلت فداك زدني فيهما؟. قال : ما أبالي يا إسحاق محوت المحكم من كتاب الله أو جحدت محمدا النبوة أو زعمت أن ليس في السماء إله،أو تقدمت على علي بن أبي طالب صلوات الله علیهما.قال : قلت :جعلت فداك ، زدني.
قال : فقال لي : يا إسحاق! إن في النار لواديا ـ يقال له : سقر.لم يتنفس منذ خلقه الله.لو أذن الله عز وجل له في التنفس بقدر مخيط لأحرق ما على وجه الأرض وإن أهل النار ليتعوذون من حر ذلك الوادي ونتنه وقذره وما أعد الله فيه لأهله ، وإن في ذلك الوادي لجبلا يتعوذ جميع أهل ذلك الوادي من حر ذلك الجبل ونتنه وقذره وما أعد الله فيه لأهله من العذاب وإن في ذلك الجبل لشعبا يتعوذ جميع أهل ذلك الجبل من حر ذلك الشعب ونتنه وقذره وما أعد الله فيه لأهله ، وإن في ذلك الشعب لقليب [لقليبا] يتعوذ جميع أهل ذلك الشعب من حر ذلك القليب ونتنه وقذره وما أعد الله فيه لأهله وإن في ذلك القليب لحية يتعوذ أهل ذلك القليب من خبث تلك الحية ونتنها وقذرها وما أعد الله في أنيابها من السم لأهلها وإن في جوف تلك الحية لسبعة صناديق فيها خمسة من الأمم السالفة واثنان من هذه الأمة.
قال : قلت : جعلت فداك ومن الخمسة؟ ومن الاثنان؟قال : فأماالخمسة : فقابيل الذي قتل هابيل ونمرود 《 الَّذِي حَاجَّ إِبْراهِيمَ فِي رَبِّهِ》فقال : 《أَنَا أُحْيِي وَأُمِيتُ》 وفرعون الذي قال :《أَنَا رَبُّكُمُ الْأَعْلى》ويهود الذي هود اليهود وبولس الذي نصر النصارى ومن هذه الأمة أعرابيان.
بيان :الأعرابيان : الأول والثاني اللذان لم يؤمنا بالله طرفة عين.
اسحاقبنعمار میگوید، خدمت امام کاظم علیهالسلام عرض كردم: قربانتان گردم؛ راجع به آن دو نفر، بر من حدیثی بفرمایید؛ كه از پدرتان، درموردشان سخنانى شنيدهام.
حضرت فرمودند: اى اسحاق؛ اولی به منزلهی گوساله بود و دومی به منزلهی سامرى!
عرض كردم: فدايتان شوم؛ بيشتر بفرمایید!
فرمود: به خدا سوگند، آنها مردم را نصرانى و يهودى و مجوسى كردند؛ خداوند از گناهشان نگذرد!
عرض كردم: قربانتان گردم، اضافه بفرمایيد.
فرمود: خداوند به سه گروه، نظر رحمت نيفكند؛ و آنان را پاک نگرداند؛ و براى آنها عذابى دردناک خواهد بود!
عرض کردم: آنها چه کسانی هستند؟
فرمود: آنكه ادعاى امامت كند؛ و از جانب خدا نباشد!
و آنكه بر امام حق، طعن زند!
و آنكه براى آن دو نفر، بهرهاى از اسلام قائل باشد!
عرض كردم: توضيح بيشترى بفرمایید. فرمودند: اى اسحاق! براى من فرق نمیكند؛ چه آيهی محكمى از كتاب خدا را محو كنم؛ چه انكار نبوت پيغمبر نمايم؛ يا منكر خدا شوم؛ يا اينكه در امامت مسلمانان، كسى را بر علیبنابىطالب علیهالسلام مقدم دارم.
عرض كردم: قربانتان شوم؛ باز هم بفرمایيد.
فرمودند: اى اسحاق؛ در دوزخ یک وادى باشد، به نام سقر. و از آن روز كه خداوند آنرا آفريده، شرارهاى نكشيده. و چنانچه خداوند او را اذن دهد و به قدر سوراخ سوزنى شراره كشد، همهی اهل زمين را به آتش هلاک سازد. و اهل جهنم، از حرارت و تعفن و گند اين وادى و عذابهايش، به خدا پناه برند. و در اين وادى، كوهى از آتش است. كه اهل آن وادى، از حرارت و تعفن و عذابهاى آن كوه، پناه جويند. و در آن كوه درهايست كه اهل آن كوه، از حرارت و تعفن و گند و عذاب آن دره، پناه خواهند. و در آن دره، چاهى است. كه اهل آن دره، از حرارت و تعفن و گند و آنچه خدا در آن براى اهلش مهیا ساخته، پناه طلبند. و در آن چاه، اژدهایى است. كه اهل آن چاه، از حرارت و تعفن زهرى كه در دندانهاى اوست، پناه خواهند. و در شكم آن اژدها هفت صندوق است؛ كه در آن پنج نفر از امتهاى گذشتهاند؛ و دو تن از اين امت.
عرض کردم: فدايتان شوم؛ آن پنج نفر چه کسانی هستند؟
حضرت فرمودند: قابيل، كه برادر خود هابيل را كشت!
و نمرود، كه با ابراهيم علیهالسلام دربارهی خدا محاجه كرد؛ و میگفت منم که زنده میكنم و میميرانم!
و فرعون، كه میگفت أَنَا رَبُّكُمُ الْأَعْلى!
و يهودا، كه مردمى را يهودى كرد!
و بولس، كه مردمى را نصرانى نمود!
و از این امت، دو نفر اعرابی!
علامهمجلسی رحمهالله در توضیح میگوید:
منظور از دو نفر اعرابی، اولی و دومی هستند.
همان کسانیکه حتی به اندازهی یک چشم بر هم زدن، ایمان نیاوردند.
بحارالأنوار ط - مؤسسةالوفاء ۳۰/۴۰۷
[الأمالی للشیخ الطوسی] الْفَحَّامُ قَالَ حَدَّثَنِی الْمَنْصُورِیُّ عَنْ عَمِّ أَبِیهِ وَ حَدَّثَنِی عَمِّی عَنْ کَافُورٍ الْخَادِمِ بِهَذَا الْحَدِیثِ قَالَ: کَانَ فِی الْمَوْضِعِ مُجَاوِرِ الْإِمَامِ مِنْ أَهْلِ الصَّنَائِعِ صُنُوفٌ مِنَ النَّاسِ وَ کَانَ الْمَوْضِعُ کَالْقَرْیَةِ وَ کَانَ یُونُسُ النَّقَّاشُ یَغْشَی سَیِّدَنَا الْإِمَامَ علیه السلام وَ یَخْدُمُهُ فَجَاءَهُ یَوْماً یُرْعَدُ فَقَالَ یَا سَیِّدِی أُوصِیکَ بِأَهْلِی خَیْراً قَالَ وَ مَا الْخَبَرُ قَالَ عَزَمْتُ عَلَی الرَّحِیلِ قَالَ وَ لِمَ یَا یُونُسُ وَ هُوَ علیه السلام مُتَبَسِّمٌ قَالَ قَالَ مُوسَی بْنُ بُغَا وَجَّهَ إِلَیَّ بِفَصٍّ لَیْسَ لَهُ قِیمَةٌ أَقْبَلْتُ أَنْ أَنْقُشَهُ فَکَسَرْتُهُ بِاثْنَیْنِ وَ مَوْعِدُهُ غَداً وَ هُوَ مُوسَی بْنُ بغا إِمَّا أَلْفُ سَوْطٍ أَوِ الْقَتْلُ قَالَ امْضِ إِلَی مَنْزِلِکَ إِلَی غَدٍ فَمَا یَکُونُ إِلَّا خَیْراً فَلَمَّا کَانَ مِنَ الْغَدِ وَافَی بُکْرَةً یُرْعَدُ فَقَالَ قَدْ جَاءَ الرَّسُولُ یَلْتَمِسُ الْفَصَّ قَالَ امْضِ إِلَیْهِ فَمَا تَرَی إِلَّا خَیْراً قَالَ وَ مَا أَقُولُ لَهُ یَا سَیِّدِی قَالَ فَتَبَسَّمَ وَ قَالَ امْضِ إِلَیْهِ وَ اسْمَعْ مَا یُخْبِرُکَ بِهِ فَلَنْ یَکُونَ إِلَّا خَیْراً قَالَ فَمَضَی وَ عَادَ یَضْحَکُ قَالَ قَالَ لِی یَا سَیِّدِی الْجَوَارِی اخْتَصَمْنَ فَیُمْکِنُکَ أَنْ تَجْعَلَهُ فَصَّیْنِ حَتَّی نُغْنِیَکَ فَقَالَ سَیِّدُنَا الْإِمَامُ علیه السلام اللَّهُمَّ لَکَ الْحَمْدُ إِذْ جَعَلْتَنَا مِمَّنْ یَحْمَدُکَ حَقّاً فَأَیْشٍ قُلْتُ لَهُ قَالَ قُلْتُ لَهُ أَمْهِلْنِی حَتَّی أَتَأَمَّلَ أَمْرَهُ کَیْفَ أَعْمَلُهُ فَقَالَ أَصَبْتَ.
کافورخادم میگوید، در نزدیکی امام هادی علیهالسلام، گروهی از صنعتگران به کار اشتغال داشتند. و آن محل، شبیه یک ده بود. یونس نقشبند، با امام هادی علیهالسلام رفت و آمد داشت؛ و خدمت آن جناب را مینمود. یک روز در حالی که لرزه، تنش را فرا گرفته بود وارد شد.
عرض کرد: آقا، من خانوادهام را به شما میسپارم!
حضرت فرمودند: مگر چه شده؟
عرض کرد: تصمیم دارم فرار کنم!
حضرت با لبخند فرمودند: برای چه؟
عرض کرد: موسیبنبغا یک نگین بسیار قیمتی برایم فرستاد، که روی آن نقش بیندازم. شروع به کار کردم، ولی نگین دونیم شد. فردا قرار است نگین را به او بدهم. صاحب نگین، موسیبنبغا است؛ که یا مرا هزار تازیانه خواهد زد و یا مرا میکشد.
حضرت فرمودند: به خانهات برگرد؛ فردا به خیر خواهد گذشت!
فردا صبح با ترس و لرز آمد؛ و عرض کرد:
اینک پیکی از طرف موسیبنبغا آمده و انگشتر را میخواهد.
حضرت فرمودند: پیش او برو؛ جز خوبی چیزی نخواهی دید!
عرض کرد: آقا، به او چه بگویم؟!
حضرت با تبسم فرمودند: برو و ببین چه میگوید؛ جز خیر چیزی نخواهی دید! یونس رفت ولی بلافاصله با خنده بازگشت.
عرض کرد: غلامش برای من پیغام آورده، که زنان بر سر نگین انگشتر با هم اختلاف کردهاند. آیا ممکن است آن نگین را به دو قسمت کنی؟ اگر چنین کاری بکنی به تو جایزهی گرانی خواهم داد!
حضرت فرمودند: خدایا! تو را حمد، که ما را از ستایشگران حقیقی خود قرار دادهای!
خوب، بگو که در جواب او چه گفتی؟!
عرض کرد: گفتم باید چند روز مهلت دهی؛ تا فکر کنم و ببینم چه باید بکنم.
حضرت فرمودند: جواب خوبی دادهای!
بحارالأنوار جلد۵۰ صفحه۱۲۶
رَوَى ابْنُ عَبَّاسٍ قَالَ: كَانَ رَسُولُ اللَّهِ (صلی الله علیه و آله) إِذَا نَظَرَ إِلَى الرَّجُلِ فَأَعْجَبَهُ فَقَالَ هَلْ لَهُ حِرْفَةٌ فَإِنْ قَالُوا لَا قَالَ سَقَطَ مِنْ عَيْنِي قِيلَ وَ كَيْفَ ذَاكَ يَا رَسُولَ اللَّهِ قَالَ لِأَنَّ الْمُؤْمِنَ إِذَا لَمْ يَكُنْ لَهُ حِرْفَةٌ يَعِيشُ بِدِينِهِ
ابنعباس روایت میکند،
رسول خدا صلیاللهعلیهوآلهوسلم به مردى نگاه كردند و از او خوششان آمد.
پس فرمودند: آیا او حرفهای دارد؟
پاسخ دادند: خیر!
حضرت فرمودند: از چشمم افتاد!
عرض کردند: چرا یا رسولالله؟!
فرمودند: زیرا مومن اگر حرفهاى نداشته باشد،
با دينش امرار معاش مىكند.
بحارالأنوار جلد۱۰۰ صفحه۹
وَ عَنْ أَبِي حَاتِمٍ اَلسِّجِسْتَانِيِّ عَنْ أَبِي جَعْفَرٍ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ قَالَ: اَلشِّيعَةُ ثَلاَثَةُ أَصْنَافٍ صِنْفٌ يَتَزَيَّنُونَ بِنَا وَ صِنْفٌ يَسْتَأْكِلُونَ بِنَا وَ صِنْفٌ مِنَّا وَ إِلَيْنَا يَأْمَنُونَ بِأَمْنِنَا وَ يَخَافُونَ بِخَوْفِنَا لَيْسُوا بِالْبُذُرِ اَلْمُذِيعِينَ وَ لاَ بِالْجُفَاةِ اَلْمُرَاءِينَ إِنْ غَابُوا لَمْ يُفْقَدُوا وَ إِنْ يَشْهَدُوا لَمْ يُؤْبَهْ بِهِمْ أُولَئِكَ مَصَابِيحُ اَلْهُدَى
امام صادق عليهالسلام فرمود:
شيعیان، به سه گروهند.
گروهى خود را با انتساب به ما آبرو و زينت مىدهند.
گروهى از طريق منسوب كردن خويش به ما امرار معاش مىنمايند.
و گروهى که از ما هستند؛ و كارشان براى ماست. به امن ما در امانند؛ و به ترس ما ترسانند. زيادهگو و افشاكنندهی اسرار نيستند. و تهى و خودنما نيستند. اگر غايب باشند، كسى به دنبال آنها نمىگردد. و اگر حاضر باشند، كسى به آنها اعتنايى نمىكند. آنان چراغهاى هدايتند.
مشکاةالأنوارفيغررالأخبار جلد۱ صفحه۶۳
بچه ها لطفن یه سایت رایگان دانلود آهنگ معرفی کنید که بروز باشه و ورژن جدید آلبومِ قدیمیِ fearless از تیلور سویفت رو داشته باشه .
پ.ن : یه سایت خفن برای آهنگای تیلور سویفت پیدا کردم ولی برای همه آهنگا کاربرد نداره .
پ.ن ۲ : مشکل حل شد .
صبح ، در حین خوردن دومین صبحانه ، ینی بعد از اینکه خواب عجیبی که تعریف کردمو دیدم و بعدش رفتم یه چیزی بخورم ، فکرم درگیر یه موضوع فلسفی قدیمی شد .
آیا ما انسانها رنگ هارو مثل هم میبینیم ؟ ینی : آیا آبیِ من دقیقاً مثل آبیِ شماست ؟ آیا آبیِ من مثل قرمزِ یه نفر دیگه دیده نمیشه ؟
فک کنید سه تا رنگ داریم :
یکی چیزی که در آدمای مختلف ، به رنگ های مختلف دیگه میشه : آ
رنگ پردازش شدهٔ مغزِ آقای میم : ب
رنگ پردازش شدهٔ مغزِ خانوم سین : پ
یه مثال میزنم که میتونه نشون بده رنگ هایی که میبینیم ممکنه باهم فرق داشته باشن ولی هیچ وقت این موضوع رو نفهمیم ! 🥲
آ یه رنگ خاص نیست . آ ینی متغیری که هر رنگی میتونه به خودش بگیره . آ ینی کنشِ خدا و ب و پ ینی واکنشِ آدما به متغیرِ آ .
ب و پ میتونن کاملاً متفاوت از هم باشن ولی این موضوع هیچ وقت لو نره ! تصور کنید وقتی ب و پ از همدیگه فرق دارن و جدا هستن ، تأثیراتشون در هر قسمتی از طبیعت و واکنششون نسبت به هرچیزی ، متناسب با نوعِ رنگ ، تغییر کرده .
اگر بخوام واضح تر توضیح بدم ، میشه گفت که .... :
زردِ خورشید رو تصور کنید . نور مهتابی رو هم تصور کنید . جفتشون یه ویژگی مشترکی دارن و اون ، زدنِ چشمه . وقتی به جفتشون نگاه میکنیم چشمامون یه حس مشترک خاصی پیدا میکنن و در هر دو حالت ، انگار یه اتفاق مشترک افتاده .
این مثالی که زدم صرفاً برای فهمِ کلی بود و واقن مثال های اصلی اینطوری نیستن . این مثالی که زدم اصلن درست نبود و فقد برای رسوندن مفهوم به ذهنِ بقیه بود .
میخوام بگم که :
من ممکنه رنگ ب رو ببینم و چشمم رو بزنه ، اونو جلف بدونم ، رنگشو بچگانه ببینم ، اونو روشن حساب کنم و اونو خیلی پررنگ ببینم . یه نفر دیگه هم ممکنه یه رنگی رو ببینه که همینجوری باشه ولی پ باشه ! این اتفاق ، زمانی تکمیل میشه که نفر اول و دوم اون رنگ رو نسبت به بقیهٔ رنگ ها ، با ویژگی یکسانی ببینن . ینی نفر اول و دوم جفتشون بگن : آ نسبت به رنگی به اسمِ ج خیلی جیغ تره .
شاید بشه گفت که :
حسمون به یک چیز ممکنه عین هم باشه ، ولی اون چیز ، برای من و برای یکی دیگه ، کاملاً متفاوت از هم باشه .
پس سوالی که پیش میاد اینه که :
واقعیت چه چیزیه ؟ 🥲 اگر چیزی که من میبینم با چیزی که یکی دیگه میبینه متفاوت باشه ولی مجموعه حس های مشترکی بهمون دست بده ، چرا خدا کاری کرده که چیزی که من میبینم و یکی دیگه میبینه رو ، به شکل متفاوتی ببینیم و خودمون خبر نداشته باشیم ؟
امروز صبح ، بعد از اینکه کیک شکلاتی هایی که خریده بودمو خوردم و خوابیدم ، یه خواب ترسناک دیدم . خواب دیدم خونه ای که خالم توی باغش داره ، طبقه همکفش دوتا محفظه توش هستن که ظاهرن پلاستیکی بودن و دورشونو هم یه چیزی شبیه مشما محاصره کرده بود . توی محفظه ، عنکبوتای زیادی بودن که کوچیک بودن ولی زیاد بودن . توی یه محفظهٔ دیگه که چند قدم اون ور تر بود ، رتیل های گنده ای بودن که واقن خیلی ترسناک بودن برام . من وقتی اون رتیلای ترسناک رو دیدم ، سریع خواستم از اتاق برم بیرون ولی دیدم روی زمین یه رتیل داره راه میره !!! خلاصه با ترس از اینکه نکنه رتیل های دیگه ای هم پنهان شده باشن ، خودمو از اتاق خارج کردم و در رو بستم و نفس راحتی کشیدم . بعدش نمیدونم به چه علتی ، خواستم دوباره در رو باز کنم و اتاق رو رد کنم و برم داخل اتاق خوابشون . ولی وقتی رفتم داخل ، یه رتیل عجیب که سرعت زیادی هم داشت ، از جلوی من رد شد و به سمت راست شروع به دویدن کرد . من از دیدن بزرگیش و سرعت دویدنش استرس گرفتم ، ولی گفتم ولش کن بذار کلن برم بیرون ! تا این فکر به ذهنم رسید ، رتیل بزرگ شد و تبدیل به آدم شد ، ولی آدمی با رنگ و طرح اون رتیل . طرحش رنگای سورمه ای و آبی کمرنگ بود که قاطی پاتی روی بدنش رو پوشونده بودن . خلاصه وقتی تبدیل به آدم شد ، لباس نداشت و شکمش هم گنده بود . یه جوری بود که انگار شکم و ماتحتِ اون رتیله ، تبدیل به شکمِ آدم شده بود . قد اون آدم مث من بود . اومدم در رو روی اون آدم ببندم ، ولی وقت نشد و سریع رفتم طبقهٔ بالای همکف ( و نمیدونم چرا از خونه بیرون نرفتم ! ) . اومدم در اتاق طبقهٔ بالایی رو ببندم ولی چفت نمیشدن و بزور بسته میشد . پس نمیشد کامل اونو بست و قفلش کرد . وقت نشد اون در رو هم کاری کنم و بعد از ورود به اتاق ، سریع رفتم توی بالکنشون که حدوداً چهار متر در دو متره . در بالکن رو اومدم ببندم که با دستش اونو باز کرد . من رفتم به سمت نرده ها و خواستم از اون انسان بی ریخت دور شم ، ولی اومد جلو و خواست بهم دست بزنه . لحظه برخوردِ دستش از خواب پریدم .