پست قبلی رو ، میخواستم دیروز یا پریروز تایید کنم ولی همش نصفه موند . خلاصه الان سریع تایید کردم .
چیز خاصی نمیخواستم بگم . البته کلن چیز خاصی نمیگم . حتی فرصت هم نمیشه چیز خاصی بگم و کسی خوشش نمیاد چیز خاصی بگم :( . فقد اینو میخواستم بگم که ترم چهارم رو هم مشروط شدم و دور از انتظار هم نبود . خیلی ترکیدم و ریده شد توی وجودم . صبح که دیر بلند شدم . ناهار رو که خوراک لوبیا بود ، یکم و همونم خالی خالی خوردم و توی پذیرایی نشستم روی زمین و گذاشتم سرد سرد بشه که موقع غذا خوردن ، مجبور نشم صبر کنم و سریع تموم شه 💔. بعد از ناهار ، توی اینترنت میگشتم . درمورد چه چیزی سرچ میکردم ؟ بذارید بهتون بگم : درمورد قتل های معروف و تجاوز های بزرگ تاریخ . از روی کنجکاوی میخوندم . ولی ببینید که کنجکاو بودنم به کجا کشیده که یه مشت خزعبلات میخونم .
هیچی نمیگم ولش کن ... فایده ای نداره.
فردا صبح ، زنگ میزنم برای شوک درمانی . وقتی مسئولای اونجارو دیدم ، ازشون درخواست میکنم که منو ببرن بیمارستان روانی . نه برای روانی بودنم ، که البته مشکل روانی بزرگی برام ایجاد شده . ولی ۸۰ درصد بخاطر خانواده ای که ندارم ، میخوام برم اونجا . ای کاش از اول خانواده ام ولم کرده بودن و توی پرورشگاه بزرگ میشدم . ای کاش در بدترین حالتی که میشه تصور کرد ، توی آفریقا بزرگ میشدم از نوزادی ولی اینجا نبودم . این زندگی بهم ثابت کرد که میشه تقریبا غذا نخورد و زنده موند چون سه ماه یا بیشتر هست که غذای کمی میخورم و اشتهام کور شده . بخاطر ویاس هم هست ولی وقتایی که حالم خوب بود ، مثل دوران قبل از ویاس غذا رو میخوردم . الان که دیگه حوصله غذا خوردن هم ندارم 😅. توی فکرمه که غذا خوردن رو خیلی کمتر کنم . اینطوری اطرافیانم مثل این خانواده مزخرفی که توش گیر افتادم ، متوجه میشن که توی کونم عروسی نیست و واقن حوصله اونارو ندارم و واقن باید برم برای شوک درمانی . درضمن فامیل هم ، از من توقع روی گشاده نخواهند داشت . چون قراره باهاشون نپرم و حرف نزنم . البته شاید در حد سلام و خدافظ حرف بزنم و ممکن هم هست که در حد چند تا کلمه بگم.
از مسئولای قسمت شوک درمانی ، که احتمالا اطلاع هم دارن ، درخواست میکنم که راهی پیدا کنن برای تغییر محل زندگیم . چون ریده شده توی روح و روانم ، بنابراین نمیتونم کار کنم تا چند وقت ولی اگر بخوام کار کنم ، قبلش باید این دوتا خوک نر و ماده رو نبینم وگرنه فلج باقی میمونم . حتی نگاه کردن به چهرشون باعث گرفتن قلبم میشه و یادم میاد که چقدر ازشون بدم میاد .
اگر شد ، میرم بیمارستان روانی . اگر نشد ، یه گوهی میخورم و مثلن با التماس و بدبختی و فلاکت ، میرم بهزیستی . البته امیدوارم منو راه بدن و بذارن برم یه جای سخت ولی جدا از خوک های نر و ماده .
درمورد بیمارستان روانی ، سعی میکنم کاری کنم که فک کنن پدر و مادر اصلن ندارم و فرض رو ، روی پدر و مادر نداشتنم بذارن و پولی نگیرن برای بستری توی اونجا . البته خب خیلی تخمی تخیلیه این فکر . چون مسلما پولو میگیرن چون پدر و مادر هم اگر نداشتم ، فامیل رو داشتم و پول رو از اونا میگرفتن .
چه پرورشگاه (که البته من بچه نیستم که راهم بدن ! )، چه بیمارستان روانی ، سعی میکنم یک سال بمونم . اگر جانی برام مونده بود ، توی اون یک سال ، میخونم برای کنکور . کتابم البته ندارم 😅. کتاب کمک درسی هم ندارم . ولی خب پی دی اف کتاب های کمک درسی رو میتونم دانلود کنم . توی برنامه گاج ، میتونم پی دی اف کتاب های کمک درسی رو هم ببینم . ولی خب من ، نمیتونم برای همه درس ها ، با گوشی برم بخونم و تست بزنم و سوالارو چک کنم . چشمام از کاسه در میان توی گوشی .
من باید برم رشته پزشکی . هدفم هنوز سر جاشه . دلم پر خونه . قلب پاره پاره شدهٔ من ، بین خون ، حتی دیده هم نمیشه ولی خب من خیلی وقته که شناختم هدفم رو . من انتخاب کردم که چی میخوام از بین هزاران رشته مختلف که همشون هم قشنگن . روانپزشکی چیزی بود که همیشه میخواستم . برای اینکه بدونید من روی هوا حرفی نمیزنم ، بهتون بهتره بگم که فلوشیپ روانپزشکی عصبی یا عصب شناسی روانی (اسمش به فارسی رو یادم نیست ) که به انگلیسی میشه neuropsychiatry ، هدف بعد از گرفتن مدرک روانپزشکیمه . تا اینجا رو مطمئنم و شکی توش نیست . اینکه چطور بهش میرسم ، سوالی بی جوابه . ولی چیزی که مطمئنم ، اینه که یا قبول میشم ، یا وسط راه ، تلف میشم و میمیرم . اگر قبول بشم و این کار انجام بشه ، تا جایی که نمیرم ، به آدم ها کمک میکنم و کار میکنم ؛ چون خودم میدونم که وضع روحی بعضیا ، چقدر میتونه خراب بشه و میتونم بدون مسخره کردن احساسات یه مشت انسان بیگناه که واقن مشکل روحی گرفتن بخاطر اطرافیان ، بهشون کمک خیلی جدی کنم و بیارمشون پیش خودم که بدون روانی شدن ، زنده بمونن و برسن به چیزی که میخوان .
امروز خیلی خوابیدم 😢. مطمئنا تا نصفه شب بیدار خواهم موند و نمیدونم چیکار کنم که بشه خوابید چون دلم نمیخواد توی این دنیا باشم . میخوام فردا بیام توی این دنیا و یه زنگ بزنم به اون بیمارستان ، و درمورد شوک درمانی سوال کنم و بعدش بخوابم . چون در واقع ، خوک های نر و ماده ، هیچ وقت تا خودکشی نکنم ، منو نمیبرن اونجا . واقن خنده داره که خودم بخوام برم اونجا و آرزوم این باشه که کاری که هیچ انسانی راضی نمیشه انجامش بده رو ، با شوق و اشتیاق برم انجام بدم ولی باز هم نذارن و بگن که باید بری دندون پزشکی چون دندون ها واجب ترن !! حیف صفت خوک که به شما تاپاله ها نسبت بدیم .
توی این چند وقت ، خیلی احساس بدی داشتم نسبت به خودم که چرا کاری نمیکنم . در حالیکه منو خالی کرده بودن و میگفتن پر باش ! بدون انرژی ، برم خدا بشم ؟ 🙂 خدا خودتون و پدر و مادرتون رو لعنت کنه .
دلم برای نون خامه ای تنگ شده . وبشو که عوض کرده ، پیدا کردم چند وقته . ولی خب چرا پیام بدم بهش وقتی زحمت یه تماس تصویری به خودش نداده طی دو سال دوستی ؟ چرا پیام بدم وقتی ویس دادنش ، با التماس کردن بود ؟ چرا برای کسی که نزدیک بیست بار وعده دیدن همدیگه رو داده بود و هر دفعه یه بهانه گرفت و غیب شد ، بخوام خودمو بکشم ؟ چقدر یه آدم میتونه بی معرفت و بدقول باشه ؟ 💔 من حتی اسمش رو اینجا نگفتم و همش از اسم مستعار استفاده میکنم که یه وقت به احتمال یک صدم درصد ، شناسایی نشه که بعدش به احتمال یک درصد ، اذیت شه ، ولی از اون طرف ، خیلی راحت کنار گذاشته شدم . آنقدر وعده های دروغ شنیدم که آخرین بار گفتم که اگر زمان ندادی برای دیدن ، باهات حرف نمیزنم و تا اون موقع ، فقد صبر میکنم و پیام هات رو میخونم ولی جواب هم نمیدم . ولی فقد گفت باشه و فک کنم از خداش بود حرف نزنم . چون قبل از اون زمان ، وقتی چیزی میگفتم ، دو هفته ممکن بود طول بکشه که جواب داده بشه و وقتی هم جواب میداد و بهش میگفتم که : اگه میخوای حرف نزنیم ، من مشکلی ندارم و لطفن احساس گناه یا عذاب وجدان نکن و راستشو بگو که خوشحال بشم ، خودشو به آب و آتیش میزد که چرا اینطوری فکر میکنی ؟
مشخص بود که چقدر مهم بودم . برای همین نمیخواستم کوچیک کنم خودمو . یه خدافظی کردم و منتظر جواب نموندم و حتی برنامه رو پاک کردم . ولی هنوز توی دلم مونده که وقتی یه نفر نمیخواد با یکی بمونه ، چرا لال میشه و نمیگه که نمیخوادش و حس میکنه با پسره نمیتونه خوشبخت شه ؟ خب چه عیبی داره رک بودن ؟ حالم از خجالت کشیدن و مراعات کردن بهم میخوره وقتی که بخواد حس اصلی رو پنهان کنه . رک بودن از تقدس و بزرگی و مهربونی کم نمیکنه . شاید هم میخواست که پایان دهنده نباشه و خودم بکشم کنار که حرفش زیر سوال نره که میگفت : من هیچ وقت ولت نمیکنم . 🤦🤦😅 اگر میزد زیر حرفش ، شاید دردش یک سوم این حالت بود . ولی هیچی نگفت . مثل همیشه ، هیچی نگفت و وقت تلف کرد و منو بلاتکلیف نگه داشت . مسلما زندگی من توش قشنگی ای نیست . پس وقتی که با هیچ کس نباشم و با هیچ کس همنشینی نکنم ، برام میلیون ها برابر سخت تر از اونه که بخواد وقت بخره و راحت صبر کنه . دلم تنگ شده و هر روز ممکنه بهش فکر کنم بعضی تایم ها . ولی کمرنگ شده و امیدوارم که اگه سرکاری بود ، سریعتر فراموشش کنم .
🖤
درضمن الان مثل این جنازه ها ، توی پذیرایی خوابیدم . برم شام رو بیارم توی پذیرایی بخورم ....