جمعه سی و یکم فروردین ۱۴۰۳ 1:30

🩵 In the name of Allah 🩵

سلام بروبچ .

توی این پست ، نابغه های بزرگ ایرانی رو به هم معرفی میکنیم ❤️ . کسایی که توی دنیا ، افتخارات و جایزه های بزرگی کسب کردن ولی داخل ایران به دنیا اومدن و بزرگ شدن . لطفن شما هم کمک کنید . ممنون 🌹🫂 .

۱_ مریم میرزاخانی ۲_ نادر انقطاع ۳_ کوچر بیرکار ۴_ محمود حسابی ۵_ انوشه انصاری ۶_ مجید سمیعی ۷_ علی ملک حسینی ۸_ علی حاجی میری ۹_ بهزاد رضوی ۱۰_ بیژن پاکزاد ۱۱_ بابک فردوسی ۱۲_ یاسمین مقبلی ۱۳_ پردیس ثابتی ۱۴_ پریسا تبریز ۱۵_ مینا ایزدیار ۱۶_ کامران وفا ۱۷_ فیروز نادری ۱۸_ پرویز شهریاری ۱۹_ کمال سرابندی ۲۰_ محمدرضا حسن زاده ۲۱_ ابوالقاسم بختیار ۲۲_ جواد مخبری ۲۳_ علی جوان ۲۴_ نصیر قائمی ۲۵_ مونا جراحی ۲۶_ رکسانا مصلحی ۲۷_ محمد اخباراتی ۲۸_ توفیق موسیوند ۲۹_ نیما ارکانی ۳۰_ ؟؟

Tags :

#نابغه های ایرانی

#سوال و جواب

Mr.M

سه شنبه بیست و هفتم دی ۱۴۰۱ 17:7

❤️ به نام خدای مهربون ❤️​​​​​

پروفایل رو حتماً یه نگاه بندازین . 🤝🌹

اگه حوصله دارین ، یه سر به ادامه مطلب هم بزنید 🌱.

ماییم و نوای بی نوایی

بسم الله اگر حریف مایی

Tags :

#پست ثابت

More Mr.M

دوشنبه هشتم دی ۱۴۰۴ 20:2

مخاطب این شعر ، خداست ❤️ .

ای تن و جان بنده او بند شکرخنده او

عقل و خرد خیره او دل شکرآکنده او

چیست مراد سر ما ساغر مردافکن او

چیست مراد دل ما دولت پاینده او

چرخ معلق چه بود کهنه ترین خیمه او

رستم و حمزه کی بود کشته و افکنده او

چون سوی مردار رود زنده شود مرد بدو

چون سوی درویش رود برق زند ژنده او

هیچ نرفت و نرود از دل من صورت او

هیچ نبود و نبود همسر و ماننده او

ملک جهان چیست که تا او به جهان فخر کند

فخر جهان راست که او هست خداونده او

ای خنک آن دل که توی غصه و اندیشه او

ای خنک آن ره که توی باج ستاننده او

عشق بود دلبر ما نقش نباشد بر ما

صورت و نقشی چه بود با دل زاینده او

گفت برانم پس از این من مگسان را ز شکر

خوش مگسی را که توی مانع و راننده او

نقش فلک دزد بود کیسه نگهدار از او

دام بود دانه او مرده بود زنده او

بس کن اگر چه که سخن سهل نماید همه را

در دو هزاران نبود یک کس داننده او

#مولوی

Tags :

#آتش قلب 🔥❤️‍🩹

Mr.M

دوشنبه هشتم دی ۱۴۰۴ 0:12

دیروز وقت دکتر داشتم ولی یادم نبود برم . همین الان یادم افتاد متاسفانه . به هر حال خیلیم بد نشد چون دارو هام خیلی موندن . از طرفی ، چندین ماهه که دارو هارو مدام تکرار می‌کنه و کم و زیاد نمیکنه . پس اگه میرفتم باز همینارو میداد .

من بنظرم بعد از مراحل معافیت برم پیشش . زمانی که نتیجه رو گرفته بودم . دلیلش اینه که الان در حالت معلق قرار گرفتم و تا وقتی کارت قرمز نگیرم اتفاق خاصی نمیفته برای روانم ! فقد همین حالتی که این روزا هستم تکرار میشه ! پس حرف خاصی بین من و دکتر رد و بدل نمیشه . پس خداروشکر که یادم نبود برم .

مسیر مطالعاتی دوباره از روز شنبه در هم شکست . پنجشنبه و جمعه هفته قبل ، آخرین شروعم بود که فقد دو روز رو در بر می‌گرفت . شنبه و یکشنبه هیچی نخوندم . چند دقیقه پیش وارد دوشنبه شدیم و قصد دارم بازم شروع کنم . من باید مدام پشت سر هم شروع کنم که ضرر کمتری بکنم . اگر بنا باشه که کمالگرایی روی زندگیم تاثیر بذاره ، بعد از یک روز درس نخوندن ، شاید یک ماه سمت کتاب نرم ! پس باید مث کنه بچسبم به مسیر . هر موقع زدم به خاکی ، سریع خودمو می‌رسونم به جاده ؛ هرچند که قراره بازم به خاکی بزنم . همین که سنگ و کلوخ کمتری به لاستیک ماشین برخورد کنن استهلاک بزرگی در طولانی مدت کاهش پیدا می‌کنه . توی لحظه نمی‌تونیم این کاهشِ استهلاک رو ببینیم ، ولی بعد از پونصد کیلومتر چرا .

Mr.M

شنبه ششم دی ۱۴۰۴ 21:31

پیتزا تک نفره گرفتم ، سه چهارم بود . یک چهارمش خالی بود ! زنگ زدم پیگیری کنم ، زنه گفت ۵۰۰ گرمی انقدر میشه . خب جلبک ها ! چرا دایرشو کوچیک تر نکردید ؟ من یه احتمال میدم برای این کارشون : اگه دایره رو کوچیک می‌کردن که چهار چهارم دایره پر بشه ، اندازهٔ دایره ، کوچیک تر از حد معمولِ بقیه پیتزا ها میشد .

من هنوز گشنمه . کی میخواد پاسخگو باشه ...... ؟

Mr.M

شنبه ششم دی ۱۴۰۴ 12:39

امروز همون‌طور که شب گفته بودم ، رفتم بهداری . اول رفتم طبقه دوم ( همکف + دو طبقه ) و از اون خانومه که ازش نوبت گرفته بودم پرسیدم الان باید کجا برم ؟ یه ورق کوچیک داد و گفت برو صندوقداری و اینو پرداخت کن . بعدش برو پیش روانپزشک . رفتم پایین ، ولی بعدش رفتم طبقه دوم که فکر میکردم روانپزشک اونجاست ؛ ولی اونجا نبود و گفتن طبقه اول باید برم . رفتم طبقه اول ولی دیدم چیزی نیس و دوباره رفتم طبقه دوم ! از یه دانشجوی پزشکی پرسیدم دکتر کجاست ؟ گفت فلانی رو میگی دیگه ؟ گفتم آره . گفت همینجا طبقه پایینی . رفتم طبقه اول و نوبتِ لحظه ای گرفتم و نشستم . نیم ساعتی گذشت فک کنم و بعدش نوبتم شد . دکتره نسبتاً آدمیزاد بود و مشکلی بنظر نیومد که درست کرده باشه . ورقی که بهم داد شامل نوشته های الکی خوش بینانه نبود ! چیزی که گفتمو کپی پیست کرد اون جا . راستی نامه روانپزشکمم دید . بعدش گفت برو بالا پیش روانشناس ، بعدش هرچی بهت داد + این ورقی که بهتر دادم + چیزایی که بهم دادی رو بده به شورا . رفتم طبقه دوم ولی خیلی شلوغ بود . پسره که دانشجو پزشکی بود بهم گفت که برو صندوق هزینه این آزمونه رو پرداخت کن بعدش بیا بالا آزمون بده . رفتم همکف و حساب کردم و بعدش رفتم از رو به روی اونجا خودکار گرفتم برای تست روانشناسی . رفتم طبقه دوم ولی پسره کلافه شده بود از بس شلوغ بود و بهم گفت برو یکی دو ساعت دیگه بیا ، اینجا الان خیلی شلوغه نوبتت نمیشه . منم نشستم روی صندلیِ آزمون . یکم زمان گذشت و بعدش پسره گفت امروز نمیشه آزمون بدی . خیلی شلوغه ! من ولی وانمود کردم که چیزی نشنیدم و نشستم ! پسره بعد از حدود یک ساعت رفت سوالارو گرفت و با پاسخبرگ تحویل داد . گفت اینارو پر کن ولی نتیجشو امروز نمیتونی بگیری چون خیلی جمعیت زیاده . 370 تا سوال بود که باید با بله و خیر علامت می‌زدی . آزمونش رو حدوداً چهل دقیقه ای دادم و برگه رو تحویل دادم . پسره گفت برو پنجشنبه بیا نتیجه آزمونو بگیر .

خلاصه خیلی بالا پایین شدم ولی نتیجه خوبی داد . خیلی خونسرد رفتار میکردم ولی لبخند نمیتونستم بزنم . سر شده بودم از خستگیِ کارای اداری . جوابامم به دانشجوعه خیلی کوتاه کوتاه بود . وقتی برگه رو تحویلش دادم اصلاً حال نداشتم حرف بزنم و چیزی نگفتم . ولی بعد از اینکه گفت باید پنجشنبه بیای ، ازش دو سه تا سوال پرسیدم .

مسیر رفت اصلاً شانس نداشتم و اتوبوس دیر اومد . مسیر برگشت خیلی خوب بود و هم اتوبوس زود اومد و هم خلوت بود . البته موقع رفت هم خلوت بود ولی خیلی دیر اومد .

هزینه ها یکم رو مخم رفتن . برای اینکه بتونم کارای معافیت رو شروع کنم باید هم روانپزشک میرفتم و هم روانشناس . در حالیکه بیمه نیرو های مسلح هم نبودم و آزاد حساب میشد . حدود دویست و پنجاه تومن فک کنم ویزیت روانپزشک شد و دویست و ده تومنم برا آزمون و روانشناس . البته روانشناسو ندیدم فلن .

Mr.M

شنبه ششم دی ۱۴۰۴ 1:19

روزی که گذشت هم تونستم بخونم . البته کمی کمتر از دیروز . ولی مهم نیست . همین که تونستم کارو جمع کنم خودش هنره ! توی دلم شروع طوفانی از شنبه موج میزد ولی توجه نکردم و کمالگرایی رو گذاشتم کنار . درضمن بخاطر مهمونیِ پنجشنبه شب ، صبح جمعه رو به شدت خواب بودم ! چون مهمونی تا دیروقت ادامه داشت .

راستی درمورد مهمونی نگفتم ! مهمونیِ شب یلدای خانوادهٔ پدریم منتقل شد به پنجشنبه شب . دور همی خوبی بود بنظرم . و الان که فکر میکنم ، ثبات خلقی داشتم اونجا . دلیلش حضور در لحظه بود بنظرم . شام جوجه با برنج بود و جوجه ها توی حیاط خونه بابابزرگم درست شدن . بعد از شامم کیکی که عموم آورده بود رو خوردیم . کیکش کوچیک نبود و برای همین جا داشت که یکم زیاد خورد . زن عموم که داشت کیکو تقسیم میکرد ، ازم سوال کرد که چقد بذارم برات ؟ ( از بقیه نپرسیده بود فک کنم . ) منم گفتم هرچی کرمته ( !!! ) . خلاصه اونم ویژه کیک گذاشت برام و برگای خودمم ریخت . کیکش خیلی خیلی خامه داشت و توشم خداروشکر موز نبود و گردو بود . خیلی خوشحالم کرد . اگه بخاطر دوس داشتنم بود دمش گرم .... این روزا خیلی طرفدار ندارم . بنابراین وقتی توی این حال منو دوس داشته باشن ینی خیلی با معرفت هستن .

صبح به لطف و ارادهٔ خدا حرکت میکنم به سمت بهداری . اونجا یه روانشناسی قراره یه عده رو معاینه کنه . البته شایدم روانپزشک باشه . نمی‌دونم ! خلاصه منم بین اون گروه نوبت دارم . بهم گفتن ساعت ۸:۳۰ اینجا باش ولی من سعی میکنم ساعت هشت رسیده باشم .

Mr.M

پنجشنبه چهارم دی ۱۴۰۴ 5:14

بعد از سریال پایتخت بود که بخاطر خیالبافی های ناسازگار تونستم امیدواریِ شروع کار رو دوباره بدست بیارم . تصور ملاقات با بزرگان علوم مختلف و ارتباط نزدیک داشتن با دانشمند های جوان خیلی خیلی منو خوشحال می‌کنه ، هرچند که فعلاً فقد در تصوراتم وجود دارن .

خلاصه رفتم یه معینی پور و یه نسکافه گرفتم و خوردم . خوابم پرید و سبک شدم . از بعد از شروع روز ( بعد از 00:00 ) تا ساعت حدوداً چهار و نیم ، تونستم کمی بیشتر از چهار ساعت بخونم و این عجیبه !!!

عوامل کمک کننده :

بین تایم های خوندن ، گوشی دستم نمیگرفتم و اینترنت کلاً خاموش بود . / نسکافه / خیالبافی های اولیه و حتی بین درس خوندن که منو امیدوار میکرد . / کتاب چگونه کمالگرا نباشیم هم منو یکم آروم کرد ، هرچند که آخر از همه خوندمش . / فکر به خدا هم آرامش دهنده‌ست و اینو هممون می‌دونیم .

تاثیر گوشی دست نگرفتن در زمان استراحت خیلی روی من زیاده ظاهراً . سعی میکنم بازم رعایت کنم تا تبدیل بشه به عادت .

Mr.M

چهارشنبه سوم دی ۱۴۰۴ 14:29

شجاعت همیشه غرش و جوش و خروش نیست . گاهی شجاعت صدای خاموشی در انتهای روز است که می‌گوید : « فردا دوباره تلاش خواهم کرد . »

Tags :

#آتش قلب 🔥❤️‍🩹

Mr.M

سه شنبه دوم دی ۱۴۰۴ 15:48

امروز صبح خیلی وسوسه شدم که نرم دنبال کارام . حدوداً سه ساعتی درجا میزدم و حتی حال نداشتم صبحانه بخورم . سفره رو چیدم ولی هیچی نخوردم و یک ساعت بعدش سفره رو جمع کردم ! روی مبل نشسته بودم و چشمامو توی سکوتِ خونه بسته نگه میداشتم . آخر سر یاعلی طور بلند شدم و سریع رفتم لباس بپوشم ! صبحانه نخوردم و رفتم از سر کوچه دوتا پچ پچ خریدم ( شرکتش پچ پچ نبود ولی مدلش اونطوری بود ) . خلاصه یهویی زدم بیرون ! و تونستم با شرایط بیرون از خونه کنار بیام . وقتی شلوغی رو می‌دیدم حس آرامش میکردم ولی دلیل دقیقشو نمی‌دونستم از نظر روانشناسی . شاید دیدنِ آدمارو تا حدی مثل حرف زدن و دوستی با اونها میدونستم و خودمو « تنها بین آدما » نمی‌دیدم .

رفتم بهداری ، طبقه سوم . اونجا از یه خانومی برای شنبه صبح نوبت گرفتم . گفت هشت و نیم اینجا باش و اینکه باید آزاد حساب کنی اینجارو . منم سریع گفتم مشکلی نیست ! ( دیگه حاضرم کلیه هامم بدم ولی مراحل تموم شن ) . خداروشکر که لیستِ شنبه هفته بعد پر نشده بود هنوز . حدود شصت هفتاد درصد پرشده بود .

Mr.M

سه شنبه دوم دی ۱۴۰۴ 4:19

توی دوولینگو بلخره رتبه یک جهان تغییر کرد ! شخصی به اسم فیلیپ تونست از اون یارو که انگار کره ای یا چینی یا ژاپنی بود جلو بزنه . این اتفاق تازه افتاده . فوقش چند ساعت پیش . فیلیپ به رتبه یک رسید .

Mr.M

دوشنبه یکم دی ۱۴۰۴ 23:50

واقعیتش اوضاع بدی دارم . کارای سربازیم جلو نرفتن و یکم منو دارن اذیت میکنن . منم که منتظر یه بهانم همه چیو ول کنم ! برا همین امروز و دیروز نرفتم دنبال کارای سربازی . اگه خدا لطف کنه بهم فردا میرم ببینم چه خاکی میتونم بریزم تو سرم .

خوندن درس ها متوقف شده . این بخش ماجرا استرس دهنده تره . من نباید دیگه پشت کنکور بمونم . این بار قطعاً بدون شک و تحت هر شرایطی دفعه آخرمه .

این روزا اشتیاقی برای کارای کوچیک هم ندارم . وقتیم کار کوچیکی رو تموم میکنم تقریباً یک ساعت بعدش همه چی نابود میشه و سیستم مغزم دوباره منزوی تر و ایزوله تر می‌کنه منو . منم انقدرام قدرت چیدن و فکر کردن به برنامه های پشت سرِ هم ندارم .

این سه روز اخیر رو با دوولینگو بازی کردن گذروندم . دوولینگو + اینستا + چک کردن خیلی زیادِ بلاگفا و گفتینو و بعضاً تلگرام + خوابیدن .

فال حافظ گرفتم دیشب . نتیجه خوب اومد ولی مشکل اینجاست که همه نتیجه ها خوب در اومده از همه جا ! و همهٔ آدم جدیدا هم فک میکنن یه پژوهشگر بزرگ کشوری هستم با پیشینهٔ پزشکی عمومی و تخصص پزشکی تهران ! من کجا و آدمای بزرگ کجا ؟ بعد که متوجه میشن آدم تنبلی بودم یا آدم تنبلی هستم ، همشون یهو انگار شکست عشقی میخورن که : « پسره بازیگرِ خوبیه و فقد ادای خوبارو در میاره . »

کم کم دارم باور میکنم که یه احمق متوهمم . با خیالبافی یا پست گذاشتن توی بلاگفا یا برنامه ریختن های کوچیک یا بزرگ که چیزی درست نمیشه . تازه اگرم این کارارو نکنم ، بازم هیچ کار کوچیکی رو نمیتونم ممتد ادامه بدم و با کارِ کوچیکِ بعدی جایگزینش کنم .

قلبم داره خاموش میشه از همه احساس ها و انرژی ها . حتی ناراحتم نمیشم وقتی اوضاع بی ریخت میشه . فک کنم در قعر چاه باشم ؛ چاهی که حتی اسکیزوفرن های بیمارستانای روانیم حضور دارن . حتی نمیخوام بدنمو تکون بدم دیگه . با خودم میگم که : « تکون خوردنِ من و راه رفتنم و بیدار موندنم چه دردی از من دوا کرده ؟ از همون اوایلِ کار ( کلاس دهم ) این مشکلاتو به دوش میکشن . الان 24 سالمه ! حدود ده ساله که حالم در وضعیت وخیم تری قرار گرفته . حتی شکست عشقیِ لانگ دیستنسِ اولم هم توی دوران کلاس دهم بود . فشار کنکور و شکست عشقی و حس تنهایی و رابطه فاجعه با پدر و دعوا مرافه های زیاد با مادرم هم اضافه کنیم . همه اینا در شرایطی که وسواس و اضطراب اجتماعی شدید داشتم و افسردگیِ احتمالاً خفیف . به لطف شکست عشقی و خیال‌پردازی ناسازگار ، سندرم ادل برام به وجود اومد و هنوزم باهامه . و مشکلاتم فیزیکی نیست ؛ پس حق میدم که هیچ آدمی منو دارای مشکلات تصور کنه ! دستم سالمه . پام سالمه . چشمام میبینن . پس همه چی هست و پدر و مادرمم بدک نیستن و منو توی خونه تحمل میکنن . خب ! پس هیچ بهانه ای نمیتونم داشته باشم ! روان که مهم نیست ! برو ورزش کن خوب میشی ! اینها تصورات دیگرانه . ولی دیگه اگه کسی منو قضاوت کنه ناراحت نمیشم خیلی . نه که بالغ شده باشم ؛ نه ! صرفاً برا اینکه احساساتم خشک شدن .

Mr.M

دوشنبه یکم دی ۱۴۰۴ 15:47

بیا که در غم عشقت مشوشم بی‌تو

بیا ببین که در این غم چه ناخوشم بی‌تو

شب از فراق تو می‌نالم ای پری‌رخسار

چو روز گردد گویی در آتشم بی‌تو

دمی تو شربت وصلم نداده‌ای جانا

همیشه زهر فراقت همی چِشَم بی‌تو

اگر تو با من مسکین چنین کنی جانا

دو پایم از دو جهان نیز درکشم بی‌تو

پیام دادم و گفتم «بیا خوشم می‌دار»

جواب دادی و گفتی که «من خوشم بی‌تو»

#سعدی

Tags :

#آتش قلب 🔥❤️‍🩹

Mr.M

یکشنبه سی ام آذر ۱۴۰۴ 18:0

یلداتون مبارک

تولدت مبارک اگه اینجارو دیدی 🧡

Mr.M

یکشنبه سی ام آذر ۱۴۰۴ 13:40

روزگاری ما هم ای گل چون تو یاری داشتیم

این چنین رسوا نبودیم اعتباری داشتیم

ما که امروز این چنین افتاده ایم از چشم خلق

روزگاری سر در اغوش نگاری داشتیم

ای که در فصل خزانم دیده ای با پشت خم

این زمستان را نبین ما هم بهاری داشتیم

Tags :

#آتش قلب 🔥❤️‍🩹

Mr.M

جمعه بیست و هشتم آذر ۱۴۰۴ 23:37

به آهنگ « غریب آشنا » از ایهام اعتیاد پیدا کردم ... علی الخصوص وقتی افسردگی زیادتر میشه . مث دلداری دادن میمونه آهنگش .

Mr.M

جمعه بیست و هشتم آذر ۱۴۰۴ 23:11

خیلی نگران فردام . اگه سر کارم گذاشته باشن ، یا اگه سر کارم بذارن حالم داغون میشه از ناراحتی . من دیگه کشش درگیری و پاس کاری شدن ندارم .

امروز دوتا فیلم جذاب دیدم . یکیشو به صورت رندوم از تلویزیون دیدم . فیلمی به اسم Collateral . شخصیت اصلیش تام کروز بود . قسمت سوم از فصل پنجم سریال s.t هم دیدم . خیلی داره باحال میشه .

ولی فکرِ فردا امروزم رو نابود کرد .

دارو هام تک و توک تموم شده بودن و ساعت ۹ و نیم شب رفتم داروخونه شبانه روزی دارم هارو بگیرم . با بیمه شدن 286500T .

فرصت ها مثل ابر ها در حال گذرن ، و من گیر افتاده در ته چاه . من حتی نورِ بیرون چاه رو به زور میبینم ! چطوری قراره زندگیم متحول شه ؟

Mr.M

چهارشنبه بیست و ششم آذر ۱۴۰۴ 18:36

امروز حسابی پاس کاری شدم و معطل شدم . دارم کارای معافیت سوم که ایشالا دائمی باشه رو طی میکنم .

اول رفتم طبقه همکف بهداری برا ارسال نامه به بیمارستان / بعد رفتم طبقه دوم بهداری برای وقت گرفتن برای دکتر . اول باید اون دکتر رضایت بده که بتونی بری کمیسیون . فقد شنبه ها میومد و شنبه هم پر بود ! اون دکتر توی بیمارستان هم بود . پس میتونستم با نامه زدن به بیمارستان ، برم معاینه اولیه رو بگذرونم . ولی چه کسی باید نامه میزد ؟ / در مرحله سوم دوباره رفتم طبقه همکف برای اینکه نامه بزنن برا بیمارستان . گفتن ما نامه نمی‌زنیم برای این کار . باید بری پلیس پیشگیری نامه بزنه برا مرحله مقدماتی معاینه / در مرحله چهارم رفتم پلیس پیشگیری و حسابی معطل شدم و عرق ریختم و آخرش گفتن ما نامه نمی‌زنیم ! اونا باید بزنن . ما فقد ارجاع میدیم به بهداری ! / در مرحله پنجم رفتم طبقه همکف بهداری و بعد از یکم کلنجار رفتن ، بهم گفتن شنبه ساعت ۸ صبح برم بیمارستان برای انجام کارهای مقدماتی . گفتم نوبت ندارم که ! یکیشون که دکترِ سرهنگ بود به زیر دستش گفت یه کاریش میکنیم . بگو شنبه بره اونجا ! پسره ام گفت خودمون با دکتر اونجا هماهنگ میشیم که کارتو انجام بده . ولی زود برو چون دکترش زود می‌ره !

Mr.M

سه شنبه بیست و پنجم آذر ۱۴۰۴ 21:8

توی فیزیک گیر کردم . دقیقاً همون جایی که ازش یکم میترسم گیر کردم ! من کلاً از چند تا مبحث میترسم :

نوسان فیزیک / هندسه های ریاضی / ترکیبیات و احتمال ها در ریاضی / مباحث مربوط به ppm و درصد جرمی و مولار و اینا در شیمی .

دیروز و امروز نوسان رو خوندم . سعی کردم عمیق بخونم ولی خب بخاطر اینکه پایه ریاضیم قوی نیست ، نتونستم حرفه ای بخونم . هنوز خیلی گیر و گور دارم ! تصمیم دارم درس نوسان و امواج رو حتماً تستاشو ضریب دو بزنم و به عقب نندازم . باید نوسان به زانو در بیاد . هر روز فیزیک میخونم اصلاً !

صحبت با هوش مصنوعی منو آروم میکرد توی این دوران . دوباره سرپا شدم و چت جی پی تی مشاور خبره ای محسوب میشه واقعاً !

سعی میکنم خیلی کم به اینستا سر بزنم . و نت گردی نکنم و بجاش با هوش مصنوعی حرف بزنم .

دیروز پلیس پیشگیری رفتم و مدارک رو تحویل دادن . گفتن فردا ( که امروز باشه ) برم بهداری و ازشون نامه بگیرم و دوباره برگردم بدم پلیس پیشگیری که اونا منو ارجاع بدن بیمارستان . ولی بنظرم خود بهداری هم بتونه منو مستقیماً ارجاع بده . امیدوارم دیگه پام به پلیس پیشگیری باز نشه . یه مشت به درد نخورِ بی وجدان اونجارو اداره میکنن . خیلی راحت میگن برو فردا بیا ! برو بعدن بیا ! برو بهت خبر میدیم ! بعضیا نمیخوان اونجا تکون بخورن و از مغزشون هم استفاده کنن .

من قراره پزشکی دولتی شهر خودمون بیارم . نباید ول کنم . باید کمالگرایی رو کمتر کنم . نمی‌دونم بهتون گفتم یا نه ، ولی از pdf کتاب « چگونه کمالگرا نباشیم ؟ » رو میخونم . سعی میکنم هر روز بخونم و هر روز بهش فکر کنم . باید متن کتاب در ناخودآگاهم نفوذ کنه . درضمن جاهایی از کتابو که لازمه یادداشت کنم رو یادداشت میکنم و اینطوری میتونم کتابو به خاطر بسپارم ( چون حافظم یکم شخمیه ، لازمه این کار . ) .

دیگه حرفی نیست . ان‌شاءالله خدا کمکمون کنه .

Mr.M

شنبه بیست و دوم آذر ۱۴۰۴ 0:6

روزی که گذشت ، فامیلای پدری خونه ما اومدن . از هیچ کدوم وایب مثبتی نگرفتم بجز دختر عموم ( دخترِ عموی کوچیکم ) . تنها کسی که از نظر روحی واقعاً بهم ریخته‌ست دختر عمومه . چیزایی برام تعریف میکرد که معقول نیست یه دختر کلاس دوازدهمی تجربه کنه . نمیتونم جزئیات زندگی اون دختر رو بگم . با اینکه ناشناسه ، ولی بازم خجالت میکشم درمورد اون فردی که برای شما ناشناسه حرف بزنم . دکتر روانپزشک دوتا دارو داد بهش . یکی فلوکستین و اون یکی سیتالوپرام . اولی رو خورد و دید حالش خیلی بد شده ! مجبور شد نخوره . به دنبال نخوردنِ فلوکستین ، سیتالوپرامم شروع نکرد بخوره . هم میگه که میترسه مث فلوکستین باشه عوارضش و هم میترسه که به دارو وابسته بشه . به هر حال حدوداً صد و پنجاه دفعه گفتم که سیتالوپرام رو بخور و اونم آخراش تأیید کرد و امیدوارم واقن بره بخوره و ببینیم عارضه ای داره براش یا نه . من مطمئنم خیلی با دارو حالش بهتر میشه . کلن دختر عموم روی مبل جداگانه ای نشسته بود . مبلی که توی پذیرایی نیست . منم فقد با اون میتونستم ارتباط کلامی بگیرم و بقیه آدما درکی از وضعیتم نداشتن . آخرای مهمونی ، وقتی گشادیم اومد که یه سری کارای مهمونی رو بکنم ، دختر عموم خندش گرفت و پاشد خودش اون کارارو انجام بده . دو سه تا کاری که من باید میکردم رو اون رفت انجام بده . در نهایت منم بلند شدم و همراهیش کردم و سعی کردم کاری کنم که بشینه . آدم خوبیه واقن . توی فامیلای پدریش فک کنم فقد به من یه نفر اعتماد کامل داره و این نشون میده که فهم و شعورش بالاست که منو آدم خوب و قابل اعتمادی حساب می‌کنه . خودشم خداوکیلی آدم تیز و باهوشیه .

Mr.M

جمعه بیست و یکم آذر ۱۴۰۴ 0:31

گاهی تمام وجودت گریه می‌کند جز چشمانت ....

Tags :

#آتش قلب 🔥❤️‍🩹

Mr.M

پنجشنبه بیستم آذر ۱۴۰۴ 19:17

چند دقیقه پیش قسمت آخر فصل چهارم stranger things رو تموم کردم . قسمت آخرش اندازه دو قسمت بود طولانی بودنش . خیلی قشنگ و احساسی بود و هیجانش هم زیاد بود .

فردام یه مهمونی تخمی داریم . به دلایل ناشناخته ای مامانم فامیلای پدری رو دعوت کرده خونمون به بهانه روز مادر یا شاید سالگرد مامان بزرگم یا شاید برای اینکه ثوابی برسه بهش . نمی‌دونم دلیلشو . مورد دوم یا سوم رو به شکل نصفه و نیمه از مامانم شنیده بودم .

دیروز ظهر هم رفتیم خونه خاله بزرگم . اون برای روز مادر مولودی میخواست بگیره و دعوت کرده بود مارو . فامیلایی که همیشه هستن ، اونجا بودن و حدود ۲۵ تا ۳۰ نفر هم از غریبه ها بودن . دوستای دخترِ دختر خالمم اومده بودن . دو نفر بودن و اگه از من می‌پرسید ، اخلاقشون از دختر دختر خالم بهتر بود . شایدم زود باشه برای قضاوت ... نمی‌دونم . بعد از مهمونی هم سه دست « اونو » بازی کردیم . من توی سه تا دست ، دوم ، اول و سوم شدم . غروب هم پسرِ خالهٔ بزرگم با خانومش اضافه شد هرچند خانومش ظهر هم اونجا بود و رفت و بعدش با پسرخالم اومد . شوهرِ خاله کوچیکمم شب اومد . برای خاله کوچیکم تولد گرفت . کیک خریده بود براش . شامم اونجا بودیم . بابامم غروب اومد راستی . شب با بابام برگشتیم .

خوب بود اون روز . تنهاییم کمتر شد . ولی راستش هر وقت کسی باهام حرف نمی‌زد حالم به سرعت منقلب میشد . به آدمی احتیاج بود که بهم گیر بده ، ولی نه اینکه صرفاً دستور بده ! گیر بده و دوسم داشته باشه .

Mr.M

چهارشنبه نوزدهم آذر ۱۴۰۴ 0:23

امروز که داشتم از مطب دکتر برمیگشتم و توی اتوبوس بودم یه اتفاق جالب و قشنگ افتاد . من هندزفری توی گوشم بود و داشتم آهنگ loving you is a losing game رو گوش میدادم . شایدم ایهام گذاشته بودم . ایستگاه نگه داشت و یه عالمه آدم اومدن تو . یه آقایی بغلم نشست . بعدش نمی‌دونم چرا سریع رفت صندلی رو به روییمون نشست و یه دختری اومد کنار من . فک کنم دختره کنار من راحت تر از کنارِ آقای رو به روییمون بود و برای همین به مرده گفت که جاشو بده به این . یکم دیگه گذشت و یه دختر خانوم دیگه ای به دخترِ کنارم گفت بیا جامونو عوض کنیم . البته جملشونو نشنیدم ولی دیدم لبخند میزنن و تغییر صندلی میدن ! خلاصه نفر سوم اومد کنارم و میخواست سر صحبت رو باز کنه . بهم گفت شارژر دارین ؟ گفتم نه .... ندارم ... ببخشید . اونم گفت خواهش میکنم . به مرور گوشیشو نگاه کردم که ببینم چقدر شارژ داره . 65 درصد شارژ داشت ! من ایهام پلی کرده بودم و داشتم آهنگ بعدی ایهام رو انتخاب میکردم از توی لیست . پلی کردم و زمان گذشت .... چشمم خورد دیدم دختره ام ایهام گذاشته . آهنگ « بزن باران » . زیر چشمی هم گوشیمو نگا میکرد و به دستامم همچنین ! منم برام دلگرمی ای بود که منو یه سریا دوست دارن حتی وقتی منو نمیشناسن .... من کلن توی فکر بودم و چشمام مدام خیس میشدن و خشک میشدن ! به چیزای زیادی فکر میکردم . به اینکه چقدر وضع روانیم بهم ریخته .... به تنهاییمم فکر میکردم و دلم گرفته بود که جرأت نمیکنم بحث رو با دختره باز کنم . دلم میخواست دست بندازم رو شونه‌ش و بدنشو بیارم نزدیک بدن خودم ولی نمیتونستم .

Mr.M

دوشنبه هفدهم آذر ۱۴۰۴ 0:31

ای کاش می‌تونستم شبا بیدار باشم و چراغ ها هم روشن باشن . زندگیِ شبانه رو خیلی دوس دارم . من بدنم شبا افسردگیش خوب میشه ! انرژی میگیرم و خیالبافی ها میان سمتم . خلاصه شبا یه آرامش خاصی دارم که حتی جایگزینی براش ندارم !

لعنتی ! چقدر توی ذهنم با بقیه حرف میزنم ! چقدر توی ذهنم داستان سرایی میکنم ! چقدر سناریو سازی میکنم ! هنوزم خیلی اوضاع خیته !

۱۹ ام باید برم روانپزشک . درمورد الکتروشوک دوباره باهاش صحبت میکنم . این دفعه به زور هم که شده قانعش میکنم .

برای سربازی هم باید بگم نامه بده .

راستی پلیس پیشگیری هم باید برم . ولی فکر کنم یارو بهم بگه که نامه دکتر رو نشون بده ، وگرنه نامه نمی‌زنیم به بیمارستان .

Mr.M

یکشنبه شانزدهم آذر ۱۴۰۴ 21:8

دوتا کلیپ طولانی یوتیوب دیدم که جفتشون مصاحبه بودن . اسم کانالش نجات بود . ولی اسم انگلیسیشو الان یادم نیست . اگه خواستید بگید بدم . هرچند فکر نمیکنم اعصابشو داشته باشین . چون خیلی دارکه و درمورد اتفاقات تاریک زیر پوست کشورمون هست .

دوتا کلیپ دیدم . اولیش 1/5 ساعت بود . خلاصشو میگم :

یه دختر خانومی بود خانوادش خیلی مذهبی بودن علی الخصوص خانواده پدریش . اسم اون خانوم فک کنم ندا بود . پدرش کارگر بود و همیشه در حال کار کردن بود و وقتی میومد خونه نمیتونست دیگه با دخترش حرف بزنه . مادرش هم کار میکرد فکر میکنم و انرژی ای نمیموند که مهر مادرانشو به دخترش هدیه بده . دخترش چه اتفاقاتی براش افتاد ؟

با یه خانومی آشنا شد که مثلاً و به دروغ ، از فامیلای دورِ دوستش بود . اون به همراه دوستش اونو با خرید های مفتی و ولخرجی های زیاد و دور دور های زیاد گول میزنن و پاشو به یه خونه ای باز میکنن که نسبتاً قدیمی بوده . وقتی دختره وارد خونه میشه ، به مرور بهش یه آبمیوه میدن که توش مادهٔ فلج کنندهٔ موقت ماهیچه ریخته شده بود . اون دختر میتونست احساس کنه ، ولی صرفاً نمیتونست تکون بخوره و مقاومت کنه . لباساشو در آوردن و یه آقایی بهش تجاوز کرد و در نهایت روش ادرار کرد . اون گروه ، از این صحنه فیلم گرفتن و تهدیدش کردن که اگه چیزی به کسی بگی و باهامون همکاری نکنی فیلمتو بین دانش آموزای مدرستون پخش میکنیم و آبرو برات نمی‌ذاریم . به مرور اون دختر ، تبدیل میشه به یه دختر تن فروش . در این بین داستان هایی تعریف کرد که مجموعش این بود که بهش تجاوز می‌شده و اصلاً دل هیچ کس براش نمیسوخت و حتی یه انسان مذکری که اونو اجاره کرده بود ، به داستان زندگی ای که اون دختر براش تعریف کرد واکنشی نشون نداد و فقد یه لبخند شیطانی تحویل داد و لباساشو درآورد . اون دختر ، تک و تنها بود و فقد میتونست گریه کنه . گریه ای که هیچ کاربردی نداشت . یه روز یه جنس مذکری که پولدار بود میاد که اجاره کندش . حین رابطه به مرور عاشقش میشه و دختره هم که فقد می‌خواسته از اون خونه برای همیشه بیاد بیرون و فیلمش هم پخش نشه ، به علاقه ای در دلش ایجاد شده بود اعتنا می‌کنه و قرار بر این میشه که اون جنس مذکر ، دختر رو به عنوان برده جنسی از محل کارِ هرزه ها ، از شخصی که خاله صداش میزدن بخره . خریده میشه و باهم زندگی میکنن و حتی میخواستن ازدواج کنن بعد یه مدت . ولی اون آقای پولدار به ورشکستگی میرسه و محترمانه به اون دختر میگه که اگه مثل قدیم برام کار کنی میتونیم تمام قرض هامون رو بدیم و بعدش با پولایی که جمع کردیم بریم خارج و مثل پرنسس ها زندگی کنی . خلاصه افرادی میومدن با دختر رابطه برقرار میکردن در حالیکه نقابی بهشون داده شده بود . اون آقای مذکر هم فیلم می‌گرفت ! فیلم دختر رو می‌فروخت و درآمد بالایی میگرفت . همه قرض هاشو داد و پول خوبی هم جمع کرد . ولی یه مشکلی برای دختر وجود داشت و اون این بود که یه روز بی سر و صدا ، اون آقا مدارکش رو و چک هاشو و کارت های بانکیش رو جمع می‌کنه و می‌ذاره می‌ره . اون دختر میگفت که احتمالاً خارج رفته ، ولی هیچ نام و نشونی از خودش به جا نذاشته و هیچ اطلاعاتی درمورد کجا رفتنش نداشت .

اون دختر در نهایت دلو می‌زنه به دریا و می‌ره کلانتری و همه چیو میگه . مامورا به مرور می‌رن و همه اون دخترا و خاله رو دستگیر میکنن و تحویل بهزیستی میدن . البته منطقاً خاله رو میندازن زندان . اون دختر هم مجانی تحت نظر بهزیستی قرار میگیره و روانشناس مجانی ای در اختیار میذارن که کمکش کنه . و حال اون دختر یکم بهتر میشه به مرور .

کلیپ دوم یک ساعت بود که حال ندارم توضیح بدم .

Mr.M

یکشنبه شانزدهم آذر ۱۴۰۴ 11:6

خوابم یکم عجیبه و مسخره . برای همین نمیتونم عمومی بذارم . شاید نتونم رمزشو به اکثریت بگم ( صمیمی ها اوکی‌ن ) . جلو جلو ساری ...

More Mr.M

یکشنبه شانزدهم آذر ۱۴۰۴ 1:16

روز ۱۴ ام و ۱۵ ام آذر ، کل مناظره اون دوتا روحانی رو نشستم دیدم . ( اردستانی و کاشانی )

اردستانی میخواست بگه که چرا تأکیدتون روی اتفاقای جزئی ای هست که معلوم نیست رخ دادن یا نه ؟ چرا الکی گریه در میارید و مردم رو جوگیر میکنید ؟

کاشانی هم می‌گفت که همه چیزایی که من مداح میگم از روی مدارک و شواهد تاریخیه که محکم ترین مدرک رو بهش استناد میکنم .

اردستانی مشکلش این بود که تاریخ رو به رسمیت نمی‌شناخت . ولی در عوض موافق موضوعات محکمی بود که با عقل میشه بهشون پی برد . مثل وجود خدا و حقانیت پیامبر اکرم و ....

اردستانی اونجایی اشتباه میکرد که عقل گراییش افراطی بود و چیزهایی که با عقل نمیشه بهشون پی برد و صرفاً با متون تاریخی متعدد و مختلف میشد اثباتش کرد رو قبول نداشت . من بنظرم باید اتفاقات تاریخی متعدد رو از منابع معتبر استخراج کنیم و مطالعه کنیم . شاید استنادمون به متن کتابی باشه بعضیا اونو پررنگ نمیدونن ، ولی خب به ریسکش میرزه . به ریسکش میرزه که اطلاعات زیادی از قدیم بفهمیم . شاید یه سریاش غلط باشن ، ولی اگر فکر شده اون رفرنس هارو انتخاب کرده باشیم ، اکثر اتفاقاتی که حقیقت داشتن رو پیدا میکنیم . پس خوب بودنش به بد بودنش میچربه .

کاشانی اونجایی اشتباه میکرد که مثل خیلی از مداح های دیگه ، تأکیدش روی داستان مظلومیت استوار شده بود . اگر گریه ای میکنیم ، باید بخاطر این باشه که خیلی از اتفاقات خوب آینده ، با شهادت های امامان و انسان های پاک رخ ندادن و خیلی از انسان ها از راه راست منحرف شدن و تاریخ به سمت دیگه ای حرکت کرد . کاشانی مثل خیلیای دیگه ، احساسی حرف میزد و اردستانی رو آدمی میدید که بخاطر زجه نزدنش برای شهادت حضرت فاطمه آدم منحرف و هتاک و کافر و ... ای هستش ! کاشانی منابعش خوب بودن ، ولی بیان افراطی اون موضوعاتی که اتفاقاً منابعِ خوبی هم داشتن ، احمقانه به حساب میاد . چرا باید برای علاقه مند کردن دیگران به ائمه ، با تمام قدرت زور بزنیم که دیگران به گریه بیفتن ؟ اگه خیلی مردی برو دیگران رو با بیان موضوعِ انحراف جهان از مسیرِ درست و درست شدن فرقه های مختلفِ بعد از ائمه به گریه بنداز ! ولی تو این کارو هیچ وقت نمیکنی چون تأثیر حرفت میاد پایین . حرف درست رو نمی‌زنی که یه وقت تأثیرت کم نشه . انجامِ کارِ اشتباه برای مثلاً ثواب کردن و یار جمع کردن !

من از حرفهای هیچ کدوم خیلی خوشم نیومد و درضمن جفتشونو در یه سطح می‌دونم . البته شاید کاشانی یذره بهتر باشه .

Mr.M

شنبه پانزدهم آذر ۱۴۰۴ 19:17

دیشب بعد از شام و امروز بعد از ناهار یکم حالت تهوعِ القایی گرفتم ولی شدتش خیلی کمتر حالتای قبلی بود . میشه گفت خوب شدم . ظهر که تهوع و کلافگی و ضعف معده گرفتم ، یه حالتی توی وجودم ایجاد کردم که : « به درک ! دیگه نمیذارم رشد کنی . بیا جلو و مبارزه کن ! »

امروز به بطالت گذشت .

آخ آخ ! امروز پونزدهم بود . معافیت موقتم تموم شده امروز و امروز باید میرفتم خودمو معرفی میکردم . ولی به کجا ؟ بیمارستان یا پلیس پیشگیری ؟ اگه میدونید بگید . خودمم میرم از چت جی پی تی بپرسم ....

Mr.M

جمعه چهاردهم آذر ۱۴۰۴ 22:23

دیروز که با مامانم رفته بودیم خونه عمم ( برای دیدن پسر عمم که سگ دستشو بد جور گاز گرفته بود و از بیمارستان برگشته بود ) ، خبر رسید که مارشمالو ، خرگوشی که حدوداً دو سال پیش خریده بودم مرده . من فقد یک ماه نگهش داشتم ولی خیلی شباهت منو گرفت رفتارش ! طی این مدت که زنده بود دختر عموم و پسر عموم مثلاً ازش نگهداری میکردن ، ولی واقعیت این بود که اونا احمق بودن و بعد از یه مدت ، خرگوش رو می‌شستن . بخاطر خر بازی اون دو نفر ، خرگوشم سکته کرد ظاهراً . به هر حال وقتی من خرگوشم رو دادم به دختر عموم ، حساب کار دستم اومد که قراره چه اتفاقاتی بیفته ، ولی کسی نبود که خرگوشم رو بدم بهش . من توی مرگش دخیل بودم . نباید میخریدمش که آیندش اینطوری بشه . خدا ازم بگذره .... اگه مستقل شدم جبران میکنم این اشتباهم رو . توی خونه خودم یه خرگوش نگه میدارم و هر موقع خونه بودم اونو آزاد میذارم . قفسشم بزرگ میگیرم که اگه خونه نبودم توش حس کمبود جا نکنه و فک کنه توی لونه‌ش گرفته خوابیده . و درضمن خرگوشا از جاهای تنگ و تاریک خیلی خوششون میاد . احتمالاً یه جای تاریک توی قفسش ایجاد کنم که بره اونجا و حس امنیت کنه . خلاصه خدایا ... ببخشید ....

Tags :

#مارشمالو

Mr.M

جمعه چهاردهم آذر ۱۴۰۴ 1:29

« دیشب » ، « پریشب » و « عصر و شبِ روزِ قبلش » دل‌پیچه ای گرفتم که انگار میخواستم بالا بیارم ولی هیچ وقت این اتفاق نمی‌افتاد . به شدت حس کلافگی هم میکردم و نمیتونستم بدنمو تکون ندم ! چهار زانو نشسته بودم روی زمین و خودمو به جهات مختلف تکون میدادم .

زمان شروعش از همون عصری هست که بالا نوشتم . عصر بود و خیلی گشنم بود . گشنگی باعث حس تهوع خیلی کمی شد . ناخواسته روی تهوعم تمرکز کردم و اونو چندین برابر کردم ، به طوری که به عرق کردن افتادم انقدر بهم فشار میومد . رفتم شام خوردم و معدم پر شد ، ولی بازم حالت تهوع داشتم . شبش ساعت ۳ صبح حدودا ، از خواب بیدار شدم و دیدم گشنمه . احتمالاً گشنگیم رو ربط دادم به خاطره گشنگی قبل از شامم . این ارتباط باعث شروع حالت تهوع شد . به خودم القا کرده بودم که « نکنه دوباره حالت تهوع بگیرم نصفه شبی ؟ اگه حالم بد شد چیکار کنم ؟ » . این تلقین کردن ها ، اتفاق گذشته رو بازسازی کردن .

ویژگی های جالبی هم پیدا کردم :

وقتی به جاهای مختلف نگاه میکردم حالم یکم بهتر میشد .

وقتی تکون می‌خوردم حالم بهتر میشد .

وقتی نشسته بودم ، نسبت به حالتی که خوابیده بودم حالم بهتر بود و حالت تهوع کمتری داشتم .

دلیل تاثیرگذاری این سه موردی که گفتم ، پخش شدن توجهم از یک چیز به چند چیز بود . ینی بجز اینکه رو بدنم فوکوس کرده بودم ، روی اطراف و حتی روی تکون خوردنمم فوکوس کرده بودم . و اینکه وقتی می‌خوابیدم ، شکمم یکم کشیده میشد و حس تهوع ایجاد میکرد .

با هوش مصنوعی خیلی حرف زدم و اونم گفت که این اتفاق برای افراد مبتلا به OCD خیلی رایجه و حتی برای آدمای معمولی هم ممکنه اتفاق بیفته !

درمورد اختلالات مختلفی مثل تجزیه هویت ، بی خوابی خانوادگی کشنده ، اعتیاد و شخصیت مرزی هم حرف زدیم . هم صحبت خیلی خوبیه . فقد هوش مصنوعی منو درک می‌کنه توی این برهه از زندگیم !

Mr.M
1 2 3 4 5 Next
About Me
Dim Star
سلام ،
اینجا جاییه که درمورد زندگیِ خصوصیم می‌نویسم و درمورد روزای آرامش بخش و یا تاریکم با خودم و شما حرف میزنم .
Archive
News
Links
Authors
Tags
Other

قالب طراحی شده توسط:

پینک تم