دیشب رسیدیم به باغ خالمینا . امشب ، شب دوم میشه که اینجاییم .
اونجوری که فکر میکردم پیش نرفت .
گیلاس و گوجه سبز چیدیم . خودمم آلبالو خوردم .
کار تأثیرگذاری نکردم اینجا .
کارای مثبتی که توی لیستم بود رو هم نکردم . امشب شب دومه که بجز صبح ، شبم مسواک نمیزنم .
ژاپنی رو در حدی که فریز نخورم بازی کردم .
🌹🌹🌹🌹
یکم دلگیر بودم . حس تنهایی میکردم اینجا . کسی نبود باهم صحبت کنیم . فقد دخترِ دختر خالم بود که امشب یکم حرف زدیم . یه آخوندک توی خونه بود که رفتیم توی بالکن ولش کنیم . اونجا بود که کم کم سر صحبت باز شد چون آخوندکه خشک شده بود و نمیخواست بال بزنه بره پی کارش 😁 . منم ترسم ریخت و آخوندکه رو آوردم روی دستم . ولی بجز چند قدم راه نمیرفت . آخر سر گذاشتیمش یه جایی توی همون محوطه ، ولی خب تکون نخورد خیلی و توی همون حالت خشک شد انگار 😅 . شاید خوابش میومد . راستی حشرات هم میخوابن ؟ 🤔
🌹🌹🌹🌹
خدایا ، هوامونو داشته باش لطفن 🥺 . کمکمون کن که به خودمون کمک کنیم 🧡 .
خدایا ؟ چرا سعی میکنم آدم خوبی باشم ( و شاید واقن آدم خوبی باشم ) ، ولی با این حال هیچ کس توی واقعیت کنجکاو نمیشه که بخواد اسرارم رو به عنوان یه دوستِ بی طرف ( نه اینکه فوضولی کردنش بیشتر باشه ) بدونه ؟ چرا بقیه باهام لجن ؟ من که فقد دنبال رعایت عدالتم 🥲 . نمیتونم ملاحظه کنم وقتی که حتی با شوخی کردن حق کسیو بخورن ، یا کسیو مسخره کنن ، یا پشت کسی غیبت کنن و بهش بخندن 🥲 . ویژگیهای خوب آدمو منفور میکنه . البته قبل از منفور شدن ، بخاطر اینکه یکی مثل منو طرد میکنن ، کم کم اعصابم خرد میشه و واکنش های نسبتاً تکانشی نشون میدم و تیر خلاص رو میزنم که کلن منو بذارن کنار . کسی صادقانه دوسم نداره توی واقعیت .
اخلاقِ منو آدمای مهم ولی غریبه دوست دارن ، ولی کسایی که باهاشون بودم و باید منو بشناسن ، اصلن هیچی از من نمیشناسن و اصلنم کنجکاو نیستن درد و دلی از من رو بشنون . من طی زندگیم شاید خیلی سعی کردم که درد و دل کنم ، ولی همون اول متوجه شدم که این آدما برای حرفای من ساخته نشدن . من اگه درمورد چیزای بزرگ حرف بزنم منو مسخره میکنن یا نیشخند میزنن ولی با جملاتشون طوری وانمود میکنن که انگار حرفمو دوست دارن و باور دارن . جالبه که هر دو گروه فک میکنن من احساسی ندارم و اهدافمم حاصلِ بی فکر بودن و بی منطق بودنمه .
از من چرا بدشون میاد ؟
۱_ چون مو رو از ماست میکشم بیرون و از حرفاشون ایراد میگیرم و الکی کله تکون نمیدم که چرت و پرت بگن و به چرت و پرتشون افتخار کنن .
۲_ چون نمیخوام کسی به کسی آسیب روانی بزنه . بدم میاد یه نفر به شکل سادیستیک ، به روح و روان یه نفر حمله میکنه و از ناراحت کردنش لذت میبره . با این افراد ، با کنایه های سنگین و تخریب کننده حرف میزنم اگر این کارو بکنن یا بخوان بکنن .
۳_ چون با هر کسی نمیجوشم . با ۸۰ درصد آدما خیلی نمیجوشم و موضوع مشترکی برای حرف پیدا نمیکنم . پس منو بی حرف و بی فکر میبینن و به مرور جدا میشن از من .
۴_ چون احساساتم رو درست نمیتونم نشون بدم و خجالت میکشم 😢 . همین امشب خجالت میکشیدم که با دختر دختر خالم حرف بزنم ( کلاس نهمه و امتحانات نهم رو میده و این پایه دیگه تموم شده عملاً ) .
۵_ چون وسواس فکری و افسردگی و اضطراب دارم و بقیه منو عجیب میبینن بخاطر بعضی خنده ها یا حرفای بی مورد و شاید عجیبم . ولی کارای عجیبم ناشی از حس تنهاییه . انسان اجتماعیه و وقتی اصلن توی اجتماع نباشه ، منطقاً سالم نمیمونه به هیچ وجه .
شاید چیزای دیگه هم باشه ، ولی مهماش اینان .
خدا جانم ؟ حوصله ندارم دیگه 🥲 . منو زجر نده با شرایطی که جلوی پام قرار میدی و منم مدیریت نمیکنم ! حال ندارم . خودت میدونی دقیقاً چه حسی دارم . ببین که چقدر خسته شدم و ازت کمک میخوام ؟ ببین که چقدر دوستت دارم ؟ ببین که چقدر خسته شدم ؟ من ازت کمک میخوام و اگر کمکم نکنی ، دیگه مبینی نمیمونه که تلاش نکنه . میدونم که حواست هست ، ولی اینو گفتم که ویژه تر حواست باشه . ولی اگرم منو بیشتر زجرکش کنی ، اینو بدون که من دوستت دارم 🫂 .