جمعه بیست و نهم تیر ۱۴۰۳ 6:12

شب تقریباً دو سه ساعت خوابیدم . بعد از شنیدن خبر دیگه نشد بخوابیم . صبحانه هم نخوردم و گشنمه ، ولی چیزی از گلوم پایین نمیره 🥲 .

برای مادربزرگم آیة الکرسی و سوره حمد رو خوندم و از خدا خواستم شب اول قبرش آسون بگذره و کلن مجازات نشه و بخشیده بشه اگر احیاناً بخشیده نشده . امیدوارم برسه به روحش .

سوره جن رو هم دیشب قبل خواب نوشتم توی اولین ورقه از دفتر سربازیم . ولی علامت های مصوت رو نذاشتم هنوز . می‌خوام توی سربازی ، این سوره رو زیاد بخونم . سوره یاسین رو هم دوست دارم بنویسم ولی وقت نیست متأسفانه . فوقش وقت کنم علامت های مصوت سوره جن رو بذارم .

Mr.M

جمعه بیست و نهم تیر ۱۴۰۳ 5:1

متأسفانه مادربزرگ پدریم حدود ساعت 3 صبح امروز فوت شد 🖤😔 . خیلی جو دپرسی درست شده خونه مامانبزرگم . یکی از عمو هام و عمم خیلی گریه میکنن . بابابزرگمم توی فکر رفته و ساکت شده . مامانبزرگم تنها کسی بود که بابابزرگم بهش تکیه میکرد . بعد از بیمارستان رفتنش ، بابام می‌رفت پیش بابابزرگم ، و بابابزرگم بخاطر تنهایی ، یاد گرفت روی پاهای خودش وایسه و سر و صدای بیش از حد نکنه . می‌دونم که حال بابابزرگم از لحاظ فیزیکی بهتر شده ، ولی به هر حال ناراحت کنندست که توی دلت بگی : زنم دیگه رفته و احتمالاً برنمی‌گرده ، پس بهتره توی جایی که غریب تر از گذشته هستم روی پاهای خودم وایسم 💔 .

پدربزرگم آلزایمر داره و حافظش خوب نیست و زوال عقل هم چندین ساله گرفته . ولی به هر حال هنوز عقلش میرسه که خیلی تنهاتر شده .

​​​​​​شاید بعد از آموزشی ، خونه مامانبزرگم برم درسارو بخونم که تنها نمونه بابابزرگم .

Mr.M

جمعه بیست و نهم تیر ۱۴۰۳ 1:1

عجیبه که من الان در جایی هستم که همیشه استرس داشتم قرار بگیرم . دقیقاً جایی هستم که بخاطرش سه بار کنکور دادم که برم دانشگاه و بعدش ثبت نام کردم و چهار ترم ادامه دادم و همرو مشروط شدم . الان من جایی هستم که تلاش میکردم ازش فرار کنم . من در دورهٔ سربازی هستم . با این حال خیلی بد نمی‌گذره . اونجا میشه در حد یک ساعت و نیم کتاب خوند طی روز .

کارای سختی که کردم چیا بودن ؟

​​​​​​تخلیه شونصد تا تخت ساس گرفته از آسایشگاه یکی از آسایشگاه های داخل پادگان و جابجایی لاحاف و پتو و ملافهٔ روی تخت و جابجایی سقف های مربعی جدا شونده از آسایشگاه به صد متر اونور تر ! فک کنم هزار تا مربعی بودن و پنج تا پنج تا می‌بردم و بقیه دوستامم که زورشون زیاد تر بود ، هشت تا هشت تا یا ده تا ده تا .

کار توی سلف که خیلی خیلی سخت بود ولی به تخت های ساس زده نمی‌رسید . دیگ سابیدن و طی کشیدن و تمیز کردن میز ها و تمیز کردن محل غذا ریختن و تمیز کردن یخچال ها و فر ها . پنج نفره این همه کارو کردیم ، اونم هم بعد ناهار و هم بعد از شام . هر وعده هم حدوداً دو ساعت و خرده ای کشید .

کار سخت دیگه ای نکردم اونجا . اگرم کرده باشم ، به قول بچه ها نصفشو چال کردم 😂 . ( چال کردن = پیچوندن و از زیر کار در رفتن )

کارای فرعی هم میکردم مثل نگهبانی و دیدبانی از یه سری جاها در شب و یا روز . جمع کردن آشغال های محوطه . تیکه تیکه کردن قسمت های تخت های اضافهٔ آسایشگاه و حمل اونها به درون یکی از کانکس های اطراف آسایشگاه . رژه رفتن هم داریم بعضی وقتا ؛ که البته منظورم به گروهانِ خودمونه که معاف از رزم هستیم . ورزش صبحگاهی هم رو مخ می‌ره از یه جایی به بعدش ؛ چون من عرق کردنم بخاطر دارو های نسبتاً سنگینی که میخورم خیلی زیاده و اعصابم رو خرد میکنه این عرق ریختن های بی پایان ! درضمن قدرت بدنیمم کم کردن این دارو ها و سریع ضعف میکنم و اگر سریع تکون بخورم ، سرگیجه میگیرم . خلاصه این دارو ها دهنمو به گ.. دادن !

کلاس های عقیدتی و آموزش اسلحه هم داریم .

پایش عقیدتی و پایش روان هم داشتیم که یه بار انجام شدن . پایش ینی سوال پیچ شدن و جواب پس دادن به یه عده ، که ببینن وضع اعتقادات و وضع روانمون چطوره . درمورد پایش روان ، یه ورقه رو هم پر کردیم و سوال جواب هم شدیم .

کار دیگه ای توی پادگان نکردم تا حالا . تا حالا سرویس بهداشتی نشستم الحمدلله 😂 . خدایا شستن سرویس بهداشتی رو نسیب من نکن 😅😑 .

Mr.M

پنجشنبه بیست و هشتم تیر ۱۴۰۳ 18:14

حس قلبیم اینه که میکنم مامانبزرگم فوت می‌کنه . نه این که مطمئن باشم . نه ! فقد با توجه به آماری که ازش گرفته شده ، وضعش خیلی وخیمه .

عمو هام گریه هاشونو شروع کردن چند روزه . اونا کاملاً قطع امید کردن ولی تلاششونو میکنن که از فوت مادر بزرگم جلوگیری کنن . توی این مدتی که مامانبزرگم خونه نیست ، بابام می‌رفت پیش بابابزرگم که ازش نگهداری کنه . یک ماه میشه که سر کار نرفته فک کنم . درسته که بازنشسته شده و حقوق بگیر دولته ، ولی مغازه بابابزرگم رو هواست . بابام مغازه اونو میگردوند و به بابابزرگم اجاره میداد . الان یه سری جنساش رو باید بریزه دور چون خراب شدن .

پول بیمارستان مامانبزرگم رو فک کنم فقد دوتا از عموهام بدن ‌. بقیشون و بابای من ، نمیتونن از پس مخارج زیادش بربیان و خلاصه جاپای دوتا از عمو هام یکم محکم تره .

عمم و یکی از عمو هام که همش پیش مامانبزرگم هستن ، پوستشون کنده شد توی این چند وقت . اون عموم که همش بیمارستانه ، لاغر و استخونی شده یکم . فشاری که روش بوده رو از چهرش میشه فهمید . عمم هم فشار روانی زیادی روشه و اگر قبلن پرستار نبود ، مطمئناً دیوونه میشد .

توی ذهنم دارم به این فکر میکنم که ممکنه زجری که قبلن می‌کشیدم و نفرین هایی که میکردم ، مسبب این اتفاقات باشه ؟

من عمم و عموم و بابام و پدر و مادرشون رو از ته دل نفرین کرده بودم که بعدش پشیمون شدم . پشیمون شدم چون مقام معنویِ آدمای بخشنده ، خیلی بالاتر از گروهِ دیگست . ولی عموی بزرگم و عمم ، باهم سرطان گرفته بودن و البته خوب شدن . دختر عمم هم که از همه بیشتر ازش بدم میاد ، تومور خوش خیم توی بدنش ایجاد شد . بابا بزرگم به شدت زمین گیر شد و یه مدت حتی راه رفتن براش آرزو بود و قدرت تکون دادن پاشو نداشت . مامانبزرگمم طور خاصی نبود جز اینکه در تربیت رفتار پدرم ، کم کاری کرده و خب خیلی ازش کینه ای نداشتم این اواخر و ازش ناراحت نبودم ، علی الخصوص بعد از اینکه توی بیمارستان ، لاغر و فرتوت و استخونی شد و الآنم توی آی سی یو هستش .

🌹🌹🌹🌹🌹

بچه ها ، هیچ وقت کسیو رنج ندید . ممکنه بعضیا همه جا جار بزنن که به دیگران آسیب نزنید ! ولی خودشون عقده هاشونو با کلمات روی رقیب هاشون خالی میکنن . بعضیا وقتی حس میکنن که از شخص دیگه ای پایین تر هستن ، می‌خوان اون شخص رو تخریب روحی کنن و یا بین دیگران ، اونو بی عرضه و خیلی معمولی و بدون هیچ ویژگیِ خاص نشون بدن . ممکنه اون اشخاصی که اکثراً آدمای بدی نیستن رو ناامید و تخریب کنن . و در حینی که زجر می‌کشه ، بخندن یا لبخند بزنن و ابراز رضایت کنن از عصبی کردن رو به روییشون . این آدما هیچ وقت رنگ خوشبختی رو نمیبینن و خدا اونارو به درد های سنگین دچار می‌کنه . خدا در حال استراحت نیست ! بلکه نقشه های پلید رو به آدمای پلید برمیگردونه .

من دشمنای زیادی داشتم که میخواستن روانم رو به هم بزنن . اونایی که توی دوران بعد از مدرسه ، اذیت هاشون ادامه داشت ، برای مدت چند ماهه ای به فاک رفتن و استرس اینو داشتن که نکنه بمیرن ؟!

ای کاش مخلوقات خدارو اذیت نکنیم . من هیچ وقت جلوی دیگران خودمو باهوش نشون ندادم و فقد متناسب با رفتاری که با من دارن ، جوابشونو دادم و اگر حقم داشت ضایع میشد ، یک قدمم به عقب حرکت نمی‌کردم . این که حرف زور توی کتم نمی‌رفت ، با مزاق خیلیا خوش نبود . خیلیا بهم پیشنهاد میدادن و طوری حرف میزدن که انگار : با میل خودم باید فقد یک گزینه رو انتخاب کنم !!! اگر توی گروه بعضی آدما نمی‌رفتم و با عقایدشون همفکر نمی‌شدم ، منو مسخره میکردن و احمق نشون میدادن . درسته که منم میریدم به هیکلشون ، ولی به هر حال دلم میشکست . ⁦(⁠╯⁠︵⁠╰⁠,⁠)⁩

شاید همه حرفام چرت و پرت بوده باشن و پاسخِ متقابل خدا در قبال آزارِ من نسیبشون نشده باشه ، ولی نمی‌دونم چرا شک کردم به این که نکنه خدا داره جوابشونو میده ؟

Mr.M

پنجشنبه بیست و هشتم تیر ۱۴۰۳ 11:55

دوتا اکانت توی تلگرام دارم که توی هر اکانت ، چهار تا ربات رو بازی میکنم . وقتی که خونه ام و سربازی نیستم فرصت خوبیه که یه ماهی از آب گل آلود بگیرم 😅 . البته می‌دونم که نباید روی اینا کوبید . صرفاً چون خونه ام این کارو میکنم . اونم فوقش سه بار در روز .

🌹🌹🌹🌹🌹

حال مامانبزرگمم خوب نیست . انگار آزمایشاتش حالت بهتری رو نشون میدن نسبت به دیروز پریروز . ولی خب بد بودن حالش ، ثابت مونده و در واقع دردِ یکسانی رو داره تحمل می‌کنه با اینکه شرایطش یذره بهتر شده .

🌹🌹🌹🌹🌹

کلی آهنگ گوش کردم و توی یوتیوب گشتم و فیلم نظر خارجیا درمورد کنسرت خواننده های ایرانی رو دیدم ، در حالیکه فیلم کنسرت پلی میشد .

🌺💐🌹🌷🪷🌸💮🏵️🪻🌻🌼

راستی سرماخوردگیم بهتر شده ولی هنوز تک و توک آبریزش بینیم شروع میشه و این که ته گلوم انگار خشکه و بعضی وقتا حالت تهوع خفیفی میگیرم و می‌خوام اوق بزنم بخاطرِ ته گلوم که خشکه . سرمم منگه و مث کسایی که آنفولانزا میگیرن و سرگیجه میگیرن شدم ولی خفیف تر . همشم ته گلوم یه مایعی جمع میشه و مجبورم می‌کنه مثل کسایی که صداشون صاف نیست ، گلومو صاف کنم که اون مایعی که جمع شده ، تخریب بشه .

🌷🌼🪷🌻🌸🪻🏵️💮🌹

زخم زانو هامم بهتر شده . نمی‌دونم ماجرای زخم شدن زانوهامو تعریف کردم یا نه . بعدن چک میکنم و اگر نگفته بودم ، اینجا می‌نویسم .

Mr.M

چهارشنبه بیست و هفتم تیر ۱۴۰۳ 22:42

مسواک زدن شبانه به عادت ها برگشت . سه روزی میشه که هر شب مسواک رو مثل قبل از سربازی ، منظم میزنم . مسواک صبح رو نزدم فلن .

خوندن کتاب یکم داره عادی میشه و به سمت نرمال شدن پیش می‌ره .

سریال میبینم با اینکه همش کرم دارم حتی تفریحاتم رو عقب بندازم !

🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹

فردا کارایی که توی پست قبلی نوشته بودم رو سعی میکنم اجرایی کنم ، ولی توی کاغذ نمیارمشون اصلن . من اینو متوجه شدم که اوایلِ تلاش کردن هام ، نباید ساعت مطالعه یا کارای مثبتی که کردم رو یادداشت کنم ، چون از کارای نکرده خیلی ناراحت میشم و از کارای مثبتی که کردم هم استرس میگیرم چون باید فرداش و فردای فرداش هم انجامشون بدم و توی ذهنم جلو جلو خسته میشم . پس باید اول استقامت رو زیاد کنم و بعدش خودمو وارد آمار نوشتن کنم .

Mr.M

چهارشنبه بیست و هفتم تیر ۱۴۰۳ 20:21

حوصله فیلم دیدن نداشتم و ندارم . بهتره وقتمو با کاری سخت تر از فیلم دیدن پر کنم . توی این دو سه ساعت ، یک ساعت و خرده ای کتاب رمان رو خوندم و راضی ام از اینکه تونستم اهمال کاری رو شکست بدم . دلم میخواد خلاف میلم عمل کنم . ینی :

نمیخوام کتاب بخونم ، ولی 👈 میخونم .

نمیخوام با فیلم دیدن یا هر کاری استراحت کنم ولی 👈 فیلم میبینم و مطمئناً خوشحال میشم .

دلم میخواد بین صبحانه و ناهار ، کلی غذا بخورم ولی 👈 نمی‌خورم چون هرزه خواریم باعث چاق شدنِ مجددم میشه ( صبحا هرزه خواریم بیشتره .)

موقع دراز کشیدن می‌خوام پامو تکون بدم 👈 پامو موقع دراز کشیدن تکون نمیدم چون خوابیدن رو به شدت به تأخیر میندازه و تمرکز رو هم میگیره ( چون تکون دادن پام ، با فکرِ زائد کردنم همراه هست ) .

نمیخوام سخت ورزش کنم و همش می‌خوام ورزشای ساده انجام بدم یا اصلن ورزش نکنم ! 👈 ورزش میکنم و ورزشی که میکنم رو گسترده تر میکنم که اذیت شدن رو به وضوح حس کنم ( ولی نه در حدی که به مرور دیوونه بشم ) .

نمیخوام پنج صبح بیدار شم و سه ساعتی بیدار و هوشیار بمونم و کارامو بکنم ولی 👈 پنج صبح بیدار میشم و سه ساعتی بیدار میمونم که عادت شه .

Mr.M

چهارشنبه بیست و هفتم تیر ۱۴۰۳ 17:20

بچه ها دلم گرفته . واقن توی خونه موندن به من حس بی خانمان بودن رو میده 😅 . حتی توی نوشته هامم نمیخوام به تنهاییم اشاره کنم ، ولی اگر اینجا هم نگم ، توی دلم تلنبار میشه و منفجر میشم 🙂 .

صبح کتاب رمان خوندم . الآنم اگر بخونم حالم بهتر میشه . ولی اهمال کاری نمی‌ذاره کتاب رو شروع کنم . می‌خوام اهمال کاری رو با خاک یکسان کنم ، بنابراین زورکی به سمت کتاب میرم و یک ساعتی می‌شینم میخونمش . بعدش یه قسمت از فلیبگ رو میبینم و ادامه میدم . البته صبح قسمت سوم از فصل دومش رو دیدم ولی برای دیدن سریال و فیلم هم اهمال کاری میکنم . عجیبه ، ولی توی سرگرمی هامم اهمال کاری میکنم ! 🤦

فلن بای بای 👋 .

راستی می‌خوام سوره جن رو بنویسم توی دفترم و ببرم توی سربازی بخونمش . معنیشم می‌نویسم حتمن . شاید سوره ضحی و دعای یستشیر رو هم نوشتم و بردم ولی دعای یستشیر رو مطمئن نیستم که ترجمشم بنویسم . ❤️

Mr.M

چهارشنبه بیست و هفتم تیر ۱۴۰۳ 14:53

از صبح دهن و دماغم دارن به گ.. می‌رن . آبریزش بینی سمت راست رو گرفتم و اینکه همش ته حلقم ماده مخاطی جمع میشه و هیچ لحظه ای تموم نمیشن این دوتا فاجعه 🤦 . عطسه هامم زیاد شدن و اینکه وقتی دستمال رو میکنم توی دماغم ، وقتی دستمال به بافت استخوانی دماغم میخوره ، به شدت عطسم میگیره . مثلن سه بار یا چهار بار عطسه میکنم . هرچند که خود به خود هم عطسم میگیره وقتی دماغمو بالا میکشم . چرا بالا میکشم و از دستمال استفاده نمیکنم ؟ چون به گ.. رفتم از بس بند نمیاد .

صبح یه سیتریزین ۱۰ میلی خوردم .یکم بهتر شدم . بعدش بین انگور و هلو ، انگور رو انتخاب کردم و خوردمش . اگر هلو رو هم می‌خوردم ، مثل انگور ، آلرژیم و یا سرماخوردگیم شروع میشد . پس فرقی نداشت کدومو بخورم . منم که سیتریزین خورده بودم و نباید نگران می‌بودم ! پس انگور خوردم و دوباره آبریزش بینی و عطسه و مخاط های بی سر و ته شروع شدن و دهنم به گ.. رفت .

بعد از ناهار دوباره سیتریزین خوردم . این دفعه قرص سرماخوردگی رو هم خوردم . دقیقن نمی‌دونم چمه . انگور هم سرماخوردگی رو زیاد می‌کنه و هم آلرژیو . با این حال حس میکنم آلرژیم حالتِ سگ شدن گرفته و دندون تیز کرده برام 😑 .

امان از وسوسه و شکم که منو مجبور به انگور خوردن کرد .

صبح که انگور خورده بودم ، دلیلش گشنگی بود . مامانم گفت برو میوه بخور تا یک ساعت دیگه ناهار آماده شه . منم گفتم که آلو و هلو و انگور داریم و منم آلو نمی‌خورم و انگور و هلو جفتشون آلرژی زا هستن ! بعدش نمی‌دونم چی گفت ، ولی چیز خاصی نگفت ، و مجبور شدم برم یکیشونو انتخاب کنم . انگور رو انتخاب کردم چون خوشمزه تره . بعدشم که خودتون میدونید ! به گ.. رفتم تا الان ! البته الان بهترم و آبریزش بینیم کم شده .

Mr.M

سه شنبه بیست و ششم تیر ۱۴۰۳ 23:19

سلام بچه ها . ظاهراً پای راست خرگوشم لای میله قفس گیر کرده و در رفته ، ولی هنوز می‌تونه راه بره . می‌خوام ببرمش دامپزشکی . تا حالا برای حیوون نرفتم دکتر .

ویزیت معمولش چنده ؟

ویزیتش چند دقیقه ای هست ؟

کسی دامپزشکی توی استانی که زندگی میکنم می‌شناسه ؟ اسم شهرمونو خیلیا میدونن . اگر نمی‌دونید ، توی گفتینو اعلام کنید که بگم . 🌹

اگر پای خرگوشم شکسته باشه یا در رفته باشه ، برای هر کدوم از حالت ها چقدر باید مجموعاً هزینه کنیم ؟

Mr.M

سه شنبه بیست و ششم تیر ۱۴۰۳ 20:36

قسمت اول از فصل دوم فلیبگ رو دوباره دیدم که یادم بیاد چه اتفاقایی توش افتاده بود . بعدش قسمت دوم رو هم یکمشو دیدم . الان قسمت دوم رو تموم کردم . البته می‌دونم که فیلم دیدن افتخار نیست 😁 . شماها به روم نیارید و فک کنید درس خوندم 😂 .

کار دیگه ای که کردم این بود که کتاب رمانی که گرفتم رو خوندم . یکمشو صبح خوندم و شاید هشتاد درصد از مطالعه ای که داشتم مربوط به غروب بود . این کتابی که میخونم رو به همتون توصیه میکنم که بخونید . خیلی غم انگیزه و ناراحت کننده ، ولی به جاهای زیبایی میرسه و شکوفاییِ یه انسان رو میخواد به تصویر بکشه ، در حالیکه اون فرد در زندگیِ تاریکی قرار داشته . این کتاب کاملاً بر حسب واقعیته و نویسندهٔ کتاب ، زندگیِ خودشو تعریف کرده توش . الان اون شخص ، واقعاً زندگی موفقی رو میگذرونه و سخنران انگیزشی هم هست و زندگی زیبایی برای خودش ساخته .

اسم کتاب :

نمیتوانی به من آسیب بزنی

Mr.M

دوشنبه بیست و پنجم تیر ۱۴۰۳ 20:56

یه خاطره از دوران خدمت بگم :

یه روز که نمی‌دونم صبح بود یا ظهر ، باید از آسایشگاه می‌رفتیم بیرون . من چند ثانیه دیرتر خواستم خارج شم . افسر نگهبان ، درِ شیشه ای رو بست و به یه سربازی که نمی‌دونم مسئولیتش چیه گفت که اسم کسایی که نرفتن بیرون رو بنویسه و جریمه بشن .

جریمه ای که به من و چهار نفر دیگه افتاد این بود :

کار توی سلف ، بعد از ناهار و بعد از شام .

شاید فک کنید کار راحتیه ، ولی نه تنها برای منی که با راه رفتنْ عرق شدید میکنم ، بلکه برای چهار نفرِ دیگه هم کار سختی بود ! وظیفه هامون اینا بودن :

😒 دستمال کشیدنِ خشک میز سالن سلف ، بعد از خروج همهٔ بچه های آسایشگاه از سلف ، که آشغال ها بریزن روی زمین

😒 کف و آب زدن به میز توسط یه کادری ، و دستمال مجدد کشیدن میز های سالن سلف برای برق افتادن

😒 بیرون ریختن آشغال های زیر میز های سلف و جمع کردنشون به فاصله بین میز ها که جای راه رفتن حساب میشد . با دو سه تا جارو این کارو میکردیم .

😒 بعدش یه کادری میومد و کف و آب می‌ریخت روی زمین و ما هم طی میکشیدیم که هم زمین برق بیفته و هم آشغال ها جابجا بشن و کلن از محیط میز ها خارج بشن و ریخته بشن توی یه چاهی که کنار میزا بود .

😒 بعدش توی دیگ ها آب میریختیم و خالی میکردیم آشغال هاشو و خرت و پرتایی که به دیگ چسبیده بود رو با مایع ظرفشویی و اسکاج و سیم ظرفشویی پاک میکردیم . یادمه دوتا دیگ زیرشون سوخته بود و سطح زیرینش کاملاً سیاه شده بود و دو لایه مرغ ته دیگ سوخته بودن . حتی دیواره ها هم سوخته بودن و باید با اسکاج شسته میشدن . هرچی آب جوش ریختیم نرم نشدن که سیم ظرفشویی تاثیر بذاره . یکی رفت کف گیر آهنی آورد و ازش به عنوان کاردک استفاده کرد . هرچی کشید ، خیلی از سوخته ها پاک نشدن . هرچی سیم ظرفشویی و اسکاج کشیدیم کامل پاک نشد و تهش پر از لکه های سوخته بود که هرکاری کردیم نرفتن !

😒 بعدش زمینِ آشپز خونه رو با آب میشستیم و طی میکشیدیم و آشغالاشو هدایت میکردیم سمت همون چاهی که گفتم .

😒 روی میزای آشپزخونه رو تمیز میکردیم با دستمال خیس و بعدش با دستمالِ خشک ، خشک میکردیم .

😒 روی یخچال ها و روی فر ها و توی فر هارو دستمال می‌کشیدیم .

بعدش یه کادری میومد و چک میکرد و اگر تایید میشد می‌تونستیم شب برگردیم . چرا شب ؟ چون یه بار برای بعد از ناهار همه این کارارو کردیم و یه بار برای بعد از شام 🤦🤦🤦🤦 . برای ظهر فک کنم سه ساعت کار کردیم و برای بعد از شام هم دو و نیم ساعت شاید . پنج و نیم ساعت کار کردیم هر کدوممون و حسابی پاره شدیم !

این تنبیه مسخره ک.ونمون رو پاره کرد ! سلف ، بدترین مکان برای کار کردن بود . بچه ها حاضرن سرویس بهداشتی رو بشورن ولی اینجا نیان 😂😂 . خدا شاهده انقد اون روز عرق کردم که شاید نزدیک شصت تا دستمال کاغذی استفاده کردم خودم ! از همه جام عرق می‌ریختم . البته پیرهنو درآورده بودم و زیر پیرهن داشتم و شلوار نظامی . کولرم روشن بود ، ولی بازم شاید پنجاه تا دستمال کاغذی استفاده کردم برای پاک کردن عرق صورت و سر و گردن ( وقتی که صرفاً توی سلف بودم . )

راستی ناهار مرغ و برنج بود و شام هم ماکارونی مدل دار .

Mr.M

دوشنبه بیست و پنجم تیر ۱۴۰۳ 19:2

خدایا ؟ به حق محمد و دختر بزرگوارش و به حق دوازده امام ، منافقینی که کثافت کاریاشون رو در پشتِ ظاهرِ اسلام انجام میدن و به دخترای معصوم تجاوز جنسی میکنن و اونهارو به فروپاشیِ روانی میرسونن رو با زجر و خاری و خفت بکش و با بدترین انسان های تاریخ بشریت محشور کن و بدترین مجازات هارو براشون قرار بده ، که لحظه به لحظه ازت تقاضای معدوم شدن و نیست شدن کنن ولی سالیانِ سال در حال زجه زدن و التماس کردن در آتیش جهنم باشن و کسی جز تمسخر ، پاسخی بهشون نده 🫂❤️ . اللهم العنهم جمیعاً 💔 .

لطفن سوالی نپرسید درموردِ چراییِ گذاشتنِ این متن . توی مغزم داستان های غم انگیزِ واقعی ای اومد که قلبم رو پر از سیاهی کرد . الان یکم خدارو درک میکنم که بعضی هارو تریلیون ها سال در جهنم نگه می‌داره ولی هیچ وقت پاک نمیشن و هیچ وقت رنگ بهشت رو نمیبینن 😢💔 . خدایا ، منو به خودت نزدیک کن و آرامش رو به من هدیه بده ، به طوری که هیچ موجودی اون رو از من نگیره 🫂 .

Mr.M

دوشنبه بیست و پنجم تیر ۱۴۰۳ 16:41

سلام صبا خانوم . شاید این پست رو نبینی ، ولی در جواب کامنت خصوصیتون میخواستم یه چیزی بگم :

من اگر بعد از سربازی برم روانشناسی بخونم کار خیلی احمقانه ای کردم . چرا ؟ چون قبل از سربازی این قصد رو نداشتم و میخواستم روانپزشک شم . بخاطر این رشته بود که سربازی رو انتخاب کردم که بتونم جوازِ کنکور دادن رو کسب کنم و در ضمن ، درونم رو قوی تر کنم و افسردگیم رو کمتر کنم که بتونم ساعت مطالعه بالایی رو بدست بیارم بعد از سربازی و یا بعد از دورهٔ آموزشی .

روانشناسی خیلی زیباست و جذاب . ولی من برای این رشته ساخته نشدم چون :

۱_ میتونم یک ساعت با یه نفر حرف بزنم . حرفام زود تموم میشن و حداکثر نیم ساعت میتونم وقت بذارم برای یه انسان ، و بعد از نیم ساعت ، حتمن باید چند تا مریض داشته باشم که ده دقیقه ای کارشون باهام تموم شه . این اتفاق توی روانشناسی نمیفته . من مغزم درونگراست و نمیتونم مکالمه رو خیلی کشش بدم .

۲_ می‌خوام مکانیزم تاثیرگذاری دارو های اعصاب رو به طور دقیق مطالعه کنم که بتونم خودم با چند تا داروساز روی ساخت دارو های جدید تر کار کنم .

۳_ روانپزشک ها علم بیشتری بهشون یاد داده میشه . هم روانشناس میشن و هم پزشک . این خیلی حالت کاملتر و زیباتریه . ارتباط روانشناسی با پزشکی خیلی قشنگ تره تا اینکه فقد روانشناسی بخونیم .

۴_ روانپزشک ها اطلاعات بیشتری درمورد قسمت های مختلف مغز دارن . روانشناس ها فقد اسم های قسمتارو میدونن و تقریبی یه اطلاعاتی درمورد کارکردش دارن . اونم نه هر قسمتی ! بلکه فقد قسمتای ضایعی مثل هیپوکامپ و آمیگدال و ساقه مغز !

Mr.M

دوشنبه بیست و پنجم تیر ۱۴۰۳ 16:25

سلام بچه ها . دیروز ولمون کردن ولی حال نداشتم آنلاین شم اینجا . پتو و دو تا ملافه رو دوباره گفتن جمع کنید ببرید خونه و این باعث شد سنگینی زیاد تری رو حس کنیم موقع برگشت . برای اینکه به خیابون اصلی برسیم ، باید حدود یک و نیم کیلومتر پیاده روی کنیم . پوستمون کنده شد ، ولی یه ماشینی منو دید و گفت برم پیشش . فک کردم میخواد سوارم کنه و منو از اون محیط بیابون طور بیرون ببره ولی اشتباه میکردم 😂 . بهم چهار تا آب معدنی داد و گفت یکیش مال خودت و سه تاشو بده به بقیه . گفت فقد همین چندتارو دارم . از قضا سه نفر دورم بودن و باهم راه می‌رفتیم . آب معدنیش یکم یخ زده بود و انگار کلش قبلن یخ زده بوده باشه و توی محیط ماشین ، به مرور یخش آب شده باشه . ( زمانِ افعالِ داخلِ جملم چقدر سخت شدن ! 😂🤦 )

دفعه قبل نه ، دفعه قبلیش ، یه نفر توی کوچه پادگان منو دید و برد تا سر کوچمون منو رسوند و گفت فقد یه صلوات بفرست برای شادی روح پدرم ( یا شاید مادرم ) . پشمام از اون اتفاق ریخته بود ! جالب اینه که افراد کمی توی خیابون پادگان نبودن و مثلن پونزده تایی در فاصله دور و نزدیک من بودن و اونارو سوار نکرد و اومد سراغ من ! ( البته مرد بود و خانوم نبود که بگیم شوخی شوخی کراش زده 😂 . )

دوران دانشگاه ، توی اتوبوس بودم و داشتم برمیگشتم به سمتِ سرِ کوچمون و سرم پایین بود و خسته فیزیکی بودم . بعد یه مدت که توی فکر بودم ، نگاهمو از کف اتوبوس بردم بالا تر . با یه آقایی چشم تو چشم کردم و یهو بلند شد و بهم گفت بفرمایید بشینید . خسته شدین ، نه ؟ بعد بهش گفتم که : ممنون من راحتم همین الان 😅 . دیدم که واقن عزمش راسخه و میخواد منو بشونه سر جاش ! منم رفتم بشینم و یکی زیر لب بهم گفت : خدا برات رسونده ها ! ( 😁 )

یه بارم توی اتوبوس بودم و به سمت خونه میومدم از دانشگاه . یه دختره صدام کرد که برم بقلش . دختره توی مردونه بود و کلن زن ها توی بعد از ظهر ، توی مردونه هم میان چون تعدادشون زیاد میشه . حالا شاید سوال باشه براتون که چرا صدام کرد ؟ برا این صدام کرد که یه پیرمرده بقلش وایساده بود و دختره با یه لحن عصبانیت همش میخواست جدا شه ازش و فاصله بگیره . نمی‌دونم نقشه بود یا نه ، ولی بهم گفت بیا بچسب بهم که این پیرمرده خودشو نخواد بهم نزدیک کنه . ( می‌گفت قصد و غرضی داره که خودتون میتونید حدس بزنید . ) ولی جالبیش این بود که به یه نفر گفت بهش بچسبه که یه نفر دیگه بهش نچسبه ! باهامم خیلی خوب حرف میزد و میخواست همش سر بحث رو باز کنه ولی من خجالت می‌کشیدم و نتونستم چیز خاصی بهش بگم . یادمه سرما خورده بود و صداش گرفته بود و با دستاش که لاک زده بود ور میرفت و نگاشون میکرد . فک کنم میخواست باهام رفیق شه ولی من نتونستم . توی دلم آتیش درست شده بود و خجالت کل وجودم رو گرفته بود . اون موقع ، این اتفاق رو به فال نیک گرفتم و پیش خودم گفتم که احتمالاً شخصی توی زندگیم میاد که از این دختر خیلی بهتره . و شاید اون اتفاق در آیندهٔ نزدیکی برام پیش بیاد .

Mr.M

شنبه بیست و سوم تیر ۱۴۰۳ 5:26

تا تعطیلی بعدی خدانگهدار .

شایدم تاسوعا عاشورا ولمون کردن . خدا می‌دونه .

Mr.M

شنبه بیست و سوم تیر ۱۴۰۳ 1:47

امشب متاسفانه دست به یه کار غیر عادی زدم . کنترل خ.ا از دستم در رفت و به شکست منجر شد . دو ماهی بود که همه چی تحت کنترل بود ، ولی این چند روز که به هم ریخته بودم ، افسار همه کارام از هم گسست 🥲 . چقدرم کتابی حرف میزنم 😁 .

سرتونو درد نیارم ، خلاصه خراب کردم 😔 . از وقتی که از خودم و از خواننده های وبلاگ گرفتم معذرت می‌خوام ☹️ . من اینجارو ساختم که خودمو بسازم ، ولی کار به جایی کشید که خودمو به فروپاشی رسوندم .

ساعت رو گذاشتم روی ساعت چهار صبح . چهار صبح میرم کوله پشتیمو پر کنم و آماده رفتن شم .

دعام کنید

دعام کنید

دعام کنید

دعام کنید

دعام کنید

دعام کنید عزیزای دلم ❤️ .

کلافم 🥲 . برم بخوابم . خدا هست ، پس هنوز میشه امیدوار بود ❤️ .

Mr.M

جمعه بیست و دوم تیر ۱۴۰۳ 22:47

مامانبزرگم حالش خیلی بده . توی آی سیو هستش الان 🥲 .

شت 💔

Mr.M

جمعه بیست و دوم تیر ۱۴۰۳ 17:14

فردا دوباره میرم سربازی 🥲 . از سربازی بدم میاد . از خستگی هاش بدم میاد . از وقت تلف کردن هاش بدم میاد ‌. از اینکه خسته میشم ولی به هیچ دستاوردی توی سربازی نمی‌رسم خسته ام . چرا میریم جایی که فقد آفتاب رو تحمل کنیم یا نظافت کنیم محیطش رو ؟ نکنه تاسوعا و عاشورا رو تعطیل نکنن ؟ 🥲 خدایا ؟ تا کجا باید خودمو بکشم روی زمین ؟ 💔 روحیم داره کم کم تخریب میشه . به کجا پناه ببرم از دست خودم ؟ اهمال کاریم توی این دو روز خیلی زیاد تر شده . وقتی سربازی بودمم خیلی اهمال کاری میکردم روزای آخر رو . دلم پر شدن تنهاییم از آدمایی رو میخواد که دوستشون دارم ، نه کسایی که تحملشون میکنم و فقد عصبیم میکنن با صداهای چندش آورشون 🙂 . کسی نیست دم دستم که روی پاش برای پونزده دقیقه بخوابم و درک کنم که هست . ینی واقن برم دراز بکشم و منتظر گذر زمان باشم ؟ 😔 خدایا منو از مدرسهٔ خوکها بیرون بکش . خدایا منو ببر جایی که بهم یذره احترامِ قلبی بذارن ، نه احترامِ ظاهری . بخاطر خودم به من احترام بذارن ، نه بخاطرِ بقیه . بخاطر خودم به من احترام بذارن ، نه بخاطر حفظ آبرو :) .

خدایا کسایی که قلباً دوسم دارن رو زیاد کن و منو بین اونا قرار بده و کسایی که ظاهری بهم احترام میذارن رو کم کن و از من جداشون کن و تأثیر منفیشون رو از من بگیر و منو بالا ببر و به اهدافی که با دینت مخالفت ندارن برسون ، در حالیکه با خوشبخت شدنم منافاتی پیش نیاد ❤️ .

خدایا منو از شیاطین جنی و انسی محفوظ نگه دار و مثل الماس مستحکمم کن و بهم روحیه ای بده که به بهترین پیامبرت دادی ❤️ . خدایا ، من می‌خوام توی نزدیک ترین آینده ای که ممکنه ، روانپزشک بشم . با قدرتی که کیهان رو آفریدی به من اجازه میدی به این تقدیر دست پیدا کنم ؟ 🥲 خدایا ، خودت می‌دونی در نهایت چه چیزی از روانپزشکی می‌خوام . اینجا خجالت میکشم بگم که یه وقت مسخره نشم یا به ذهنشون افکار تمسخر آمیزی راه پیدا نکنه که بگن : چقدر این پسره غرق خیالاتِ احمقانست ! چقدر الکی به چیزای بزرگ فکر می‌کنه ! 😅

خدا مسخره کننده های منو لعنت کنه و بهشون درد جسمی و روحی ای هدیه بده که هیچ درمانی براش نیست ، بجز تنها از طریقِ خدایی که نمی‌خواد به درمانش دست پیدا کنن ❤️ .

🌹🌹🌹🌹🌹

راستی حال مامانبزرگمم بده . توی آی سیو هست و شاید فوت کنه . شایدم نکنه و حالش بهتر شه . ولی به هر حال اوضاع خیلی خیته و عمو هام و عمم ناامید شدن از درجا زدن .

🌹🌹🌹🌹🌹

خدایا ، پویا و بهاره و آرکا و اون شخصِ چهارم رو به بهترین نتیجه ای برسون که قابلیت رسیدن به اون رو دارن . به منم کمک کن :) . وضع منم داغونه 🙂 .

👑 یا طبیب من لا طبیب له ( خدا ) 👑

💎 یا رحمت للعالمین ( پیامبرِ خاتم )

💎 یا علی ابن ابی طالب ( حضرت علی )

کمکم کنید و منو نجات بدین . منو تا آخرین لحظهٔ عمرم نجات بدین . ❤️

Mr.M

پنجشنبه بیست و یکم تیر ۱۴۰۳ 18:42

« خدایا ، اگر مرا در آتش اندازی ، به اهالیِ آن میگویم که تو را دوست دارم . »

ظهر رسیدم خونه . ناهار رو امروز ساعت یازده و نیم اینطورا دادن . بعدش از پادگان مرخص کردن . طبق معمول باید شنبه صبح توی پادگان باشم . نمی‌دونم تاسوعا و عاشورا رو تعطیل میکنن یا نه . امیدوارم بکنن و یکم آسایش رو هدیه بدن .

هفته ای که گذشت سخت بود . فک کنم دیروز بود که پنهانی گریم گرفته بود ، ولی آروم . ینی خرد خرد اشک توی چشمم جمع میشد و اصلن صورتم منقبض نمیشد . فکر کردم به چراییِ اون گریه ها . فهمیدم که دلیلش این بود که نمیتونستم با بقیه ارتباط خوبی بگیرم . نمیتونستم صمیمی بشم . خجالت می‌کشیدم مثل بقیه شوخی کنم . اون موقع بود که از ناتوانیم هم خجالت کشیدم ، و از خودم پرسیدم که : چرا ؟ چرا اینطوری ای مبین ؟ 😔

پیش روانشناس هم رفتیم توی سربازی . هممون . بهش میگن « پایش روانی » . رفتیم که روانشناس مارو توی گروه های الف یا ب قرار بده . گروه الف کسایی میشدن که بعد از سربازی بهشون تفنگ میدن و می‌رن برجک نگهبانی بدن و اگر درگیری ای بشه ، ممکنه ازشون استفاده بشه . ولی ب ها کسایی میشدن که کار سخت بهشون نمی‌دن و تفنگ هم بهشون نمی‌دن بعد از آموزشی و توی شغل هم کمی به مشکل میخورن . من رو توی ب ها نوشت . اکثریت معاف از رزم ها الف شدن ولی من بخاطر مشکل روانپزشکی ای که داشتم ب شدم . از روانشناسش پرسیدم که بعد از این تشخیص ، آیا بقیه منو روانی میبینن و هیچ کجا شغل دولتی بهم نمی‌دن ؟ گفت که میتونی شغل دولتی بگیری ولی کارای خطرناک نمی‌دن بکنی . گفتم ینی هر شغلی تقریباً میتونم داشته باشم بجز شغلای خطرناک ؟ گفت آره . گفتم ینی میتونم روانپزشکی بخونم و روانپزشک بشم و کسی مانع این اتفاق نمیشه ؟ گفت نه ! گفتم ینی منی که مشکل روانپزشکی دارمو میذارن روانپزشک بشم ؟ گفت اگر پشتکارش رو داشته باشی آره . گفتم ینی کسی منو یه آدم دیوونه نمی‌بینه با این اتفاق ؟ گفت اگر به خودت برچسب دیوونه بودن بزنی ، شاید بقیه هم همینو بخوان بگن . ولی اگر خودتو اینطوری نبینی ، بقیه باهات عادی رفتار میکنن . ( جمله ها و مکالمه رو فشرده گفتم بهتون .) در نهایت بهم گفت هر وقت خواستی بیا اینجا حرف بزنیم . گفتم چطوری ؟! اینجا مگه میش ازین کارا کرد ؟ گفت آره ! به افسر نگهبان بگو و هماهنگ کن و بیا اینجا . اونا اجازه میدن . بگو من گفتم ! منم گفتم : امیدوارم واقن اجازه بدن و اذیت نکنن . اینجا هرکی یه دستوری میده که با بقیه تضاد داره 😂 .

بچه ها من هدفم همونیه که قبلن بوده . می‌خوام روانپزشک بشم 🥲 . نوروسایکایتریست شم ⁦⁦⁦⁦ಥ⁠╭⁠╮⁠ಥ⁩

خدایا ، این هفته برام سخت گذشت . خودت خبر داری 🙂 . بهم قدرت بیشتری بده . بهم استقامت بزرگانِ روانپزشکی رو بده . بهم انگیزهٔ مفید بده 😢 . نذار ازت جدا بشم خدای مهربونم 🫂 .

به کنکوریای فردا کمک کن ، علی الخصوص چهار تا از دوستام ، و علی الخصوص یکی از اون سه تا 🙂🧡 .

سه تاشون : آرکا ، بهاره ، پویا . نفر چهارمم بهم گفته که اصلن اسمشم نیارم هیچ کجا توی مجازی . البته توی واقعیت هم هیچ اشاره ای بهش نکردم بجز حدود سه نفر که توی سربازی بودم باهاشون . اونم به شکل محدود و خیلی خیلی کم .

راستی کتاب دنیای سوفی رو برامون آوردن وقتی خونه نبودم . همون عصر شنبه که سربازی بودم . کتاب نمی‌توانی به من آسیب بزنی رو هم که قبل از شنبه گرفتم از یه کتاب فروشی . کتاب فروشیه بهم بخاطر سرباز بودنم تخفیف داد . حساب کردم بیست و پنج هزار تومان تخفیف داد 😂 . نمی‌دونم کارت رو اشتباه کشید یا نه ، ولی امیدوارم با برنامه و میل قبلی این کارو کرده باشه و عدد رو اشتباه نزده باشه . دنیای سوفی کتاب کلفتیه . بنظرم جالب باشه 😍 . امروز فک کنم کتاب عادتهای اتمی تموم شه . توی سربازی این کتابو تا آخر بردم جلو . دیروز تونستم کتاب رو تقریباً تا آخرش جلو ببرم و فقد ضمیمه شده ها و خلاصه کتاب رو نخوندم که در انتهای کتاب بود . امروز همونم میخونم و تموم میشه .

راستی حمومم باید برم . امروز عصر خواهم رفت ایشالا .

کتاب کیمیاگر رو هم دادم به یکی از دوستای پادگان که بره بخونه توی اوقات فراغتی که پیش میاد اونجا . اون کیمیاگر رو میخوند و منم عادتهای اتمی رو . الآنم برده خونشون 😂 . بهش گفتم باهاش مهربون باش و سفت لولش نکن 😁 .

توی سربازی این هفته ، کار با اسلحه رو یاد دادن . کلاشینکف و mp5 اگر اشتباه نکنم اسم دومی رو . به ام پی فایو ، تندر هم میگن انگار ، چون تفنگش ایرانیه ولی به هر حال آدمای نخبه درستش نکردن به نقل از استاد یاد دهنده . معاف از رزم ها هم آموزش میبینن که اگر لازم شد ، یا جنگ شد ، بلد باشن با سلاح کار کنن .

به هر حال امروز فهمیدم که چقدر تیراندازی با تپانچه رو دوست دارم ! 😍 تنیس رو هم که گفته بودم دوست دارم 🙂 . سرمایه گذاری اولم توی ورزش ، حتمن تنیس خواهد بود چون انرژی فیزیکی خیلی زیادی میگیره . باید پول جمع کنم برای تنیس . حالا یه فکری میکنم . پدر و مادر موافق هستن ولی من فلن مخالفم چون خیلی میشه هزینش 🥲 . بعد از آموزشی ، اگر « روز برگ » بودم و هر روز تعطیلمون کردن و رفتیم خونه ، حتمن تنیس رو شروع میکنم . خیلی حال میده تنیس .

درضمن امروز فهمیدم که قطعاً چپ چشم هستم ! ینی چشم غالبم چپه .

چپ دست ، چپ پا ، چپ چشم ! البته نباید بگیم چپ چشم ، چون ممکنه بقیه فک کنن که چشمم چپ میبینه و لابد چلاقی چیزی هستم 😂 .

راستی وزنمم دوباره میگیرم الان . بهتون میگم .

Mr.M

جمعه پانزدهم تیر ۱۴۰۳ 20:59

بچه ها انگشت های شست پام سر شدن . از اوایل سربازی اینطوری شدم . قسمت های پشت ناخنم اینطوری شده . ینی قسمتی که به زمین اصابت می‌کنه . فقدم قسمت های بیرونیش سر شده . چرا ؟! توی این دو روز هم بهتر نشده .

Mr.M

پنجشنبه چهاردهم تیر ۱۴۰۳ 22:57

یه خاطره کوتاه از هفته ای که گذشت بگم 🙂 :

یادمه یه روز جناب ستوان دومی که اونجا آموزش میداد ، اومد از گروهان چهارم که منم جزوشون بودم ، حدوداً دوازده نفر رو انتخاب کرد که برن کمک کنن به یه بخشی از پادگان که روتختی ها و پتو هارو جم کنن ‌. یه گروه دوازده نفره شدیم که منم توشون بودم . بردنمون یه آسایشگاهی که اونور پادگان بود و فاجعه شروع شد ! به آسایشگاهی رفتیم که توی تخت ها پر از ساس بود ! دستور دادن که :

پتو هارو جمع کنید ! ملافه هارو جمع کنید ! وسایل روی تخت هارو جمع کنید ! پتو ها و ملافه هارو منتقل کنید به فلان قسمت ( که توی فضای باز بود و حدوداً صد متر فاصله داشت . بخشی از راه هم سربالایی بود در حین انتقال 🙂 ) . پتو ها حدودن چهل تا بودن و منطقاً ملافه ها هشتاد تا . توی پادگان ، ملافه ها دو تا هستن برای هر تخت . این خرت و پرتارو میریختیم لای یه پتوی بزرگ ، و پتو رو از دو طرف می‌گرفتیم دو نفره . بعدش می‌بردیم فلان قسمت .

بعدش گفتن : کل تخت هارو بیارید بیرون ! چهل تا تخت بود حدوداً . هر تخت حدوداً شصت کیلو بود و بخاطر داشتن ساس ، جابجا کردنش خیلی سخت بود . معمولاً چهار نفره بلند میکردیم ولی خیلیاشم دو نفره جابجا میکردیم . می‌بردیم می‌ذاشتیم جلوی آسایشگاهشون و بعضیاشون که پر از ساس بودن رو پرت میکردیم روی زمین که حشره ها بیفتن روی زمین و لهشون کنیم .

از یکی از تخت ها ، شاید پونصد تا ساس خارج شد که اکثرشو یکی از خودشون با سم کشت و صد تایی باقی موندن که له کردیم !

بعدش سقف رو گفتن در بیاریم 😅 . سقف مربع مربع بود و جدا میشدن قسمت های مختلف . حدوداً هزار تا مربع رو خارج کردیم که پنج تا مربع ، یه انسان رو میتونست خسته کنه توی صد متر جابجایی . این کارارو میخواستن بکنیم که اونجارو کلن تعمیر کنن . مشکلشون فقد ساس نبود . کلن میخواستن تعمیر بشه .

اکثرشون که یکیشون ظاهراً سروان بود ، میگفتن که از سردار نامه گرفتن که برامون مرخصی یک روزه رد کنه . ولی دروغ میگفتن . حتی سروانشون با من تنها شد یه جایی و همینو گفت و صادقانه از دهانش خارج شد و منو میدید که خیلی عرق کردم و از خستگی دارم میمیرم ، ولی بازم ناصادقانه بهم دروغ گفت و اصطلاحاً منو برد تو کُما 🥲 . کما ینی کاری کنی که طرف ضد حال بخوره و یکم افسرده بشه که روحیش مقاوم بشه . ولی من داشتم میمردم ! چرا باید با من این کارو میکرد ؟ غیر از این بود که اختلال سادیسم داشت اون مرتیکه ؟

از دوازده نفر ، دو نفر به مرور غیب شدن و پیچوندن . ده نفره کارو تموم کردیم و من واقن شاید دو تا لیوان بزرگ عرق کردم ! نمی‌دونم ، شایدم بیشتر از دو تا لیوان .

ملافه ها و پتو ها و قسمت های سقف رو منتقل کردیم صد متر اون ور تر . خیلی از پتو ها و ملافه ها آتیش زده شدن . بعضیام شسته شدن توسط یه گروهی که نمی‌دونم از بین همون بچه های اعزام شدمون بودن یا خودشون .

چی بهمون دادن ؟ یه کیک ، یه آبمیوه ، یه بطری کوچیک آب معدنی ! و اینکه ناهارمونم اونجا خوردیم و بین بچه ها نبودیم . هممون ترکیدیم و تا دو روز همه بهمون احترام میذاشتن ، چون میدونستن جر خوردیم 😑 .

بعد از حدود چهار ساعت کار کردن ، همش زنگ میزدن که بچه هارو بفرستین بیان . اونام بلخره راضی شدن برگردیم ! ما برگشتیم دم آسایشگاه ، ولی کوله هامون و دمپایی هامون رو آوردن بیرون که لباس برداریم و بریم حموم . افسر آسایشگاه بهمون گفت هرچقدر می‌خوایین توی حموم بمونید 🤣 . رفتیم حموم و لباس و شلوار و جوراب رو شستیم و بدنمون رو هم با شامپو ، زیر آب شستیم .

اون روز ، سخت ترین روز زندگیم بود از نظر فیزیکی . واقن داشتیم میمردیم و کسی به دادمون نمی‌رسید . اگر حق با ما بود ، خدا اون سروان و زیر دست هاشو لعنت کنه که انقد بیگاری کشیدن و راضی نمی‌شدن برگردیم و بچه های جدید بیان :) .

اون موقع که کار میکردیم آفتاب خیلی شدید بود و یک ساعتی هم با ماسک کار کردیم ! با ماسک هیچ هوایی بهمون نمی‌رسید و عرق کردنم چند برابر بیشتر از چند برابر میشد 😑 . کل ماسکم پر آب شد از عرق . ماسک رو انداختم دور و گفتم گور باباش ! بذار بوی سم بره توی دماغم . بذار کثیفی بره تو بدنم . فقد کارمون تموم شه !

اون روز ، ظاهراً فردای روزی بود که منو از مراقبت جنب آسایشگاهمون برداشتن . اون زمانی که از جنب آسایشگاه مراقبت میکردم ، خیلی راحت بود کارم و فقد میشستم روی جدول و حواسم بود کسی بی اجازه رد نشه از اون منطقه . ولی به مرور یه مخالفت های بی موردی شد و کم کم برداشته شدم و حتی بعد یه مدت ، هیچ کس مراقب اون قسمت ، طی روز نبود . کلن پست دادن پر از دردسره . وقتی وایمیسی ، یه سروان میگه کار خوبی کردی ، یه استوار میگه کار بدی کردی ! یه سرهنگم رهگذر میشه توی اون مسیر و به نشستن و تیپ و قیافت گیر میده الکی ! کلن باید توی صف بود و با جمعیت همراهی کرد . خوب نیست کشیک بدیم توی جاهای شلوغ .

این بود از سخت ترین روز زندگیم ، بعد از آسون ترین مسئولیت سربازی ! راستی مراقبت جنب آسایشگاهمون دو روز هم طول نکشید 😅 .

خدا کمکم کرد وگرنه بیهوش میشدم . خدایا ازت ممنونم که جلوی گرگ ها قوی نشونم میدی و یا قویم می‌کنی 🫂 . دوستت دارم 🙏❤️ .

Mr.M

پنجشنبه چهاردهم تیر ۱۴۰۳ 13:21

سلام پونه خانوم . آدرس وبلاگتو ندادی . الان چطوری جواب بدم آخه ؟ 😁

Mr.M

پنجشنبه چهاردهم تیر ۱۴۰۳ 9:0

خبر خوب اینه که کارت بانک ملی جدیدم رو گرفتم و رمز اولش رو عوض کردم و رمز دوم هم گذاشتم . و خبر بد اینه که آلرژیم از دیروز ظهر شروع شده و تا الان ادامه پیدا کرده . انگار استارتش به صورت جدی خورده شده ! 🥲😂

امروز میرم جایی که کتاب فروشی های زیادی داره ، و یه کتاب میگیرم برای سربازی . کتابی که میگیرم رو بعدن میگم چون الان مطمئن نیستم . کتاب عادت های اتمی رو هم تمومش میکنم تا آخر جمعه ، و نمیذارم بینش خیلی فاصله بیفته و از ذهنم بپره . امیدوارم اوایل و اواسط کتاب رو یادم باشه .

🌹🌹🌹🌹🌹

وزنم رو دیشب گرفتم . سه کیلو لاغر تر شدم 😂 . فشار سربازی تا الان کار خودشو کرده . ولی راضی هستم چون شکمم باید لاغر شه چون الان یکم ضایع شدم ! در واقع شکمم جلو اومده و باسنم یکم عقب ! جفتشون بزرگ تر شدن در حالیکه بقیه بدنم تقریباً اوکیه . پس باید عضله های شکم زیاد تر بشن و چربی های شکم و باسن هم کمتر . و اینکه بازو هامم باید پر تر بشن .

توی سربازی ، روز آخری که اونجا بودم توی یه باشگاه بدنسازی کار کردم و اونجارو پنج نفره تمیز کردیم . یارو اجازه داد که اگر ثابت اونجارو تمیز کنیم ، از وسایلش هم استفاده کنیم 🥰 . شاید اونجا برم یکم تمرین کنم که البته برام کار مشکلیه چون خیلی خیلی عرق میکنم و این عذاب بزرگی شده برام . توی سربازی همش چند تا دستمال دستم بود و صورتم و سرم و گردنم و دور گوشام رو پاک میکردم از عرق ! واقن همش تشنم میشد و نمیشد توی صف ، آب بخوریم و باید مثل بقیه صبر میکردم در حالیکه مشکلم از اونها توی این زمینه بیشتر بود . اگر بگم روزی پونزده تا لیوان آب می‌خوردم ، حرفم هیچ اغراقی در خودش نداشته !

راستی دفعه آخر وزنم فک کنم دور و بر 80.5 کیلو بود . این دفعه شد : 77.65 کیلو . در واقع سه کیلو کمتر شد تقریباً . امیدوارم وزنم به هفتاد کیلو برسه در حالیکه چربی ها تبدیل به عضله شدن . ❤️

🌹🌹🌹🌹🌹

امروز رو بذار یه برنامه ریزی کلی بکنم :

۱_ باید برم فلان کتاب رو پیدا کنم و بخرم حتمن . عادت های اتمی رو از کمی قبل تر از آخرین جایی که خوندم ، شروع کنم به خوندن ، و تلاش کنم تمومش کنم تا آخر جمعه . ۲_ ساعت مطالعمم دوباره شروع میکنم و یادداشت میکنم توی دفتر برنامه ریزی قلم چی که دارمش . این روز هایی که نخوندم رو اصلن یادداشت نکردم و نمیکنم ، چون الکی باید همشو صفر بذارم و کتاب هدر می‌ره 😁 . ۳_ وسایل سربازی رو هم باید یکم سامان بدم و مرتب کنم . ۴_ سریال فلیبگ رو هم تموم کنم 😁 . ۵_ توی خونه هم ورزش کنم که عادت تحرکم کم نشه خیلی .

مسواک زدن و کنترل درماتیلومانیا و خ.ا هم رعایت میکنم ‌حتمن .

راستی توی دوولینگو فریز خوردم و کاملاً استریکسم صفر شد 😂🥲 . عیبی نداره چون سربازیم حالا حالا ها ادامه داره و منطقاً از یه جایی به بعد دیگه این بازی رو کنار میذاشتم به صورت موقت .

🌹🌹🌹🌹🌹

داستان های سربازی رو هم بعدن میگم چون الان خیلی خستم و آلرژی منو وادار به خواب می‌کنه و اینکه زانوی پای چپم از روز دوم سربازی درد می‌کنه و نمیتونم خیلی باز نگهش دارم و خود به خود یکم تا میکنمش . البته وقتی تا میکنمش باز درد میگیره و باز میکنمش ولی در حالتی که بسته هست ، راحت تر میشه باهاش کنار اومد .

خدا گرگ بیابون رو درگیر سربازی نکنه . خیلی شخمیه برای بیمارها و مصرف کننده های دارو های پزشک های محترم .

دارو های فعلی :

سه تا فلووکسامین ۱۰۰ میلی ( صبح ظهر شب )

یه کلومیپرامین ۵۰ میلی ( شب )

​​​​​​یه بوپروپیون ۱۵۰ میلی ( ظهر )

دوتا پروپرانولول ۲۰ میلی ( صبح شب )

ایشالا دفعه بعدی ، دارو های بیشتری رو کم کنه و فشار کمتری به بدنم بیاد از نظر عرق کردن های افراطی و بی سر و ته !

Mr.M

چهارشنبه سیزدهم تیر ۱۴۰۳ 21:4

سلام سلام 🥰 . تا شنبه صبح ولمون کردن . همرو پاره کردن توی این چند وقت 🥺 . خیلی سخت گذشت . خیلی سخت . خیلی خیلی خیلی سخت گذشت ! ولی خاطره میشه .

اتفاقای خوب :

موهام شوره نمیزنه دیگه . دلیلش کاهش افسردگی و اضطراب بود که توی سربازی اتفاق افتاد .

وسواسم بالا پایین میشد ولی مجموعاً ثابت موند فک کنم . میزانش کلن زیاد نیست و تحت کنترله و مشکلی برام پیش نمیاره .

🌹🌹🌹🌹🌹

خیلی خاطره های زیبا و کثیف برام درست شد . بعدن بهتون میگم .

پنجشنبه و جمعه هفته پیش بخاطر انتخابات نگهمون داشتن . سه شنبه قرار بود ولمون کنن که سردار قاط زده بود و پاچه همرو گرفت و مرخصی عقب افتاد تا زمان تا معلوم ! امروز بعد از ظهر دوباره اومد بازدید و خبر خوبی بهمون داد که تا شنبه صبح ، سربازا مرخصی میگیرن 🥰 . خیلی اذیت شدم و اگه بخوام دونه دونه توضیح بدم ، یه کتاب میشه ! خیلیا پنهانی شبا گریه میکردن از بدبختی 😑 . بعضیام مث من ، نمی‌ذاشتن کسی گریه هاشونو ببینه . نمی‌ذاشتن که ضعیف بودنشونو کسی متوجه بشه ، و مقاومت می‌کردن و از خدا طلبِ قدرت و استقامت روحی می‌کردن . خدا بهمون کمک کنه 🥲 . به هممون . به من ، به زندگیِ قشنگم ، به آسایشگاهی هایی که باهم زندگی میکردیم ، و به کسایی که هنوز دوستم دارن ❤️ .

پیامای خصوصی رو جواب میدم بعدن . گفتینو ام باید چک کنم الان 🥺 . خاطره هارم به صورت کلی میگم اینجا ❤️ . فلن بای بای 👋 .

Mr.M

چهارشنبه ششم تیر ۱۴۰۳ 4:50

امروز ساعت پنج و نیم باید سربازی باشم و تا شیش ، گوشی رو تحویل داده باشیم و داخل باشیم برای اجرای مراسم صبحگاهی . خدا بهم کمک کنه ❤️ .

دلم میخواد یه قرآن ببرم با خودم و سوره جن رو ظهر ها بخونم .

راستی ناخن پامو باید بگیرم . شاید اصلن ناخنگیر رو با خودم ببرم خدمت چون دو تا ناخن گیر داریم .

دلم برای مجازی و خونه خیلی خیلی تنگ میشه . خدا کمکم کنه به حق محمد . من با وضع داغونی میرم خدمت . با وسواس فکری_عملی و افسردگی و اضطراب و خیالبافی های ناسازگار . عملاً فلجم ! ولی خدا پشتمه . اینو حس میکنم ، چون با نشانه ها باهام حرف میزنه .

امروز که خدمت از سر گرفته میشه ، بعد از ظهرِ پنجشنبه هفته بعد ولمون میکنن و تا شنبه صبح تعطیل هستیم ( مرخصی جمعی ) .

Mr.M

دوشنبه چهارم تیر ۱۴۰۳ 20:42

بخاطر عید ، امروز ساعت سه و نیم ، یا چهار ولمون کردن . دهنم صاف شد حسابی اونجا 🤣 . روزی حداقل سه ساعت توی آفتاب میشینیم برای آموزش . نصف سربازی هم توی صف وایسادیم ! چهار و نیم هم بیدارمون میکنن و تا پنج و ده دقیقه وقت داریم کارای شخصی رو بکنیم . صبحانه هم امروز دوشنبه ، یه نون لواش دادن و یه پنیر خامه ای کوچولو 😂😂🥲 . اتفاقای عجیب زیادی میفته اونجا که حال ندارم توضیح بدم ، ولی واقن عجیبن 😑 . بذار یکیشو بگم : برای سرویس بهداشتی ، نگهبان گذاشتن که پسرا همدیگرو حامله نکنن و اینکه توش سیگار نکشن و از همه جالب تر ، برای این که چراغ و شیلنگ دستشویی رو ندزدن !!!! انگار سربازای طرف دیگه ، برای سرویس بهداشتی هاشون وسایل مارو میدزدن 🤣 . تباهای بدبخت 😑 .

شب هاشم که نگم براتون ! دلم شبا میگیره و پیش خودم فکر میکنم که : من اصلن برای سربازی ساخته نشدم . خدا بهم رحم کنه توی این مسیر طولانی مدت ، که هر ثانیش برام سخت گذر می‌کنه . بعضی وقتا حین گذرِ زمان با خودم میگم که : تا کی میتونی دووم بیاری ؟ تا کی میتونی دیوونه نشی ؟ با این حال ، وقتی اوضاع بر وفق مرادم میشه و از خودم رضایت دارم ، از خدا تشکر میکنم و یکم قلبم امیدوار میشه که مبین ! هنوز هم میتونی تغییر کنی 🥲🥺 . اونجا با اینکه خیلی سخت میگذره و همش توی آفتابیم و من هم توی خونه نیستم و تمرکز و حواسم با چیزای جدید پر میشه ، میتونم حس کنم که روزای خوب بهم نزدیک تر شدن و واقن مسیر کوتاه تری رو قراره طی کنم . دوستای خوبی اونجا هستن . اکثرن خوش اخلاقن . حداقل توی گروهانِ خودمون که خوش اخلاقن اکثرشون . آدمایی هستن که قصد دوستی سالم رو دارن با اینکه خودشون شاید حتی سیگاری باشن و حتی شاید گل هم بکشن . طوری نیستن که بیچاره کننت . به عقاید هم احترام میذارن و به هم کمک میکنن اگر از دستشون بر بیاد . توی دوستی کم نمیذارن خلاصه ( منظورم به گروهان خودمون بود ) .

حالا چرا از گروهان خودمون حرف میزنم ؟ چون گروهان یک و دو و سه ، مربوط به آدمای معمولیه و گروهان چهارم مربوط به آدمایی هست که معاف از رزم هستن . معاف از رزم ها خیلیاشون مشکل روانپزشکی دارن . عده کمیشون هم مشکلات متفرقه دارن مثل دیسک کمر یا کف پای صاف . یه طوری هستن که همدیگرو درک میکنن و میدونن که شخص مقابلشون سختی کمی رو لزوماً نمی‌کشه . میدونن که شخص مقابلشون ممکنه ضایع بازی در بیاره ، ولی دلش لزوماً تاریک و خشن نیست و مرام و معرفتی هم هست که توش وجود داشته باشه 🥲 . چند تا دوست پیدا کردم ولی با کسی خیلی صمیمی نیستم . اصلن خوشم نمیاد توی اونجا با کسی صمیمی بشم . حتی صمیمیت با پسرارو خیلی نمی‌پسندم چون رابطه عاطفی ای قرار نیست بین دو تا همجنس پیش بیاد و نباید پیش بیاد . توی ذهنم گی ها پدیدار میشن و منو از رابطه صمیمی با دوستای همجنس دور می‌کنن ، چون از اکثر گی ها چندشم میشه . حداقل پسرای ایرانی برای رابطه عاطفی ساخته نشدن . عاطفی بودن رو اکثر پسرای ایرانی بلد نیستن . حداقل با جنسِ خودشون بلد نیستن . البته منظورم به این نیست که مرام و معرفت ندارن . اتفاقاً مرام و معرفت ، بین پسرا خیلی خیلی بیشتره .

🌹🌹🌹🌹🌹

چهارشنبه صبح باید برگردم و اینکه پنجشنبه و جمعه هم اونجاییم به احتمال خیلی زیاد . بخاطر انتخابات و رأی گیری ، مارو نگه میدارن . می‌خوان ازمون رأی بکشن بیرون و تعدادو زیاد جلوه بدن 😂 . اگر پنجشنبه و جمعه اونجا بمونیم ، هفته بعدش رو هم اونجا می‌مونیم کاملاً ! ینی شنبه تا بعد از ظهر پنجشنبه اونجاییم . و بعد از ظهر شنبه آزادیم تا شنبه صبح هفتهٔ بعدش . در واقع هفت روز اونجاییم به صورت پیوسته .

🌹🌹🌹🌹🌹

دلم برای فضای مجازی خیلی تنگ میشه . من اعتیاد دارم به گوشی و وقتی نه گوشی دارم ، نه به اینترنت دسترسی دارم ، نه میتونم برم خونه و توی فضای عادی شدهٔ خونه باشم ، حالم خیلی بد میشه . من زندگیمو خیلی خراب کردم . از بس خراب شده که پتانسیل تغییر در من خیلی پایین اومده 😢 . با این حال من دوست دارم ادامه بدم . هنوز دوست دارم غمگین باشم اونجا ، ولی اونجا باشم . اونجا وسواس کمتری دارم بنظرم ، و بدنم رفرش میشه برای آمادگیِ کافی برای مسابقهٔ بزرگ زندگیم ( کنکور ) . برای کنکور باید کلی سختی بکشم . پس چه زیباست که خودمو برای نظم دادن به تلاش هام و افزایش تلاش هام آماده کنم 🙂❤️ . خدایا ؟ تحملم رو زیاد کن و به من آرامش بده . به من آرامش بده تا جایی که قدرتش رو داری 😉❤️ . ممنونم بابت لطفی که به من داشتی . من اگر معاف از رزم نمی‌شدم پوستم کنده میشد و سرباز فراری میشدم ! ممنون که هم منو اونجا نگه داشتی و هم منو توی اون محیط داری پایدار می‌کنی و از فروپاشی روانیم جلوگیری می‌کنی . دارم سختی زیادی میکشم . لطفن به من توجه ویژه تری کن ، هرچند که خودم خبر دارم شایستهٔ شایستگی نیستم 💔 . خدایا دیگه نمیخوام شبای اونجا از چشمم اشکی خارج بشه از ناراحتی و غم و غصه . منو از شیاطین جنی و انسی دور کن و به خودت نزدیک کن و آرامش دنیایی و آخروی به من عطا کن 🌹 . و اینم بدون که تورو همیشه دوست دارم و بهت خیانت نمیکنم . اگر منو شکنجه کنی هم دوستت دارم ، ولی لطفن این کارو با من نکن 🫂🥺 .

Mr.M

یکشنبه سوم تیر ۱۴۰۳ 0:32

روز اول سه ساعت توی آفتاب بودیم حداقل و جلسه توجیهی داشتیم . دوتا سرهنگ و یه سروان دونه دونه حرف زدن . خیلی کارا کند پیش رفتن .

برای وسایلی که بهمون دادن ، فک کنم چهل تومن یا شصت تومن گرفتن .

🌹🌹🌹🌹🌹

راستی امروز در به در دنبال کلومیپرامین می‌گشتم . اکثر جاها ده میلی داشتن . بیست و پنج میلی رو تموم کرده بودن و پنجاه میلی هم وجود نداشت 😂 . ولی عجیبه که در نهایت ، پنجاه میلی پیدا کردیم 🤣 . شاید نزدیک پونزده تا داروخانه رو چک کردم !

سرهنگ روی چند تا چیز تاکید داشت :

اسم و فامیل روی لباس ثبت بشن . اسم یگان هم روی قسمت چپ ثبت بشه . تیشرت نارنجی یکدست هم خریده بشه ( برای ورزش و تربیت بدنی ) . و اینکه حتمن با کارت ملی وارد بشیم . اگر کارت ملی نداشته باشیم از در نمیذارن عبور کنیم . موهارم که باید کوتاه کرده باشیم و حداقل با ده زده باشیم ( یه سریا میگفتن با صفر بزنید . مثل یه سروانی که حرفش رو جدی نگرفتیم . )

امروز بین مریض رفتیم روانپزشک که نسخه خطی از دارو هارو بنویسه برام که تحویل سربازای دربان بدم . وگرنه نمیذارن دارو های روانپزشکی رو رد کنم .

جلسه بعدی روانپزشک می‌ره برای دو ماه بعد . ینی وقتی آموزشی تموم شده .

همین .

و اینکه احتمالاً خیلی کمرنگ تر بشم و فقد آخر هفته که خونه هستم بیام اینجا ‌پست بذارم .

شب بخیر 🌹✌️ .

خدایا ؟ اگر در آتشم افکنی ، به اهل دوزخ خواهم گفت که تو را دوست دارم 🫂 . هوامو داشته باش ‌. نمی‌دونم چطوری کمکم می‌کنی ، ولی لطفن نذار ازت دور بشم . نذار گمت کنم . سختمه 😢 . نذار روانم خسته و فرسوده تر بشه . درمانم کن 🥺🌹 .

یا مقلب القلوب

یا انیس القلوب

یا طبیب القلوب 🌹

کمکمون کن و هوامونو داشته باش 🧡🥺 .

Mr.M

شنبه دوم تیر ۱۴۰۳ 16:13

امروز روز اول سربازی بود . متوجه شدم جایی که افتادم خیلی طرفدار داشته و یه سریا پول دادن که اینجا بیفتن . با این حال دهنمون سرویس شد . شاید اغراق نباشه که سه ساعت پشت سر هم توی آفتاب نشسته بودیم روی آسفالت ! اولش لباسا و وسایل رو روی زمین با هم عوض میکردیم و بعدش یه سروان و دوتا سرهنگ سخنرانی کردن و چرت و پرت گفتن ‌.

راستی وسط کار بارونم گرفت ولی روی سرمون ابر نبود و هوا صاف بود 😂😂😂 . دیدم پشت سرمون یکم ابره . احتمالن برا اونا بود که باد زده بود اومده بودن سمت ما ! 😑😒

🌹🌹🌹🌹🌹

خلاصه امروز ساعت دوازده و نیم برگشتم خونه با بابام . فردا تا پنجشنبه ، بیست و چهار ساعته سربازیم و خونه نمیرم بجز عصر پنجشنبه و کل جمعه ، تا صبح شنبه . البته اگر سردار لج نکنه و آدم باشه .

حس بدی ندارم به اونجا فلن . با اینکه وقتی خونه اومدیم ، سرم گیج می‌رفت بخاطر شدت آفتاب ، ولی بازم حس بدی ندارم چون اونجا همه مث خودم تازه واردن و زیادم هستن . و اینکه خداروشکر رژه نظامی نمیرم 😂 چون بخاطر وسواس ، معاف از رزم شدم .

🌹🌹🌹🌹🌹

امروز اولین خاطره شکل گرفت . خاطره ای که یواشکی رفتیم آبخوری یکم آب بخوریم ، ولی سرهنگِ شمر صفت اومد و بچه هارو خفت کرد و من از پشت درخت دوییدم سمت جمعیت و منو ندید . نامرد اومد بقل آبخوری وایساد و نذاشت هیچ کس بازم آب بخوره ! می‌گفت برید بیرون آب بخورید . اینجا نخورین ! کسخل ! به قول یکی از بچه ها : حتی یزیدم بعد یه مدت دلش سوخت آبو باز کرد . ولی این همونم نمی‌ذاره 😒😂 .

🌹🌹🌹🌹🌹

دارو های روانپزشک رو باید با نسخه روانپزشک عبور بدم . بنابراین امروز ( همین الان ) میرم روانپزشک و بین نوبت میریم داخل که دارو هارو بنویسه روی کاغذ و مهر اونجارو بزنه . درضمن می‌خوام بهش بگم که کلومیپرامین رو حذف کنه چون مثل آبشار نیاگارا عرق کرده بودم و عرق می‌ریخت از سر و کولم ، در حالیکه بقیه خیلی خیلی نرمال بودن . از وقتی کلومیپرامین و الانزاپین رو اضافه کرد عرق ریختنم زیاد شد و البته الانزاپین رو چند ماهه نمی‌خورم و وقتی هم می‌خوردم ، اغلب با دوز خیلی خیلی پایین میخوردم . پس معلومه که برای کلومیپرامینه .

🌹🌹🌹🌹🌹

به عنوان حرفه ، تایپ کردن حرفه ای رو گفتم برام بنویسن ، ولی چند دفعه همرو تهدید کردن که حتماً باید حرفه ای باشید وگرنه اضافه خدمت می‌خورید ! باید به همه برنامه هایی که احتیاج داریم مسلط باشید و بدون فکر کار کنید . ورد ، اکسل ، پاورپوینت رو مثال زد ، ولی ترسوند همرو و فقد دو سه نفر جرئت کردن دستشونو بالا ببرن و اعلام آمادگی کنن .

بقیشو بعدن میگم .

Mr.M

شنبه دوم تیر ۱۴۰۳ 1:19

سه تا از بدترین خواب هام :

۱_ سلطه پرنده های سیاه بر دنیا و کشتن مردم ، و کشته نشدن اون پرنده ها !

۲_ سلطه شیاطین بر دنیا و کشتن همه مردم و نجات پیدا کردنِ من به صورت موقت و لو رفتنِ مخفی گاهم پشت در پشت بوم . قشنگ موجودات قرمز رنگ ترسناک رو میدیدم که مثل مور و ملخ میومدن به زمین و مردم رو میکشتن اگه ازشون پیروی نمی‌کردن .

۳_ گیر کردن من توی خونه مامانبزرگم در حالیکه در اتاقشو بسته و یه شیطان داره توی اتاق بقلی به من نزدیک میشه و من لکنت گرفتم از ترس و نمیتونم دعا بخونم یا آیة الکرسی بخونم . یادمه حتی وقتی تونستم چیزی بخونم ، بازم اون شیطان به من می‌خندید و لذت میبرد از اینکه نمیتونم نجات پیدا کنم و داشت بهم نزدیک و نزدیک تر میشد . ظاهراً اون شیطان رو نمی‌دیدم ولی چهرشو میدونستم چجوریه و حضورشو متوجه میشدم .

Mr.M
1 2 3 4 5 Next
About Me
Dim Star
سلام ،
اینجا جاییه که درمورد زندگیِ خصوصیم می‌نویسم و درمورد روزای آرامش بخش و یا تاریکم با خودم و شما حرف میزنم .
Archive
News
Links
Authors
Tags
Other

قالب طراحی شده توسط:

پینک تم