
ما از تبار بغضیم ...
آسودگی روا نیست !

ما از تبار بغضیم ...
آسودگی روا نیست !
قصد و غرضی از این پست ندارم و منظورم به شخص خاصی نیست . فقط یکم خسته شدم ❤️ .
از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران
رفتم از کوی تو لیکن عقبِ سر، نگران
ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی
تو بمان و دگران وای به حال دگران
رفته چون مه به محاقم که نشانم ندهند
هرچه آفاق بجویند کران تا به کران
میروم تا که به صاحبنظری بازرسم
محرم ما نبود دیدهٔ کوتهنظران
دل چون آینه اهل صفا میشکنند
که ز خود بیخبرند این ز خدا بیخبران
دل من دار که در زلف شکن در شکنت
یادگاریست ز سرحلقهٔ شوریدهسران
گل این باغ به جز حسرت و داغم نفزود
لالهرویا تو ببخشای به خونینجگران
ره بیدادگران بخت من آموخت ترا
ورنه دانم تو کجا و ره بیدادگران
سهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن
کاین بود عاقبت کار جهان گذران
شهریارا غم آوارگی و دربهدری
شورها در دلم انگیخته چون نوسفران
#شهریار
هزار جَهد بکردم که سِرِّ عشق بپوشم
نبود بر سر آتش مُیَسَرم که نجوشم
بِهوش بودم از اول که دل به کس نسپارم
شَمایِل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم
حکایتی ز دهانت به گوشِ جان من آمد
دگر نصیحتِ مردم حکایت است به گوشم
مگر تو روی بپوشی و فتنه بازنشانی
که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم
من رَمیدهدل آن به که در سَماع نیایم
که گر به پای درآیم به در برند به دوشم
بیا به صلح من امروز در کنار من امشب
که دیده خواب نکردهست از انتظار تو دوشم
مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم
که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم
به زخمخورده حکایت کنم ز دست جراحت
که تندرست، ملامت کند چو من بخروشم
مرا مگوی که سعدی طریقِ عشق رها کن
سخن چه فایده گفتن چو پند مینَنیوشم؟
به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل
وگر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم
#سعدی
بازیِ زندگی...
بازیِ بومرنگهاست؛
پندار و کردار و گفتار انسان...
دیر یا زود ...
با دقتی حیرتانگیز...
به خود او باز میگردد ...
فلورانس_اسکاول_شین
ماییم که از بادهٔ بیجام خوشیم
هر صبح منوریم و هر شام خوشیم
گویند سرانجام ندارید شما
ماییم که بی هیچ سرانجام خوشیم
هله نومید نباشی که تو را یار براند
گرت امروز براند نه که فردات بخواند؟
در اگر بر تو ببندد مرو و صبر کن آن جا
ز پس صبر، تو را او به سر صدر نشاند
و اگر بر تو ببندد همه رهها و گذرها
ره پنهان بنماید که کس آن راه نداند
نه که قصّاب به خنجر چو سر میش ببُرّد
نهلد کشتهٔ خود را، کُشد آن گاه کشاند
چو دم میش نمانَد ز دم خود کُنَدش پُر
تو ببینی دم یزدان به کجاهات رساند
به مثَل گفتهام این را و اگر نه کرَم او
نکُشد هیچ کسی را و ز کشتن برهاند
همگی ملک سلیمان به یکی مور ببخشد
بدهد هر دو جهان را و دلی را نرماند
دل من گرد جهان گشت و نیابید مثالش
به که ماند؟ به که ماند؟ به که ماند؟ به که ماند؟
هله خاموش که بیگفت از این می همگان را
بچشاند بچشاند بچشاند بچشاند
آن شب که دلی بود به میخانه نشستیم
آن توبه صد ساله به یک جرعه شکستیم
از آتش دوزخ نهراسیم که آن شب
ما توبه شکستیم ولی دل نشکستیم
#مولانا
قالب طراحی شده توسط: