فردا دوباره باید برم بیمارستان وابسته به نظام وظیفه . ولی این دفعه باید خیلی زود اونجا باشم که دکتر حتمن حضور داشته باشه . یکی بهم گفت ساعت هفت اونجا باش . یکی دیگه گفت ساعت هشت . و روی دیوار هم چسبونده بودن ساعت هشت . ولی من ترجیح میدم ساعت هفت اونجا باشم چون منشی گفت یکشنبه ساعت هفت اینجا باش . اون اطلاعاتش بروز تره و درضمن مسئول اصلیِ ورود و خروج مریضا اون آقای منشی بود .
🌹🌹🌹🌹🌹
دیروز رفتیم اون یکی خونمون که توی استان مجاور هست . بابابزرگمم منطقاً با ما بود چون پرستارش بالاسرش نبود بخاطر تعطیلی . یه بار توی خونمون خورد زمین و بابامم خیلی گیج بازی در میاورد و استرسش رو به بقیه هم منتقل میکرد و توی نگهداری از پدربزرگمم دست و پا چلفتی بازی درآورد و با مامانم دعواش شد بخاطر همین روحیات و نتیجهٔ کاراش . بعد از یکی دو ساعت که عموم به جمعمون اضافه شده بود و کلن از قبل برنامه داشت و میخواست بابابزرگم رو ببره باغِ خالهٔ بابام ، نتونست اونو ببره . چرا نتونست ؟ چون بابابزرگم فک میکرد اگه تکون بخوره ، بازم میخوره زمین و از این موضوع ناراحت بود که دست و پا گیر شده . خلاصه اونم گریش گرفته بود . درضمن استخون کمرش هم درد گرفته بود و قبلش هم مامانم میترسید که نکنه بخاطر پوکی استخون ، بابابزرگم با زمین افتادن ، استخونش شکسته باشه ؟
انقد حالم از بابام بهم میخوره و اون لحظه به شکل مضاعف بهم میخورد که میخواستم خودم برگردم ! تاریخ قطار هارو چک میکردم . ولی بعدش پشیمون شدم و اصلن کسی نفهمید که میخواستم جمع کنم و برگردم خونه اصلیمون . بین پدر و مادرم همش جنگ و جدله و وقتی کلافه میشن ، همه چیو دایورت میکنن و همش مشکل براشون پیش میاد و همش کلافه تر میشن و آخرش هم ریده میشه به یه موضوعی و ضربه نهایی خورده میشه !
متاسفانه حالم از جفتشون بهم میخوره . خیلی روانم رو از کودکی بهم ریختن و روحم رو از کودکی عوض کردن و یه روانی رو در بدنم جانشین کردن 💔🥲 . مشکلاتی که باهاشون دارم ، تقریباً توی هر موضوعی هست و اصلن بعضی وقتا اونارو نمیخوام و آرزو میکنم که برم تیمارستان زندگی کنم 😢 . من زندگی توی تیمارستان رو نمیپسندم ، ولی وقتی میبینم چاره ای نیست ، واقن هم دلم میگیره و هم دلم میخواد منطقی رفتار کنم و ازشون فاصله بگیرم و توی بیمارستان روانی ادامه زندگیم رو تا پایان کنکور بگذرونم .
امروز نزدیکای ظهر راه افتادیم که برگردیم ، و ظهر برگشتیم خونه .
ناهار رو پیتزا خوردیم . من پپرونی و مامانم مخصوص و بابامم فک کنم جوجه کباب . بابابزرگمم براش فک کنم کوبیده و برنج گرفت که با دندوناش راحت تر بتونه غذارو بخوره ؛ چون خیلی جون نداره دندوناشو محکم بهم بزنه .
نزدیکای عصر هم ، پرستارش برگشت و محیط خونمون بخاطر مستقل شدن از بابابزرگم آروم تر شد .
شبم که عمم و پسر عمم که معلمی میخونه اومدن خونه بابابزرگم و متوجه شدم اکانت همستر پسر عممو بن کردن چون از راه تقلب ، کلید جمع کرده بوده توی بازی . البته بهم گفت که شاید کلیدامو صفر کنن و اکانتم رو آزاد کنن . بنده خدا ۹ میلیون پروفیت جمع کرده بود 😂😂😂 . قشنگ برای اکانتش عرق ریخته بود 😅 .