شنبه سی و یکم شهریور ۱۴۰۳ 23:44

فردا دوباره باید برم بیمارستان وابسته به نظام وظیفه . ولی این دفعه باید خیلی زود اونجا باشم که دکتر حتمن حضور داشته باشه . یکی بهم گفت ساعت هفت اونجا باش . یکی دیگه گفت ساعت هشت . و روی دیوار هم چسبونده بودن ساعت هشت . ولی من ترجیح میدم ساعت هفت اونجا باشم چون منشی گفت یکشنبه ساعت هفت اینجا باش . اون اطلاعاتش بروز تره و درضمن مسئول اصلیِ ورود و خروج مریضا اون آقای منشی بود .

🌹🌹🌹🌹🌹

دیروز رفتیم اون یکی خونمون که توی استان مجاور هست . بابابزرگمم منطقاً با ما بود چون پرستارش بالاسرش نبود بخاطر تعطیلی . یه بار توی خونمون خورد زمین و بابامم خیلی گیج بازی در میاورد و استرسش رو به بقیه هم منتقل میکرد و توی نگهداری از پدربزرگمم دست و پا چلفتی بازی درآورد و با مامانم دعواش شد بخاطر همین روحیات و نتیجهٔ کاراش . بعد از یکی دو ساعت که عموم به جمعمون اضافه شده بود و کلن از قبل برنامه داشت و میخواست بابابزرگم رو ببره باغِ خالهٔ بابام ، نتونست اونو ببره . چرا نتونست ؟ چون بابابزرگم فک میکرد اگه تکون بخوره ، بازم میخوره زمین و از این موضوع ناراحت بود که دست و پا گیر شده . خلاصه اونم گریش گرفته بود . درضمن استخون کمرش هم درد گرفته بود و قبلش هم مامانم میترسید که نکنه بخاطر پوکی استخون ، بابابزرگم با زمین افتادن ، استخونش شکسته باشه ؟

انقد حالم از بابام بهم میخوره و اون لحظه به شکل مضاعف بهم میخورد که میخواستم خودم برگردم ! تاریخ قطار هارو چک میکردم . ولی بعدش پشیمون شدم و اصلن کسی نفهمید که میخواستم جمع کنم و برگردم خونه اصلیمون . بین پدر و مادرم همش جنگ و جدله و وقتی کلافه میشن ، همه چیو دایورت میکنن و همش مشکل براشون پیش میاد و همش کلافه تر میشن و آخرش هم ریده میشه به یه موضوعی و ضربه نهایی خورده میشه !

متاسفانه حالم از جفتشون بهم میخوره . خیلی روانم رو از کودکی بهم ریختن و روحم رو از کودکی عوض کردن و یه روانی رو در بدنم جانشین کردن 💔🥲 . مشکلاتی که باهاشون دارم ، تقریباً توی هر موضوعی هست و اصلن بعضی وقتا اونارو نمیخوام و آرزو میکنم که برم تیمارستان زندگی کنم 😢 . من زندگی توی تیمارستان رو نمی‌پسندم ، ولی وقتی میبینم چاره ای نیست ، واقن هم دلم میگیره و هم دلم میخواد منطقی رفتار کنم و ازشون فاصله بگیرم و توی بیمارستان روانی ادامه زندگیم رو تا پایان کنکور بگذرونم .

امروز نزدیکای ظهر راه افتادیم که برگردیم ، و ظهر برگشتیم خونه .

ناهار رو پیتزا خوردیم . من پپرونی و مامانم مخصوص و بابامم فک کنم جوجه کباب . بابابزرگمم براش فک کنم کوبیده و برنج گرفت که با دندوناش راحت تر بتونه غذارو بخوره ؛ چون خیلی جون نداره دندوناشو محکم بهم بزنه .

نزدیکای عصر هم ، پرستارش برگشت و محیط خونمون بخاطر مستقل شدن از بابابزرگم آروم تر شد .

شبم که عمم و پسر عمم که معلمی میخونه اومدن خونه بابابزرگم و متوجه شدم اکانت همستر پسر عممو بن کردن چون از راه تقلب ، کلید جمع کرده بوده توی بازی . البته بهم گفت که شاید کلیدامو صفر کنن و اکانتم رو آزاد کنن . بنده خدا ۹ میلیون پروفیت جمع کرده بود 😂😂😂 . قشنگ برای اکانتش عرق ریخته بود 😅 .

Mr.M

جمعه سی ام شهریور ۱۴۰۳ 13:20

کامنت های خصوصی مینا و میرای رو متاسفانه نتونستم هنوز جواب بدم چون گشادیم و افسردگیم زیاد شده و وسواس هم کمی اذیت کننده تر شده ، و ناراحتم از این موضوع . قبلن یکی از خطوط قرمزم ، این بلاگفایی بود که همیشه بهش سر میزدم و توش خیلی منظم پست میذاشتم . الان حوصله همینم ندارم . پیشروی افسردگی زیاد بوده ولی مقاومت منم کم نبوده . من زندانیِ سلولِ انفرادیم که پنج سال اونجا مونده و وقتی آزاد شده ، حتی حوصله نور و آفتاب و مهتاب و گل و گیاه و دوست و آشنا و خانواده رو نداره در حالیکه حوصلهٔ بی حوصلگی رو هم هیچ وقت نداشته . خیلی خستم ، ولی حتی حوصله ندارم که خستگیمو ابراز کنم . خستگی رو به کی نشون بدم ؟

همه یه مشت بیخیالن که توجهشون به من ، از روی تقلیدِ میمون وارانه از زندگیِ دیگرانه . بهم کمک میکنن چون توی بگو بخندشون یهو حرف من میاد وسط و یکم با حرفهای درموردِ من سرگرم میشن و نتیجه گیریشون وابسته به کارای حاشیه ای شونه . کارای حاشیه ای ینی : کارایی که مثلن راه حل هستن ، ولی فقد کلیشه های بی کاربرد هستن که در طولانی مدت ضرر های بزرگشون معلوم میشه . جالبه که این مدل آدما ، همشون حرفایی دارن برای تعریف از خودشون ، ولی اون حرفایی که میزنن ، مجموعاً بدبختشون کرده و باعث شده که یه مشت خاله زنک بشن که زندگیشون نشخوار کردنِ نفس به نفسِ زندگی دیگران و قضاوت کردنشونه . بدبخت هایی هستن که بدبختیِ دیگران رو می‌خوان حل کنن . کسایی که زندگیشون منفجر شده و نمیتونن هیچ وقت زندگیشون رو به شکل به درد بخوری بازسازی کنن ، ولی می‌خوان زندگی مارو پر از قلعه های غول‌پیکرِ سلسله وار کنن .

Mr.M

پنجشنبه بیست و نهم شهریور ۱۴۰۳ 10:51

بهم میگه دکتر رفته 😑 . گفتم کجا رفته ؟ ینی امروز اینجا نیومده ؟ اون آقایی که ظاهراً منشی بود گفت که دکتر کارارو کرد پرونده هارو دید و رفت . گفتم کی بیام که بتونم ببینمش ؟ گفت یکشنبه ساعت ۷ صبح .

امروز هم گفته بودن هفت صبح اینجا باش ، ولی اون موقع که از طرف سربازی ، با معاف از رزم ها اومدیم اینجا که گروه الف یا ب مون مشخص بشه ، ساعت ده رو هم رد کرده بود و فک کنم یازده و خرده ای بود ! تازه حتی اون زمان هم اینجا پر آدم بود و مث الان خالی از آدم نبود ! چرا امروز اینطوری شد ؟! بخاطر پنجشنبه بودنشه ، یا کلن توی این برهه اینطوری هستش ؟

خیلی حالم گرفته شد . قبل از اینکه بیام بیمارستان ، بیرونش رفتم سوپری شیرکاکائو بخرم . بعد از اینکه خوردمش ، دیدم تلخه 🥲🤣🤣 . بعد شک کردم که نکنه اشتباه خریدم ؟! دیدم روش زده شیر قهوه 😂 . خلاصه دوتا شکست عشقی خوردم امروز 😄 .

راستی نمی‌دونم گفتم بهتون یا نه ، ولی دیشب حقوق سربازی رو دادن . سه و نیم میلیون تقریباً بهم دادن . البته من اکثر ماهی که گذشت رو کار نکردم توی سربازی . فوقش هفت روز کار کردم که البته عین سگ ازم کار کشیدن بی پدر مادرا 😄 . نمی‌دونم حقمه یا نه ، ولی سیستمِ خودشون بهم این حقوق رو داد و چیزی گردنم نیست ! گور باباشون .

🌹🌹🌹🌹🌹

الان توی راهروی کمیسیون پزشکی نشستم و اینو دارم می‌نویسم . اولش خیس عرق بودم، و کلن عوارضِ زیاد بودنِ دارو ها هنوز بدنمو خیس آب می‌کنه . الان نفسم یکم در‌ اومد !

راستی جای شکست عشقی دوم رو باید با یه شکست عشقی دیگه عوض کنم . اینجا یه آبسرد کن داره که دوتا شیر آب داره . یکیشون اون بیلبیلکش ( 😂 ) که باید فشار بدیم خراب شده و اصلن داخل نمیره . اون یکی هم با چرخوندن باز میشه ولی اصلن اهرمی برای چرخوندن نداره و باید با انبردست چرخوندش 😕 .

در مجموع سه تا شکست عشقیِ تخمی .

Mr.M

پنجشنبه بیست و نهم شهریور ۱۴۰۳ 9:58

به سمت بیمارستانی که کمیسیون پزشکی در اونجا برگزار میشه در حال حرکت هستم و هیچ حسی نسبت به رد شدن در معاینه های معافیت دائم ندارم . بی حس شدم نسبت به زندگی ؛ منظورم اینه که وقتی اتفاق بدی میفته ، پیش خودم میگم : من که خیلی وقته به گ. رفتم ! دیگه فرقی نمیکنه بلایی سرم بیاد یا نیاد 😄 . به هر حال یکم استرس هنوز در بدنم مونده که نشون میده یکم به آینده امیدوار هستم 🙂❤️‍🩹 . امیدوارم اذیت نکنن منو و کارمو راه بندازن 💔 . از پیامبر اسلام ( ص ) که حداقل در حوالیِ سالروز تولدشون هستیم می‌خوام که از خدا بخواد من امروز کارم راه بیفته و کارت قرمز سربازیم قطعی بشه .

Mr.M

چهارشنبه بیست و هشتم شهریور ۱۴۰۳ 13:26

ینی واقن این داستان واقعیت داره ؟ و اگر فرضاً واقعیت نداره ، می‌تونه مشابهش واقعیت داشته باشه ؟ 🤔

روایت است که نصوح مردی بود شبیه زن‌ها؛ صدایش نازک بود، صورتش مو نداشت و اندامی زنانه داشت.
او با سوء‌استفاده از وضع ظاهرش در حمام زنانه کار دلاکی می‌کرد و کسی از وضع او خبر نداشت. او از این راه، هم امرار معاش می‌کرد و هم برایش لذتبخش بود.
گرچه چندین بار به حکم وجدان توبه کرده بود، اما هر بار توبه‌اش را می‌شکست.
روزی دختر شاه به حمام رفت و مشغول استحمام شد. از قضا گوهر گرانبهایش همانجا مفقود شد. دختر پادشاه در غضب شد و دستور داد که همه را تفتیش کنند. وقتی نوبت به نصوح رسید او از ترس رسوایی، خود را در خزینه‌ی حمام پنهان کرد.
وقتی دید مأمورین برای گرفتن او به خزینه آمدند، به خدای تعالی رو آورد و از روی اخلاص و به صورت قلبی همانجا توبه کرد.
ناگهان از بیرون حمام آوازی بلند شد: دست از این بیچاره بردارید، گوهر پیدا شد!
و مأموران او را رها کردند.
و نصوح خسته و نالان شکر خدا را به جا آورده و از خدمت دختر شاه مرخص شد و به خانه‌ی خود رفت.
او عنایت پروردگار را مشاهده کرد. این بود که بر توبه‌اش ثابت قدم ماند و از گناه کناره گرفت.
چند روزی از غیبت او در حمام سپری نشده بود، که دختر شاه او را به کار در حمام زنانه دعوت کرد و نصوح جواب داد که دستم علیل شده و قادر به دلاکی و مشت و مال نیستم و دیگر هم به حمام نرفت.
هر مقدار مالی که از راه گناه کسب کرده بود در راه خدا به فقرا داد و از شهر خارج شد و در کوهی که در چند فرسنگی آن شهر بود، سکونت اختیار نمود و به عبادت خدا مشغول گردید.
در یکی از روزها همانطور که مشغول کار بود، چشمش به میشی افتاد که در آن کوه چرا میکرد. از این امر به فکر فرو رفت که این میش از کجا آمده و از آن کیست؟!
عاقبت با خود اندیشید که این میش قطعا از شبانی فرار کرده و به اینجا آمده است؛ بایستی از آن نگهداری کنم تا صاحبش پیدا شود.
لذا آن میش را گرفت و نگهداری نمود؛ پس از مدتی میش زاد و ولد کرد و نصوح از شیر آنها بهره‌مند می‌شد.
روزی کاروانی که راه را گم کرده بود و مردمش از تشنگی مشرف به هلاکت بودند،‌ عبورشان به آنجا افتاد. همینکه نصوح را دیدند از او آب خواستند؛ و او به جای آب به آنها شیر داد؛ به طوری که همگی سیر شده و راه شهر را از او پرسیدند.
او راهی نزدیک به آنها نشان داده و آنها موقع حرکت هر کدام به نصوح احسانی کردند.
و او در آنجا قلعه‌ای بنا کرده و چاه آبی حفر نمود و کم کم آنجا منازلی ساخته و شهرکی بنا نمود و مردم از هرجا به آنجا می‌آمدند و در آن محل سکونت اختیار کردند؛ همگی به چشم بزرگی به او می‌نگریستند.
رفته رفته آوازه‌ی خوبی و حسن تدبیر او به گوش پادشاه رسید که پدر همان دختر بود. از شنیدن این خبر مشتاق دیدار او شده، دستور داد تا وی را از طرف او به دربار دعوت کنند.
همینکه دعوت شاه به نصوح رسید، نپذیرفت؛ و گفت من کاری دارم و از رفتن به نزد سلطان عذر خواست.
مأمورین چون این سخن را به شاه رساندند، بسیار تعجب کرد؛
و اظهار داشت: حال که او نزد ما نمی‌آید، ما می‌رویم او را ببینیم.
با درباریانش به سوی نصوح حرکت کرد؛ همینکه به آن محل رسید به عزرائیل امر شد که جان پادشاه را بگیرد.
بنا بر رسم آن روزگار و به خاطر از بین رفتن شاه در اقبال دیدار نصوح، نصوح را بر تخت سلطنت بنشاندند.
نصوح چون به پادشاهی رسید، بساط عدالت را در تمام قلمرو مملکتش گسترانیده و با همان دختر پادشاه ازدواج کرد.
روزی در بارگاهش نشسته بود، شخصی بر او وارد شد؛ و گفت: چند سال قبل، میش من گم شده بود و اکنون آن را از عدالت تو طالبم.
نصوح گفت: میش تو پیش من است و هر چه دارم از آن میش توست.
وی دستور داد تا تمام اموال منقول و غیر منقول را با او نصف کنند.
آن شخص به دستور خدا گفت: بدان ای نصوح! نه من شبانم و نه آن یک میش بوده است؛ بلکه ما دو فرشته برای آزمایش تو آمده‌ایم. تمام این ملک و نعمت، اجر توبه‌ی راستین و صادقانه‌ات بود؛ که بر تو حلال و گوارا باد!
و از نظر غایب شد.
خداوند در سوره‌ی مبارکه‌ی تحریم آیه‌ی۲۸ به بندگانش امر می‌فرماید که توبه‌ی نصوح کنید:

یااَیهَا الذینَ آمَنُوا تُوبَوا اِلَی اللّهِ تَوْبَةً نصوحاً عَسَی رَبُّکمْ اَنْ یکفِّرَ

انوارالمجالس صفحه۴۳۲

Tags :

#داستانهای درگیر کننده مغز

Mr.M

چهارشنبه بیست و هشتم شهریور ۱۴۰۳ 12:3

امروز صبح ۳۰ دقیقه و خرده ای مدیتیشن رفتم ولی از کاهش MD راضی نیستم . توی ذهنم خیالبافی میکردم . هرچند تحت کنترل هم در میومد ، ولی همش سعی در شروع شدن داشت . شاید شب هم مدیتیشن برم که خواهم گفت .

🌹🌹🌹🌹🌹

امروز رفتم بهداری ناجا . تست اعصاب و روان رو با یکی دیگه دادیم و بقیه افراد هم بخاطر موضوعات دیگه ای مثل استخدام ، تست های مشابه مارو میدادن . بعد از تست گفتن برید فلان اتاق که نزدیکمون هم بود . اول اون پسره رفت و بعدش من . فقد سه چهار تا سوال کوتاه پرسید و بعدش ورقه تست ها که پر کرده بودم رو با یه نوشته ای برگردوند به خودم . رفتم بیرون و بهم گفتن برو اتاق بغلی . رفتم داخل و پسره گفت لباستو دربیار . درآوردم و دید خالکوبی ندارم . دستامم دید که مشکل آناتومی نداشته باشم و استخونام نرمال باشن . رفتم بیرون و بعدش دوباره بهم گفتن بشین تا صدات کنیم . نیم ساعتی نشستم و بعدش صدام زد و یه برگه ای داد که باید میدادم به کمیسیون پزشکی ، که بفرستن برای بیمارستان زیر نظر نیروانتظامی و ارتش و سپاه . اونجا قراره بریم برای معاینه اعصاب و روان . پسره گفت یک ساعت دیگه نامه میرسه اونجا . اگر میخواید میتونید امروز یا فردا یا فلان روز برید اونجا . من گفتم که فردا میرم . ( توی اون بیمارستان حداقل دو ساعت علاف میشیم و من تحملش رو ندارم ، علی الخصوص تحمل مسیرِ رفتن تا بیمارستان رو .

🌹🌹🌹🌹🌹

توی اون برگه ای که بهم داده بودن که تحویل کمیسیون پزشکی بدم ، اینارو به انگلیسی نوشته بود :

اضطراب / افسردگی / افکار خودکشی / وسواسی / پارانویا . دقیقن همینارو زده بود . بذار به انگلیسی بگم :

Anxiety / Depression / Suicide thoughts / Obsessive / Paranoia

مال پسره رو فقد اضطراب و افسردگی زده بود .

امیدوارم معاف شم و امیدوار ترم که معافیت رو بتونم وسط دانشگاه بردارم و بعد از دانشگاه ادامه سربازیو برم . امیدوارم به عنوان پزشک ، سربازیمو ادامه بدم . امیدوارم ، و جز امیدواری نمیتونم کار مهم دیگه ای انجام بدم 🥲 . ایشالا خدا هم کمکم کنه توی این مسیر 🫂 .

Mr.M

چهارشنبه بیست و هشتم شهریور ۱۴۰۳ 0:51

الان من دلم بغل میخواد ، کیو باید ببینم ؟ 🥲 یکی باید توی بغلم باشه که خوابم ببره ☹️ . من زنم بخاطر زیاد بغل شدن از دستم عصبی میشه و میذاره می‌ره . کل زندگیم توی دنیای خودم بودم در حالیکه دنیای دیگه ای رو میخواستم و از بچگی دوست داشتم دنیایی که توش هستم ، پر از بغل کردن باشه . ولی خب اونجوری که میخواستم نشد 😅💔 . دو نفر رو بعد از دوران کودکی و از روی دوست داشتن ، دو سه بار بغل کردم . همین .

بذارین یه رازی رو بگم بهتون . من وقتی از خونه میرم بیرون ، حداقل پنج نفر رو دلم میخواد محکم تا حدود پنج دقیقه محکم بغل کنم و گرمی بدنشو بگیرم 🥲 . نمی‌دونم کمبود محبته یا چی ، ولی خداروشکر خودمو کنترل میکنم که سوتیِ زشتی ندم که دیگران عصبی بشن و آبروی منم بره 💔 .

فردا هشت صبح باید بهداری ناجا باشم . در نتیجه باید ساعت پنج و نیم اینطورا بیدار شم بنظرم .

Mr.M

چهارشنبه بیست و هشتم شهریور ۱۴۰۳ 0:11

بعد از مدیتیشنی که قبل از ساعت دوازده امشب کرده بودم ، مسواک هم زدم . بعدش یک ساعت دی اس ام خونده شد .

روز خوبی بود از لحاظ فعالیتی . خداروشکر ❤️ .

Mr.M

سه شنبه بیست و هفتم شهریور ۱۴۰۳ 22:47

30 دقیقه و 49 ثانیه مدیتیشن رفتم . رو به پایین گرد میکنم که نسبتاً خالص دربیاد و تکون های اضافه یا باز کردن چشم هام رو از آمار زمانی حذف کنم .

عجیبه که مدیتیشن داره حال میده .

راستی ! دیگه مدیتیشن رو به حالت چهارزانو انجام نمیدم . امشب که انجام میدادم ، به حالت نشسته و پاهای آویزان از تخت انجام میدادم .

🌹🌹🌹🌹🌹

خیلی زیباست اگر نیم ساعت صبح برم و نیم ساعت شب . کل روز تا حد خیلی خوبی تحت کنترل در میاد . البته اگر بتونم انجامش بدم .

خارش بدنمم خیلی کمتر شد . نمی‌دونم بخاطر گذر زمانه ، یا اینکه مدیتیشن هم دخیل بوده . خدا می‌دونه چقدر و چطور تاثیر گذاشته .

متاسفانه خیالبافی ها حین مدیتیشن هم دیده میشن و منو از دنیا خارج میکنن و نمیتونم درست در زمان حال مدیتیشن رو ادامه بدم . افسردگی حین مدیتیشن خیلی کم میشه . وسواس های فکری تقریباً ده درصد میشن فک کنم . اضطراب هم راحت یک سوم میشه .

مشکل اساسی ، maladaptive daydreaming خواهد بود و من این مشکل رو تا حل نکنم نمیمیرم . 🔥

🌹🌹🌹🌹🌹

دیروز کلانتری رفته بودم برای گرفتن نامه برای بهداری ناجا . اون آقای مسئول ، سیستمی زد . امروز رفتم بهداری . گفتن نیومده نامه ! دوباره زد و گفت که آخرین نامه ، مربوط به گروه ب اعصاب و روان شدنته ( مال یک و نیم ماه پیش تقریباً ) . زنگ زدم به جناب سروانی که شمارشو دارم و توی کلانتریمون کار می‌کنه . گفت بیست دقیقه دیگه زنگ بزن بهت میگم . بیست دقیقه گذشت و زنگ زدم ، و گفت که گوشیو نگه دار چک کنم ( 😂😂 چک نکرده بود ) . چک کرد و گفت که ارسال کردیم . کد ده رقمیشم داد و گفت بگو این مربوط به نامه‌ست . کد رو بهشون دادم و بازم یارو گفت که برامون نیومده . گفت چک کنم که شاید مستقیماً دادن بالا . گفتم بالا ینی دقیقاً کجا ؟ گفت قسمت روانشناسی . رفتم روانشناسی و دیدم درش بستست . شک کردم که بشه رفت داخل ، و یه آقای دکتری بهم گفت دنبال چی میکردی ؟ و ماجرارو تعریف کردم . گفت توی همین طبقه ، این سمتی برو به فلان قسمت . رفتم اونجا و کد رو دادم و آقاعه گفت معرفی نامه ای که میخوای برای چیه ؟ برای چه موضوعی ؟ منم گفتم برای ویزیت اعصاب و روان . بازم سوال پیچ کرد . آخرش کد رو زد و گفت نامه‌ت اومده . برو اتاق بغلی پیش خانوم فلانی ! رفتم پیش خانومه و گفت برم قسمت روانشناسی ای که همون اول میخواستم برم 😂 . رفتم اونجا و دوباره کسی که پشت میز بود و حالت منشی رو داشت ، گفت برم فلان قسمت . فلان قسمت ، همون جایی بود که یارو کد رو زد و نامه رو دیده بود ! به منشی گفتم که داداش من از همونجا دارم میام اینجا ! گفتن بیام اینجا . پسره گفت که کارای معافیتی که میگی به روانپزشک ربط داره و اون شخص کارای روانپزشک رو انجام میده . گفتم که : انگار قبلش باید روانشناس باید ببینه منو . گفت : لابد برای تست اعصاب و روان تورو اینجا فرستادن . فردا باید بیای . فردا ساعت هشت صبح . گفت اون کد ده رقمی رو بیار و کارت شناسایی هم داشته باش .

خلاصه دوباره برگشتم خونه . مسیر کوتاهی تا اونجا نیست ، ولی حداقل آدمای زیادی رو دیدم و جایی که رفته بودم ، نزدیکای یه دانشگاه خیلی خوب بود و پر از جوونای بیست سی ساله بود اونجا 🥰 . البته من چهرم الان خیلی مرتب نیست . ولی قلباً اونجارو دوست دارم ، چه خفن دیده بشم ، چه معمولی .

Mr.M

سه شنبه بیست و هفتم شهریور ۱۴۰۳ 20:41

از وسطای دوره آموزشیِ سربازی تا الان ، بدنم و دست و پام یهو میخارن و وقتی میخارونمشون ، هر جایی که میخارونم به خارش میفته و منطقه بزرگتری درگیر خارش میشه . چند دقیقه پیش کمرم میخارید . آروم خاروندمش . چند ثانیه بعد همون جا دوباره خارید ولی اطرافش که خارونده بودم هم شروع به خاریدن کرد و من جرئت نمیکنم دیگه دست بزنم بهش . راستی بازوی راستمم الان شروع به خارش کرد . نمی‌دونم چرا 😂 . حس میکنم منشأ عصبی داره و به دارو ها ارتباط چندانی نداره ، چون این دارو هارو خیلی وقته میخورم و اصلن همچین وضعی رو توی این چند ماه ایجاد نکردن . هرچند که هر کدوم از این دارو هارو به شکل پخش و بهم ریخته ، طی این چند سال خوردم ( با تجویز دکتر ) ، ولی بجز خارش خیلی اندک که فلووکسامین در اوایل ایجاد میکرد ، هیچ عارضه اعصاب خردکنی نداشتن . فلووکسامین رو دو سالی هست که میخورم و فقد مثلن یک ماه اول باعث خارش میشد .

دارو ها :

فلووکسامین ۳ تا ۱۰۰ میلی . صبح ظهر شب

کلومیپرامین ۱ عدد ۲۵ میلی . شب

بوپروپیون ۱ عدد ۱۵۰ میلی . ظهر

پروپرانولول ۲ عدد ۲۰ میلی . صبح شب

Mr.M

سه شنبه بیست و هفتم شهریور ۱۴۰۳ 5:53

چند تا خواب دیدم . به صورت به هم ریخته توضیح میدم :

یه خواب مربوط به یه مکانی بود که توی طبیعت بود و باید از یه جایی می‌رفتیم بالا که حالت کوهنوردی داشت . نمیدونم چرا باید اون کارو میکردیم . من سعی کردم پرواز کنم . دیدم میتونم جسمم رو از زمین جدا کنم و به سمت بالا حرکت کنم ، ولی با سرعت آروم . خانواده عمم هم بودن اونجا ، و یکی از پسرعمه هام خیلی سخت ، ولی میتونست پرواز های کوتاه بکنه .

خواب های بهم ریخته بعدی ، مربوط به پرواز توی یه مراسم ختم و یه خواب هم ظاهراً مربوط به یه مراسم ازدواج بود . توی مراسم ختم بود انگار ، که دور محوطهٔ بیرون پرواز میکردم و نباید میرفتم داخل . نمی‌دونم چرا ، ولی فک کنم مهمون ها سطح بالا بودن و من نباید باهاشون مواجه میشدم ، چون توی خواب ، منو دارای آداب معاشرت پایین میدیدن . شب بود و تاریک . میدونستم که اگر از محیط اطراف یکم دورتر بشم ، اجنه منو میگیرن و بهم آسیب میزنن . پس دور ساختمون پرواز میکردم تا مراسم تموم بشه .

یه خواب هم دیدم که توی یه مکانی شبیه طبیعت بودم و اونجا پرواز میکردم و حرفه ای شده بودم . خونه «ه» یا همون «مریم ک» اونجا بود و من درضمن میتونستم از دیوار ها بگذرم درست مثل روح ، در حالیکه جسم داشتم . از دیوار خونشون رد شدم و خونه بزرگی که بزرگیش واقن زیاد بود و محوطه بزرگی داشت رو دیدم . «ه» رو هم دیدم که روی گوشش هدفون گذاشته و آروم توی حس خودشه و با آهنگ داره هم فرکانس میشه و آروم می‌رقصه 🙂😅 . توی خواب میتونستم تبدیل به خفاش یا پرندهٔ معمولی هم بشم . خودمو تبدیل به پرنده کرده بودم که وقتی منو دیدن ، نفهمن که انسان هستم !

توی یه خواب دیگه هم که مطمئنم خواب پایانیم بود ، دیدم توی خونه خودمون هستم و پدر و مادرمم هستن و اونجا میتونستم پرواز کنم و از زمین جدا بشم . سرعت حرکتم نسبتاً خوب بود ولی هیچ وقت نتونستم با سرعت زیاد حرکت کنم . پدر و مادرم و خانواده عممینا کلن میدونستن که میتونم پرواز کنم . جلوی پدر و مادر و در حالیکه اونا همش میخواستن منو پیدا کنن که باهام حرفای چرت و پرت بزنن و نصیحت کنن و این چیزا ، توی خونه پرواز میکردم و درضمن میتونستم از دیوار ها بگذرم و بین دیوار ها جسمم رو با پرواز تکون بدم . همه جای خونه می‌گشتم و اکثرن سعی میکردم بین دیوار ها باشم که کسی نتونه منو بگیره و درضمن کسی نفهمه من کجای خونه هستم و حتی ندونه که خونه هستم یا نه .

اینا چیزایی بودن که یادم بود . خواب هام خودشون بهم ریخته بودن و از این داستان به اون داستان میشدم . ببخشین اگر کمی مبهم توضیح دادم . خواب هام حالت های بی معنی بودن داشتن ، ولی بنظرم در حقیقت معنی داشتن و میخواستن تحولم رو نشون بدن .

Mr.M

دوشنبه بیست و ششم شهریور ۱۴۰۳ 22:51

رکورد مدیتیشنم شکسته شد . حدود بیست و پنج دقیقه و پنجاه ثانیه رفتم . البته این پنجاه ثانیه رو رو به پایین گرد میکنم و علتش اینه که دستم رو یه لحظه دراز کردم و چراغ خواب رو که نزدیکم بود روشن کردم . آخه توی چراغ خواب بخاطر طراحیش ، موتور داره و صدای موتورش منو به خلسه می‌تونه ببره . هرچند که صداش برام کمه و بعضی وقتا بی تاثیر بنظر میاد . خلاصه یک دقیقه وقت تلف شده حساب میکنم . و معمولاً کمی بیشتر از چیزی که می‌خوام ، مدیتیشن رو ادامه میدم که وقت های تلف شده ، کمی جبران بشن .

بگذریم ....

برم یکم دی اس ام بخونم و بعدش لالا کنم .

شبتون بخیر ❤️ .

Mr.M

دوشنبه بیست و ششم شهریور ۱۴۰۳ 18:26

امروز رفتم کلانتری و خیلی بهم متلک انداختن که چرا الکی غیبت کردی و چرا فرار کردی و چرا مارو به تخمت گرفتی و این مدل چیزا ، با لحن نسبتاً بی ادبانه . منم دلم گرفته بود ولی توی دلم چیزی تکون نمی‌خورد چون عادت داشتم توی سربازی به این چیزا . فقد آخراش که یکی از کارکنان داشت نامه میزد ، ازم پرسید که دوست نداری سربازی بری ؟ و من جواب دادم ، و بعدش پرسید که پس چرا اومدی ؟ من باز جواب دادم ، و بعدش با لحن دلسوزانه ای پرسید که چرا اینا قبل سربازی معافیت بهت ندادن با وضعی که داری .... ؟ منم گفتم که معاف از رزم هستم ، ولی الان متوجه شدم که نمیتونم این راه رو به پایان برسونم و توانش حداقل توی این برهه در من نیست و می‌خوام کنکور بدم . اگر سربازیم تموم نشه ، نمیتونم هیچ دانشگاهی ثبت نام کنم . وقتی یارو داشت ازم میپرسید که « نمیتونی سربازی بری ؟ » یکم بغض کرده بودم ولی به جاهای مختلف نگاه میکردم که پیغام گریه کردن در مغزم صادر نشه . نمی‌دونم امتحان کردین یا نه ، ولی وقتی داره گریتون میگیره ، اگر به جاهای مختلف نگاه کنید و چشمتون رو تکون بدین ، احتمال گریه کردنتون میاد پایین 😁 .

خب ، بریم بخش دوم متن :

​​​​​​​توی اینترنت زده که معافیت دائم رو از روی اون شخص میشه حذف کرد ، به شرطی که شرایط بیماریش بهبود پیدا کرده باشه . آیا میشه این نتیجه گیری ای که در ادامه نوشتم رو کرد ؟ :

اگر معافیت دائم بگیرم میتونم کنکور بدم و اگر پزشکی آوردم ، این رشته رو بخونم ، و بعد از تموم شدن دورهٔ عمومی ، یا حتی در حین دوره ، میتونم درخواست لغو معافیت بدم ، و دوره سربازی رو با رشته پزشکی بگذرونم ، که عملاً سربازی به این شکلی که الان در زندگیم در حال اجراست ، حذف بشه .

یه سایتی به اسم دادراه زده بود که با معافیت دائم ، میشه پزشکی تحصیل کرد و منعی نداره . توش چندین وکیل این حرف رو زده بودن و یکی دوتاشون هم گفته بودن که بسته به حالی که دانشجو داره ، ادامه تحصیل احتمال داره لغو بشه یا ادامه دار بشه . پس احتمالاً بعد از قبولی ، می‌ذارن که این رشته رو بخونم و خنگ بازی در نمیارن که فلانی احتمال داره به خودش یا به بقیه آسیب خیلی جدی ای بزنه و دانشگاه رو منفجر کنه و صد نفر رو به قتل برسونه 😑😕 .

نظر شما چیه ؟ میذارن این رشته رو اگر قبول شدم برم ؟ می‌ذارن بعد از اتمام رشته ، معافیت رو بردارم و سربازی رو به عنوان دانشجوی پزشکی ادامه بدم ؟

Mr.M

یکشنبه بیست و پنجم شهریور ۱۴۰۳ 22:36

خدایا ، همهٔ کسایی که قلباً دوستشون دارم و تو می‌دونی منظورم به کدوم هاست رو توی زندگیشون در این دنیا و دنیای بعدی خوشبخت کن .

خدایا ، نذار حق آدمای خوب در این دنیا ضایع بشه . می‌دونم که آخرتی هم هست ، ولی اکثر آدمای خوب رو به موفقیت های بزرگ برسون که آدمایی که ذاتشون خرابه ، تسلیم قدرتِ نامحدودت بشن و حس ناامیدی بکنن 🫂 .

خدایا ، در کنار آدمای خوب ، به منم کمک کن . تو بهتر می‌دونی فردا یا پس فردا چیکار می‌خوام بکنم . منو ناامید نکن . خدایا ، من انرژیم خیلی کمه . شارژمو تموم نکن 😁🥲💔 .

خدایا به بهترین دوستم کمک کن بهترین آینده رو داشته باشه 🧡 . سال بعد ، پزشکی تهران رو نصیبش کن . اون شایستگیش رو داره و می‌تونه این کارو بکنه ، ولی روحیش و اطرافیانش رو تحت کنترل خودت در بیار و به بهترین شیوهٔ ممکن ، اونو دو رقمی یا تک رقمیِ سال بعد بکن 🧡🧡 .

منم که خودت می‌دونی چی می‌خوام 🥲 . معافیت دائم + اون رتبه ای که توی ذهنمه + اون دانشگاهی که توی ذهنمه 🙂🌹 .

Mr.M

شنبه بیست و چهارم شهریور ۱۴۰۳ 8:33

یک قسمت بریکینگ بد

۱۷ دقیقه مدیتیشن

یک ساعت خوندن دی اس ام

مسواکِ شب

🌹🌹🌹

من مسواک زدن برام سخته . برا همین وقتی انجامش میدم ، دوس دارم توی وبلاگ هم بذارم و جزو کارای مهم حسابش کنم 😅😅 .

🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹

۶ ام مراسم ازدواج یکی دیگه از پسرخاله هامه . همون که دندون سازی رو از یکی دیگه از پسرخاله هام یاد گرفته و الان خودش لابراتوار زده . بچه خوبیه و دقیقه . کارش بنظرم در آینده خیلی خوب بگیره .

امروز ساعت مطالعه بیشتر خواهد شد . مسواک صبحم خواهم زد .

Mr.M

جمعه بیست و سوم شهریور ۱۴۰۳ 13:12

بچه ها می‌خوام تک جلدی های شیمی دهم و یازدهم و دوازدهم مبتکران رو بگیرم ( کتاب تستی ) . ولی متاسفانه حتی «تک جلدی های واجبِ» شیمی مبتکران هم خیلی گرون هستن . بهترین سایت برای خریدشون کجاست ؟ می‌خوام ارزون بیفتن . درضمن برای کنکور ۱۴۰۴ باشن ، نه قدیمی تر . هرچند احتمالاً تاثیر معدل برداشته نشه و نیاز به کنکور ۱۴۰۵ هم داشته باشم ؛ ولی شیمی و فیزیک و ریاضی ، تقریباً هیچ تغییری نمیکنن. فقد زیست رو باید دیر تر بگیرم .

ریاضی : مهر و ماه

فیزیک : خیلی سبز

راستی فیزیک خیلی سبز چرا تک جلدی بود ؟ قبلاً یه کتاب ، تست پایه فیزیک بود و یه کتاب پاسخنامش ، و یه کتاب هم مربوط به تست و پاسخ دوازدهم بود . الان همرو توی یه کتاب آوردن ؟!

Mr.M

جمعه بیست و سوم شهریور ۱۴۰۳ 13:3

دوباره تاثیر معدل رو دارن تق و لق میکنن ، در حالیکه خیلیا مخالف این موضوع هستن . درگیری سر اینکه تشریحی خونده بشه یا نه ، دوباره داره شعله ور میشه و من نباید اخبارشو دنبال کنم . اگه چیزیو خواستن عوض کنن بعدن خود به خود متوجهش میشم . کار درست اینه که روانم رو تحت کنترل بگیرم و مغزم رو برای جدال های زندگیِ خودم که مهم تر از کنکور هستن آماده کنم . من باید خونسرد تر بشم ( نه به شکل ظاهری ) ، باید کتاب خون تر بشم ، باید با ثبات تر بشم ، و ... باید معاف تر بشم ( معافیت دائم سربازی ) 😅 .

Mr.M

جمعه بیست و سوم شهریور ۱۴۰۳ 1:4

روزی که گذشت یک ساعت دی اس ام خوندم . دو قسمت از بریکینگ بد فصل پنجم رو هم دیدم . مامانم تا عصر ، خونه نبود و خونه خالم بود ؛ بنابراین صداش منو اذیت نمی‌کرد و از این جهت خوب بود 😂 .

سعی میکنم شنبه برم کلانتری . اونجا برگه بگیرم و ببرم برای معاینه پزشکی روانی . و سعی کنم کارت قرمز اعصاب و روان رو بگیرم ( می‌دونم گرفتنش باعث ایجاد مشکلات میشه . چک کردم و پرسیدم و می‌دونم . چاره ای جز این ندارم . )

تست ریاضی جامع مهر و ماه و فیزیک جامع خیلی سبز رو هم وقتی تکلیف کارت معافیت مشخص بشه ، اینترنتی میگیرم . چقد کتابا گرون شدن 🥲 . خداروشکر حقوق سربازی بود برام ، وگرنه اصلن روم نمیشد از خانواده پول بگیرم و در نتیجه عصبی میشدم از وضعیتم :)

🌹🌹🌹🌹🌹

خدایا ، اگر در آتشم افکنی ، به اهل دوزخ خواهم گفت که چقدر دوستت دارم ! 🥲❤️

خدایا ، با من مهربون تر باش 🙂 . جای دوری نمیره بخدا 😁😁😅😅 .

برخلاف ایموجی هام و بر خلاف لحن حرف زدنم ، حال روحیم خوب نیست و نمیشه این رو کتمان کرد . من صرفاً وقتی حالم کمی بهتره ، وقت رو غنیمت می‌شمرم و سعی میکنم حس خوشحالیم رو اینجا بروز بدم تا قبل از اینکه به پایان برسه .

خدایا ؟ اینو بدون که اگر برای هدفم ، به شکل ظاهری «خ..» کنم ، برای خ.. نبوده و نیتم فهموندن مسائل به اون پزشک های خاصِ بی کفایتی بوده که نمی‌خوان سختی کشیدنم رو درک کنن . خدایا ؟ من نمی‌خوام بمیرم ؛ پس تو ام کمکم کن نمیرم در این راهِ فرضی 🥲❤️ . خدایا نمیخوام ناقص بشم . نمیخوام کلیه هام یا کبدم از کار بیفتن . خدایا ؟ کارم رو به جاهای باریک نکشون ، چون من طاقتی برام نمونده عزیزم 😔💔 . خدایا ؟ من حرفمو حتی اگر هزار بار بمیرم و هزار بار توی آتش بسوزم پس نمی‌گیرم که : دوستت دارم 🫂 💋🙂🥺❤️ .

Mr.M

پنجشنبه بیست و دوم شهریور ۱۴۰۳ 14:1

امروز یکی از بهترین صداهایی که از یه خواننده شنیدم رو تونستم کشف کنم 🙂🥺❤️ .

« امین بانی »

« ببین چه کردی / ثانیه ها / نشد »

متاسفانه به بیماری کم خونی تالاسمی ماژور مبتلاست ، ولی به خوبی اوضاع رو کنترل کرده و صداش رو ماندگار 😌❤️ .

Mr.M

چهارشنبه بیست و یکم شهریور ۱۴۰۳ 19:20

امروز حالم خیلی بد بود . دوست ندارم حتی درموردش حرف بزنم . با یکی از دوستا که مشاور خوبی توی زمینه کنکوره ( Ar ) هم حرف زدم ، ولی خب حال و هوام خیلی عوض نشد ، هرچند یکم نسبت به تغییرات کنکور و کتابهای کمک درسی و درسی آگاه شدم .

دو دفعه خ.ا + تنهایی مطلق از صبح تا الان ( پدر و مادر هم نیستن ) + الکی خوابیدن های نسبتاً زیاد .

ناهار رو نزدیکای غروب خوردم ، اونم چون واقن گشنم بود و داشتم میمردم .

🌹🌹🌹🌹🌹

دارم میمیرم . ولی کسی نیست کمکم کنه . بنابراین باید خودم یه غلطی بکنم . بنظرم حالا که کسی اینجا نیست ، یه مدیتیشن برم ....

Mr.M

چهارشنبه بیست و یکم شهریور ۱۴۰۳ 9:42

۱۵ دقیقه مدیتیشن رفتم . حالم الان خیلی بهتره 🙂🌹 . خدایا ممنونم ازت 😘 .

Mr.M

سه شنبه بیستم شهریور ۱۴۰۳ 17:39

با حال بد رفتم سوپری محل که دوتا بستنی شکلاتی بگیرم بخورم که دوتا پسر بیست سی ساله اونجارو اداره میکردن . یکیشون داشت برام کارت میکشید که دیدم دارن می‌خندن . یکیشون گفت قیافت کِرِ «میلاد میداوودی»ه . الان سرچ کردم و دیدم آنچنان شبیهش نیستم ، ولی خوشحالم که شبیه یکی از بازیکنای نسبتاً خفن استقلال دیده شدم 🥰 .

Mr.M

سه شنبه بیستم شهریور ۱۴۰۳ 14:44

نظرتون چیه ؟

آقامیرزا‌محمد‌باقراصفهانی‌الخوانساری در روضات‌الجنات، در ترجمه‌ی مرحوم ملا‌محمدسرابی، که از شاگردان مرحوم ملامحمد‌باقر صاحب ذخیرةالمعاد است، از بعضی از احفاد مولای سرابی مزبور، سفری به عتبات عرش درجات مشرف می‌شد.
در ابتداء هر منزلی می‌دید، که شخصی در جلوی حیوان سواری او پیاده راه می‌رود. و هنگامی که به منزل می‌رسند، آن شخص را نمی‌بینند و از دیده‌ها غایب می‌شود. روزی از یکی از اهل کاروان از حالات آن شخص سوال کرد.
او نیز گفت: وقتی که موقع صرف غذا می‌شود، می‌آید؛ و مقداری غذا از ما می‌گیرد و بعد می‌رود؛ و ما دیگر او را نمی‌بینیم!
در هنگام کوچ کردن از آن منزل، دید آن شخص طبق معمول در جلوی حیوان سواری او راه می‌رود. ملامحمدباقر فرصت را مغتنم شمرد و در حالات او دقت کرد. از جمله در چگونگی راه رفتن او. دید که در هوا راه می رود و پاهایش اصلا روی زمین‌ نیست. پس از دیدن این حالت، ترس بر ملامحمدباقر غلبه کرد؛ و آن شخص را نزد خود فرا خواند و از حالش جویا شد.
آن جن گفت : من مردی از طایفه‌ی جن هستم و شیعه‌ی علی علیه‌السلام و اولاد طاهرین آن بزرگوارم. مرا حادثه‌‌ای بسیار بزرگ روی داد. و با خداوند عهد کردم که اگر مرا از آن حادثه نجات دهد، با پای پیاده در رکاب یکی از دانشمندان شیعه به زیارت قبر سیدالشهدا علیه‌السلام بروم. خداوند مرا آن حادثه نجات داد. من اراده کردم تا به عهد خود وفا کنم. وقتی که شنیدم، شما عازم به تشرف آن آستان پاک هستید، فرصت را غنیمت شمردم. و خود را در رکاب مبارک شما کشاندم!
ملامحمدباقر از او در مورد آن غذاهایی که مردم در منازل بین راه به او می‌دادند، سوال کرد. زیرا می‌دانست که جن، به تصریح اخبار، از غذاهای متداول و رایج انسان ها و خوردن آنها محروم است.
جن گفت: من آن غذاها را به زائران فقیر می‌دهم.
ملامحمد سوال کرد: غذاهای شما جنیان چیست؟
جن گفت: هرگاه شخص وجیه و صبیحی از بنی‌آدم را ببینیم، او را به سینه‌ی خود می‌چسبانیم و او را می‌بوییم؛ و از بوی او قوت و قدرت می‌گیریم. چنانچه آدمیان از خوردن غذاها قوت می‌گیرند. پس هرگاه از آدمیان را که دیدید که در دماغ و عقل او اختلالی واقع شد و وحشتی در سینه و سر او داخل گردیده، بدانید که از تأثیر بوی ما و به سینه چسبانیدن ما است. و علاجش آن است که مقداری از آب سُداب خالص را و اگر به سرکه مخلوط باشد بهتر است؛ در یکی از سوراخ‌های بینی او بچکانید. زیرا با این کار، آن جنی که به او آزار رسانیده، هلاک می‌شود. و صاحب آن بیماری به خواست خداوند شفا می‌یابد.
ملامحمدباقر می‌گوید، وقتی که چند منزل دیگر رفتیم، در یکی از آن از آن منازل بر یکی از اربابان منزلت و شأن و صاحب ثروت وارد شدیم. و او در مهمانداری ما و اهل کاروان دقیقه‌ای را فرو نگذاشت؛ و ما را به انواع اکرام گرامی داشت. سپس آن رفیق جنی ما در آن منزل آمده و به من اظهار نمود، که شما به صاحب منزل بگویید برای تشریفات ما آن خروس سفیدی که در میان منزلت پنهان نموده‌ای ذبح کن!
من هم از میزبان این درخواست را نمودم. به محض آنکه سر خروس بریده شد، صدای ناله و نوحه از زنان او بلند شد. پس به داخل خانه رفت، تا معلوم کند که چه خبر شده است. طولی نکشید که با حالی پریشان بیرون آمد. وقتی علت پریشان‌حالی او را پرسیدیم،
اوگفت: همینکه آن خروس سفید را ذبح کرده‌اند، به یکی از دختران من حالت جنون دست داده و بیهوش بر روی زمین افتاده است. و ما در مورد دوا و درمان او درمانده و عاجز شده‌ایم!
ملامحمد به او گفت: غم نخور؛ که دوای او در نزد ما یافت می‌شود!
و سپس دستور داد که مقداری سُداب حاضر کردند. و آنرا در میان آب انداخته و چند قطره از آن آب را در یکی از سوراخ‌های بینی دختر ریختند. و آن دختر فوراً از جایش حرکت کرد و بهبود یافت.
و از گوشه‌ی منزل صدایی بلند شد: آه! خود را به واسطه‌ی یک کلمه حرف که از زبانم بیرون آمد به کشتن دادم؛ و راز خود را نزد بنی آدم فاش نمودم!
ملامحمد باقر می‌گوید هرقدر جستجو کردیم، صاحب صدا را نیافتیم. و پس از آن شخص جنی را، دیگر در جلوی کاروان ندیدیم. و معلوم شد که همین جن بود، که به آن دختر تعرض کرده بود. و به وسیله‌ی آب سداب که خود گفته بوده هلاک گردید.

Tags :

#داستانهای درگیر کننده مغز

Mr.M

دوشنبه نوزدهم شهریور ۱۴۰۳ 18:46

امروز شانسی دی اس ام رو باز کردم و خواستم برای اولین بار داخلش رو یه نگاه با دقت متوسط بندازم . رفتم توی قسمت اختلالات پارافیلیک ؛ چون عجیب ترن و برام جالب بود که درموردشون چی نوشته . اختلال پدوفیلیک رو خوندم و تموم شد . آخرای اختلال پدوفیلیک بودم که تصمیم گرفتم ساعت مطالعه رو ثبت کنم 🙂 . اختلال پدوفیلیک و اوایل اختلالات وسواسی_اجباری رو خوندم . امشب یا فردا سعی میکنم مقدمه کتاب رو هم بخونم ؛ کاری که همون اول باید میکردم و نکردم 😂 .

ترکیب کتاب علمی و غیر علمی خیلی قشنگه . برای همین دنیای سوفی رو هم ادامه خواهم داد .

🌹🌹🌹🌹🌹

با گوشی از یه برنامه ای که برای استخاره کردن معتبره ، درمورد معافیت دائم اعصاب و روان و کارت قرمز اعصاب و روان استخاره گرفتم و نتیجه خوب اومد و نوشت : انجام بده . خوب است اقدام کنید که به اهداف خود می‌رسید .

خدایا ؟ توی سربازی به فنا رفتم . نابود شدم از بس کما زدم و خاکستر شدم از بس همه نسبت به شنیدنِ اهدافم نامحرم محسوب میشدن ! ولی اینو بدون که هنوز دوستت دارم و از کاری که با من کردی ناراحت نیستم . می‌دونم که لازم بوده . اگر لازم نبود اتفاق نمی‌افتاد ، علی الخصوص الان که برای انجام کارام واقن به تو توکل میکنم و قبلش هم کلی فکر میکنم که چه کاری انجامش بهتره . مگه میشه توکل کرد و فکر کرد و بعدش دوباره توکل کرد و در دراز مدت بیچاره شد ؟! تو بزرگی . منو از دست شیاطین انسی و جنی نجات بده و از حیلهٔ اونها در امان نگه دار . منو از دست خودم هم در امان نگه دار ❤️ .

🌹🌹🌹🌹🌹

نمی‌دونم کی برم سربازی که معرفی نامه برای بیمارستان بگیرم که برای معافیت دائم اقدام کرده باشم . نمیخوام الکی غیبت بخورم . می‌خوام اگر معافیت دائم نمیدن ، با غیبت های تلنبار شده مواجه نشم .

خدایا ؟ تو بهتر از من می‌دونی که نباید صبح تا شب توی خونه باشم . من اگر بجز شب ها توی خونه باشم ، مامانم منو دیوونه می‌کنه . مادرمه ، ولی تو بهتر از من می‌دونی که چقدر نسبت به من دشمنی می‌کنه و چقدر انرژی منفی به من میده ! با انرژی های منفی هم میشه موفق شد ، ولی وقتی انرژی مثبت هست ، چرا خودمون رو با انرژی های منفی دیوونه کنیم ؟ پس خدایا ؟ معافیت دائم اعصاب و روان به من بده و منو توی کتابخونه به شکل پایدار و مستحکم نگه دار ، که صبح تا شب بخونم و تایم های استراحتم رو با کتابای غیر درسی پر کنم که حتی اون زمان ها هم مفید واقع بشن . منو از دشمنی مادرم و پدرم و خاله هام و پسر خاله هام و دختر خاله هام و دختر عمم و عمم و عمو یا عمو هام در امان نگه دار و دشمنی هاشون رو خنثی کن که تو بر هر کاری توانایی 🫂 .

Mr.M

یکشنبه هجدهم شهریور ۱۴۰۳ 5:13

دیروز ساعت هفت بعد از ظهر مرخصی گرفتم که شب خونه باشم . از جانشین مرخصی گرفتم ‌. حالم خیلی بد بود توی سربازی . ظرف خورش قرمه سبزی که برای سلف بود رو حین آوردن به پادگان ، بقل در ورودی خالی کردم رو زمین و حسابی کارم خجالت آور بود هرچند که تقصیر راننده اسنپی بود که راهکار احمقانه ای برای بلند کردن ظرفای سلف بهم داده بود . خیلی تیکه و متلک شنیدم بخاطر اشتباهی که کردم . خودمم خجالت کشیدم واقن . دلم میخواست زمین دهن باز کنه و برم توی زمین و له بشم .

به معافیت دائم اعصاب و روان فکر میکردم . به کارت قرمز اعصاب و روان . و قید زندگی رو زده بودم . کما زده بودم و حالم خیلی بد بود . الآنم حالم خوش نیست ولی گفتم بهتره یکم باهاتون حرف بزنم .

من گوشیمو میبرم پادگان ، ولی توی کوله پشتیم میذارم و نمیتونم ازش استفاده کنم چون بقیه میفهمن و کارم خیلی سخت شده توی استفاده از گوشی . ببخشید بابت جواب ندادن پیام های خصوصی . نمی‌دونم با چه رویی به پیامای خصوصی مینا خانم جواب بدم 💔 .

خدایا دارم میمیرم از خستگی . الان چشمام پر از خستگی هستن و اعصابم اول صبحی خرد شده از فرط فشار های درونی .

دیروز بعد از اینکه ظرف سلف خورش قرمه سبزی رو بقل در خالی کردم و چند نفری بهم متلک انداختن و یه سریا ناراحت شدن و یه سریا با نگاه هاشون بهم فهموندن آدم گیجی هستم ، واقن دلم گرفت و داغ دلم تازه شد . جرقه ای شد برای انفجار . میخواستم یه ورق فلووکسامین بخورم که مسموم بشم و استعلاجی بگیرم و یا شاید کارم رو خودکشی تصور کنن و کارت قرمز سربازی بگیرم . عجیبه مگه نه ؟ فکرای من همیشه عجیبن 🥲 . دیروز توی دلم میگفتم که تا آخر عمرت تنها باش و تنها زندگی کن و تنهایی تا جایی که میتونی موفق شو . اینطوری کسی رو با بودن کنار اون ، شکنجه نمیکنی و خیالتم راحته که روی زندگی کسی تاثیر منفی زیادی نداشتی .

حدود پونزده روزه که مسواک نزدم !!! این یکی از علامت های بد بودن حالمه ، که حتی حال ندارم مسواک بزنم .

برم صبحانه بخورم و فکر کنم که برم امروز رو ، یا نه .

Mr.M

پنجشنبه پانزدهم شهریور ۱۴۰۳ 22:36

دوران بعد از آموزشی ، از آموزشی سخت تر شده برام . خیلی کارای بیشتری باید بکنم اونجا . سربازای جدید باید بیشتر کار کنن . سربازای قدیمی به جدیدتر ها دستور میدن و دستورشون قانونی حساب میشه . سرباز قدیمی ها بد صحبت میکنن با سربازای جدید تر و فک میکنن پادشاه هستن و سرباز های جدید هم ، نوکر اونها ! همین بلایا سر خودشونو اومده قبلن . برا همین عقده ای شدن . و همشون دیپلم دارن و یا زیر دیپلم هستن . برای همین من ازشون توقعی ندارم که با شخصیت باشن . با این حال هنوز انسانیت در وجودشون هست و حتی بعضیاشون با معرفت هستن و دوسشون دارم .

🌹 مهدی ( دوستِ ترکمون که فارسی رو به زور حرف میزنه 😅 )

🌹 صابر ( دوستمون که برای کارورزی اومده بود کلانتریمون )

🌹 امیرحسین ( کامپیوتر و کار با سیستم ارجاع و استعلام رو از اون یاد میگیرم ) ( فامیلیش رو یادم نیست ، ولی مهدی و امیرحسین رو با فامیلیشون میشناسیم ) .

کادری های خوب هم بینشون هست که حال ندارم درموردشون حرف بزنم .

سربازای قدیمی تر میتونن با خودشون گوشی لمسی بیارن . میتونن با بعضی کادری ها سیگار بکشن . میتونن با پوتین روی تخت بخوابن و میتونن به سربازای تازه وارد زور بگن . منم باید ازشون تبعیت کنم ، ولی فردا گوشی با خودم میبرم . گوشی لمسیم رو میبرم ولی اصلن روشن نمیکنم و باهاش کار نمیکنم . میذارمش ته کوله پشتیم و اگر کار ضروری ای داشتم ، مخفیانه ازش استفاده میکنم .

این چند روز خیلی خیلی خیلی خیلی سخت گذشت . انقدر سخت گذشت که توی دلم میخواستم اقدام کنم برای معافیت اعصاب و روان و گرفتن کارت قرمز سربازی ! ولی از خدا کمک خواستم و اونم کمکم کرد ‌. کمکم کرد و نظرم رو همش عوض میکرد . خدارو شکر که فلن تونستم دوام بیارم . خدایا کمکم کن بیشتر دوام بیارم و کامپیوتر رو هم حرفه ای یاد بگیرم و بین کادری ها عزیز تر بشم و مردم من رو بیشتر دوست داشته باشن و بعضی سرباز ها که باهام لج هستن ، بیشتر باهام دوست باشن . 🫂 خدایا سربازی رو برام راحت تر کن . اگر میپسندی ، ذاتاً راحت ترش کن و اگر میپسندی ، صرفاً قوی ترم کن که درد کمتری حس کنم . و اگر صلاح میدونی ، هردوی این ها .

توضیحات بیشتر رو بعدن میگم . الان خوابم میاد و خیلی خسته هستم . شبتون بخیر ❤️🥺 .

Mr.M

پنجشنبه پانزدهم شهریور ۱۴۰۳ 22:23

سلام بچه ها . لطفن چند تا پروکسی ت.لگرام بدین . خدا خیرتون بده 🥲🫂 . ترجیحاً با اینترنت خانگی مخابرات سازگاری خوبی داشته باشه 🌹 .

Mr.M

شنبه دهم شهریور ۱۴۰۳ 5:19

بچه ها دو نفرتون بهم پیام خصوصی دادید که نتونستم جواب بدم . هم فقد یک روز و نیم میتونستم استراحت کنم ، و هم گشاد بودم ، و هم حالم خوش نبود و از نظر روحی خراب بود حالم . البته الان کمی بهترم و امیدوارم بهتر هم بشم . نمی‌دونم امروز چطور میگذره ، ولی امیدوارم خدا رحم کنه بهم 😔 . حوصله هیچی ندارم ، ولی باید شیش صبح دم سرکلانتری باشم و شبش هم به احتمال زیاد خونه نرم 🥲 . تازه فردا هم تعطیل نیست از نظر رسمی . و دوشنبه هم که رحلت پیامبر هست ، بازم ممکنه منو خونه نفرستن .

دوستتون دارم❤️ .

خدانگهدار 🧡🧡 ...

Mr.M

جمعه نهم شهریور ۱۴۰۳ 21:14

نصفه شب ( صبح زود ) :

زدن ریش

جمع کردن دارو های یک هفته + یک ورق سیتریزین

جمع کردن کوله سربازی .

🌹🌹🌹🌹🌹

خدایا دستامو بگیر و شیاطین جنی و انسی رو به خاک و خون بکش ❤️🫂🥲 . خیلی خسته و بی انرژی ام . خدایا ؟ من تصمیم گرفتم که خ.ا رو تکرار نکنم هیچ وقت . میشه به عنوان پاداش بهم خوشبختی رو هدیه بدی ؟ میشه وسواس ها و افسردگی ها و اضطراب هام رو بگیری از من و دیگه هیچ وقت بهم برشون نگردونی ؟ میشه دستات رو به من نشون بدی و من رو هم بیناتر کنی که بتونم دستاتو ببینم ، تا دستات رو بگیرم و ببوسم و از جام بلند شم ؟ 💔 دو سال پیش و قبل تر از اون ، وقتی ناراحت میشدم ، نیم ساعت پشت سر هم گریه میکردم . الان خیلی گریم نمیاد . فقد چشمام نیمه باز میشن و غصه ها در وجودم رخنه میکنن و دور و بریام اصلن براشون مهم نیست که دارم چی میکشم 😔 . کسی نمی‌خواد صدای مبین رو بشنوه . کسی نمی‌خواد مبین رو درک کنه . فک کنم خیلی براشون اضافه و بی منفعت شدم . دیگه مثل بچگیام نیستم که منو بزنن تو سر بقیه ، و خانواده ، حرفامو بخاطر آبرو خریدن هام و بالا رفتنِ اعتبار توی فامیل گوش کنن . وقتی با من نمیشه آبروی زیادی خرید ، بهتره برم توی قبرِ خودم و منتظر بمونم خدا منو بکشه . 🥲

Mr.M

جمعه نهم شهریور ۱۴۰۳ 20:54

خونه مامانبزرگم بودم . عمم گریه میکرد . حالم بد شد وقتی خونمون اومدم . یه فیلم داشت تلویزیون نشون میداد که اسمش « تا ثریا » بود . یه پسری توش بود هم سن من . با مامانش با خوشحالی و امید رفتن خواستگاری ، ولی حتی در رو روشون باز نکردن 💔 . وقتی این سکانس رو دیدم حالم خیلی گرفته تر شد و دلم شکست و چشمام پر اشک شد .

کل انرژیم گرفته شد در عرض یک ساعت . خوابیده بودم روی زمین و بزور تلویزیون نگاه میکردم و تکون نمی‌خوردم و هر از چند گاهی اشکامو پاک میکردم که کسی نفهمه در من چی میگذره .

دلم تنگ شده بود برای یه نفر . هرچی خدا بخواد .... 🥲

Mr.M
1 2 3 4 5 Next
About Me
Dim Star
سلام ،
اینجا جاییه که درمورد زندگیِ خصوصیم می‌نویسم و درمورد روزای آرامش بخش و یا تاریکم با خودم و شما حرف میزنم .
Archive
News
Links
Authors
Tags
Other

قالب طراحی شده توسط:

پینک تم