چهارشنبه سی و یکم مرداد ۱۴۰۳ 22:15

۱_ خوندن حداقل ۱۵ صفحه ( نسبتاً خالص و کامل ) از کتاب دنیای سوفی ( با یادداشت ساعت مطالعه )

۲_ حداقل ده دقیقه مدیتیشن ( پیوسته )

۳_ مسواکِ شب

۴_ حداقل چهار تا ۳۰ ثانیه پلانک ( پیوسته )

۵_ حداقل ۵ تا شنا ( پیوسته )

۶_ خوندن معنی دعای یستشیر + خوندن متن عربی

Mr.M

سه شنبه سی ام مرداد ۱۴۰۳ 19:44

بچه ها خیلی دوس دارم درمورد دوران آموزشی حرف بزنم ، ولی حوصلشو ندارم واقن . امروز روز آخر آموزشی بود و ترخیص شدیم و یه کاغذ دادن که به مراکز مختلفی مراجعه کنیم برای اینکه ببینیم بعد از آموزشی کجا افتادیم . من فقد اینو می‌دونم که باید فرماندهیِ انتظامیِ شهرِ خودمون برم . نمی‌دونم کجاست ، ولی یه سرچ میزنم در میارم . یه عده پارتی داشتن و افتادن عقیدتی سیاسی 😂 . یه عده هم افتادن ستاد 😂 . من و خیلیای دیگه پارتی نداشتیم و باید جاهای معمولی تر بریم برای خدمت سربازی .

راستی روز یکی مونده به آخر ، با یه نفر دعوای لفظیم شد . حق با اون بود ولی حقشو نگرفت و سعی کرد انتقام بگیره ازم و عقده هاشو خالی کنه ! منم گرفتمش به تخمم و تا جایی که تونستم سعی کردم شخصیتش و ذهنشو با جملاتِ داخلِ ذهنم تحقیر کنم که فازِ پادشاه بودن و فرمانروایی کردن برنداره ! فک کرده نمی‌دونیم سیگار و گل میکشید توی پادگان ! اون وقت برا من عدالت طلب شده و زیرآب منو میزنه ! 🙂 داستانشو اگر حال داشتم بعدن میگم . ولی به هر حال دیشب مجبور شدم پست تنبیهی بدم که آخرش به نفعم تموم شد و از بقیه جلو افتادم 😂😂 .

داستان زندگیمم به یه بنده خدایی توی زمان پست دادن تعریف کردم . نشسته بودیم کنار هم و چرت و پرت می‌گفتیم که زمان طی بشه . پست فرماندهی باید میرفتم و اون پسر هم پاس بخش بود . شب آخری بود که اونجا بودیم ، پس کسی بهمون گیر نداد و بخاطر اربعین ، خیلیا نبودن و میشد راحت نشست به آسمون و ستاره هاش و ماه نگاه کرد و کمی کتاب هم خوند و یا با یکی حرف زد .

رفیقارو دوباره دوشنبه هفته بعد میبینم . با کسایی که میان فرماندهی انتظامی شهرمون ، به احتمال زیاد مواجه بشم . خیلیا جایی که من میرم میان و گروه زیادی از بچه ها ، هممون یک جا میریم برای پخش شدن . ولی به هر حال شماره همو گرفتیم توی چند روز آخر . توی دوتا گروه از بچه های سربازی عضوم . یکیشون بزرگتره و عمومی تر و یکیشون کوچیک تر و خصوصی تر . ولی جفتشون خلوتن و کسی پیام نمی‌ده . بیشتر به درد این میخوره که همو گم نکنیم ، وگرنه کاربرد خاصی نداره .

Mr.M

شنبه بیست و هفتم مرداد ۱۴۰۳ 5:33

دیروز دنیای سوفی رو شروع کردم . کتاب جذابیه . راستی ، الآنم توی راهیم به سمت پادگان .

یکشنبه یا دوشنبه یا سه شنبه مارو تعطیل میکنن چون به تعطیلات پایان دوره میخوره . ینی چند روز دیگه ، همه بچه ها پخش میشن توی تهران . دلم برای یه سریا تنگ میشه . شماره بعضیارو دارم . شاید بازم شماره بگیرم ....

من برم . فلن خدانگهدار ❤️ .

Mr.M

جمعه بیست و ششم مرداد ۱۴۰۳ 16:49

امروز رفتیم بهشت زهرا . من توی ماشین خوابم برد و نرفتم سر مزار مامانبزرگم . خانواده عمم و مامان و بابام رفتن . بعدش برگشتیم خونه و برای ناهار هم اومدیم خونه مامانبزرگم ( بابابزرگم ) . دختر عمم از اینکه اصلن باهاش حرف نمی‌زنم و سعی میکنم نگاهش هم نکنم تعجب کرده بود . توی جمع با صدای نسبتاً بلند که همه بشنون از این وضعیت شکایت کرد که : مبین از وقتی رفتیم فلان جا ، دیگه باهام حرف نزده تا الان . سه ماهه جواب سلاممم نمی‌ده !

بعدش بقیه لبخند میزدن و آروم آروم می‌خندیدن و ماست مالی می‌کردن که لابد نشنیده . و میگفتن که مبین با همه همینه . با دختر خالشم اینطوریه . بعد دختر عمم می‌گفت که : آخه جواب سلامم نمی‌ده . اصلن هیچی نمیگه بهم . من نمی‌دونم چرا از دستم ناراحته . نمی‌دونم چرا چیزی بهم نمیگه که چرا ناراحته ؟

منم آخر سر ماست مالی کردم که این مفهوم رو برسونم که ازم سوال نکنید . میگفتم که : نشنیدم وگرنه جواب سلام میدادم . بعد خاله بابام و مامانم با خنده گفتن که : حالا یه علک سلام بگو . منم به مامانم نگاه کردم و گفتم : علک سلام ! ینی به دختر عمم حتی نگاهم نکردم و غیر مستقیم سلام دادم که فقد خفه شه .

چرا ازش بدم میاد ؟ این قضیه مربوط به حداقل ده سال پیش تا الان میشه .

من دختر عمم رو اینطور میبینم ، و شاید حرفم درست و شاید غلط باشه . لزوماً درست نیست :

مبتلا به اختلال شخصیت خودشیفته ، با درجهٔ متوسطِ بیماری / نمی‌ذاره حرف بزنی و همش جوابتو میده / نمی‌ذاره نظرات مخالفش شنیده بشن و طرف رو ساکت می‌کنه که حرف نزنه / میگه انتقاد پذیره و انسان دوسته و فازِ پیروی از قوانین حقوق بشر ورداشته ، ولی در عمل ، یه احمقه که به عقاید هیچ انسانی احترام نمی‌ذاره و همه باید باب میلش زندگی کنن . من اگه بهش بخوام « نه » بگم ، نیم ساعت عقایدم رو میکوبه و مسخره می‌کنه و متلک میندازه . من اگر بخوام جوابش رو بدم ، یه کاری میکنم که خودکشی کنه . ولی آدم بدی نیستم و نمیخوام مثل خودش با خودش برخورد کنم . اون تحملِ واکنشِ هم اندازه رو نداره و باید یک دهمِ کنش ، واکنش نشون بدم که خودشو نکشه ! / خیلی خیلی زر زروعه و درمورد بزرگی و عظیم الشأن بودنش حرف میزنه ، ولی در حد پشم زیر بقل میمونم عظمت نداره و آدم خاصی نیست . اگرم خاص بخوایم حسابش کنیم ، توی خودشیفته بودن خاصه و نزد من آدم منفوریه / اولش پاچه خواری می‌کنه که باهاش حرف بزنی ، و بعد از اینکه باهاش حرف میزنی ، تو رو سعی می‌کنه خوار و ذلیل جلوه بده ! / قبلن که دانشجوی کارشناسی و یا ارشد زبان انگلیسی بود ، انقدر خودشیفتگیش اوج گرفته بود که جواب سلام مامانمم نمی‌داد و سعی میکرد نگاشم نکنه ! جواب سلام منم نمی‌داد و فقد نگامون میکرد . اون وقت الان بشر دوست شده 😅 . تونستم افسردش کنم و الان میخواد خایه مالی بکنه که بحث رو باز کنم و بعدش یکم ازم تعریف کنه و بگو بخند راه بندازه ، و بعدش دوباره سعی کنه منو کوچیک کنه . ولی کور خونده و قراره حسابی با حرف نزدن روی مخش برم و دیوونش کنم ☺️ . اگرم خیلی پیگیری بخواد بکنه ، بهش میگم که : تو ذاتاً به من نامحرمی ، و اگر هزار تا دختر رو محرم حساب کنم ، تورو نامحرم میبینم و نمیخوام باهات هم کلام بشم . پس لطفن خودتو نچسبون به من ، که من نمی‌خوام حتی باهات حرف بزنم ، چه برسه به این که بیام بگیرمت ☺️ . ( این حرف ، ضربه آخره و مال وقتیه که خیلی خیلی خیلی پیگیر بشه . )

Mr.M

پنجشنبه بیست و پنجم مرداد ۱۴۰۳ 23:47

آموزشیمون ظاهراً یکشنبه یا دوشنبه یا سه شنبه تموم میشه . به احتمالِ بیشتری نسبت به بقیه ، دوشنبه تموم میشه . تا آخرِ جمعه هم وقت استراحت داریم .

دبروز روز سختی بود و انقد توی سلف کار کردیم که کمردردِ موقتی گرفتم و کلافه شدم و انگار وسواس فکریم زیاد شده بود و اینکه یکم حس میکردم حالت تهوع دارم . بهم فشار اومده بود حسابی . همون‌طور که میدونید من داروهایی که میخورم ، نمیذارن کار سنگین بکنم و اگر کار سنگین بکنم ، پاهام ضعف شدید موقتی میگیرن و قلبم خیلی تند میزنه و با شدتِ زیادی عرق میکنم و زور بدنم کم میشه . در عرض ده ثانیه میتونم طوری بشم که انگار نیم ساعته دارم کارِ سخت میکنم . برا همین پوستم کنده شد اونجا ، و توی پادگان و توی سربازی ، کلن کسی نیست که به داد آدم برسه ! آخه چرا معاف از رزم ها رژه نرن ولی کاری سخت تر از رژه رو یک بار در هفته انجام بدن ؟

امروز صبحم سخت گذشت اولش . بعدش اصطلاحاً چال کردم و رفتم کنار بوفه و توی محوطه نشستم بقل درختا . دو نفر دیگه هم بودن و باهم بودیم . یه کارایی انجام دادیم که بهمون گیر ندن . از سطل آشغال ، آشغال جمع کردیم و ریختیم توی کیسه پلاستیکی ، و بردیمش سمت آسایشگاه ، و طوری وانمود کردیم که انگار داشتیم نظافتِ محیط میکردیم . 😂

درضمن توی این هفته ای که گذشت ، دو شب پست دادم . مجموعاً ۸ ساعت میشه . دوتا دو ساعت در دو روزِ متفاوت . توی قسمتِ دومِ پستِ اولی که میدادم ، چون پستم جریمه ای بود ، افسر نگهبان ازم کار کشید و بین ساعت ۲ تا ۴ صبح ، حدوداً یک ساعت جارو کشی میکردیم با دو نفر دیگه .

کارای چرت و پرت هم کردیم که احتیاجی به گفتن ندارن و انجامشون برام زور نداشته خیلی . حداقل مث این مواردی که گفتم ، روی مخم نرفتن .

🌹🌹🌹🌹🌹

میخوام حقوق سربازی رو بدم و برم دوتا دمبل بگیرم . نمی‌دونم نو بگیرم یا دست دوم ، ولی به احتمال ۹۰ درصد برم دست دوم بگیرم چون از سر و تهش که نمیتونن زده باشن ! ساختارش سادست و میشه راحت متوجه شد که همه چیش سر جاشه یا خیر .

کتاب نمی‌توانی به من آسیب بزنی ، امروز صبح تموم شد . یادمه توی آسایشگاه هم بودیم و زمان منتهی به ناهار بود و روی تختم بودم . خیلی کتاب آموزنده و جذابی بود . و واقعی بودنش منو به وجد میاورد . من واقن دیوید گاگینز رو یه قهرمان می‌دونم . ❤️

🪻🪻🪻🪻🪻

فردا قراره بریم قبرستانِ شهرمون برای سر زدن به قبر مادربزرگم . خدا رحمتش کنه . انگار همین دیروز بود که زنگ میزد خونمون و منو صدا میکرد که تبلتش رو درست کنم و آلارمِ اذانش رو تنظیم کنم . متاسفانه ما ایرانیا همش غصه از دنیای مادی رفتگان رو میخوریم در حالیکه ما هم میریم پیششون و زندگیِ زیباتری خواهیم داشت اگر قبل از مرگِ جسم :

انسانِ خوبی باشیم و به خودمون و دیگران ضررِ غیر منصفانه نزنیم .

راستی اوضاع اضطراب اجتماعیم با سرعت خوبی بهبود پیدا کرده . خدا این وضعیت رو بازم بهبود ببخشه انشاءالله ❤️ .

Mr.M

سه شنبه بیست و سوم مرداد ۱۴۰۳ 10:55

گشنمه . هوس بستنی هم کردم . یادم باشه از بیمارستان رفتیم بیرون یه بستنی شکلاتی بگیرم . بستنی قیفی شکلاتی 🥰 . ازونا که روش شکلات های دایره دایره هم ریختن و دورش کاغذ پیچیدن . فک کنم همتون دیده باشین .

Mr.M

سه شنبه بیست و سوم مرداد ۱۴۰۳ 10:42

گروه ب معاف از رزم شده بودم توی پادگان . چند وقت بعد بهمون گفتن که گروه ب ها باید برن دوباره پیش دکتر توی فلان بیمارستان که مخصوص نیرو انتظامیه . خلاصه امروز ساعت ۸ از پادگان مارو ترخیص کردن ( گروه ب هارو ) . بعدش خودمون باید میومدیم به این بیمارستان . خودمون نوبت می‌گرفتیم و میرفتیم دکتر و نتیجه رو تا ساعت ۱۳ برمیگردوندیم پادگان . از اونجایی که سرباز هستیم شاید یکم زود از از بقیه بذارن بریم داخل . نمی‌دونم . امیدوارم اذیت نکنن ! من با بابام اومدم بیمارستان چون کارت پولم مفقود شده برای بار سوم 😂😂😂😂 . امیدوارم توی کوله‌ام باشه و ندیده باشمش .

دیروز و پریروز سخت گذشتن و این هفته انگار می‌خوان انتقام بگیرن ازمون !!!

اینجا فک کنم یازده نفر از گروهان چهار هستیم که باید تا ساعت ۱۳ توی پادگان باشیم . دو گروه از بچه ها با اسنپ اومدن اینجا و من زنگ زدم خونه و بابام اومد دم پادگان و با اون اومدم اینجا .

اینجا باید یه مدرک داشته باشیم که نشون بدیم به افسر های اونجا که بدونن اونارو نپیچوندیم و واقن اومدیم بیمارستان . قبض پذیرشمون دوتا بود . یکیشونو گرفتیم برا خودمون .

🌹🌹🌹🌹🌹

چهره های اینجا یکم عجیب می‌زنه . دلم گرفته که بین آدمایی هستم که یکم خلافکار یا یکم خنگ میزنن . آدم حسابیاشونم ترنسن انگار و بیبی فیسن ! البته بیبی فیس بودن خیلی جذابه ، ولی من بیمار بودنم ، ظاهرش در جلوی مردم ، به عجیب بودن دیگران نمی‌رسه ، در حالیکه باطنش رو فک میکنم از خیلیا جلو تر باشه . ( و این جلوتر بودن افتخار نیست و مایه ننگ منه که نتونستم مشکل روانم رو حل کنم . ) ناراحت کنندس که کسی منو نمیشناسه . حس آواره بودن میکنم . همه بهم گفتن که بهت نمیاد طوریت باشه . من بهشون میگم که : « من زرنگم و نمیذارم کسی درد و مرضهامو متوجه بشه . مشکل روانی که جار زدن نداره ! » ولی بازم این جمله که انگار طوریت نیست رو خیلی میشنوم . من از داخلِ ذهنْ عجیب هستم ولی نمیام عجیب بودنم رو به بقیه نشون بدم که نظرشونو بدونم . چرا ؟ چون اکثرشون بهم می‌خندن و من بخاطر وسواس فکری داشتنم ، حرفشونو سخت فراموش میکنم و این فراموش نکردن باعث میشه که حس کلافگیِ افسردگی و یا اضطراب در من زیاد تر بشه و بیشتر ضایع بنظر بیام و بیشتر به سخره گرفته بشم . آدما وقتی نقطه ضعف رو متوجه میشن ، میگردن دنبال لحظه هایی که نقطه ضعفت بروز پیدا می‌کنه ؛ بعدش منتظر میمونن که سوتی های خنده دار بدی و مسخرت کنن یا با تعجب و لبخندی بر لب زل بزنن بهت و با مسخره بودنت سرگرم بشن 🥲 .

من مردم آزار نیستم . من بی معرفت و بی عاطفه نیستم . من خطرناک نیستم ! پس نباید بیماریمو به بقیه نشون بدم که یا مسخرم کنن و یا پشت سرم حرف دربیارن و تلاش کنن ازم دوری کنن و بهم نزدیک نشن . نشون دادنِ خودِ واقعیت به بقیه ، احمقانست چون فقد ضرر می‌کنی و بیماریت تشدید میشه .

نشون دادنِ باطن قلب ها به انسان های ناآشنا = مسخره شدن توسط دیگران + ترسیدن دیگران و دوری از ما ( بخاطر نداشتن اطلاعات و نداشتن درک و شعور ) + قضاوت های ناعادلانه و تکذیب شدنِ تمام بیماریها + پیشنهاد های غیر علمی و غیر حرفه ای .

Mr.M

شنبه بیستم مرداد ۱۴۰۳ 5:56

این احتمالاً آخرین هفتهٔ آموزشی سربازیه . خیلی حس خوبی داره . البته پنج روز و نیم اینجا هستم و این کسل کنندست . باید سعی کنم که استفاده کنم از وضعیت .

بعد از پنجشنبه ، حدوداً یک هفته به استراحت میخوره و بعدش وارد مرحله بعدیِ سربازی میشیم که خیلی راحت تره .

الان توی صف تحویل گوشی هستم . کم کم باید گوشیمو بدم 😅 .

حالم از دیروز و دیشب بهتره . دو ساعت شب خوابیدم ولی خوبیش به اینه که امروز نسکافه خوردم و تا ظهر شارژم . بعدشم که ناهار میخوریم و می‌خوابیم اینجا .

سعی میکنم کارامو بهتر از هفته پیش انجام بدم .

خدایا دوستت دارم 🫂 .

Mr.M

شنبه بیستم مرداد ۱۴۰۳ 1:41

صبح نسکافه بخورم حتمن .

Mr.M

جمعه نوزدهم مرداد ۱۴۰۳ 22:36

هنوز ریشام و موهای سرم رو کوتاه نکردم . حموم هم نرفتم .

فلووکسامین که تموم شده بود رو امشب خریدم .

کتابم نخوندم . توی خونه نمیتونم زنده بمونم . خیلی زندگیم توی خونمون دارکه . 💔

ای کاش انقد مودی نبودم . ای کاش OCD انقد سخت نبود . ای کاش افسردگی نداشتم . ای کاش اضطراب اجتماعی نداشتم و از دخترا نمی‌ترسیدم 😅 . ای کاش خجالت نمیکشیدم که با آدمای جدید صحبت رو باز کنم . 🥲

ای کاش حقم ضایع نمیشد با این حجم از علاقه ای که به رشته مورد علاقم دارم . ای کاش حداقل هارو حداقل انجام میدادم 😔 .

خدای بزرگِ من ، به دادم برس . به دادِ مبینِ خسته ات برس ....❤️

خدایا ، دارم میمیرم ، ولی قسم میخورم هیچ وقت بهت پشت نمیکنم و خیانت نمیکنم و از گروهِ دوستداران خودت و فرستادگانت بیرون نمیرم 🥲❤️ .

Mr.M

جمعه نوزدهم مرداد ۱۴۰۳ 22:1

توی تلگرام سه تا چنل پیدا کردم که اسمشون dimstar بود و همشون فارسی بودن 😂 . ینی اسمی که روی وبم گذاشتم انقد جذابه ؟ 🙂❤️

Mr.M

جمعه نوزدهم مرداد ۱۴۰۳ 19:26

حالم خیلی گرفته بود و عصبی بودم و وسواس اوج گرفته بود و حس میکردم دارم دیوونه میشم از بی عار بودن . بنابراین رفتم لباسای تیره رو از روشن جدا کردم و تیره هارو که شامل فرنچ ها و شلوار ها و شورت تیره و کوله سربازی میشد رو انداختم داخل ماشین لباسشویی . مامانمم کارشو راه انداخت و الان داره میچرخه 🙂 .

بعدش لباسای روشن رو میندازیم که شامل زیر پیرهن ها و بقیه شورت ها و لباس نارنجیِ ورزش صبحگاهی و اون چفیه دوران سربازیِ بابام میشه . راستی حوله ای که برای سربازی میبرم هم هست که بزرگه و روشن .

🌹🌹🌹🌹🌹

هنوز که هنوزه انگشت های شست پام سر هستن و بیرونشون حس نداره و لایه های داخلی ترشون حس دارن . نمی‌دونم چه مرگشون شده و سربازی چیکار کرده با ساختارشون 😂 .

یکم نگران یگان خدمتیم بعد از آموزشی هستم . میترسم بیست و چهار ساعته باشه و فقد یکی دو روز در هفته مرخصی بدن . من نمی‌خوام اینطوری باشه و آرزوم این شده که یه جایی بیفتم که ساعت دو اینطورا ولمون کنن . شانسه دیگه .... نمی‌دونم چی پیش میاد و کجا میفتم . دوست شوهر خالم انگار میخواد برام یه کارایی بکنه ! ولی من فرض رو بر این میگیرم که به هیچ دردی نمیخوره و فقد خداست که می‌تونه واسطهٔ جدید و ناشناخته ای رو مأمور کمک به من کنه .

🪻🪻🪻🪻🪻

نمی‌دونم کی باید برم روانپزشک . فقد می‌دونم بعد از آموزشی بود . ینی بعد از سی ام مرداد . وقت هست که زنگ بزنم و سوال کنم از منشی .

Mr.M

جمعه نوزدهم مرداد ۱۴۰۳ 15:45

هفته ای که در پیش داریم ، به احتمال ۹۹ درصد ، هفتهٔ آخرِ آموزشیه . می‌خوام کارامو بهتر از هفته ای که گذشت انجام بدم .

امرور دو قسمت پایانی از فصل دوم « فلیبگ » رو دیدم . فیلمش جالب بود ولی به عنوان یه سریال طنز ، خنده دار نبود آنچنان ؛ در عوض خیلی جذاب بود .

🪻🪻🪻🪻🪻

نمی‌دونم چرا وقتی از سربازی میام خونه ، خوابم چند برابر میشه ! امروز صبح اصلن نمیتونستم بیدار بمونم . حتی وقتی قسمت آخر از فصل آخر فلیبگ رو میدیدم ، خوابم گرفت وسطاش ! سریالش قشنگ بود و خنده دار ، ولی بازم خوابم گرفت و خوابیدم . چرا توی خونه نمیتونم بیدار بمونم ؟!

وقتی به خواب رفتم ، چندین خواب پیوسته و خیلی پیچیده دیدم که توصیفش از شدتِ عجیب بودن ، واقن سخته برام . تنها چیزایی که یادمه اینه که : توی خوابی که میدیدم ، دنیای عجیبی برام شکل گرفته بود که من اونو ترسناک میدیدم و حقیقتی برام مشخص شده بود که بقیه اونو نمی‌دیدن . از یه سریا میترسیدم و اونارو هیولا میدیدم یا رفتارشون یه دفعه ای وقتی باهام تنها میشدن عوض میشد ! و وقتی با آدمای دیگه ترکیب میشدن ، ترسناک بودنشون خنثی میشد و خودشونو عادی جلوه میدادن ! درضمن برای منم اشیاء طور دیگه ای بودن و مثلن دوتا بستنی قیفی توی دستام بودن که خیلی بزرگ تر از حالت های دنیای واقعی بودن و تموم نمی‌شدن از بس بزرگ بودن . توی. خوابی که میدیدم ، دنیا کلن یه طور دیگه بود که مدام منو به تعجب وا می‌داشت و این تعجب ، با استرس همراه بود که چرا اینجا اینطوریه ؟!!!

توی یکی از خواب هام ، مامانم منو بیدار کرد و پرسید چرا صدا در میاری ؟ گفتم چه صدایی ؟ گفت فلان صدارو درآوردی . گفتم خواب میدیدم . گفت چه خوابی ؟ گفتم : هیچی ..... توی یه بخشی از خوابم ، یه چیز ترسناک داشت بهم نزدیک میشد و منم میخواستم بگم بسم الله الرحمن الرحیم ، ولی خیلی سختم بود حرف بزنم و صدام توی خواب در نمیومد و موفق نمی‌شدم اینو بگم .

این خواب ها ، بنظرم بخاطر نخوردن فلووکسامین و کلومیپرامین در دیشب بود و نخوردن فلووکسامین و کلومیپرامین و پروپرانولول در صبح . وقتی اینارو یهو نخوریم ، خواب های عجیب میبینیم . کلن شروع عوارضِ نخوردنِ یهوییِ داروها ، با خیالبافی های عجیب و غریب و خواب های عجیب و غریبه .

🌹🌹🌹🌹🌹

از شر شیاطین جنی و انسی به خدای شکست ناپذیر پناه میبرم ❤️ . خدایا شاید آدمِ بدی باشم ، ولی آدمِ بدی هستم که حداقل تورو دوست دارم 🥲 . کاری کن که عشقت به قلبم بشینه و بهت نزدیک تر شم و کل چاکراهای بدنم به حالت فعال و متعادل در بیان و از نظر معنوی به مقام بالایی برسم ولی روز به روز تورو بیشتر دوست داشته باشم و از دینت زده نشم .

Mr.M

پنجشنبه هجدهم مرداد ۱۴۰۳ 23:22

لعنتی امروز روز پرکاری نبود . کلن وقتی سربازی نیستم ، روز پرکاری ندارم .

فردا سعی میکنم کتاب رمان « نمی‌توانی به من آسیب بزنی » رو تا آخراش ببرم جلو . کارای دیگه هم که توی پست قبلی گفته بودم انشاءالله مثل روزای سربازی انجام میدم .

و سعی میکنم نزدیکای ظهر برم موهای سرم و ریشامو بزنم و بعدش برم حموم و ظهر رو بخوابم .

فردا روز بهداشته . فرنچ های سربازی و یکی از شلوار های سربازی که پوشیده بودم رو باید بندازیم ماشین لباسشویی . حوله و شورت و زیرپیرهن هامم باید بندازیم لباسشویی .

🌹🌹🌹🌹🌹

خودمو باید برای کتاب جذاب دنیای سوفی آماده کنم . خیلی کتاب هیجان انگیزی بنظر میاد .

🪻🪻🪻🪻🪻

فردا صبح خودمو وزن کنم .

Mr.M

پنجشنبه هجدهم مرداد ۱۴۰۳ 16:37

سلام بر خواننده های پنهانِ اینجا 😉

امروز برگشتم خونه . صبح ولمون کردن برعکس دفعه های قبل . ینی توی پادگان ناهار نخوردیم و از اونجایی که کلید خونه رو داشتم ، یهو اومدم خونه و در رو باز کردم و رفتم اتاق خواب 🙂 . مامانم چند ثانیه بعد از ورودم یهو منو از آشپزخونه دید و برگاش ریخت . صدای خالمم میومد ولی فک کردم تصویری حرف میزنن . کوله رو انداختم اتاق خواب و رفتم آشپزخونه آب بخورم که دیدم خالم واقن اینجاست و الکی نیست 😂 . سلام علیک کردم با خالم و یکم چرت و پرت گفتم باهاش درمورد قسمتای سخت سربازی 🙂 . درمورد اون خاله ام حرف میزنم که بچش مهندسی مکانیک خودرو میخونه .

کم کم اون یکی خالم که آرایشگره هم اومد و اضافه شد .

اینجا مامانم مراسم گرفته نمی‌دونم برای چی ! به یکی می‌گفت یکی از حاجتامو گرفتم و می‌خوام نذرمو بدم 😕😕😕😕😕😕 . لابد چون رفتم سربازی خوشحال شده 😑 . شایدم برای اینکه از خونه بیشتر اوقات بیرون هستم خوشحاله . نمی‌دونم ! فقد می‌دونم که حاجتشو بخاطر خودش نگرفته و خودم توی این مورد مؤثر بودم ‌. با دعاهایی که با دل شکسته میکردم و سوره هایی که هر روز میخوندم . سوره یاسین و جن . آیة الکرسی ها و دعای یستشیر . و دعای جوشن کبیر که چند باری خوندم . قرآنم حدود سه چهار تا جزء خوندم عربیشو و فارسیشو . ولی قرآنو ادامشو نخوندم چون گشادیم اومد . به هر حال هنوز صفحش بازه و میتونم ادامه بدم . بهتره عادتهای قدیمی تر مثل سوره جن و یاسین رو احیا کنم . این هفته هر روز تقریباً سوره جن رو به شکل عربی و فارسی میخوندم . خدا قبول کنه انشاءالله ❤️ .

توی دفتر پاپکویی که داشتمم روزمره نویسی کردم چون اینجا نمیتونستم بیام . یه لیست بله و خیر هم نوشتم که کارایی که می‌دونم روم تاثیر خوبی دارن رو انجام بدم هر روز . چهار تا سوال هم درمورد شدت اختلالات روانیم در طی روز نوشتم و هر روز یکی از سه تا گزینه « زیاد / متوسط / کم » رو ضربدر میزنم درمورد هر کدوم از اختلالات . کدوم اختلالات ؟ « OCD / افسردگی / MD / درماتیلومانیا ( بخشی اختصاصی تر از وسواس عملی ، به شکل جداگانه ) »

چیزایی که بله و خیر جلوشون هست اینان :

مطالعه حداقلی کتاب ( حداقل ۱۰ صفحه )

خواندن قرآن ( سوره جن به عربی و فارسی )

روزمره نویسی در دفتر « توی روزای سربازی »

مسواک زدن در شب

خواندن آیة الکرسی قبل خواب

🌹🌹🌹🌹🌹

این هفته خیلی راحت تر گذشت ولی به هر حال آخراش سخت بود . سه شنبه پست شب داشتم . پستمم « پاس بخش » بود . همش راه میرفتم و خوش نگذشت واقن 😂 . من پست شبو دوس دارم ولی قسمتِ پاس بخش واقن از دماغم درآورد چون با بقیه پست ها فرق داره و تخمی تره . پاس بخش بودنم توی پاسِ سوم بود ، ینی توی این بازه های زمانی : 22 تا 24 سه شنبه و 4 صبح چهارشنبه تا 6 صبح . خوابم خیلی کم بود خلاصه . از طرفی چهارشنبه بعد از ناهار ، نوبتِ کار توی سِلفم بود . توی سلف کار کردن خیلی سخته و نسبتاً طولانیم هست . ینی هم کمیتش زیاده و هم کیفیتِ سختیِ کارش زیاده . به هر حال ، حالم خوب بود از اینکه قراره لاغر تر شه شکمم و تناسب پیدا کنم و درضمن دستام و پاهام قوی تر شن با سختی های سربازی 🙂 .

صبحِ پنجشنبه هم روزِ استراحت بود عملاً ! و ساعت حدود ده از پادگان به سمت خونه حرکت کردم .

راستی وقتی از کنار یه پادگان که نزدیک پادگان‌ ما هست رد شدم ، دیدم یه سرباز ارتشی هم داره سوار موتورش میشه که برگرده خونشون . منو سوار موتورش کرد و تا سر کوچمون رسوند . خدا خیرش بده . خدا خیرش بده . خدا خیرش بده ❤️ . کوچمون توی مسیرش بود ولی وظیفش نبود کمکم کنه 🙂❤️ .

شما چیکار میکنید با زندگی ؟ من که آخرِ هفتهٔ بعدی به لطف خدا آموزشیم تموم میشه و به شکل رسمی هم ۳۰ ام تموم میشه .

Mr.M

دوشنبه پانزدهم مرداد ۱۴۰۳ 8:56

بخاطر گرفتن سرباز کارت ، از طرف سربازی ، با مینی بوس اومدیم کنار بانک سپه . بانک سپهِ توی محله ما 😅 . گوشیمونو برای گرفتن پیامک بهمون دادن و منم اومدم اینجا یه سر بزنم . پیام خصوصی رو وقت ندارم و سختمه توی صندلی های تنگ جواب بدم . ببخشید 🌹 .

اتفاق عجیبی بود خلاصه . مرخصی ساعتی گرفتیم و باید برگردیم پادگان . فلن که منتظر نتیجه هستیم و فرم هارو بهشون تحویل دادیم . برای تحویل فرم و پر کردنش از مینی بوس بیرون نیومدیم و کارمون سخت شد . همه زر میزنن و آهنگ گذاشتن و فضا هم تنگه و صندلی ها به هم نزدیک هستن . یه مینی بوس دیگه هم از بچه ها کنار یه شعبه دیگه هستن .

Mr.M

شنبه سیزدهم مرداد ۱۴۰۳ 5:51

دو ساعت و خرده ای خوابیدم شب رو . الان توی صف تحویل گوشی هستم . بعدش میرم توی صف ورود به پادگان . یکم دیر اومدم ولی بازم خیلیا توی صف هستن . امروز میریم اردوگاه . حدوداً پنج ساعت اونجا می‌مونیم و شاید حتی کمتر . برای ناهار یه چیزی با خودم دارم میبرم که اگر توی پادگان بهمون غذا ندادن و بعد از ناهار برگشته بودیم ، چیزی داشته باشم بخورم ؛ در واقع یه کنسرو لوبیا و قارچ خریدم دارم میبرم با نون لواش 😂 .

پنجشنبه ظهر برمی‌گردم خونه . هفته بعدی وقتی تموم میشه ، احتمالاً پادگان دیگه تعطیل می‌کنه و چهار پنج روز رو « تعطیلی میان دوره » میذاره .

برای اینکه توی اردوگاه ، تا زمان ناهار خوابم نگیره ، یه نسکافه خوردم توی خونه .

صف به کندی جلو می‌ره و حس خوبی به وضعیت ندارم ، و حسم میگه منو بنویسن پست تنبیهی . ایشالا که اینطور نمیشه و زودی میرم آنکارد میکنم تختمو و لباسمو سریع می‌پوشم .

🌹🌹🌹🌹🌹

از جمله کارای ویژه تری که این هفته میکنم ، نوشتن روزمرگی و خوندن سوره جن و آیة الکرسیه . سوره جن رو به شکل عربی و ترجمه میخونم و آیةالکرسی رو به شکل عربی . شکل فارسیشو تقریبی بلدم .

🌸🌸🌸🌸🌸

دبروز کتاب نخوندم ولی عربی سوره جن رو اعراب گذاری کردم . معنیشم نوشتم از سایت .

کارای دیگهٔ مثبت دیروز ، حموم رفتن ، زدن موی سر توسط مادر و زدن ریش توسط خودم بود . ناخنامم صبح گرفتم قبل راه افتادن .

روزای تعطیل خیلی هرز گذشتن . امیدوارم این هفته ، هم سربازی و هم تعطیلات ، به شکل مثبت تری طی بشن .

دیگه حال ندارم بنویسم با اینکه حالا حالا ها توی صف هستم . اگر احیاناً کامنتی دیدم تایید میکنم ( اگر گوشی رو تحویل نداده باشم و خاموش نکرده باشم ) .

Mr.M

جمعه دوازدهم مرداد ۱۴۰۳ 23:22

بخشی از آهنگ ستایش ، از شهاب مظفری :

اگه رفتن

نرسیدن

توی تقدیر منه

جرم بی بخشش من

اگه عاشق شدنه

چشماتو به روم ببند

خدا چشمش بازه

​​​​​​​زندگی با گره هاش

آدمو میسازه .... ❤️

Mr.M

جمعه دوازدهم مرداد ۱۴۰۳ 20:36

مامانم اعصابم رو خرد کرد . خربزه رو با صدا میخورد و منو به تخمش گرفته بود با اینکه داد زدم سرش . هیچ وقت آدم نمیشه . رفیقِ دغل باز ، مادرِ من . جلوی دکتر که می‌ره ، می‌خنده و لبخند میزنه و خودشو مسلط نشون میده و همه چیو جلوی روانپزشک پنهان می‌کنه و روانپزشک هم اشتباه متوجه میشه و اشتباه مشاوره میده و مشکلی حل نمیشه ولی مامانم توقع داره تمام مشکلات ، با اطلاعات غلطی که به دکترا میده حل بشه ! درضمن مامانم روانپزشک نمیره ؛ من میرم ؛ و به عنوان همراهِ مریض اینجا اسمشو آوردم . سوء تفاهم پیش نیاد ❤️ .

🌹🌹🌹🌹🌹

فردا میریم اردو توی سربازی . نیم ساعت پیاده روی داره تا محل اردوگاه . همه میرن اونجا . کسایی که معاف از رزم نیستن و هستن ، باهم میرن سمت اونجا . از یه جایی به بعد ، مسیر دو شاخه میشه و معاف از رزم ها میرن اردوگاه و اونایی که معاف نیستن میرن سمتِ میدون تیر و بعدش باهم برمیگردیم . ولی نمی‌دونم که اونا بعد از میدون تیر میان اردوگاه یا نه .

بهمون گفتن که توی اردوگاه ، هیچ سرویس بهداشتی ، هیچ منبع آب ، و هیچ جایی برای سایه نیست . بیابونه اونجا . غذا هم خودمون باید ببریم . آبم خودمون می‌بریم . دستشویی هم ترجیحاً قبل از راه افتادن باید بریم . حدوداً پنج ساعت اونجا می‌مونیم و بعدش برمیگردیم . ناهارمونو انگار باید اونجا ببریم بخوریم ، ولی مطمئن نیستم که توی پادگان به ناهار نرسیم .

💥💥💥💥💥

هفته پیش رو و هفته بعدش ، دو هفته پایانی هستن و احتمالاً هفته سوم که شامل چهار پنج روز میشه رو تعطیل کنن خودشون به عنوان « تعطیلاتِ پایان دوره » .

بنابراین دو هفته رو باید طاقت بیارم .

🌟🌟🌟🌟🌟

حال روحیم داغون شده امروز . کلن حوصله هیچی ندارم . اهدافم رو منظم کردم و نوشتم روی کاغذ . کارایی که بهتره توی سربازی یادم باشه رو هم نوشتم توی کاغذ .

لباسای سربازی و ملافه ها و شورت ها هم شسته شدن توی لباسشویی . البته یه حوله بزرگ هم میبرم که اونم شسته شد به همین شکل .

کتابی امروز نخوندم . توی سربازی خیلی احتمال کتاب خوندنم بیشتره متاسفانه . متاسفانه توی جایی که نمیشه کتاب خوند ، شانس کتاب خوندنم بیشتره در این شرایط . نه اینکه حالم بهتر بشه و تمرکزم بیشتر بشه ، ولی چون چاره ای جز کتاب خوندن نیست ، اونجا فقد همین کارو میکنم و روزی حدود بیست صفحه میخونم اونجا . بعضی وقتام حدود هشت صفحه .

توی سربازی ، شبا گریه میکنم روی تختی که می‌خوابم . کسی نمی‌فهمه خداروشکر . گریه هامم بدون صدا و بدون انقباض های بزرگ هست ، و عملن فقد از چشم هام اشک میاد و فین فین میکنم . پس راحت میشه پنهانش کرد . به کسی هم نگفتم که چقدر حالم بده و دوستای صمیمیم فکر میکنن چیزیم نیست و حتی الکی معاف از رزم شدم 🥲 . منم بهشون لبخند میزنم و حرفاشون رو جدی نمی‌گیرم و حتی بهشون میخندم و میذارم توی ذهنِ فقیرشون گیر کنن . به کسی که درک نداره نباید توضیح اضافه ای داد . ولی اتفاق دردناکیه که هیچ کس قبول نکنه که حالت بده و همه تعجب کنن که بیماری ای داری 😅 . من به هیچ کس توضیحی ندادم که چقدر حالم بده ، مگر اینکه خودشون یه سوالای اضافه ای بپرسن ؛ پس منطقاً اصلن علاقه ای به بیمار نشون دادنِ خودم و افتخار به بیماریم ندارم ! لطفاً شما فکر نکنید که خوشم میاد مریض باشم . من خیلی به بیماریم فکر نمیکنم چون مغزم توی پیچ و خم های زیادی هست که موجب میشه وقت نکنم به بیماریم فکر زیادی بکنم ، مگر برای سرگرمی و بی حوصلگی از اتلافِ زندگی و برای رهایی از سر رفتنِ حوصله .

⭐⭐⭐⭐⭐

سوره جن رو هفته پیش نوشته بودم توی دفترم . الان باید علامت گذاریش کنم و تلفظش رو مشخص کنم . از فردا توی خدمت میخونمش . شبام آیة الکرسی میخونم .

عربی آیة الکرسی و فارسی اون و فارسیِ سوره جن رو هم باید بنویسم که بفهمم چی میخونم .

🌻🌻🌻🌻🌻

هفته بعد احتمالاً دنیای سوفی رو شروع کنم به خوندن . امیدوارم حالم به مرور بهتر شه یا حداقل قلدر بودنم در مقابل افکارم ، تشدید بشه و بتونم راحت تر از پس این کار بر بیام .

💫💫💫💫💫

خیلی زمان زود گذشت و سریع داریم به سمت شنبه پیش میریم 🥲 . دلم میخواد که روزای سخت زود بگذرن و روزای خوب ، دیر . ولی هیچ وقت اینطور نیست 😅 .

🌺🌺🌺🌺🌺

بچه ها با توجه به این که معاف از رزمِ اعصاب و روان و جزو گروه B اعصاب و روان هستم ، چه کاری برای بعد از آموزشی میدن بکنم ؟! نیرو انتظامی خدمت سربازی رو میگذرونم و الان آموزشی هستم .

میرم راهور ، یا کلانتری یا دادگاه یا زندان یا ... ؟

پارتی نداریم تقریباً ، ولی اوضاع معافیت شاید خدمت رو راحت تر کنه .

گروه B ینی اینکه بعد از آموزشی ، کارای سخت تر و عملیاتی ندن بهم . چند تا گروه B دیگه هم داشتیم توی گردانمون و تنهای تنها نیستم .

🪻🪻🪻🪻🪻

سعی میکنم امشب یکم کتاب بخونم و حالمو بهتر کنم .

Mr.M

جمعه دوازدهم مرداد ۱۴۰۳ 1:12

طبق معمول ، پنجشنبه ساعت حدود یک و نیم مارو مرخص کردن که بریم خونه هامون . وقتی اومدم خونه ، خانواده گفتن که با فامیل داریم میریم بهشت زهرا ، سر خاک مامانبزرگم . منم اعتراضی نکردم و رفتیم و یکم کار کردم و خرت و پرت پخش کردم بین مردم .

عموم که مهندسی عمران خونده و اونی که مهندسی کشاورزی خونده و بابام ، به همراه زن و بچشون اومده بودن و پدربزرگ پدریمم منطقاً حضور داشت . یه نفر رو به عنوان پرستار استخدام کردن که از پدربزرگم نگهداری کنه و بابام و عمو هام بتونن برن سر زندگیشون و عمم هم بتونه نفس بکشه یکم . اون آقاعه ، خودش پیر محسوب میشه و فک کنم هفتاد و پنج سال رو داشته باشه و انگار یکی از پاهاش بخاطر پرانتزی بودن ، حالتی پیدا کرده باشه که به نظر بیاد یکی از پاهاش بلند تر از اون یکیه . خلاصه لنگ میزنه موقع راه رفتن ! ولی بابابزرگم رو خوب کمک می‌کنه و باهم نسبتاً رفیق شدن . براش غذا درست می‌کنه و کمک می‌کنه لباس بپوشه یا لباس عوض کنه . نیازی هم اگر باشه ، کمک می‌کنه که موقع راه رفتن زمین نخوره ، در حالیکه خودش نمیتونه مثل بقیه نرمال راه بره . من بنظرم آدم کار راه اندازی باشه چون از پس خودش و بابابزرگم تا الان بر اومده و درضمن شق و رق قدم میزنه . یه جوری راه می‌ره که انگار مشکلی نداره . خلاصه استقامت خوبی داره .

حقوقش نمی‌دونم چقدره . امیدوارم فشار زیادی بهمون نیاد و حداقل اون دوتا عموم که وضعشون بهتره ، پولو بدن . بابای من بخاطر بابابزرگم و مامانبزرگم ، فک کنم یک ماه و نیم تقریباً سر کار نرفت و نمیشه که پول بدیم و بابامم سر کار نره و از بابابزرگمم نگهداری کنه ! به هر حال همه باید یه کاری بکنن که بتونیم راحت تر بگذرونیم . منم اگر سربازی نداشتم ، میرفتم پایین خونه بابابزرگم که حس تنهایی بهش غلبهٔ زیادی نکنه . می‌دونم که خودش زوال عقل داره و هوشش خیلی پایین اومده ، ولی در حدی نیست که تنهایی اونو اصلن آزار نده . این آقای پرستار هم صحبتش هم هست ، ولی این که یکنواخت یک نفر رو ببینیم ، مارو اذیت می‌کنه . نمی‌دونم اونو هم اذیت می‌کنه یا خیر . حتی اگر اذیت هم نشه ، فلن باید آموزشی سربازی تموم شه و بفهمم کجا برم دوره بعدی رو . اونجا شاید کارم کمتر باشه به لطف خدا ، و بتونم بعد از ظهر هارو خونه باشم و روزبرگ باشم .

❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️

به شکل قانونی باید روز سی ام مرداد سربازیم تموم شه ‌. اگر تعطیلی پایان دوره رو هم حساب کنیم و اگر بذارن تعطیل باشیم ، بیست و ششم مارو ول میکنن .

روز اول سربازیم ، سی ام تیر حساب میشه هرچند که از یکم مرداد رفتم پادگان و داخل رو دیدم . به هر حال توی کاغذ زده بود که از سی ام شروع میشه و خودشون یک روز دیر تر شروع کردن .

💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫

این هفته ای که گذشت ، کارای تکراری انجام دادیم و اوایل هفته هم خوب می‌گذشت و فشار زیادی بهمون نمیومد ، بجز اینکه دوتا کار رو مخ انجام دادیم با یه عده ای از سربازای آموزشیِ خودمون :

۱_ یکی اینکه کمک کردیم کمد های داخل یکی از گردان ها ، جابجا بشن به یه جای دیگه . این جابجایی بخاطر تولید مثل دوبارهٔ ساس ها توی گردان یگان ویژه بود . تف تو نظافتشون که انقدر گوه میزنن به پادگان . حدودن سی نفر بودیم ولی پدرمون در اومد و دو سه باری داشت دعوا میشد بین بچه های ما و بچه های سرباز یگان ویژه . اونا میخواستن ما کار کنیم و کمک کنیم و سریع براشون حمالی کنیم ، و ما با آهستگی کار میکردیم چون باید دقت میکردیم که ساس نباشه روی کمد ها و یا چیزی نیاد رومون ! خداروشکر چیزی رومون نیومد و بخیر گذشت . بعدش هممون رفتیم حموم . اونم بدون نوبت قبلی ! ما گروهان چهارم هستیم و همیشه عصر ها میریم حموم و نوبتمون اون موقعه ، ولی زمانی که کارمون با کمد ها تموم شد و زورکی تونستیم از دست یگان ویژه ها فرار کنیم ، بهمون اجازه دادن که بریم حموم . حموم هم سه دقیقه ای هست اونجا ، ولی نسبتاً خنثی کننده بود برای اون وظیفهٔ سخت و اعصاب خرد کنی که داشتیم .

۲_ مورد دوم هم کار توی سلف هست که قرعهٔ من ، به شام چهارشنبه افتاد و غذا هم خداروشکر حداقل نونی بود و سابیدن دیگ نداشت بجز فک کنم دوتا دیگ . سه نفر اعزام شدیم اونجا برای حمالی ، ولی یه پسر شیکمو که اسمش مثل من مبین هست ، اومد اونجا که کار کنه و یه چیزی هم اضافه بخوره و داد و بیداد افسر نگهبان آسایشگاهمون رو هم نشنوه . ظاهراً افسر نگهبانمون رد داده بود اون موقع و همه بچه هارو راه نمیداد که برن داخلِ آسایشگاه . دلیلش هم این بود که قبل از اینکه اجازه بده ، یه عده از سلف رفته بودن آسایشگاه و توی صف نبودن و درضمن برای ورود به آسایشگاه ، همیشه باید اجازه داشت . بخاطر یه عده قلیل ، کل گردانمون تنبیه شد و یک ساعتی الکی بیرون آسایشگاه و حتی کنار سلف وایساده بودن و معطل دستور استوارمون بودن .

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

کتاب نمیتوانی به من آسیب بزنی رو هم توی وقت های اضافه میخوندم . چه توی صف ، چه وقت بعد از ناهار که بچه ها خوابن و چه قبل از خواب و تایم های بعد از انجام کار های روزانهٔ سربازی . البته همیشه اینطور نبود که بشینم بخونم ! خیلی وقتا ، این تایم های پرت رو حساب نمی‌کردم و اصلن حوصله نداشتم بشینم بخونم ، چون هوا گرم بود و کلن دردسر بود اگر صبح و ظهر و عصر میخوندم . غروب به بعد باید میخوندم اکثرن . وقتی باید کتاب خوند که میدونیم کار دیگه ای برای روزمون نداریم .

❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥

درضمن اردو هم نرفتیم و رفت تا شنبه هفته بعد که بریم اردو . ظاهرن یه جای بیابون طور میریم و هیچی نیست برای خوردن و آشامیدن . خودمون باید همه چی ببریم ، ولی نه خیلی زیاد که پدر کمرمون توی حمل و نقل بشکنه . رفت و آمدمون پیاده هست و با پیاده روی میریم تا اردوگاه . هفته ای که گذشت ، بخاطر آفتاب شدید سرطان زا ، خیلی چیزا از جمله رفتن به اردوگاه لغو شدن .

💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥

بقیه موارد رو بعدن میگم . الان حال ندارم 🙂❤️ .

Mr.M

شنبه ششم مرداد ۱۴۰۳ 5:29

سلام بچه ها . دارم برمی‌گردم سربازی . ببخشید که نتونستم کامنت های خصوصی دو نفر از دوستان رو جواب بدم . یکی مینا بود و اون یکی هم درمورد پست حاشیه ای آخر بود که درمورد امام حسین نوشته بودم . راستی بازم ببخشید اگه خیلی رک نوشته بودم . حرفی بود که توی دلم مونده بود 🥲 .

امروز مارو می‌برن اردو نظامی . نیم ساعت پیاده روی از پادگان تا اونجا داره و نیم ساعت هم برای برگشت . برای ناهار توی پادگان هستیم فک کنم . شایدم نه ! باید دید چیکار میکنن ولی مطمئنم پادگان ناهار میخوریم چون اونجا ظاهراً امکانات نیست .

یادم باشه وقتی پنجشنبه خونه اومدم ، درمورد بچه های پادگان براتون بنویسم و دوستای نسبتاً صمیمی ای که اونجا دارم . درمورد اردو هم خواهم نوشت . درمورد دلتنگی هامم خواهم گفت . فک کنم توی ورقه ای در پادگان یادداشت هایی درمورد روزمرگی داشته باشم .

خدا پشت و پناهم باشه انشاءالله . خدایا ؟ دستمو بگیر و بلندم کن . با تو میشه کیهان رو فتح کرد 🫂 . دلتنگی هامو رفع کن . می‌دونی که دوستت دارم حتی اگر منو به گریه بندازی ❤️ .

یکی از بچه های پادگان رو الان سوار کردیم و توی خیابون پادگان هستیم .

من فلن برم که دیر نشه . گوشیمو باید تحویل بدم و پنج و نیم توی پادگان باشم . فک کنم یکم دیر شه و جریمه شم . مهم نیست 😅 .

یا انیس من لا انیس له

یا رحمت للعالمین

.....

پشت در پادگان رسیدم . برم توی صف تحویل گوشی .

خدا نگهدار و بدرود 🫂 .

Mr.M

جمعه پنجم مرداد ۱۴۰۳ 19:23

برای تشنگی امام حسین ، تحریک نمیشم که از درون گریه کنم . برای تیر خوردن گردن علی اصغر ، خیلی تحریک نمیشم که از درون گریه کنم . و برای اسارت خانواده امام حسین خیلی تحریک نمیشه قلبم که بشکنه . چرا ؟

چون :

توی آفریقا خیلیا هستن که تشنه تر از امام حسین هستن و حتی از تشنگی ، جون میدن و آروم آروم تجزیه میشن و میمیرن .

​​​​​​حتی توی کشور خودمون ، خیلی از نوزاد ها و خیلی از کودکان هستن که سرشون بریده میشه ، اونم توسط پدرشون که اعتیاد داره . حتی بعضی وقتا پدری به دخترش تجاوز جنسی می‌کنه و اونو حامله می‌کنه . این از دلشکستگی های سکینه و از دردی که علی اصغر کشید بزرگ تره .

توی کشورمون به کسایی که توسط پلیس و به جرم عدم وجود پارچه روی سر به اسارت گرفته میشن ، تجاوز جنسیِ گروهی میشه و اون پسر ها یا مرد ها ، از کارشون لذت میبرن و از درد کشیدن اون دختر ، ارضای روحی و جسمی میشن و می‌خندن به درد کشیدنش و وقتی اون دختر بدبخت از زندان آزاد میشه ، خودکشی می‌کنه ، چون روحش خرد شده و مثل تکه های اضافیِ غذای گوارش شده باهاش برخورد شده .

پس چرا به حال امام حسین و خانوادش ، از درون گریه میکنم ؟

چون :

حکومت رو از کسی گرفتن و کسی رو به شهادت رسوندن و خانوادش رو اسیر کردن ، که از نظر معنوی ، در مقامِ بزرگ ترین موجوداتِ تاریخ بشریت قرار داشتن . کسایی که میتونستن دنیارو آباد کنن و جلوی تجاوز ها و قتل ها و کتک کاری ها و داد و بیداد ها و بیماری های روانی رو بگیرن و دنیارو پر از زیبایی کنن ، ولی اونارو هدر دادن و جلوشون رو به شکل بی انصافانه ای گرفتن . اونا میتونستن کره زمین رو پر از قشنگی کنن ولی نه تنها از اونها استقبال نشد ، بلکه عده ای به شکل فجیعی به شهادت رسیدن و بعضی ها هم زنده موندن ، ولی با روحیه داغون و روحی دلشکسته ، که حسرت اینو میخوره که میشد دنیارو قشنگ کنیم ، ولی مارو نه تنها دوست نداشتن ، بلکه حاضر شدن بخاطر چند صباحی قدرت ، بزرگیِ مارو به فروش برسونن .

باید یاد امام حسین رو زنده نگه داشت ، که یادمون نره جلوی بدی هارو بگیریم و خوبی هارو گسترش بدیم . باید به انسانهای ضعیف کمک کرد و بهشون حسِ خوب منتقل کرد . باید جلوی وحشی های سادیسمی رو گرفت و اونارو زجرکش کرد که مردم آزاری نکنن. باید آدمای مستعد رو بزرگ کرد و اونارو به جایگاه بالایی رسوند .

می‌دونم که از عهده همه کارا بر نمیام ، ولی باید هممون ، چه من و چه شما ، تکون بخوریم و سعی کنیم انسانهای دیگه رو هم تکون بدیم .

به قول یکی از حکایت های ادبیات فارسی سال دهم :

از آنچه هستید ، یک قدم فراتر آیید ❤️🫂 .

Mr.M

جمعه پنجم مرداد ۱۴۰۳ 15:46

دیروز حالم به مرور خوب شد . وقتی توی قبرستانِ اینجا بودیم ، کمک میکردم برای مراسم هفتِ مادربزرگم . یه خانومی رو هم دیدیم که فامیل بود و انگار دخترِ دختر عموی بابام بود . خانومه ستوان سوم بود و شوهرشم انگار بالاتر از خودش بود . توی نیرو انتظامی بودن جفتشون . شوهرش نبود توی مراسم . درمورد بعد از آموزشی ازش پرسیدیم و اونم گفت اگر ستاد بیفتی خیلی خوب میشه . ( ولی من خودم که خیلی سخته ستاد بیفتیم . ) به هر حال به شوهرش قرار شد ماجرای سربازیمو بگه و اگر شد ، تأثیر بذارن روی جایی که میفتم . پارتی های بهتر هم فک کنم داریم توی فامیل . توی همسایه ها هم همچنین . درضمن ، کارت ایثارگری پدر و معافیت اعصاب و روان و بندِ B بودن توی معافیت ها ، بهم کمک خواهند کرد که جای نسبتاً خوبی بیفتم . ببینیم خدا چه تقدیری در نهایت رقم می‌زنه .... توکلم به خداست و به واسطه هایی که خدا تعیین می‌کنه .

Mr.M

جمعه پنجم مرداد ۱۴۰۳ 0:53

سلام بچه ها . ظهر و بعد از ناهار ولمون کردن و برگشتیم خونه هامون از سربازی .

حالم به مرور یکم بد شد بخاطر یه سری افکار وسواسی ای که توی سربازی برام شدت گرفت . بعدن شاید باز کردم موضوع رو . الان سرم درد می‌کنه یکم . درضمن دارو های شب رو نخوردم و الآنم اگر بخورم دیگه نمیتونم صبح زود بیدار شم . پس نمی‌خورم :) .

دلم گرفته . بغل می‌خوام .... دقیقن همون چیزی که همیشه گدا بودم براش 😔😅💔 .

Mr.M
About Me
Dim Star
سلام ،
اینجا جاییه که درمورد زندگیِ خصوصیم می‌نویسم و درمورد روزای آرامش بخش و یا تاریکم با خودم و شما حرف میزنم .
Archive
News
Links
Authors
Tags
Other

قالب طراحی شده توسط:

پینک تم