نشد .متاسفم . قراره خراب کنم .
به روانپزشک :
۱_اخراج شدن یا نشدنم به مو بنده .
۲_امتحان ۱ و ۲ رو خراب کردم ولی احتمالا مشروط نشم که اخراج شم ولی معلوم نیست هیچی . چون من به ثانیه های بعدی هم اعتماد ندارم .
۳_نمیتونم بخونم و زندگی خیلی سخت شده و دلیلش اینه که دلم خیلی گرفته چون کسی رو ندارم که بخاطرش امیدی برای زنده بودن داشته باشم . کسایی که باهاشون مواجه میشم ، آدمایی نیستن که دنبال کارای بزرگ باشن . این خیلی دلسردم کرده و از ترس این که به تمسخر نگیرن یا حرفای سمی نزنن که بخوام جواب محکم بدم و خودمو ناراحت تر از این کنم ، با هیچ کس درمورد هیچی حرف نمیزنم و تنهایی سعی میکنم که بخونم . بخاطر این ، موقع تلاش کردن ، فقد حس افسردگی با من حمل میشه . با پدر و مادر هم نمیشه درمورد این موضوعات صحبت کرد چون سرچشمه مشکلات میشن . مادر خانواده که از خودش عقل نداره و مثل کسایی که توی مغزشون ، از پشمای زیر بغلشون پر شده ، میره از کسایی که ۱_هدف ندارن ۲_دنبال بزرگ زندگی کردن نیستن ۳_فکر میکنن که محدود به محدودیت های داخل ایران هستن ۴_با رویاهای بزرگ داشتن و تعریف کردنش مشکل دارن و فقد میخوان یه کاری کنن که با دست و پا زدن یه چیزی گیرشون بیاد و پشت کاراشون فکری نیست و از پول درآوردن ، مث سگ کار کردنشو یاد گرفتن ۵_فک میکنن کاری که میکنن باید عامه پسند باشه و توش عین سگ کار کنن ۶_بجای احترام به حرف بقیه ، بخاطر حرف بقیه روح تو بدنشون دارن و اگر از دید بقیه مستحق زنده موندن نباشن ، خودکشی میکنن چون آدم پرستن ، ولی آدمایی رو پرستش میکنن که حرف درار های خوبین چون فک میکنن حرف درار ها ، آدمای با فهم و شعوری هستن وگرنه حرف در نمیاوردن . ۷_درضمن وقتی باهاشون هم عقیده نباشی و خرد و کوچیک و مثل «جون کن های پول در نیار» فکر نکنی و نخوای پشم جمع کنی ، بهت حمله میکنن چون حق نداری با عقیده متعصبانه _ای که خودشون هم نمیدونن فکر تلقین شده قدیمی تر هاست _ مخالف باشی ، حق نداری که زنده هم بمونی .
۴_چند وقته که ناف+ یه جای دیگه ، مرطوبن و با اینکه ناف خیلی بهتر شده ، ولی جای دیگه ، هم مرطوب بودنش زیاده و هم پوسته میشه یکم . با حموم رفتن خیلی بهتر میشه ولی خوب نمیشه و این یعنی که ربطی به حموم نداره . درضمن ایجاد شدن رطوبتش همیشه هست . (اذیت کردن و متوجه شدن رطوبت ناف ، شاید مال ۶ ماه پیش بود و به مرور بهتر شد که بوی خیلی نامطبوعی میگرفت بخاطر رطوبت حتی وقتی یک روز از حموم میگذشت . ) درضمن دستم وقتی بهش میخورد ، حتی وقتی میشستم ، بازم بوش نمیرفت و فقد کم میشد و این خیلی عجیب بود. الآنم نافم همون خاصیت رو داره ولی شاید یک سوم شده اون مشکل . درضمن ، قسمت دیگه ، بخاطر رطوبت با بوی بد ، و همزمان شدنش با پوست پوست شدن ، باعث رنگ گرفتن لباس زیر میشه که با شستن ، خیلی حل میشه ولی به هر حال باقی میمونه .
۵_سرم که پوست پوست میشد ، بخاطر رطوبتی که این یکی بخاطر عرق کردنه ، شوره هاش خودشونو خیلی نشون نمیدن و روی سر نمیان که دیده بشن ولی متاسفانه کم نیستن و اگر شامپوی ضد شوره زده نشه ، اصلن خوب نمیشه این موضوع . یعنی تا قطع میکنم ، یه هفته بعد دوباره شروع میشه یا حداکثر فوقش دو هفته بعد .
۶_ کسی به صحبت هام گوش نمیده . همه ادا در میارن که به حرفم گوش میدن ولی فقد ظاهر کارشون اینه و بخاطر همرنگ نبودن با اونا ، چند دقیقه یا چند ساعت بعد از تایید کردن حرفم ، حرف خودشون رو سعی میکنن با مقدمه چینی های جدید ، تلقین کنن به من . من حتی اختیار زدن کرم اگزمایی که از فلان دکتر گرفتم هم ندارم ، فقد چون خالم به مامانم گفته که این سرکه سیب که اسمش دیسپ هست رو اگه بزنی ، همه چیت خوب میشه . قرقره کنی کرونا نمیگیری ، بعضیا گفتن حتی مشکل زگیل تناسلی رو درمان کامل کردن باهاش ، و دارن کار میکنن روش که بتونن سرطان رو باهاش درمان کنن ! ، مشکلات معده رو درمان قطعی میکنه و وسواس و افسردگی و بیماری های روحی رو کاملا تحت کنترل در میاره و خیلیا بیماری های روحیشون درمان شده باهاش و خوراک اعتیادم که هست چون کسی که درستش کرده ، روی اعتیاد کار میکنه مثلا . البته بیشتر بازی بازی میکنه و توهم کار کردن و مطالعه کردن هم به ذهنش خطور کرده و با همون فکر خطور کرده داره زندگیشو میگذرونه و یه جماعتی هم با حرفای پدربزرگانه نصیحت میکنه و حرفای مسخره ای که توصیفشون توی پنج خط هم زیاده و هدر دادن ورقس و آدمای تحت درمانش ، بارز ترین خاصیت وجودیشون خاله زنک بودنشونه و آدم کشتن برای قدرت گرفتن و خدمت به خلق خدا ! کسایی که همدیگرو میکشن و روح همدیگرو جر میدن که چس مثقال قدرت بگیرن توی کنگرشون و بقیه بهشون بگن «خفن » ، «استاد ! » ، «شخص رها شده ای که الان تبدیل به خداوند متعال شده و همه باید راه زنده موندن رو برن پیششون گوش کنن وگرنه به خدا نمیرسن و اینا تنها واسطن» . خالهٔ خاله زنکم که حتی خدارم بخاطر خدا بودنش قبول نداره و بخاطر حرف مهندس قبول داره و نه عقل خودش ، نه کتاب های فلسفی عرفا یا فکر کردن روی قرآنی که ادعای میشه اون آقا توی تفسیرش خود خداست ، حتی از خدا هم خداتر ، چون خدا بخاطر اون آقاست که خدا حساب میشه . توی فامیل ما ، خاله زنک بودن ینی نشانه فکر کردن و فیلسوف بودن . کسی که فکر کنه هم تبدیل میشه به یه فیلسوف نمایی که پشم هم نیست و ادای فکر کردن در میاره و اگر هم با لبخند ملیحی این حرف هارو بشنون ، چند دقیقه یا چند ساعت و حداکثر چند روز گیر نمیدن و توی نحوه وجود داشتنم اظهار نظر نمیکنن و بعد از اون ، میشن همون پشمی که در گذشته بودن و با مقدمه چینی های جدید ، حرفای قدیمی میزنن و سعی میکنن که یا بخاطر ریده شدن های گذشتشون ، انتقام بگیرن و با لج بازی ، یا برینن روی اعصابت که انتقام ریده شدنشون رو بگیرن یا متقاعدت کنن که مستقیم یا غیر مستقیم ، بقیه بفهمن که فلانی نظرمو عوض کرده و چون نظرم عوض شده ، پس اونا خیلی آدما انسان های بزرگی هستن و باید بیشتر دیده بشن و بیشتر اطاعت شده بشن . «کسایی که چون مغزشون یه عمر برده انسان ها بوده ، عادت کرده که خودشو رئیس نشون بده و توی ظاهر خفه کنه که ضعف هاش رو کسی نبینه چون اعتماد بنفس ندارن که اگر یکی مسخره بازیش گرفت ، خودشون رو تخریب شده نبینن و فک میکنن که اگه فامیل ها یا دوستاشون اونارو معمولی ببینن ، به خودشون فحش خوار مادر دادن ! خاله زنک بودن + اعتماد به نفس نداشتن + وسواس فکری + پارانویا + کوچیک فکر کردن + خودشیفته بودن »
۷_ پدر خانواده = اختلال شخصیت پارانوئید + اضطراب + وسواس فکری( بیشتر دوران نوجوانی مشهود بوده وسواسش )
مادر خانواده = وسواس فکری + وسواس عملی چیزی روی زمین نبودن و بهم ریخته نبودن همه جای خونه که خیلی شدیده و با پرخاشگری های سادیسمی همراهه + اختلال سادیسم که وقتی عصبیه ، بقیه هم حق ندارن عصبی نباشن و باید دعوا راه بیفته تا ول کنه . ممکنه یهویی در کمک دیواری یا در شیشه دار بالکن رو بکوبه به هم و با صدا کار کنه یا ظرف هارو بزنه به هم که صدای شیشه ظرف ها همه جای خونرو برداره و پشت سر هم و به شکل باورنکردنی پشت سر هم نق میزنه و پچ پچ میکنه و حرفای تکرار شونده به زبون میاره به طوری که ممکنه نزدیک پنجاه بار بگه «بقیه بچه دارن مام بچه داریم «بچه نیاوردم ، تر زدم» خسته نمیشی توی اون گوشی ؟ معلوم نی توش چی داره میبینه که صداش در نمیاد ! «ریدم تو این زندگی ، شاشیدم توش » و وقتی عصبی میشیم اونم کم کم ساکت میشه » + رفتار های عجیب روانپریشانه : چندین بار توی دوران عید پشت سر هم تکرار شده به این شکل که شب ، موقع خواب که بیرون اتاق خواب میخوابیدم ، گوشیو دستم میگرفتم و موقع خواب ، باهاش ور میرفتم . عید بود و دوران خر بازیاش بود . چند بار گفت گوشیو خاموش کن بخواب با اینکه فرداش نه دانشگاه داشتم نه امتحان و نه درس و آنچنان مهمونی هم نداشتیم و اگر هم داشتیم ، شب داشتیم نه صبح زود ! پس گوش دادن به حرفی که خردی در حد پشم هم پشتش نیست ، تاپاله بودن مغز منو میرسونه .گوشی دستم بود و جوابش رو هم نمیدادم چون خر خر خر شده بود و هرچی با خودش حرف میزد و متلک های بی سر و ته و رگباری و بدون فکری که اول از دهنش میومد بیرون و بعد توی مغزش تفسیر میشد رو مینداخت ، کارمو میکردم که بگیره بکپه ولی نمیگرفت بکپه و خوابش نمیبرد . چون خوابش نمیبرد ، کسی که دنبال دور کردن جن ها بود و فک میکرد جن زده شدم که وسواس دارم ، یه رفتار جن زدگی از خودش نشون داد و نزدیک یک ربع در حالت دمر که خوابیده بود ، یهو سرشو سرعتی بلند کرد و زل زد به من . نزدیک یک ربع داشت با چشمای مثل جغد بازش نگام میکرد و حرف نمیزد . منم نگاش نمیکردم که خسته شه. ولی انقد مث جن زده ها یا بیمارای اسکیزوفرنی کاتاتونیک نگام میکرد و تکون نمیخورد که خندم گرفت و بعد از خندیدن ، شروع کرد به حرف زدن و شروع کرد به نق زدن های پر سرعت و عصبی ای که فقد با مشت توی صورت قابلیت تموم شدن داشت و با عربده هم تموم نمیشدن . با این حال منم داد و بیدادی که پر از متلکه بهش انداختم و چون دهنش بسته نمیشد ، گفتم حداقل حرفمم زده باشم که بدونه ارزشمندی پشم هم نداره. خلاصه دعوا مرافه شروع شد و هم من عصبی شدم و هم اون و این اتفاق که گیر الکی داده بشه و تا به دعوا ختم نشه ، آروم نگیره ، توی کل دوران خونه تکونی و دوران دو هفته اول عید باقی مونده بود . خونه تکونی پر از دعوا های احمقانه بود و واکنش من ، چند بار در مقابل چندین هزار بد و بیراه گفتن و نق زدن و سرو صدا ایجاد کردن و ملتهب کردن خونه بود .
۸_ دفعه قبل ،
ویاس ۵۰ یکی در روز (صبح )
فلووکسامین ۱۰۰ سه تا در روز (یدونه صبح و دوتا شب )
بوپروپیون ۱۵۰ یدونه در روز (ظهر )
۹_ الف : افسردگی هست و بعضی وقتا بزور زنده میمونم و بودن کنار آدمایی که ازشون بدم میاد ، بیشتر منو عصبی و افسرده میکنه چون هیچ سنخیتی با من ندارن بجز این که اجدادمون مشترکن. ولی افسردگی بعد از کم شدنش ، دیگه کم نشده و ثابت مونده ولی برای مطالعه ، نابود کنندس .
ب: وسواس فکری مثل قبله . ثابت مونده و برام مهم نیست که چطوریه . چون مشکلات بزرگتری هست .
پ: اضطرابم بعد از کم شدن ، کم مونده و موقع مواجه شدن با آدمای غریبه ، اضطراب خیلی کمتری میگیرم و حتی میتونم بعد از گذر زمان کوتاهی ، اضطرابو کاملا ول کنم . ینی مخصوصا یه حرف خنده دار مزخرف میزنم که طرف بدونه آدم رسمی ای نیستم و جدی حرف زدنم ، بخاطر صمیمی نشدن با آدمای اشتباهی ، یا حفظ ظاهر کارمه که مثلا کسی نفهمه افسردگی یا اضطراب و وسواس دارم و پشت پوکر فیس بودنم پنهان شن این حالات که فک نکنه قراره قتل عمد کنم و با چاقو بیفتم دنبالش که تیکه تیکه بشه یا خفتش کنم .
ت: Maladaptive daydreaming خیلی با خوشحال کردن های کاذب ، اذیت میکنه . وقت خوندن رو بخاطرش میندازم عقب و هر روز بخاطر انجام ندادن کار اون روز ، ناراحت میخوابم چون آدمی نیستم که بخاطر کاری نکردن ، ناراحت نشم . مدیتیشن رو متوجه شدم که خیلی کمک کنندس ولی حتی انجام اون رو هم میندازم عقب .
ث: توی یه وبلاگی ، کارایی که باید طی روز انجام بدم رو ، با یه سری امتیاز دهی سه حالتی ساده ولی با تبصره های جمع شده نسبتا زیاد ، نشون میدم و آخر سر درصد میگیرم و کار مفید رو میسنجم .
مثلا اندازه گیریِ : کنترل درماتیلومانیا ، کنترل ام دی در حین مطالعه ، انجام فلان دقیقه مدیتیشن قبل از مطالعه ، مدیتیشن برای موقع خواب که راحت بخوابم و قانون های ساعت مطالعه و زدن دوبار مسواک توی روز و چیزای دیگه .
ج : توی دانشگاه ، ینی توی رشته خودمون ، بعضیا تهمت گی بودن با پسر ها یا خطرناک بودن برای دخترا بهم زدن و پخش شدن این تهمت باعث شد که دید خیلیا نسبت به من عوض شه. ترم دو و چهار و شیش ، همین فکر رو میکنن و اکثرا باهام سرد شدن و رفتار هاشون از شروع ترم چهارم که همین ترم باشه ، عجیب شد و یه دختر حتی منو میپیچونه که باهم توی مترو نباشیم ! توی پیوی گلایه کردم ازش . مهربان بازیش گرفت ولی مشخصه که فک میکنه میخوام بکنمش ولی از طرفی دلش هم برام میسوزه و این که هنوز نمیفهمه که آشغال نیستم ، خیلی بده . توی دانشگاهم که یه دختری که باهام خوب بود حتی وقتی پیشش نمیرفتم ، تصمیم گرفت که باهام حرف نزنه و خیلی ناراحتم کرد .