چهارشنبه شانزدهم آبان ۱۴۰۳ 16:23

[الأمالی للشیخ الطوسی] الْفَحَّامُ قَالَ حَدَّثَنِی الْمَنْصُورِیُّ عَنْ عَمِّ أَبِیهِ وَ حَدَّثَنِی عَمِّی عَنْ کَافُورٍ الْخَادِمِ بِهَذَا الْحَدِیثِ قَالَ: کَانَ فِی الْمَوْضِعِ مُجَاوِرِ الْإِمَامِ مِنْ أَهْلِ الصَّنَائِعِ صُنُوفٌ مِنَ النَّاسِ وَ کَانَ الْمَوْضِعُ کَالْقَرْیَةِ وَ کَانَ یُونُسُ النَّقَّاشُ یَغْشَی سَیِّدَنَا الْإِمَامَ علیه السلام وَ یَخْدُمُهُ فَجَاءَهُ یَوْماً یُرْعَدُ فَقَالَ یَا سَیِّدِی أُوصِیکَ بِأَهْلِی خَیْراً قَالَ وَ مَا الْخَبَرُ قَالَ عَزَمْتُ عَلَی الرَّحِیلِ قَالَ وَ لِمَ یَا یُونُسُ وَ هُوَ علیه السلام مُتَبَسِّمٌ قَالَ قَالَ مُوسَی بْنُ بُغَا وَجَّهَ إِلَیَّ بِفَصٍّ لَیْسَ لَهُ قِیمَةٌ أَقْبَلْتُ أَنْ أَنْقُشَهُ فَکَسَرْتُهُ بِاثْنَیْنِ وَ مَوْعِدُهُ غَداً وَ هُوَ مُوسَی بْنُ بغا إِمَّا أَلْفُ سَوْطٍ أَوِ الْقَتْلُ قَالَ امْضِ إِلَی مَنْزِلِکَ إِلَی غَدٍ فَمَا یَکُونُ إِلَّا خَیْراً فَلَمَّا کَانَ مِنَ الْغَدِ وَافَی بُکْرَةً یُرْعَدُ فَقَالَ قَدْ جَاءَ الرَّسُولُ یَلْتَمِسُ الْفَصَّ قَالَ امْضِ إِلَیْهِ فَمَا تَرَی إِلَّا خَیْراً قَالَ وَ مَا أَقُولُ لَهُ یَا سَیِّدِی قَالَ فَتَبَسَّمَ وَ قَالَ امْضِ إِلَیْهِ وَ اسْمَعْ مَا یُخْبِرُکَ بِهِ فَلَنْ یَکُونَ إِلَّا خَیْراً قَالَ فَمَضَی وَ عَادَ یَضْحَکُ قَالَ قَالَ لِی یَا سَیِّدِی الْجَوَارِی اخْتَصَمْنَ فَیُمْکِنُکَ أَنْ تَجْعَلَهُ فَصَّیْنِ حَتَّی نُغْنِیَکَ فَقَالَ سَیِّدُنَا الْإِمَامُ علیه السلام اللَّهُمَّ لَکَ الْحَمْدُ إِذْ جَعَلْتَنَا مِمَّنْ یَحْمَدُکَ حَقّاً فَأَیْشٍ قُلْتُ لَهُ قَالَ قُلْتُ لَهُ أَمْهِلْنِی حَتَّی أَتَأَمَّلَ أَمْرَهُ کَیْفَ أَعْمَلُهُ فَقَالَ أَصَبْتَ.

کافورخادم می‌گوید، در نزدیکی امام هادی علیه‌السلام، گروهی از صنعتگران به کار اشتغال داشتند. و آن محل، شبیه یک ده بود. یونس نقش‌بند، با امام هادی علیه‌السلام رفت و آمد داشت؛ و خدمت آن جناب را می‌نمود. یک روز در حالی که لرزه، تنش را فرا گرفته بود وارد شد.
عرض کرد: آقا، من خانواده‌ام را به شما می‌سپارم!
حضرت فرمودند: مگر چه شده؟
عرض کرد: تصمیم دارم فرار کنم!
حضرت با لبخند فرمودند: برای چه؟
عرض کرد: موسی‌بن‌بغا یک نگین بسیار قیمتی برایم فرستاد، که روی آن نقش بیندازم. شروع به کار کردم، ولی نگین دونیم شد. فردا قرار است نگین را به او بدهم. صاحب نگین، موسی‌بن‌بغا است؛ که یا مرا هزار تازیانه خواهد زد و یا مرا می‌کشد.
حضرت فرمودند: به خانه‌ات برگرد؛ فردا به خیر خواهد گذشت!
فردا صبح با ترس و لرز آمد؛ و عرض کرد:
اینک پیکی از طرف موسی‌بن‌بغا آمده و انگشتر را می‌خواهد.
حضرت فرمودند: پیش او برو؛ جز خوبی چیزی نخواهی دید!
عرض کرد: آقا، به او چه بگویم؟!
حضرت با تبسم فرمودند: برو و ببین چه می‌گوید؛ جز خیر چیزی نخواهی دید! یونس رفت ولی بلافاصله با خنده بازگشت.
عرض کرد: غلامش برای من پیغام آورده، که زنان بر سر نگین انگشتر با هم اختلاف کرده‌اند. آیا ممکن است آن نگین را به دو قسمت کنی؟ اگر چنین کاری بکنی به تو جایزه‌ی گرانی خواهم داد!
حضرت فرمودند: خدایا! تو را حمد، که ما را از ستایشگران حقیقی خود قرار داده‌ای!
خوب، بگو که در جواب او چه گفتی؟!
عرض کرد: گفتم باید چند روز مهلت دهی؛ تا فکر کنم و ببینم چه باید بکنم.
حضرت فرمودند: جواب خوبی داده‌ای!

بحارالأنوار جلد۵۰ صفحه۱۲۶

Tags :

#احادیث زیبای زندگی

Mr.M
About Me
Dim Star
سلام ،
اینجا جاییه که درمورد زندگیِ خصوصیم می‌نویسم و درمورد روزای آرامش بخش و یا تاریکم با خودم و شما حرف میزنم .
Archive
News
Links
Authors
Other

قالب طراحی شده توسط:

پینک تم