جمعه سی و یکم مرداد ۱۴۰۴ 22:4
دیشب مهمونا تا دیر وقت خونمون بودن . فامیلامونو میگم ؛ چون بقیه همشون بعد از ظهر رفتن . برا همین دیشب ، بعد از ساعت 00:00 هیچی نخوندم و بیهوش شدم از خواب آلودگی . صبح که بیدار شدم طلسمِ روز ، منو فلج کرد مث همیشه . من آدمِ صبح و ظهر و بعد از ظهر نیستم . من غروب به بعد موتورم روشن میشه و میتونم کارای مهمم رو انجام بدم . امروز ظهر بعد از ناهار رفتم یه نسکافه خوردم و خوابم پرید ، ولی افسردگیم از یه جهتِ دیگه زیاد شد ؛ مستقل از کارای نسکافه . نسکافه مث یه قهرمان جلوی افسردگی وایساد ولی نتونست منو از دست افسردگی نجات بده . شاید نتیجه از صد اینطوری بود : نسکافه : 40 / مشکلات مربوط به روان : 60 .
امشب بیدار میمونم و ده تا تست میزنم . بعدش میرم ادامه درس ششم رو میخونم . راستش خوندنِ درس ششم تیکه تیکه شد . بین خوندن ها ، تست میزدم و فاصله میفتاد .
شبتون بخیر ❤️ 🫂 .
Mr.M
پنجشنبه سی ام مرداد ۱۴۰۴ 10:47
بعد از شروعِ امروز ، ینی بعد از ساعت 00:00 ، سه ساعت و چهل و پنج دقیقه خوندم . ساعت حدوداً 5:30 بود که رفتم بخوابم . دو ساعتی خوابیدم بعدش خانواده بیدار شدن و منم مجبور بودم بیدار باشم 😒 . صبحانه رفتم ارده و عسل و نون خوردم . بعدش رفتم راهرو رو گونی بکشم 😫😭 . با آهنگی که از گوشیم پخش میشد این کارِ مزخرفو انجام دادم . « من باهات قهرم » از تتلو رو گذاشته بودم که دیر تموم بشه 😂 . قبلشم دوتا آهنگ کوتاه گذاشته بودم ولی بعدش نمیخواستم دیگه با گوشی ور برم . برا همین یه آهنگ ده پونزده دقیقه ای گذاشتم .
🌹🌹🌹
امروز ظهر ده پونزده تا زن میان اینجا ختم صلوات . شبم فامیلای پدری و مادری میان خونمون و خونه بابابزرگم ( طبقه پایین ) برای نذری . مامانم یه دیگ قرمه سبزی گذاشته برا شب . پدرمم سرِ خرید برنج و سبزیش در اومد دیروز 😒 .
🌹🌹🌹
عملیاتِ دیشب موفقیت آمیز بود و امیدوارم پشت سر هم بازم تکرار شه . امشب مهمونا دیر میرن خونشون ولی سعی میکنم وقتی رفتن نخوابم یا حداقل یه ساعت بخوابم و بعدش بخونم . ترجیحاً صبح میخوام بخوابم چون صبح ها نفرین شده هستن و بدنم نمیذاره بخونم . اگرم بخونم با فحش و خواب آلودگی و کلافگی و وسواس فکری و افسردگی میخونم .
🌹🌹🌹
الان پشت گوشی ام و گونی کشی تموم شده . خیلی عرق کردم . میرم حموم ، بعدش آرایشگاه میرم که دور موهامو بزنم و از حالت زامبی بودن در بیام 😒 .
بای بای 🫂 .
Mr.M
چهارشنبه بیست و نهم مرداد ۱۴۰۴ 0:29
حدوداً سه یا چهار ساعت پیش نسکافه خوردم و انرژی مغزم زیاده . ولی تحریکات عصبانیتمم زیاده . ینی زود عصبی میشم بخاطر چیزای کوچیک .
امشب حداقل و حدوداً دو ساعت زیست میخونم . ینی میخونم و شاید برسم تست هم بزنم . تست زنیِ اصلیِ این درس از روز بعد شروع میشه . امروز خوندنش باید تموم شه .
خدایا کمکم کن که به مغزم و ذهنم و روحم تسلط خیلی زیادی پیدا کنم .
یا رسول الله ، از خدا بخواه که این دعایی که کردم استجابت بشه ❤️🫂 .
بریم بخونیم . نباید وقت تلف کنم . یاعلی 🔥 .
Mr.M
چهارشنبه بیست و نهم مرداد ۱۴۰۴ 0:19
امروز دوتا چیز رو اعصابم رفت .
یکی بخاطر سریال بچه مهندس ۲ که پسر ۱۶ ساله یتیم میره خواستگاریِ مژگان و مامان دختره تحقیرش میکنه . و مژگانم کادوی پسره رو بهش پس میده 💔🤦 . اشکای پسره رو وقتی میدیدم یاد خودم میفتادم و تا سر حد گریه جلو میرفتم . ولی مامانمم داشت نگاه میکرد و نباید سوتی میدادم . بنابراین از تکنیک خاص خودم استفاده کردم که چشمام پر از اشک نشه 😄 .
و اون یکی هم بخاطر این بود که هیچی نخوندم . من اشتباه کردم که خواستم روز بخونم . باید شب کارو تموم میکردم 😠😞
Mr.M
سه شنبه بیست و هشتم مرداد ۱۴۰۴ 1:33
پس از آنکه پیامبر صلى الله علیه و آله پیکر فرزندش ابراهیم را به خاک سپرد، چشمانش پر از اشک شد، فرمود: «چشم اشک مى ریزد، و دل غمگین است ولى سخنى که موجب خشم خدا شود، نمى گویم.»
چشم ای رسول خدا 🌹 . حتماً حکمتی پشت کارهای خداست . خدا یه روز دست منم میگیره و میبره بالا . عجله ای ندارم . هرچی خدا بخواد ❤️ .
یا رسول الله ، منو ولم نکن . من هر از چند گاهی به عمق سیاهچال میرم . نذار خودمو بدبخت کنم و توی تاریکی ها فسیل بشم . خودت میدونی من چه جور آدمیم . پس ای کاش منو شایستهٔ آرزو هام بکنی و بعدش کمک کنی اون آرزو هام برآورده بشن ❤️ . دوسِت دارم دوست تنهایی های من 🫂 .
Mr.M
سه شنبه بیست و هشتم مرداد ۱۴۰۴ 0:36
تا حالا چند نفرو از نزدیک دیدین که به یه کارتون خواب کمک کنن ؟ تا حالا چند نفرو دیدین که به دختر چشم آبیِ سفید و لاغر با ظاهر پولداری که پاش پیچ خورده و افتاده زمین کمک نکنن ؟
متن بالا به صورت غیر مستقیم به آدمای تنها ارتباط داره . کسی که تنهاست و شکست خورده ، رفتارش و ظاهرش منفور جلوه میکنه هرچند که آدم خوبی باشه . و وقتی اون آدم تنها نیست و حالت موفقی داره چه نیازی به دیگران داره ؟ آدما خودشونو میچسبونن بهش ، ولی چه فایده ؟
Mr.M
دوشنبه بیست و هفتم مرداد ۱۴۰۴ 4:1
بعد از ساعت دوازده شب که روزِ جدید شروع میشه ۲:۱۵ زیست خوندم و تست زدم و نکته هارو جدا کردم و نوشتم . درس پنجم یازدهم تموم شد و درس ششم شروع شد .
یکم آدم شدم و به حالت بهتری رسیدم . باید قدر این فرصت رو بدونم و جلوی مغزم رو بگیرم که غلط اضافی نکنه و آیندمو نابود نکنه .
از خدا تشکر میکنم که یکم آرامش به من هدیه داد 🌹 .
احتمالاً صبح ، عربیِ دوولینگو رو کلن تموم کنم 🥺 . رسیدم به وسطای آخرین درسش . درسته که سخت نبود ، ولی دقتم رو زیاد کرد و بعضاً کلمه های جدیدی یاد گرفتم که توی دبیرستان نبودن . درضمن ، رقابت خیلی حال میده . پروژهٔ بعد از عربی : ژاپنی .
Mr.M
یکشنبه بیست و ششم مرداد ۱۴۰۴ 16:16
کسایی که Maladaptive Daydreaming دارن ، به احتمال زیاد به OCD یا ADHD یا افسردگی هم مبتلا هستن . ینی :
خیالپردازی ناسازگار ، ممکنه با OCD یا افسردگی و ADHD «« همراه بشه »» . «همراه بشه» به این معنی نیست که OCD نتیجهٔ خیالپردازی ناسازگاره . بلکه به این معنیه که وقتی یه نفر به خیالپردازی ناسازگار مبتلا هست ، باید شک کنیم که مستقل و جدا از اون ، یه مشکل دیگه هم داره .
معمولاً کسی که Maladaptive Daydreaming داره ، به مشکلات دیگه ای هم مبتلا هست . برا همین این بیماری ، چند ابتلایی نامیده میشه .
Mr.M
یکشنبه بیست و ششم مرداد ۱۴۰۴ 10:35
فک کنم حدوداً چهار تا وبلاگ دیده باشم که تراز کنکورشون پایین بوده باشه و ناراضی باشن . روز به روز بیشتر ایمان میارم که هرکسی قبل از دانشگاه توی بلاگفا پست میذاره شکست میخوره و کسی پزشکی و رشته های مهم آورده بعد از کنکور اومده بلاگفا ، یا حداقل پنج شیش ماه قبل از کنکور ، وبلاگشو ول کرده که خودشو آماده کنه .
🌹🌹
راستی خبر جنگ یکم جدی شده و احتمالاً منطقه ما که پر از پادگان نظامیه ، موقع جنگ حسابی آسیب ببینه . امیدوارم خونه ما آسیب نبینه .... البته حدوداً ۲۵ تا کوچه تا اولین پادگان فاصله داره که این نشون میده انشاءالله حالا حالا ها نوبت ما نمیشه 😑😁 .
Mr.M
شنبه بیست و پنجم مرداد ۱۴۰۴ 22:3
بدون شوخی ، دلم مرگ میخواد .
زندگیم هیچ قشنگی ای نداره . حداقل توی این برهه از زندگیم هیچکس ازم خوشش نمیاد . دلم میخواد سرمو بزنم به دیوار ، ولی مغزِ به درد نخورم اجازه نمیده و وقت میخره .
چرا خدا منو زنده میذاره وقتی میدونه خوشبخت نمیشم ؟
کسی داوطلب میشه منو بکشه ؟ 😞💔
خسته شدم .
Mr.M
شنبه بیست و پنجم مرداد ۱۴۰۴ 1:34
چقد امشب گریه کردم ... البته فقد اشک خارج میشد و چهرم تغییر نمیکرد . ینی خفیف بود ولی مدتش کم نبود .
ینی میشه از این وضع داغون خارج بشم و به هزاران نفر کمک کنم ؟ 😢 و بعدش داستان زندگیم رو مکتوب کنم برای دیگرانی که مثل من در گرداب مشکلات روانی گیر افتادن ؟ و بیمارای روانیِ تیمارستان رو بغل کنم و بهشون امید بدم ؟ و در خفا براشون گریه کنم و دعا کنم حالشون بهتر بشه .... ؟
خیلی وضعیت عجیبی دارم . یه نفرم پیدا نمیشه که بغلش کنم . من یه INTJ هستم ولی دلیل نمیشه که احساس نداشته باشم ....
Mr.M
جمعه بیست و چهارم مرداد ۱۴۰۴ 20:1
تراز کنکور اول : 6195
تراز کنکور دوم : 6463
268 تا بالاتر رفت .
اون چیزی که صحیح کرده بودم تقریباً درست در اومد :
کنکور دوم : زیست : 36.30 / شیمی : 21.91 / فیزیک : 7.78 / ریاضی : هیچی نزدم 😁 . زمین : هیچی نزدم 😁 .
نسبت به ساعت مطالعه خوب بود ، ولی منطقاً هیچ چیز جالبی نمیارم . پس همون برنامه ای که قرار بود انجام بشه رو انجام میدم . سالِ بعد . البته اگه عمری بود و کشته نشده بودم !
Mr.M
جمعه بیست و چهارم مرداد ۱۴۰۴ 14:8
از دیجی کالا ایرپاد سفارش داده بودیم برا همین مامان و بابام خودشون رفتن به باغچهمون سر بزنن . من خونه موندم که بگیرم . حدود ساعت ۱۲ بود فک کنم که آورد . تستش کردم و دیدم برا من اوکیه . فقد سَریِ ایرپاد برا گوشم ظاهراً کوچیکه چون همش از گوشم درمیاد . تقریباً یک و صد هزینه خود ایرپاد شد .
راستی ! قسمت چهارم از فصل دوم ونزدی رو هم دیدم و خیلی خیلی جذاب بود . عاشق شخصیتای ونزدی و اینید هستم . این دوتا شخصیت ، کاملاً از هم متمایزن ولی جفتشون دوس داشتنی هستن . یه دختر موقع کار کردن و کتاب خوندن و دیدن پسرای غریبه باید مث ونزدی باشه و موقع دیدن شریک زندگیش مث اینید 🥺 .
از احوالات درونیمم نگم براتون . باید حفظ شده باشید دیگه 🙂 . صبح سرم خیلی درد میکرد . جالبه که از دیروز بعد از ظهر درد گرفته بود . مشخصه که بخاطر تموم شدن دارو ها و نخریدن دارو های جدید بود . صبح ساعت ۷ و نیم رفتم داروخانه شبانه روزی و دارو هارو گرفتم . واقن داشت حالم بد میشد . الان نسبتاً سبک شدم ولی هنوز سرم ( پیشونیم ) یکم درد میکنه .
Mr.M
چهارشنبه بیست و دوم مرداد ۱۴۰۴ 23:46
دستاورد امروز هم هیچی نبود .
صبح تا عصر هم زیاد خوابیدم . یه بار صبح ساعت ۱۱ که برق رفت ، یه بار بعد از ناهار ، یه بار هم عصر که دراز کشیده بودم و یکم خوابم برده بود .
نمیدونم چیکار کنم از دست خودم .... نمیدونم .................................................................................
Mr.M
چهارشنبه بیست و دوم مرداد ۱۴۰۴ 9:10
دیروز که حالم بد بود ، اسم یکی از المپیادی هایی که دوسش دارم و الگوی درسیم هست رو سرچ کردم و درموردش خوندم . البته قبلاً هم خونده بودم . دیروز که داشتم میخوندم ، ادامهٔ مطالعه رو گذاشتم برای یه روز دیگه . امروز صبح که بیدار شدم به صورت اتفاقی رفتم صفحه ای که دیروز باز کرده بودم رو دوباره نگاه کردم و پیج اینستای گروهش رو چک کردم و یکی از لایو هاشم در حد ۱۰ دقیقه دیدم . توی اون لایو با یکی دیگه از مدال طلاییای کشور گفتگو میکرد . بگذریم ! خلاصه تونستم نخوابم و بیدار بمونم . خودمم از چیزی خبر نداشتم و نمیدونستم این اتفاق نادر داره میفته 😂 .
الآنم تصمیم گرفتم تا خونه ساکته مدیتیشن برم تا شروعِ خوب رو تکمیل کنم . شاید ادامهٔ خوبی رو در پی داشت ....
Mr.M
چهارشنبه بیست و دوم مرداد ۱۴۰۴ 0:40
خب ،
روزی که گذشت طبق روالِ گذشته ، یه روز به درد نخور بود . از هر جهت فاجعه بود . هیچ کاری نکردم و الان که باهاتون حرف میزنم مستحق مرگم . لیاقت نفس کشیدن ندارم 🥲 . زنگ تفریح و سرگرمیم اینه که توی ذهنم با بقیه حرف میزنم و میگم و میخندم . بعضی وقت هام صحنه های جالب قدیمی رو مرور میکنم و بهشون میخندم . یا شاید بعضی خاطره های بد رو تغییر بدم به یه خاطرهٔ فرضیِ خوب ، و در واقعیت لبخند بزنم . خلاصه وضع خیلی داغونه .
چطوری از تنهایی در بیام و احساسات سرکوب شدهٔ ۲۴ ساله ام رو برای یک بار در زندگیم بروز بدم ؟
Mr.M
دوشنبه بیستم مرداد ۱۴۰۴ 1:24
امروز با هوش مصنوعی حسابی حرف زدم و تراوشات ذهنیمو بهش گفتم . درمورد «درد روانزاد» ، «اسکیزوفرنی» و «بی خوابی کشنده خانوادگی» حرف میزدم .
درمورد وسواس فکری و افسردگی ای که دارمم حرف زدیم . اطلاعات خیلی جذابی بهم داد .
🌹🌹
راستی فک کنم جلسه دکتر روانپزشکی که رفتم رو تعریف نکردم . وقتی به دکتر گفتم فلانی مدرک هیپنوتراپی داره ، سریع بهم گفت : هیپنوتیزم برای تو خوب نیست . فایده نداره . افراد وسواسی خیلی سخت هیپنوتیزم میشن و همونم سطحیه و عمیق نمیشن . افرادی مث تو که ذهن نقادی دارن نمیتونن چیزی رو به خودشون تلقین کنن . دورشو خط بکش چون یا بی فایدست ، یا درمانش خیلی طولانی و سطحیه .
به دکتر درمورد افسردگی ها گفتم . اونم در نهایت ، بوپروپیون رو مث قبل کرد . مث حدود شیش ماه پیش . یکی بود ، شد دوتا .
دارویی که برای کم کردن عرق داده بود هم قطع کرد . اسمش فک کنم اکسی بوتینین بود .
الان در حال حاضر اینارو میخورم :
فلووکسامین 3 عدد 100 میلی
کلومیپرامین 1 عدد 50 میلی
بوپروپیون 2 عدد 150 میلی
پروپرانولول 2 عدد 20 میلی
والپرووات سدیم 1 عدد 200 میلی
🌹🌹
یکم پایین تر از لبم آفت زده و رفته رو مخم . همش کرمم میگیره که بهش فشار وارد کنم .
Mr.M
یکشنبه نوزدهم مرداد ۱۴۰۴ 17:28
از خدا و پیامبرش بابت امروز معذرت خواهی میکنم . نباید قولمو زیر پام میذاشتم 💔 . دیشب قرار بود بیدار بمونم و چهار ساعت بخونم ولی وسوسه شدم که صبح خیلی زود شروع کنم به خوندن و شب رو بخوابم . صبح که بیدار شدم اول یکم باز خوابیدم ، و بعدش بلند شدم و در حد یه لقمه خوراکی خوردم . و نسکافه ریختم و خوردم . خوابم پرید ولی عجیب بود که انگیزه خاصی در من ایجاد نشد :/ . خلاصه مث روح سرگردان رفتم Duolingo بازی کردم و الکی وقت گذروندم . به شکل تقریبی بعد از یک ساعت ، دوباره دراز کشیدم و آروم آروم هم خوابم برد . وقتی بیدار شدم ، ظاهراً بلند شدم که شروع کنم به خوندن . پشت میز نشستم . یکم پشت میز با گوشی ور رفتم و توی Duolingo کله گنده هارو فالو میکردم . بلاگفا هم میومدم و چک میکردمش . هم وبلاگ خودم رو و هم وبلاگ های بقیه رو . در همین حال برقا رفت . سکوت توی خونمون حکم فرما شد و دوباره نتونستم مقاومت کنم و پشت میز مطالعه خوابیدم 🤦 . وقتی بیدار شدم برق حدود یک ربع اومده بود و این یعنی : حدوداً دو ساعت و ربع در حالت درازکش بودم .
بعدش که از جام بلند شدم دیگه روم نمیشد بیام اینجا و بگم چه اتفاقی افتاده . دست و دلمم به کار نمیرفت و مث آدمی شده بودم که نمیتونه حتی بدنش رو برای واکنش نشون دادن تکون بده ! دیگه روم نمیشد به خدا فکر کنم و ازش معذرت خواهی کنم . انگار که خدا و پیامبرش رو به سخره گرفته بودم 🤦 .
چرا انقد بَدَم ؟ 💔
Mr.M
یکشنبه نوزدهم مرداد ۱۴۰۴ 0:29
به نام خدای بخشندهٔ مهربون .
من عهد میکنم که یکشنبه ۱۹ مرداد ۱۴۰۴ ، چهار ساعت در بازهٔ زمانی ۴ صبح تا ۱۲ ظهر بخونم . و عهد میکنم که بعد از خوردن ناهار ، تا وقتی حموم نرفتم نخوابم . و عهد میکنم که دعای یستشیر رو تا آخر شب خونده باشم ، و حدوداً و حداقل یک ربع مدیتیشن رفته باشم . و در نهایت ، عهد میکنم که طبق روال عادی ، شب اون روز ، بدون مسواک زدن نخوابم .
این عهد نامه ، بین « من » و « خدا و پیامبر رحمت » هست .
گریه میکنم ، کلافه میشم ، احساس مرگِ لحظه به لحظه میکنم ، از تنهایی تجزیه میشم ، ولی زیر حرفم نمیزنم .
یا رسول الله ، من چیز گرانبهایی جز دوست داشتنت در خودم ندارم 😞 . میدونم کمه ، ولی از من قبول کن و به من کمک کن که هم به هدف های زندگیم برسم و حالم روز به روز بهتر بشه و OCD و افسردگی به زانو دربیان و کم کم محو بشن . لطفاً منو دوس داشته باش 😞🫂❤️ . دوستت دارم . از طرف Rastin .
Mr.M
شنبه هجدهم مرداد ۱۴۰۴ 19:53
توی مطب دکتر تونستم course ریاضی رو تموم کنم 🥺 . وارد daily refresh شدم . حس شاخ بودن بهم دست میده با اینکه میدونم کورس راحتی رو تموم کردم 😅 .
لعنتی نوبتم نمیشه چرا ؟ یه دختره که مث پسراس و شال و اینام نداره رفته داخل و بیرون نمیاد . اول فک میکردم پسره تا اینکه با داداشش حرف زد 😆 .
Mr.M
شنبه هجدهم مرداد ۱۴۰۴ 19:0
مطب دکترم . برقا رفته و همه توی تاریکی نشستن . با اینکه پنجره ها بازن ، ولی هوای اینجا خیلی گرمه .
حین نوشتن این متن برقا اومد 😂😑 .
Mr.M
شنبه هجدهم مرداد ۱۴۰۴ 6:18
الوعده وفا . قرار بود چهار ساعت رو رد کنم و رد هم کردم . چهار ساعت و پنج دقیقه 😂 . البته زمان زیست رو دقیق نگرفتم . خیلی فکر کردم و آخر سر به یه عددِ تقریبی رسیدم که نشون میداد به احتمال زیاد یکم از دو ساعت بیشتر خوندم . به هر حال ، من زیست رو همون ۲ ساعت ثبت کردم .
ادامه روز ، کارای دیگه رو انجام میدم . کارایی مثل حموم رفتن ، گرفتن ناخن ، دیدن قسمت دوم فصل دوم ونزدی ، دکتر رفتن ( وقت روانپزشک دارم امروز ) ، مدیتیشن ، و قرآن .
من شبا خیلی از صبح ها حالم بهتره . افسردگی کمتر میشه ولی فکرای عجیب وسواسی که +۱۸ هستن به ذهنم خطور میکنن و یکم کارم سخت میکنن که قابل قیاس با کاهش افسردگی نیستن 🙃 .
حالا بدبختی اینجاست که خوابم نمیاد :/ . چجوری بخوابم دقیقاً ؟
Mr.M
جمعه هفدهم مرداد ۱۴۰۴ 23:41
من با خدای بزرگ و پیامبر رحمت عهد میبندم که از 00:00 به بعد ، تا به چهار ساعت نرسیدم نخوابم .
گریه میکنم ، تیکه تیکه میشم ، توی آتیش سوزونده میشم ، ولی من ول نمیکنم ! بخدا پاره بشمم ول نمیکنم .
یا علی 🫂 .
Mr.M
جمعه هفدهم مرداد ۱۴۰۴ 18:4
یه سوال دارم از هرکسی که میاد به این وبلاگ و اون اینه که ...
بنظرتون اگه چند وقت برم یه بیمارستان روانی و زیر نظر دکترای اونجا باشم کار بدی کردم ؟ ۲۴ سالمه در حال حاضر . مشکلات : وسواس فکری_عملی ، افسردگی ، اضطراب ( اکثراً اجتماعی ) .
نمیخوام پیش خونوادم و فامیل ها زندگی کنم و اونارو ببینم یا خبری ازشون بشنوم و یا صداشون رو از پشت گوشی بشنوم . استفراغم میگیره وقتی بهشون فک میکنم . خیلی دلمو شکستن .
Mr.M
جمعه هفدهم مرداد ۱۴۰۴ 2:18
خدایا به حق محمد ، شیاطین جنی و انسی رو از من دور کن یا کاملاً خلع سلاحشون کن . و منو از دست خودم نجات بده ❤️ . خدایا ، به حق علی ابن ابی طالب که همراه با پیامبر رحمت ، پدران امت هستن ، اراده ام رو زیاد کن و وسواس و افسردگی و اضطراب و خیالبافی های زائد رو از من دور کن . خدایا هر دعایی که برای خودم کردم رو برای «ف» هم در نظر بگیر . خدایا به حق حسن ابن علی و حسین ابن علی ناامیدی رو از من انقدری دور کن و دور نگه دار که یادم بره زمانی ناامید بودم ! خدایا ، به حق حضرت فاطمه حرفای منو دور ننداز و کمکم کن و دستمو بگیر ❤️🩹 . منم سعی میکنم هر روز قرآن بخونم . دوسِت دارم خدای بخشندهٔ مهربونم 🫶 .
Mr.M
جمعه هفدهم مرداد ۱۴۰۴ 1:29
روزی که گذشت هیچی نخوندم ولی یه خبر خوبو متوجه شدم و اون پخش فصل دوم ونزدی بود . قسمت اولش رو دانلود کردم و دیدم . جالب و قشنگ بود و شروع هیجان انگیزی داشت .
☔⛈️☔⛈️☔⛈️☔⛈️
الان داشتم به یه موضوعی فکر میکردم .... من یه مدت میخواستم خاله کوچیکم رو بیشتر دوست داشته باشم و اون ازم فراری شد . ازم دور میموند که بغلش نکنم و حتی بعضاً حین سلام کردن ، منو نگاه نمیکرد که سلام یا دست نده . یکی دوبار هم میخواستم با دختر دختر خالم صمیمی تر شم که منجر به فاصلهٔ زیادتر شد . اون ازم خوشش نمیاد ، در حالیکه اوایل اینطوری نبود . فک کنم بخاطر بغل کردنِ بی مقدمهٔ توی باغ خالمینا بود . البته کلن خانواده مادری کمتر منو جدی میگیرن چون زندگیم خیلی وقته تکون نخورده . بجای اینکه دوست روزای سخت باشن ، توی روزای سخت ازت فاصله میگیرن چون در حدشون نیستی 😅💔 . از بس زخم زبون زدنشون زیاده که باهاشون هم کلام نمیشم . هم زخم زبون میزنن و هم یه کار رو بهم تحمیل میکنن که حتماً انجام بدم ! فک میکنن فکرشون خیلی به درد زندگیم میخوره ! احمق هایی هستن که خودشون به درد خودشون نخوردن ، ولی میخوان بقیه رو متحول کنن 😏 . بگذریم .... میخواستم اینو بگم که بهتره مث قدیم رفتار کنم . قدیم خیلی به دوست و همدم احتیاج نداشتم و مث ونزدی رفتار میکردم با فامیل . بهتره دوباره مثل قدیم بشم و بیشتر از این خودمو جلوی دیگران خوار نکنم . بقیه باید بدونن که من بی ارزش نیستم که ازم فرار کنن . اگه زنده بمونم یه کاری میکنم که خودشونو مث زالو و موریانه بمالن به بدنم ولی پس زده بشن !
Mr.M
پنجشنبه شانزدهم مرداد ۱۴۰۴ 15:42
Mr.M
چهارشنبه پانزدهم مرداد ۱۴۰۴ 20:41
توی ساعات ابتدایی شروع روز ، دو ساعت خوندم . ولی بعدش که خوابیدم و ساعت ۷ اینطورا بیدار شدم چیزی نخوندم تا الان که ساعت تقریباً ۲۱ هست . خیلی دلم سیاه و تاریک شده . میتونستم بخونم ولی نخوندم .... میتونستم جبران کنم ولی نصفه و نیمه ول کردم کارو .
نمیدونم چیکار کنم ! فک کنم یه مدیتیشن برم و قرآن هم بخونم . ببینیم خدا چیکار میکنه :) .
Mr.M
چهارشنبه پانزدهم مرداد ۱۴۰۴ 3:46
روزِ قبل ( قبل از 00:00 ) ، یک و نیم توی شب خوندم . تست زنی زیست بود . بعد از ساعت 00:00 هم دو ساعت و ده دقیقه تقریباً خوندم . تست شیمی و زیست . خداروشکر یکم خودمو جمع کردم .
این روز ها وقتی میخوام گناه بکنم توی ذهنم میگم : « به خدا اعتماد کن . » خدا نمیخواد مارو به سختی بندازه . پشت همه حرف هاش و رفتار هاش هزاران هزار منطقِ محکم پنهان شده . این جملهٔ به خدا اعتماد کن خیلی کاربرد داره . ولی حال ندارم توضیح بدم . خودتون توضیحاتی که میخوام بدمو میتونین حدس بزنید 😅 .
Mr.M
سه شنبه چهاردهم مرداد ۱۴۰۴ 21:32

فقد اینترفرون نوع یک و دو رو حساب کرده و جواب رو گزینه سه زده .
Mr.M