جمعه سی ام آذر ۱۴۰۳ 3:50

حس میکنم دفعهٔ دوم رو باید معاف دائم شم . امشب توی تاریکی نشستم منطقی فکر کردم و دیدم که خیلی وضعم خرابه . کسیم نیست و هیچ دوستی ندارم . هیچ دوست صمیمی یا غیر صمیمی ای ندارم . خانوادمم که کلن بیخیال . از طرفی زمان ندارم و سرعت درمانم کند هست . من سعی میکنم حالمو بهتر کنم و سرعت رشد رو هم بیشتر کنم ، ولی ممکنه نتونم جمش کنم .

چندتا اتفاق باید حتماً بیفتن :

۱_ مخصوصاً تمرین کنم که بجز وعده های غذایی صبح و ظهر و شب ، هیچی نخورم . و شب ها خیلی خیلی کم غذا بخورم . ۲_ تمرین کنم که طی روز فقد شیش ساعت بخوابم و ترجیحاً این مقدار خواب ، کلش مربوط به شب باشه . ( برا من شیش ساعت کافیه و کم نیست . ) ۳_ تمرین کنم که خودم مخصوصاً جایی نرم . هیچ مکانی برای تفریح نرم . هیچ مکانی برای ورزش نرم و هیچ مکانی برای ولگردی های خرید و ... نرم بجز مواردی که واقن چاره ای نیست . ۴_ فقد یک بار در روز حق دارم پست بذارم و اون هم شبه . اگر یادم بره ، باید ۲۴ ساعت صبر کنم که دوباره شب بشه ! ساعتی که حق پست گذاشتن دارم : از هشت شب تا دو نصفه شب .

این محدودیت ها حاصل گریه های شدید شبانه بود و قطعاً انجام میشن . زمان انجام شدن از همین امروز هست .

مطالعه در روز ، فلن باید سه ساعت باشه ( در حالت نرمال ، و حداقلی ) .

​​​​​​برای اینکه قضاوت نکنید و روحیم رو خراب نکنید ، ( صرفاً برا احتیاط ) نظرات این پست رو می‌بندم . ❤️

Mr.M

جمعه سی ام آذر ۱۴۰۳ 2:25

لباس + کفش + عصب کشی دندونم + خرید دمبل + خرید کتابهای تشریحی برای : دروس عمومی یازدهم و دوازدهم ( 8 کتاب ) + کتاب تشریحی برای دروس اختصاصی یازدهم و دوازدهم ( 9 کتاب ) + کتاب تشریحی برای سلامت و بهداشت ، هویت اجتماعی . ( تشریحی = فقد نمونه سوال امتحان نهایی ) + خرید کتاب درسی زیست و فیزیک و دینی و فارسی یازدهم و دوازدهم ( مجموعاً 8 کتاب ) + قلم چی از بعد از عید نوروز + ثبت نام امتحان نهایی کل دروس یازدهم و دوازدهم + ثبت نام نوبت دوم کنکور + گرفتن کمد توی کتابخونه برای حمل نکردن کتاب .

Mr.M
.

جمعه سی ام آذر ۱۴۰۳ 2:4

​​لعنت به زندگی .

Mr.M

پنجشنبه بیست و نهم آذر ۱۴۰۳ 21:50

ظهر با مامانم بخاطر یه موضوع مزخرف دعوام شد که البته توی سکوت بودم بیشتر و توی فکر رفته بودم .

مامانم میگفت باید شلوار جدید بگیری برا فردا که میریم خونه خاله . / گفتم شلوارم خوبه ، لباس باید بگیرم . هیچ لباسی ندارم که سلیقه خودم باشه ! / گفت حالا بریم ... ببینیم فلان جا چی داره ؟ / گفتم پولو برا شلوار هدر نده وقتی نداری !!! / گفت حالا لباسم میگیرم ... ! / گفتم ولش کن ، لباسایی که توی ذهنمه توی این مکان نیستن . پولشو بریز به کارتم که خودم بخرم . / گفت نه ! همرو میری هله هوله میگیری میخوری ! / ( عصبی شدم که لنگ اینام . ) بهش گفتم همون شلوارو میگیریم پس . یدونه انتخاب کن سریع بخریم بریم . / بعدش مثلن حس مادرانش سر به فلک کشیده و رفت توی یه مغازه ای که مثلن لباسای شیک داره و یه لباس مثلن قیمتی سوا کرد و گفت آقا این چنده ؟ / به مامانم گفتم نیازی ندارم به لباس . / (میخواست به زور یه لباس بگیره که نشون بده پولش خیلی زیاده و همه چیو می‌تونه برام فراهم کنه !) بهش گفتم بابا اصن این لباسارو دوس ندارم !! زورکی میخوای یه چیزی بخری که بگی انسان سخاوت مندی هستی ؟ پولتو حاضری بریزی تو جوب ولی ندی خودم بخرم ؟ / گفت حرف نباشه ، بیا اینو بپوش . / قیمت لباسو پرسید یارو بهش یه قیمتی رو گفت . اولش تعجب کرد ، بعدش یه جوری که انگار میخواد بهم لطف بزرگی بکنه و منت بذاره سرم ، به یارو گفت : حالا اگه تخفیفم میدی بگم بره بپوشه ! / بعدش که دیدم عین گاو میخواد پولشو بریزه تو کاسه توالت ولی یه ریالشو نده که خودم برم لباس بخرم ، پررو شدم و گفتم بیا بریم لازم نکرده سخاوت به خرج بدی ! همون شلوارتو بگیر با سلیقه خودت . / ( رفتیم مغازه ای که برا شلوار و اینا بود . خودش سوال جواب کرد . ) بعدش به نتیجه رسید . گفت ببین کدومارو میخوای ؟ اینو ببین بد نیست ؟ / گفتم هرکدومو میخوای ور دار بپوشم بخریم بریم . / گفت حرف نزن برا توعه ! / گفتم باشه باشه ! بده بپوشم ! / رفتم پوشیدم . سایزش خوب بود ولی مامانم گفت تنگه ! / یارو گفت سایزش خوبه ولی اگه گشاد میخواید میتونیم سایز بزرگ تر بدیم . مشکلی نداریم ! / من گفتم همین خوبه . سایزش خوبه . / مامانمم الکی یه تاییدی کرد و خریدیم و خودم سریع تر اومدم خونه .

Mr.M

پنجشنبه بیست و نهم آذر ۱۴۰۳ 21:19

فیلم‌برداری سریال قرار است در تابستان ۲۰۲۵ در استودیو لیوزدن، همان مکانی که فیلم‌ها نیز در آن ضبط شده بودند، آغاز شود. سریال تلویزیونی «هری پاتر» شبکه «HBO» برای پخش در سال ۲۰۲۶ از طریق پلتفرم «Max» برنامه‌ریزی شده است.

Mr.M

پنجشنبه بیست و نهم آذر ۱۴۰۳ 13:19

دیروز یک ساعت و سی و پنج دقیقه فقط خوندم . دنیای سوفی قسمت « فروید » .

خودآگاهی / ناخودآگاهی / پیش آگاهی / روانکاوی و درمان به شیوه روانکاوی / از بین رفتنِ سانسورِ شدیدِ ناخودآگاه در خواب / تعبیر رؤیا / کنش پریشی / توجیه / فرافکنی . اینا چیزایی بودن که توی چند صفحه اول نوشته شده بودن و نسبتاً یاد گرفتم .

🌹🌹🌹🌹🌹

امروز : دنیای سوفی / فیزیک / شیمی . ببینیم میشه یا نه . با نسکافه بنظرم میشه .

🌹🌹🌹🌹🌹

راستی فردا شب یلداس و الان که فکر میکنم ، حس خاصی به فردا ندارم . احتمالاً با خاله ها و بچه هاشون بریم خونه خاله بزرگه . فال حافظ هم احتمالاً بگیریم و مث پارسال حین خوندنش فیلم بگیریم . فال حافظ کلن خیلی آرامش بخشه و نتایجش در صورت خلوص نیت ، درست در میان و منطبق بر فکرمون .

❄️❄️❄️❄️❄️

امیدوارم و دعا میکنم همه مردم ایران ، زمستون آرومی رو در پیش داشته باشن و خودشون هم به توانگری بالاتری در حوزه مادی و معنوی برسن . و امیدوارم و دعا میکنم که ساعت مطالعم بالاتر بره و استقامت بیشتری داشته باشم . امیدوارم و دعا میکنم که سلامتی جسمی و روانیم رو کاملاً بدست بیارم و روح بزرگی برای خودم ایجاد کنم . و دعا میکنم که مسلمان های افراطی ، با شمر و یزید محشور بشن و عذاب دنیایی و برزخی و اخرویشون سنگین و سنگین تر بشه و زجرکش بشن به حق پیامبرِ رحمت 🥀❤️‍🩹 .

Mr.M

چهارشنبه بیست و هشتم آذر ۱۴۰۳ 1:51

روزی که گذشت دو ساعت ریاضی خوندم . البته بعد از شام . در واقع داشتم درسِ عبارتهای جبری رو خلاصه میکردم و دهنم سرویس شد بخاطر حجیم بودنش . اگه بخواییم خوب بخونیمش خیلی نکته هاش زیاد میشن . ولی درس قشنگیه و حال میکنم باهاش .

راستی امروز خاله کوچیکم اومد خونمون . ماشینشو داده بود به تعمیرگاه نزدیک خونمون که تعمیر کنه و مامانم گفت که خودش بیاد خونمون تا کارش تموم شه . تا عصر خونمون بود . من عصر رفتم کافی نت که مشکل ثبت نام کنکور رو تموم کنم و وقتی برگشتم خالم نبود و رفته بود . راستش توی کافی نت هم گیر کرده بودم . خداروشکر ثبت نام کرد و کاغذشو داد و خودمم رفتم بعداً سایت رو چک کردم و دیدم ثبت شده . خیالم از این بابت راحت شد و حالا نگرانی‌هام کمتر شدن .

❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️

فردا چی بخونم ؟ دنیای سوفی و شاید فیزیک . هر کدوم حدود یک ساعت و مجموعاً : حداقل و حدوداً یک ساعت .

🌹🌹🌹🌹🌹🌹

عصر که بود و زمانی که شام خورده بودم ، خیالبافی های مثبت و دلگرم کننده در من زیاد شده بودن . ولی خب وسط یکی از خیالبافی ها ، وسواس اوج گرفت . و اوج گرفتنش در ادامهٔ داستانِ خیالبافی هام رخ و مکمل همون داستان بود . رتبه برتر شده بودم و داستان زندگیم و مشکلاتم رو توی مصاحبه ای تعریف میکردم و وقتی خاطراتم رو تعریف میکردم ، حس رخ دادن اون خاطرات در من زنده میشد و در حین توضیح نمیتونستم گریه نکنم ! در دنیای واقعی وقتی اینارو تصور میکردم ، یکم اشک در چشمام جمع میشد و هر از چند گاهی یکی دو قطره اشک هم میریختم ! 🤦 امان از این خیالبافی که بیچارم کرده .... البته علت اصلیش تنهاییمه . با همه آدمای اطرافم نمیتونم حس تنهایی نکنم . فقد لحظه ای ممکنه باهم بخندیم ، ولی حتی حین خندیدن ممکنه کاری که میکنمو بیهوده ببینم و به خودم یادآوری کنم که : تو «پشتوانهٔ دوستانه» نداری و داری الکی چند دقیقه ای میخندی و بعدش برمی‌گردی سر جات و بی پشتوانه میشی . من شخصیتم طوریه که باید حدود سه نفر دوست صمیمی داشته باشم که حالم خیلی خوب باشه . ولی به یدونشم راضیم 😅 . البته منظورم به هم جنس های خودم بود ، وگرنه دوستِ دختر باید یدونه باشه و با بقیه مث دوستای هم جنسِ غیر صمیمی برخورد کنیم .

من یه روز روانپزشک خواهم شد . روزی میرسه که دوتا خونه تو مناطق خلوت ترِ تهران داشته باشم و دوتا مطب برا خودم توی دو منطقهٔ مختلف . یکی بیشتر برا پولدارا و یکی بیشتر برای معمولی ها . استاد دانشگاه هم باید بشم چون می‌خوام کارای تحقیقاتیِ گسترده ای انجام بدم و حاضرم خودم یه پول هنگفتی به صورت اضافه خرج کنم که کارای تحقیقاتیم سریع تر جلو برن .

ولی برای رسیدن به رویاها باید تلاش کرد . نباید وسط کار یهو خالی کرد و هیچی نخوند ! من باید اینو بفهمم که وقتی حوصلهٔ خوندن ندارم نباید کلن درسو بذارم کنار ! وقتی پنج ساعت نمیتونم بخونم ، دو ساعت میخونم و روز رو خالی نمیذارم و یکم درس هارو جلو میبرم که تحریک نشم باز مث روزِ قبل مطالب درسی رو به مغزم راه ندم !

موضوع دیگه ای که باید برای خودم مطرح کنم اینه که حرفای بقیه نباید برات مهم باشه عزیزم ! تو با خیال راحت برو برا پزشکی تلاش کن و به بقیه گوش نکن که میگن پولت برا بچت میشه و خودت وقت نمیکنی بهره ای ببری . پوریا پوتک آخر موزیک ویدیوی طولانی ای که داشت یه حرف قشنگی زد و اون این بود که من اگه تیپم اینه ، صرفاً بخاطر علاقمه و اینجوری حال میکنم . پس از روی ظاهر منو قضاوت نکن ! پوتک غیر مستقیم و شاید ناخواسته این حرفو یادآوری کرد که : برای بعضیا همه چیز پول نیست و ممکنه کل زندگیشونو برای کاری بذارن که نسبت به تلاشی که میکنن پول کمی بدست بیارن . اون آدما احمق نیستن ، فقد به ذاتِ اون کار علاقه دارن و پولشم اوکیه ، پس انجامش میدن .

البته ارتباط حرفم با اون تیکه از موزیک ویدیو خیلی نیست . اما ارتباطش توی ذهنم تکرار می‌شد ، برا همین سخت نگرفتم و همون که توی ذهنم بود رو گفتم .

Mr.M

سه شنبه بیست و هفتم آذر ۱۴۰۳ 1:17

یکم درمورد روزمرگی های متفرقه حرف بزنم که افکار استرس زا کمتر بشن . امروز ( روزی که گذشت ) یک ساعت و نیم دنیای سوفی رو خوندم و می‌خوام فقد تموم بشه 😂🤦 . لامصب خیلی بار فلسفیش زیاده . به همه چی یه نوک زده و مغز رو همش سر چیزای جدید درگیر می‌کنه ، چون من نمیتونم نوک بزنم و باید واضح متوجه بشم تا رضایت بدم 😂 .

طی سه روز اول هفته ، ساعت مطالعم از هفتهٔ گذشته بالاتر رفت ! 😅 بذار ساعت مطالعه های سه روز اول رو بگم . البته می‌دونم کمه ، ولی اینو بدونید که من قبلن توانایی مسواک زدن هم نداشتم :

شنبه دو ساعت و پنج دقیقه

یکشنبه دو ساعت و ده دقیقه

دوشنبه یک ساعت و نیم

مجموعِ فعلی : 5:45

زمستون شروع شد در حالیکه پاییزمون در مقدمه گیر کرده بود . تجربه های خوبی از پاییز گرفتم . و خب واقن ذهنم درگیر افزایش ساعت مطالعه و کاهش کمالگرایی بود . اتفاقات قشنگی هم رخ داد مثل شروع بدنسازی و افزایشِ خیلی کمِ ساعت مطالعه ، که البته نباید هیچ کدوم رو نادیده گرفت . من گذشته خیلی تخمی ای داشتم و مدار های مغزم منو قفل کردن . این قفل در حال باز شدنه و لطفِ خدا هم در این امر به شدت مهمه . ندایی در درونم میگه : خدا داره شانست رو زیاد و زیاد تر می‌کنه و تورو مویرگی از حادثه ها نجات میده و اجازه میده که تلاش هات نتیجه بدن . پس وقتی که تلاش هات میتونن نتیجه بدن ، این فرصت رو از خودت نگیر و به خدا اعتماد کن . خدا رانندهٔ مورد اطمینانیه ؛ تو باید بنزین تولید کنی و وارد باک ماشین کنی . و منطقاً ماشین هم خودت باید داشته باشی ، ولی خدا سریعتر از چشم به هم زدنی ، ماشین رو جابجا می‌کنه و توی مقصد ، خیلی شیک و مجلسی پارک می‌کنه 🥺❤️‍🩹 .

خدایا ؟ من از شکست های احتمالی میترسم ، ولی نمی‌خوام جذبشون کنم . لطفاً منو خونسرد تر کن که افکار امیدوارانه در من زیادتر بشن و بیشتر بهت اطمینان کنم و در نتیجه بیشتر تلاش کنم و جذب پیروزی بشم .

🌹🌹🌹🌹

به لطف خدا این دفعه خودمو میتونم نجات بدم و به هدف برسم .

من میتونم . من میتونم . من میتونم . من میتونم . من میتونم . من میتونم . من میتونم . من میتونم . من میتونم . من میتونم . من میتونم . من میتونم . من میتونم .

من جلوی OCD و همهٔ انشعاب هاش کم نمیارم و خنثاشون میکنم . من خودمو تا فروردین حداقل سی چهل درصد آروم تر و مسلط تر و با اراده تر میکنم .

واقن چرا لامبورگینی و بی ام و آخرین مدل نباید سهممون از زندگی باشه ، وقتی خدامون کوچیک نیست و ما هم اکثراً توانایی رسیدن بهش رو داریم ؟ 🤔 چرا من نباید بیماریم رو درمان کنم و روانپزشک بشم و الگوی بیمارام باشم ؟

شل نباش عزیزم . خدارو بغل کن و انرژی بگیر و ادامه بده . خدا تمام توانایی هاشو حاضره با بنده هاش به اشتراک بذاره به شرطی که بنده هاش به خالقشون پشت نکنن و دستِ دوستیِ خدارو رد نکنن .

من اصلن مذهبی نیستم ، ولی خدا و پیامبراش و ائمه رو قبول دارم و هر بدی ای که دارم ، ناشی از کاهلی کردنمه . وگرنه به خیلیا ارادت دارم و قلباً دوسشون دارم . به مرور سعی میکنم مذهبی تر بشم و خدارو بیشتر ببینم . سعی میکنم . تا ببینیم چی پیش میاد .

الله اعلم ❤️ .

Mr.M

دوشنبه بیست و ششم آذر ۱۴۰۳ 21:53

اطلاعات ثبت نام کنکور رو تکمیل کردم . ولی نمی‌دونستم از کدوم قسمت باید پولشو واریز کرد و مرحله آخر که از همه مهم تر بود رو هوا موند 😂 . فردا میرم کافی نت که خود کافی نتی درستش کنه . همونجام پرینتشو میگیرم .

موضوع مهم دوم هم این بود که باید گزینه سومِ مشمولان رو تیک میزدم ظاهراً . اون گزینه این بود :

مشمولان داراي برگ معافيت موقت هولوگرام دار بدون غيبت (پزشكي، كفالت) در مدت اعتبار آن. تبصره: در صورت قبولي اين افراد بايد مجوز لازم جهت ثبت‌نام در دانشگاه را از معاونت وظيفه عمومي محل استقرار دانشگاه اخذ نمايند.

« در مدت اعتبار آن » رو خودم پررنگ کردم . اعتبار معافیتم تا چند روزِ اولِ فروردینِ سالِ بعده . بعدش که باطل شد ، اگه دوباره معافیت موقت بگیرم تکلیفم چیه ؟ آیا معافیتِ مجدد رو قبول میکنن یا بدبخت شدم ؟ 🤦

Mr.M

دوشنبه بیست و ششم آذر ۱۴۰۳ 2:57

موقع خوابیدنمه ولی وسواس فکری گرفتم . خیالبافی ناسازگار هم انگار یکم قاطیش شده ، چون بخشی از فکرام کمی آرامش دهندست .

🌹🌹🌹

ساعت مطالعم در روزی که گذشت و تموم شد ، مث دیروزش به دو ساعت رسید . روزی که گذشت یک ساعت دنیای سوفی و یک ساعت و پنج دقیقه شیمی خوندم . شیمی رو فقد تست زدم .

در آینده نزدیک قراره دوباره باشگاه رو ادامه بدم و تمدید کنم برای یک ماهِ دیگه . احتمالاً «دوازده جلسه ای» دوباره بردارم .

🌹🌹🌹

راستی دیروز ( روزِ قبلِ روزی که گذشت ) ، رفتم آرایشگاه مردونه سر کوچه بغلی عممینا . نمی‌دونم چرا هم خوب میزنن و هم ارزون میگیرن ! به هر حال خدا خیرشون بده . اصلن وقتی وارد مغازشون میشم حس میکنم سبک تر شدم ! این سبک تر شدن نشون میده که به احتمال زیاد اون سه نفری که اونجا کار میکنن آدمای خوبی هستن .

🌹🌹🌹

داریم به شب یلدا نزدیک و نزدیک تر میشیم . چه خوب میشه اگر تا اون شب ، دستاورد خوبی برای خودم بدست بیارم .

🌹🌹🌹

یادم باشه صبح برم کنکور رو ثبت نام کنم و بعد از ظهر برم پرینتش رو بگیرم .

درضمن ، صبح زنگ بزنم به دانشگاه کوفتیم که ببینم میشه تصفیه حسابِ حضوری نرم بکنم یا خیر !

🌹🌹🌹

از وقتی موهامو برا سربازی کوتاه کردم ، موهام موقع بلند شدن دیگه موج دارِ شدید نمیشه . فقد یکم حالت میگیره که میشه ازش صرف نظر کرد . خداروشکر که دوره آموزشیِ سربازی به یه دردی خورد !

🌹🌹🌹

دی اس ام رو نمی‌دونم چرا گذاشتم کنار ؟! از بس ساعت مطالعم پایینه که حتی کتابایی که دوست دارمو نمیتونم بخونم ! 🥲 دوتا کتاب دیگم الان دارم اگه حضور دهنتون باشه . مغز سخن چین / انسان شناسی در مریخ . هنوز دنیای سوفی تموم نشده که اونارو شروع کنم 🤦😂 .

🌹🌹🌹

دیروز نشد ، امروز نشد و فردا هم کمی مبهمه ؛ ولی سعی میکنم سه ساعت بخونم و این کارو تا بعد از ظهر تموم کنم . یه فیلم هم به عنوان جایزه ببینم . چه فیلمی ؟ شاید آواتار و شایدم میان ستاره ای . میان ستاره ای رو بیشتر دوس دارم ببینم . ورژنِ با زیرنویس فارسیش باید معرکه باشه .

🌹🌹🌹

متأسفانه من بت نتونستن رو هنوز نشکستم . بت مطالعه نکردن رو شکستم و به پانزده ساعت در هفته هم رسیدم ، ولی بعدش دوباره افت کردم و درجا زدنم شروع شد . ای کاش ، و امیدوارم که این هفته نقطهٔ عطفی بشه که هفتهٔ بعدش جدی تر کارمو دنبال کنم . امیدوارم که بتونم هفته بعد ، زیست شناسی رو به درس ها اضافه کنم . خدایا به من توانِ مقابله با مشکلات رو عطا کن . خدایا ، کمکم کن که انسان مفیدی برای کشورم و جهان باشم . خدایا ، زندگیِ دوستم رو در این دنیا و در دنیای پس از مرگ ، مملو از نعمت و شادی قرار بده ؛ ترجیحاً از اون نوع شادی هایی که خودشم دوس داره بهشون برسه 🙂🌹 . خدایا ، زندگیِ منم نعمت و برکت ببخش و دستمو بگیر و از من یه انسانِ مهربانِ متواضعِ بخشنده بساز . ایمانمم با ارتقاء سطح فلسفه افزایش بده . الهی ! ارنی الاشیاء کما هی . خدایا ، نعمت روانپزشک و محقق و دانشمندِ علوم اعصاب شدن رو از من دریغ نکن ، و اگر لطفت شامل حال من شد و دریغ نکردی ، لطفاً کاری کن که لطفت با سعادتمند شدنم در دنیای مادی و پس از مرگ تداخل نداشته باشه . خدایا ، اختلالات روانیم رو درمان کن و کمکم کن که واسطهٔ درمان کردنت بشم ❤️‍🩹 . خدایا به جسمم سلامتی و قدرت ببخش . خدایا از من یه مبینِ جدید بساز که هم خودش آدم خوبیه و هم دیگران رو می‌تونه ترغیب کنه آدم بهتری باشن .

خدایا ؟ ساعت مطالعمو می‌خوام زیاد کنم ولی هرکاری میکنم نمیشه . عوامل درونی و بیرونی زیادی هستن که جلومو گرفتن . وسواس فکریم و افسردگیم و اضطرابم و خیالبافی هام واقن کارمو سخت کردن . اجنه هم این حالات رو تقویت میکنن . شاید خیلیاشونو حتی ایجاد هم می‌کنن و من خبر ندارم . خانواده و اطرافیانمم ناراحت و عصبی و ناامیدم میکنن و کمک روحی و روانی و عاطفی نمیکنن . اگرم یه بار کمک کنن ، مطمئناً دو یا سه بار با حرفای نامربوط جبران میکنن 😁🥲 . میبینی چقد سخت شده زندگیم ؟ تازه سربازیو هنوز نمی‌دونم که میتونم آیا باز ایست خدمتی بگیرم یا خیر . نمی‌دونم که قبول میشم یا خیر ، و نمی‌دونم که آیا میتونم دانشگاه رو ثبت نام کنم و زندگیِ جدیدم رو شروع کنم یا خیر !! از هزار خانِ مبین باید رد بشم 😅 . الان میگی چیکار کنم ؟ اعصابم خرده و خستم . میشه ساعت مطالعمو خیلی زیاد تر کنی ؟ علی الحساب همین کارو بکن تا ببینم چی پیش میاد 😂 . امیدوارم دوستم و منو عاقبت به خیر کنی ، درست مثل همهٔ آدم هایی که ذره ای از انسانیت در وجودشون هست .

💖 یا محمد و یا علی . یا علی و یا محمد . 💖

❤️ یا رحمة للعالمین ❤️ . پیامبر مهربانی ها ، دوسِت دارم هرچند که چیزِ زیادی از بزرگیت نمیدونم و تازه وارد هستم :) . امیدوارم قبل از مرگ جسمم بتونم ببینمت . مطمئناً راهش هست ، و غیر ممکن هم نیست . به هر حال آرزو بر جوانان عیب نیست 🙂🫂 . ما راه رو سعی میکنیم نسبتاً درست بریم . اگر زدیم جاده خاکی ، حداقل تلاشمونو کردیم و خجالت و شرمندگیِ کمتری داریم .

Mr.M

یکشنبه بیست و پنجم آذر ۱۴۰۳ 17:17

کتاب : دنیای سوفی

مترجم : مهرداد بازیاری

Tags :

#کتاب

Mr.M

جمعه بیست و سوم آذر ۱۴۰۳ 23:58

یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه لیلا نشست

عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود

سجده ای زد بر لب درگاه او
پر ز لیلا شد دل پر آه او

گفت یا رب از چه خوارم کرده ای
بر صلیب عشق دارم کرده ای

جام لیلا را به دستم داده ای
وندر این بازی شکستم داده ای

نشتر عشقش به جانم می زنی
دردم از لیلاست آنم می زنی

خسته ام زین عشق، دل خونم مکن
من که مجنونم تو مجنونم مکن

مرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو و لیلای تو … من نیستم

گفت: ای دیوانه لیلایت منم
در رگ پنهان و پیدایت منم

سال ها با جور لیلا ساختی
من کنارت بودم و نشناختی

عشق لیلا در دلت انداختم
صد قمار عشق یک جا باختم

کردمت آوارهء صحرا نشد
گفتم عاقل می شوی اما نشد

سوختم در حسرت یک یا ربت
غیر لیلا بر نیامد از لبت

روز و شب او را صدا کردی ولی
دیدم امشب با منی گفتم بلی

مطمئن بودم به من سر میزنی
در حریم خانه ام در میزنی

حال این لیلا که خوارت کرده بود
درس عشقش بیقرارت کرده بود

مرد راهم باش تا شاهت کنم
صد چو لیلا کشته در راهت کنم

Mr.M

جمعه بیست و سوم آذر ۱۴۰۳ 13:17

آهنگی که سوگند برای من ساخته : برعکس .

Mr.M

جمعه بیست و سوم آذر ۱۴۰۳ 1:46

روزی که گذشت آخرین جلسه از اولین دورهٔ باشگاه به پایان رسید .

پیشرفت خیلی قشنگی داشتم توی پا . مثلن پرس پا رو اوایل برای هر پا ، 20 کیلو میزدم . مجموعاً 40 کیلو . ولی این آخرین جلسه تونستم به ازای هر پا ، 50 کیلو برم ، ینی مجموعاً 100 کیلو . درضمن قبلن ست های ده تایی میرفتم ولی جدیداً دوازده تایی میرم .

عرق کردنم شاید یه پونزده درصدی کمتر شده باشه ، ولی خب وقتی شدت ورزش خیلی زیاد میشه ، میزان عرق کردنم مثل قبل میشه . روزی که گذشت همه تمرین ها سخت تر شده بودن ، پس عرق کردنم مثل جلسه اول و دوم بود 😒 .

شب ، قبل از تموم شدنِ روز ، با مامانم پایین ( خونه بابابزرگم ) بودیم و عموم شیرینی ماشینش رو میخواست بده . فک کنم دنا پلاس خریده . پسر عمم ثبت نام کرده بود برا خرید ماشین و در نهایت عموم پولشو داد و خرید ولی الان به نام پسر عممه و می‌تونه ماشینِ عموم رو حتی صاحبم بشه اگه بخواد 😂😂 . راستی دختر عممم بود اونجا ولی صورتشو ندیدم فک کنم . با این که کنارمون بود ولی نگاهش نمی‌کردم . ازش واقن بدم اومده و تنفر عجیبی پیدا کردم . یکی دو بار ازم سوال پرسید که جوابشو بدون نگاه کردن دادم . ینی به صورت پسرعمم که باهاش در حال صحبت بودم نگاه میکردم و یه جواب کوتاه میدادم و حرفمو ادامه میدادم .

پسر عمم که لیسانس هوشبری داره ، سربازیشو افتاده نیرو هوایی ارتش . به قول خودش اینجایی که می‌ره ، توی کشور رتبه دوم رو داره از نظر هتل بودن 😂 . خودشم که لیسانس داره و منشیِ بهداری شده 😂😂 . معاف از رزم برای کف پای صاف هم داره و رژه نمیره . اصلن کار نمیکنه اونجا ولی خب هر روز باید بره تقریباً . خلاصه جایی که اون می‌ره ، از جایی که میرفتم خیلی هتل تر محسوب میشه و کاری که اون توی اونجا انجام میده ، نسبت به بقیه سربازا خیلی راحت تره . میشه گفت هیچ کاری نمیکنه و اتلاف وقت رو تحمل می‌کنه . خودش که میگه واقن بدم اومد از سربازی . همش وقت تلف کردنه و سخت گیریای الکی میکنن . ( حالا خوبه سخت نمیگیرن بندهٔ خدا ! ) تنها سختی ای که ما نداشتیم و اونا دارن نماز صبحه . اونا باید پاشن برن نمازخونه . جای دیگه ای هم ندارن و حداقل باید برن اونجا بشینن ، ولی خودشونو باید تکون بدن و از آسایشگاه برن بیرون و منتقل بشن به نمازخونه . ما فقد نماز ظهر رو می‌رفتیم و بعضی وقتا نماز مغرب و اعشا رو زورکی می‌رفتیم 🤦😄 . سیستم پسرعممینا با ما فرق داره یکم .

❤️‍🩹❄️❤️‍🩹❄️❤️‍🩹❄️❤️‍🩹❄️❤️‍🩹

دوولینگو رو از شنبه اضافه میکنم که تایمایی که می‌خوام بخوابم رو باهاش بازی کنم و نخوابم . پرخوابی دارم متأسفانه و خوابم منظم نیست . با دوولینگو شاید اوضاع بهتر بشه . درضمن انجامش سخت نیست و امتیاز مفتی میگیرم توی لیست انجام کار ها .

❤️‍🩹❄️❤️‍🩹❄️❤️‍🩹❄️❤️‍🩹❄️❤️‍🩹

الان این به ذهنم رسید که آیا مسواک رو دوبار در روز بزنم یا نه ؟ بنظرم زوده .

حرکات اصلاحی رو دوس دارم صبح بعد خواب برم انجام بدم . سخت نیستن و میشه بدون صبحانه هم انجامشون داد . من هدفم اینه که خوابم سریع بپره و بتونم سرحال صبحانه بخورم و بعد از صبحانه هم نخوابم . بهترین کار ، ورزشِ بعد از بیداریه .

حرکاتی که گفته انجام بدم ، شامل سه تا حرکت برای پرانتزی بودنِ هر پا ( هر کدوم از این سه تا ، سه تا ستِ ده تایی ) ، و چهار تا حرکت ( تقریباً به اندازهٔ حرکاتِ پا ) برای گودی کمر هست .

ظهر هم بد نیست اگه نسکافه بخورم و خوابمو بذارم برا شب . عادت خواب طولانی رو می‌خوام از بین ببرم .

Mr.M

پنجشنبه بیست و دوم آذر ۱۴۰۳ 17:35

امروز برقا برا حدود یک ساعت و چهل و پنج دقیقه رفته بود . پنج دقیقه پیش بود تقریباً که برقا اومد .

Mr.M

پنجشنبه بیست و دوم آذر ۱۴۰۳ 0:51

امشب طبق روال عادی مسواک زده بودم . مامانم اومد اتاق خوابم و شر به پا کرد که : « چرا مسواک نزدی ؟ » منم گفتم زدم . گفت پس چرا خشکه مسواکت ؟ گفتم چمیدونم چرا خیس نیس ! گفت غلط کردی که مسواک زدی ! بچه گول میزنی ؟ بعدش من با لحن عادی ای بهش توهین کردم و اونم بخاطر عادی حرف زدنم عصبی شد . بعدش باز حرفمو خیلی عادی ادامه دادم و عصبی تر شد و رفت بیرون .

جالبه . امشب باز آرزو کردم که ای کاش تیمارستان بودم . ای کاش پول تیمارستان رو داشتیم و میرفتم تو اون جایی که شاید بهش بگید سگ دونی ، بستری میشدم . سگ دونی از اینجا باارزش تره برای من . زندگی با سگ ها خیلی لذت بخش تر از زندگی بین عصبی ها و لجباز ها و خنگ ها و خودشیفته ها و متعصب هاست . البته تعصب روی خریتی که اشتباهی بهش میگن منطقِ . واقن دیگه برام مهم نیست که کارت قرمز اعصاب و روان میگیرم و معاف میشم یا نه . برام مهم نیست که آیا اجازه میدن با کارت قرمز رشته های مربوط به پزشکی رو بخونم یا نه . برام مهم نیست . حتی برام مهم نیست که آیا در نهایت دکتر میشم یا نه . فقد می‌خوام پیشرفت کنم و جلو بیفتم و از این دوتا جدا بشم . بعدش رشتمو تا آخر بخونم و با راه های دیگه وارد پزشکی بشم ، مثل PhD به پزشکی . در ضمن کارت قرمز اعصاب و روان رو هم میشه باطل کرد . این امکان وجود داره ولی خب چند مرحله معاینه باید طی بشه و توی همشون موفق بشیم .

حوصله هیچ دوستی رو ندارم . می‌خوام فقد اینجا حرف بزنم . فقد توی وبلاگم . می‌خوام با همه موجودات قطع رابطه کنم ، بدون هیچ استثنائی . دلم میخواد هیچ مهمونی ای رو شرکت نکنم . باید از همه جدا بشم . اینطوری کمتر ناراحت میشم . اینطوری کمتر دلم می‌شکنه . اینطوری کمتر فکرم درگیر میشه . اینطوری کمتر غم روی غم تلمبار میشه . و درضمن ، قلبی که سنگ شده ، باعث میشه رقابتی تر عمل کنیم .

Mr.M

پنجشنبه بیست و دوم آذر ۱۴۰۳ 0:19

روزی که گذشت ، جلسه یازدهم باشگاه بدنسازی بود . انگار زورم کمتر شده بود . نمی‌دونم ! یکم ناامید شدم ولی ظاهراً یکم وزنه هارو سنگین تر کرده بود . فردا جلسهٔ آخرِ دورهٔ اوله .

کتابی خونده نشد .

با اینکه خیلی وقته مسواک میزنم ، ولی اون دندونم که داشت کم کم خرد میشد ، امروز با ضربه های کوچیکِ زبونم به یه نقطهٔ خاصش تیر میکشید و این نشون میده که اوضاع داره خیت میشه و باید برم عصب کشی کنم این یکیم . به هر حال وقتی یه دندون خراب بشه ، بازسازی نمیشه . پس من دارم تاوانِ گذشته رو پس میدم . باور کنید که شاید تا الان حدود ۱۰ تا دندون عصب کشی شده دارم ! سنمم ۲۳ سال هست . جالبه نه ؟ من از کودکی سختم بود مسواک بزنم ولی از یه جایی به بعد کلن مسواک رو حذف کردم . بچه که بودم دندون های شیری جونم رو نجات دادن ، ولی وقتی نوجوان بودم ، دندون هام خرد خرد و به شکل به هم ریخته ای شروع به پوسیدن کردن . البته نه همشون ! مثلن یکی دوتاشون ممکن بود منو اذیت کنن و سال بعدش ، سه تا دندون و سال بعدش چهارتا دندون منو اذیت کنن و درد داشته باشن . علت پوسیدگی ها به شکل غیر مستقیمی ، رابطه مستقیم داره با افسردگی طولانی مدت و وسواس فکری_عملی و اضطراب اجتماعی . من کلاس یازدهم شکست عاطفی هم خورده بودم و واقن دیگه داشتم میمردم . مث کسی بودم که کتک میخوره و میفته زمین و خیلی زخمی میشه ، ولی بعد از پنج دقیقه ، بلند میشه و متأسفانه بازم یه مشت میخوره تو دماغش و محکم تر له میشه 😂 . حوصله ندارم خاطرات گذشته رو دوباره مرور کنم . در واقع حوصله تایپ ندارم .

چیزایی که احتیاج دارم و رو مخم هستن :

🌹 ادامه عصب کشی و ترمیم دندون هام

🌹 ادامه مراجعه به روانپزشک و خرید دارو های اعصاب و روان

🌹 پول باشگاه بدنسازی + پول جداگانه ای برای مربی

🌹 خرید کفش ورزشی جدید

🌹 خرید لباس ورزشیِ داخلِ محوطه باشگاه

🌹 شرکت توی چند تا آزمون آخر قلم چی و حضور در محیطِ برگزاری آزمون

🌹 خرید کتاب های کمک درسی باقی مانده ( فقد به شرط مطالعهٔ کافیِ کتابایی که دارم )

خرجم زیاد شده و نگران کنندست .

Mr.M

چهارشنبه بیست و یکم آذر ۱۴۰۳ 3:34

روزی که گذشت ، باشگاه نرفتم چون یدفعه قرار شد یه مهمونی بریم برای تولد خاله کوچیکم . رفتیم خونش و نسبتاً خوش گذشت بهم . حس نسبتاً خوبی داشتم و ذهنم خلوت بود . پسر خاله هام و دخترِ دختر خالم که هم سن هستن ، درمورد درس‌هایی که دارن حرف میزدن و برام جالب بود . دختر دختر خالم کلاس دهم تجربیه و از سختی ولی زیباییِ زیست شناسی می‌گفت . یکی از پسرخاله هامم انسانی رفته و درمورد وزن اشعار می‌گفت و درس منطق که به قول خودش بی منطق ترین درسه 😂 . اون یکی پسر خالمم رشته ریاضی رفته و هندسه براش مشکل بزرگی درست کرده و رو مخش رفته . اکثر امتحانای نوبت اولش رو بالای هجده شده ولی هندسه رو 16 گرفته و حساب کار دستش اومده که هندسه با کسی شوخی نداره 😁 . امیدوارم همشون موفق بشن . سال کنکوریشون دو سال دیگس و سه سال دیگه کنکورشون برگزار میشه . امیدوارم موفق باشن 🌹🌹🌹 .

خلاصه ، امروز بدنسازی نرفتم و تا ساعت دوازده شب اینطورا ، خونه خالم بودیم . بعدش با دوستِ خالم که خونشون نزدیکای ماست برگشتیم . بابام نبود باهامون چون هم جمع نسبتاً زنونه بود و خاله هام میخواستن راحت باشن و هم کار داشت و خسته بود .

🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹

خدایا روزی که گذشت ، حس کردم خیلی دوستت دارم . توی اتوبوس ، در حال رفتن به سمت خونه خالم سوره ضحی و انشراح رو میخوندم و ترجمشون رو مرور میکردم . خیلی زیبا هستن و دلم میخواد همیشه بهشون فکر کنم . اگه نماز رو بعدن شروع کنم حتماً ضحی و انشراح رو خواهم خوند بجای سوره توحید ( قل هو الله ... ) .

خدا جانم ؟ روزی که گذشت ، داشتم فکر میکردم که اگر به جایی رسیدم و مدیر جایی شدم ، تأکیدم روی این باشه که هیچ کس دلِ هیچ کس رو نشکنه و از بدن یا احساسِ کسی سو استفاده نشه . به این فکر میکردم که آدمای آب زیر کاهی که نیت های پلیدی درمورد زیر دست ها دارن و این نیت رو با کاراشون نشون میدن و دنبال فرصت هستن رو جلوی بقیه آنچنان رسوا کنم و کتکشون بزنم که یکی دو ماه تو فکر فرو برن و قلبشون از جا کنده بشه و هزار تیکه بشه .

خدایا ؟ روزی که گذشت ، واقن هوس کردم که آدم صبور تری بشم و تورو بیشتر ببینم و ازت کمک بیشتری بخوام . تو خالق هزاران میلیارد کهکشان هستی که هر کدومشون چندین میلیون یا چندین میلیارد ستاره دارن ! و حجم خورشیدی که توش هزاران کره زمین جا میشه ، بین بقیه ستاره ها متوسط رو به کوچیک محسوب میشه . با تو میشه از انسان ها هزاران سال جلو افتاد و خوشحال زندگی کرد . تو قدرتش رو داری و من بندهٔ پررویی هستم و این هارو ازت می‌خوام 🙂🌹 .

بدار اصلن بگم چیا می‌خوام ازت 😁 :

سلامتی روانی و جسمی / اراده ای آتشین و مستحکم / پزشکیِ اونجا / روانپزشکیِ اونجا / ثروتِ معنوی و مادی / بهره هوشی ای که بالا و بالاتر می‌ره / یه همراه خوب و هم فکر و هم سو و درجه یک / جایزه های معتبر حوزه پزشکی ، و ماندگار شدن در این رشته / درک عمیق فلسفه ( با روش هایی که خودت میپسندی و برام خیلی سنگین نیستن ) / درک خوبِ علم ، در زمینه های مختلفی که به کارم میاد و منو خوشحال و راضی نگه می‌داره . / شغل خوب و پیشرفت زیاد در شغلی که دارم ( در دوران دانشجویی ) و پیشرفت در کارم که منطبق با رشتهٔ تحصیلیم هست . / بزرگ ترین محقق علوم مغز در تاریخ .

Mr.M

دوشنبه نوزدهم آذر ۱۴۰۳ 3:3

روز سختی گذشت برای من و بنظرِ من . صبح تا ظهر تقریباً کاری نکردم ولی هیچ کاری نکردن منو دیوونه کرده بود . از طرفی حوصله هیچی نداشتم . ظهر رفتیم دکتر گوارش که نتیجه آزمایش مزحرفم رو نشونش بدیم و اونم ک.سشر بگه . ( چربی کبد خیلی خفیف یا شاید تأثیر دارو های اعصاب بر روی : افزایش کوچیکِ آنزیم های کبدی ! ) یه آزمایش نوشت . رفتیم انجام بدیم ، ولی پسره گفت باید ناشتا باشی .گفتیم چرا ؟ دکتر گفته نمی‌خواد ناشتا باشی ! پسره گفت نه باید ناشتا باشی و فلان کار هارو بکنی ! به قیمت رسید و گفت یک و پونصد شیشصد . تأمین اجتماعی هم ظاهراً بخشیش رو میداد ولی من لبخند توأمان با خنده بر لب هام نشست و گفت و گو رو بین مادرم و اون پسره رها کردم 😂 . مامانم ناراحت شد که چرا خندم گرفت ، ولی خنده من ناشی از حماقت مادرم بود که اصرار کرد اون آزمایش رو بدم و بعدش بریم دکتر گوارش که حتمن خودِ اون آزمایش رو ببینه و بعدش آزمایش های جدید بنویسه و بعدش پول زبون بستهٔ غیرِ کمی رو بدیم برای یه کار احمقانه ، که آخرش بگن :

ورزش کن که چربی خفیف کبدت بره ! یا مثلن بگن که : بخاطر دارو های اعصابه . به دکترت بگو ترکیب رو عوض کنه 😆 .

( من خودم چربی کمتری میخورم و ورزش هم اضافه شده و مشکل خودش داره حل میشه ! دیگه این کس.شر بازیا چیه ؟ اتفاقات جزئی کبد براشون مهمه ، ولی بعدِ روانیم رو میریزن توی سطل آشغال ، و رشتهٔ روانپزشکی رو هم کلن یا قبول ندارن ، یا درموردِ بدنِ من قبول ندارن و فک میکنن آدمای عجیب و شاخ و دم دار که مثلن دوتا بال هم برای پرواز دارن میرن روانپزشک !

بعد از ظهر ساعت هفت رفتم باشگاه . جلسه ۱۰ ام بود . تمرین برای پا میداد و حسابی پدرمو درآورد . انقد عرق کردم که حولم قابل استفاده نبود تقریباً 😂 . ولی حس میکنم یه مقدار خیلی کوچیکی پیشرفت کردم و جان سخت تر شدم در مقابل حرکات . ینی بیشتر میتونم ادامه بدم . درضمن بدن درد هم دیگه ندارم تقریباً .

توی ذهنم هست که برای ماه بعد هم با این دوستِ مربیمون ادامه بدم .

راستی شب یک ساعت و پنج دقیقه شیمی خوندم و تست هم شد آخرش بزنم . پنج تا تست شد ، ولی فردا وقت بیشتری برای تست خواهم داشت .

Mr.M

شنبه هفدهم آذر ۱۴۰۳ 1:8

داشتم به حالتی برمیگشتم که دو هفته نتونم چیزی بخونم . سه شنبه و چهارشنبه این اتفاق افتاد و هیچی نخوندم . با این حال تونستم پنجشنبه و جمعه ، همون چیزی که تعیین کرده بودم رو اجرا کنم و چرخهٔ بازخوردِ مثبت داغون شدن روان رو در هم بشکنم .

خداروشکر بعد از دو هفته که توی شیش ساعت گیر کرده بودم ، این هفته که گذشتش 10 ساعت خوندم . هفته بعدی هدفم کمی متفاوته . اگر اجرایی شد میگم 😂 .

راستی روزی که گذشت ، قرآن خوندم ، بعدش مدیتیشن کردم . و بعدش دو ساعت و ده دقیقه ریاضی خوندم 🥺 . مدیتیشن و قرآن ، توی این هفته اصلن نبودن و جمعه فقد انجام شدن . و قرآن هم خیلی وقت بود نخونده بودم . شاید یک ماهی میشد که نخونده باشم !

متوجه شدم که تاثیر قرآن ، از دعا کردن و با خدا حرف زدن و کارهای خیر کردن ، در حالتِ کلی بیشتره . قرآنی که خونده شد ، مغزم رو سبک کرد و خوش اخلاق شدم و فکرم باز شد . عصبانیتم و افسردگیم رو کم کرد . روزی که گذشت ، یکم به معجزه قرآن ایمان آوردم . هرچند که قبلش هم میدونستم ، ولی یک ماهی میشد که اعتقادم ضعیف شده بود .

Mr.M

جمعه شانزدهم آذر ۱۴۰۳ 0:58

جونم بگه که امروز فهمیدم میتونم ریاضیو بیشتر یک ساعت هم پشت سر هم بخونم . به شرطی که بینش تست حل کنم . سوالای درسنامه کمک میکنن فاز تست حل کردن بردارم و خسته نشم . بعد از اتمام درسنامه هم که میرم توی فاز تست زنی و حوصلم اصلن سر نمیره به لطف خدا .

توی فیزیک هم اینطوری هستم .

شیمی برام فرسایشیه چون مطالب زائد زیادی داره و جمله های بیخود زیادی رو باید حفظ باشیم .

🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹

شبتون بخیر 💖 🫂 ✨✨✨...

Mr.M

پنجشنبه پانزدهم آذر ۱۴۰۳ 13:42

بعد از اون دختر خارجی که توی واتساپ پیام داده بود و گفت « اشتباهی شمارتو سیو کردم » ، و بعدش بحث رو باز کرد و گفت می‌خوام دو ماه دیگه بیام ایران بیام و شهرتون ، و من پیچوندمش چون میدونستم یه کاسه ای زیر نیم کاسس ، یکی دیگه با چهره ای متفاوت بهم پیام داده و دقیقاً همینارو گفته ولی با هویتی جدید !

نفر قبلی مثلن پدرش مال یه کشور چشم بادومی که یادم نیست بود و مادرش هم بریتانیایی .

این یکی توی بریتانیا به دنیا اومده ولی توی آلمان زندگی می‌کنه .

جفتشون دقیقاً حرفای مشابهی زدن .

کی داره سر به سرم می‌ذاره ؟

آ ؟ پ ؟

نکنه پسرخالم باشه ؟ 😩

دختر عمه خل و چلم نباشه ؟! 😆

Mr.M

پنجشنبه پانزدهم آذر ۱۴۰۳ 1:10

متنِ زیر کلمهٔ انگلیسی : « یک موضوع پرداخته »

متن از کتاب دنیای سوفی

مترجم : مهرداد بازیاری

Tags :

#کتاب

Mr.M

پنجشنبه پانزدهم آذر ۱۴۰۳ 0:45

یادم باشه حرفای افلاطون رو از کتاب دربیارم و عکس بگیرم و اینجا پست کنم .

Mr.M

پنجشنبه پانزدهم آذر ۱۴۰۳ 0:43

امروز بعد از کارِ دوران آموزشیِ سربازی ( و به عنوانِ حمالی ) توی آسایشگاهِ یگان ویژه ( جمع کردن تخت های ساس زده و هزاران هزار کارِ دیگه ) ، سخت ترین تمرین بدنی زندگیم رقم خورد . جناب مربی انقدر به پاهام فشار آورد که وقتی توی خیابون بودم و میرفتم خونه ، واقن پاهام سخت تکون میخوردن . از طرفی قندم افتاده بود آخرای تمرین . خلاصه بدنم سر شده بود و پاهامم بخاطر تمرین سر شده بودن . شیلنگ تخته مینداختم و خودمو هل میدادم جلو که برسم خونه 😂 ( خونمون شاید حدوداً صد و پنجاه متر با باشگاهش فاصله داشته باشه ) .

وقتی رسیدم خونه فقد گفتم گشنمه ! هرچی که الان داریمو بده بخورم 😩 . البته دهنمم ضعف کرده بود و تکون نمی‌خورد 😆 . شامو خوردم چشمام باز شد تازه 😐 . البته یک ساعت بعدش بابام اومد خونه و جگر بوقلمون سرخ کرد برا شامش و برا منم یکم آورد و گشنگیم بیش از پیش کم شد و تقریباً واقعاً سیر شدم . شام من مرغ و شویدپلو بود . بابام کلن شام نمیخوره که لاغر کنه . برا همین یه چیز متفرقه خورد نسبت به ما . راستی بابام هیچ وقت نتونست لاغر کنه 😑 . صبح تا شب رو رعایت نمیکنه ، اون وقت شامو نمیخوره ! جالبه 🙂 !

🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹

راستی افسردگیم بخاطر ورزش یکم کمتر شده .

من اشتباهی فک کنم دیروز گفتم که همین امروز جلسه هفتم بدنسازیه ، ولی خب جلسه هشتم بود امروز .

هفته بعد باید چهار روز برم در هفت روز .

و توی فکرم اینه که ماه بعدم باز با این پسره بردارم . دو میلیون میگیره ولی خوب تمرین میده و کار می‌کشه و اخلاقشم خوبه . کار با وسیله هارم یاد میده و حرکات اصلاحی هم برای گودی کمر و پای پرانتزیم میده و همونجا انجام هم میدم . بنظرم منصفانه کار می‌کنه و حساب کتاب می‌کنه . البته پول ۱۲ جلسه تمرین توی باشگاه ، جداگانه ۵۰۰ تومنه . میشه دو و نیم 🥲 . عیب نداره ، عوضش افسردگی و وسواس و اضطرابم کمتر میشن و سبک زندگیم عوض میشه و ذهنم بازتر میشه و همه چی زیر و رو میشه تا آخر عمر . نباید توی این موضوع گدا بازی دربیارم . البته همه آدما نباید با سلامتیشون شوخی کنن !

Mr.M

چهارشنبه چهاردهم آذر ۱۴۰۳ 12:6

امروز صبح خودمو وزن کردم . وزنم 78.3kg بود . دیروز که گرفته بودم ، حدوداً یک کیلو بیشتر نشون میداد و البته اینو بگم که دیروز و امروز ، چند بار پشت سر هم وزنو کشیدم و درست وایسادم که مطمئن شم یک عدد رو نشون میده .

در نتیجه دیروز صبح ، غذاهای جذب نشدهٔ بیشتری در دل و رودم بوده ، وگرنه یه کیلو رو نمیشه با یک روز باشگاه رفتن کم کرد 😂 . دلیل اینکه امروز غذای کمتری در دل و رودم بود اینه که شامو ساعت هشت شب خوردم و بعدش تقریباً هیچی نخوردم ، حتی آب . البته یه مقدار خیلی خیلی کمی آب و غذا خوردم ولی در حد چند قاشق از هر کدوم که ۱۰ ساعتی فاصله افتاد . گفته بودن حدود شیش ساعت چیزی نخورید ولی بیشتر شد و اهمیتی نداشت چون اونا حداقل رو گفتن ، نه حداکثر . دوم اینکه : من میخواستم وزنم نسبتاً دقیق در بیاد .

🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹

خلاصه سونوگرافی انجام شد و دوباره نتیجه همون‌جوری بود و چیزی عوض نشده بود . در واقع ، چربی کبد و پولیپ کیسه صفرام در همون حد بودن .

از دکتری که سونوگرافی کردش پرسیدم که کبد چرب تأثیری روی پولیپ داره ؟ گفت تقریباً نه . بخاطر ساز و کار سلولهای خود کیسه صفراس که اینطوری میشه . پرسیدم خطری نداره ، درسته ؟ گفت فلن نه . اگر همینطوری بمونه خطری نداره .

کبد چربمم grade 1 بود . پس آنچنان خطری نداره ، و اگر باشگاه رو ادامه بدم ، همینم نابود میشه و مشکل حل میشه . به دکتره نتیجه آزمایش چکاپی که چند روز پیش دادم رو گفتم . در واقع ، فقد دوتا جا H زده بود و قرمز رنگ هم بود و اون قسمت از آزمایش ، مربوط به آنزیم های A.L.T و A.S.T بودن که مربوط به کبد میشن و دفعه قبلشم مشکل داشتن . خلاصه یادم بود و بهش گفتم .

پولیپ کیسه صفرا هم ایشالا شانس میارم و بدتر نمیشه .

امروز هم ظاهراً باید باشگاه رو برم .

دیروز گفته بود که یکی دو ساعت قبل از اومدن ، حتماً یه غذای پروتئین دار بخور .

تخم مرغ آب پز و سیب زمینی آب پز و فیله مرغ رو تأکید بیشتری کرد .

Mr.M

سه شنبه سیزدهم آذر ۱۴۰۳ 7:35

رسول‌الله صلى‌الله‌عليه‌و‌آله‌وسلم:
وَ عَنْهُ‌ أَنَّهُ نَهَى عَنْ تَعْطِيلِ الْحُدُودِ وَ قَالَ إِنَّمَا هَلَكَ بَنُو إِسْرَائِيلَ لِأَنَّهُمْ كَانُوا يُقِيمُونَ الْحُدُودَ عَلَى الْوَضِيعِ دُونَ الشَّرِيفِ.

رسول خدا صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌وسلم فرمودند:
به راستی بنی‌اسرائیل برای این هلاک شدند، که جاری کردن حد را درباره‌ی فرودستان اجرا می‌کردند، نه بزرگان!

دعائم‌الإسلام جلد۲ صفحه۴۴۲ فصل۱
ذكر إقامة الحدود و النهي عن تضييعها
مستدرک‌الوسائل جلد۱۸ صفحه۷

Tags :

#حدیث حضرت محمد

Mr.M

سه شنبه سیزدهم آذر ۱۴۰۳ 6:58

30 آبان 1403 : 77.5kg

13 آذر 1403 : 79.15kg

امروز فقد یه لیوان آب خوردم و بعدش وزنمو گرفتم . یادم نبود که باید خودمو وزن کنم وگرنه آب نمی‌خوردم . شما اصلن بگو 78.5 کیلو هستم ! چرا یه کیلو اضافه کردم با وجود اینکه میرم باشگاه ؟

علت یکی از ایناست . شایدم ترکیبی از چندتاشون :

🌹 کم شدن افسردگی موجب افزایش اشتها میشه . رفتن به باشگاه شاید اشتهامو زیاد تر کرده .

🌹 الان روده هام شاید خالی از مواد غذایی یا دفعی نیستن .

🌹 شاید ترازومون وزنهارو زیادتر نشون میده . ترازوی خالمینا دقیقاً وزن رو بیشتر از حالت عادی نشون میده و مث ما دیجیتالیم هست .

🌹 شاید تا قبل از ۳۰ آذر پرخوری ناشی از افسردگی داشتم و به مرور و حتی با وجودِ ورزش خودشو نشون داده . ( علی الخصوص قبل از دوران باشگاه ، بعضی وقتا خیلی غذا می‌خوردم و ممکن بود دو سه تا خامه شکلاتی بخورم توی یک روز ! ولی در دوران باشگاه اصلن اینطور نبود و حداقل صبح ها کمتر می‌خوردم ! بقیه وعده هارو نمیتونم مقایسه کنم . )

🌹 افزایش اندازه ماهیچه ها هم یکم می‌تونه محاسبات رو دچار مشکل کنه .

Mr.M

سه شنبه سیزدهم آذر ۱۴۰۳ 1:58

صبح اولین کاری که میکنم اینه که وزنمو میکشم .

قرآن میخونم و برای خودم و یک انسان شریف و مهربون و باهوش دعا میکنم .

تا ظهر نباید بخوابم . ینی بمیرمم نمی‌خوابم . جلوی این بی نظمی رو میگیرم و از ریشه آتیشش میزنم که تجزیهٔ کامل بشه .

اگه داشت خوابم میبرد : پناه به قرآن / آهنگ گذاشتن / حرکات ورزشی ای که مربی گفت انجام بدم / نوشتن روی کاغذ ( پیشبینی آینده ، نوشتن اهداف ، راه برای افزایش ساعت مطالعه ) ، فیلم دیدن .

Mr.M

دوشنبه دوازدهم آذر ۱۴۰۳ 20:4

صرفاً اومدم بگم که دیروز دو ساعت خونده شد و باشگاهم رفتم ، و به توصیه یکی از بزرگان بلاگفا بازم خواهم رفت .

دیروز واقن خیلی بهم تمرین داد و دستامو خسته کرد . ولی وقتی خونه اومدم خیلی بدنم درد نمی‌کرد . حتی فرداش که امروز باشه هم بدنم درد نمی‌کرد . فقد کتفم وقتی کشیده میشد یکم درد می‌گرفت که میشد حسابش نکرد !

Mr.M
1 2 3 4 5 Next
About Me
Dim Star
سلام ،
اینجا جاییه که درمورد زندگیِ خصوصیم می‌نویسم و درمورد روزای آرامش بخش و یا تاریکم با خودم و شما حرف میزنم .
Archive
News
Links
Authors
Tags
Other

قالب طراحی شده توسط:

پینک تم