پنجشنبه سی و یکم فروردین ۱۴۰۲ 16:57

جمع بندی ها :

کارای خیلی کوچیک رو انجام بدم و اگرم انجام ندادم ، ناراحت نشم چون اتفاق بدی نیفتاده وقتی دارم رو به جلو حرکت میکنم .

انجام ندادن یه کار ، بیشتر از دو روز نشه .

یه بخشی از کار رو انجام بدم و اگر دوست نداشتم ، ادامه ندم .

یه کاری پیدا کنم که بیرون خونه انجام بشه . از بین حرفا ، متوجه شدم که احتمالا کار توی کتاب فروشی بد نباشه برام .

اگه کار گیرم نیومد ، ناراحت نشم . چون کلن پیدا کردن کار ، سخته . ظاهراً این خانم روانشناس هم ، شیش تا هشت ماه که درست یادم نیست ، دنبال کار می‌گشته و بخاطر همین دنبال کار گشتن ها بود که کل شهر رو می‌شناسه .

دور و برمو خلوت نگه دارم که دهن «مادر نما» بسته بمونه .

خیلی گیر به خود ارضایی ندم وقتی یک بار در هفته یا دو سه بار در ماه اتفاق میفته. (من سعی میکنم که انجامش ندم که اگه انجام دادم ، فوقش بشه دو سه بار در ماه .)

معدلم رو ببرم بالا که دید همکلاسی ها نسبت به من تغییر کنه و هم بتونم ترن بعدی ، بیشتر از ۲۰ واحد بردارم و انگیزه هم بگیرم .

رفتارای زننده همکلاسی ها ، روم تاثیر نذاره یا حداقل به روم نیارم . چون اگه برم توی لاک خودم ، متوجه میشن که انگار واقن خبریه! در حالی که خبری نیست و اصلن آدم خطرناکی نیستم و حتی بداخلاقی هم باهاشون تاحالا نکردم . حتی میتونم باهاشون مهربون هم باشم ولی خودشون نمیخوان .

کندن پوست دست ، حتما باید ترک بشه چون روم تاثیر بدی می‌ذاره و همین الانشم گذاشته و حتی ظاهرمم یکم بهم زده .

ورزش کردن هم با مقدار خیلی کم شروع کنم . یه مقداری که خسته نشم . و اون ورزش باید چیزی باشه که اذیت نشم وقتی بدنم عادت نداره . هر روز میتونم پیاده روی کنم . ازش پرسیدم که : من همینجوریش لاغرم . درسته که پیاده روی بهترین تاثیر رو روم می‌ذاره ، ولی دیگه استخون میشم 😕. گفت لاغر نمیشی چون بعدش که برگشتی خونه ، شروع می‌کنی به غذا خوردن و جبران میکنی . حتی شاید بیشتر هم بشه اشتهات! (الان که فکر میکنم ، بنظرم اشتهام از حالت عادی هم بیشتر میشه چون حالم خوب میشه و افسردگی و وسواس و همه درد و مرض ها بهتر میشن . ) حین راه رفتن و پیاده روی ، آهنگ هم گوش بدم . یکمم بدوعم ! هم تند راه برم هم بدوعم .

نسبت به ورزش خیلی حس خوبی دارم . علی الخصوص به پیاده روی . پیاده روی حالمو خیلی خوب می‌کنه ولی نگران این بودم که لاغر شم که انگار نمیشم . باید رژیم هم بگیرم که لاغر شم ولی اگه برگشتم خونه ، هرچی خواستم بخورم ، لاغر نمیشم . مشکل دوم ، تاثیر نداشتنش روی سیکس پک و بازو ها بود که اونم مشکلی نیست . در واقع دارم سرمایه گذاری نامحسوس میکنم به قول استاد اقتصاد مهندسی . وقتی انرژیم زیاد شه و روانم بهتر شه و درضمن ، ارادم هم بیشتر شه ، صد در صد میتونم ورزش هارو سنگین تر بکنم .

همین ❤️

خدا بزرگه . درست میشه . نمی‌دونم چرا اینو حس میکنم . همین که این حس ، از من برداشته نمیشه ، معنیش اینه که هنوز امیدی هست برای تغییر ، بخاطر این که امید می‌تونه باعث عمل بشه و عمل هم همیشه باعث تغییر میشه . تغییر می‌تونه کوچیک باشه و عمل ها هم بهم ریخته باشن ولی به مرور نظم میگیره و سازماندهی میشه و منسجم . بعد از یه مدت ، عمل ها ، هوشمندانه میشن و بزرگ تر هم میشن و عادت هم میکنیم به عمل کردن و همه چی خوب میشه .

Mr.M

پنجشنبه سی و یکم فروردین ۱۴۰۲ 16:19

شعری از مولانا :

ای شده از جفای تو جانب چرخ دود من

جور مکن که بشنود شاد شود حسود من

بیش مکن تو دود را شاد مکن حسود را

وه که چه شاد می شود از تلف وجود من

تلخ مکن امید من ای شکر سپید من

تا ندرم ز دست تو پیرهن کبود من

دلبر و یار من تویی رونق کار من تویی

باغ و بهار من تویی بهر تو بود بود من

خواب شبم ربوده‌ای مونس من تو بوده‌ای

درد توام نموده‌ای غیر تو نیست سود من

جان من و جهان من زهره آسمان من

آتش تو نشان من در دل همچو عود من

جسم نبود و جان بدم با تو بر آسمان بدم

هیچ نبود در میان گفت من و شنود من

Mr.M

سه شنبه بیست و نهم فروردین ۱۴۰۲ 0:16

ناراحت کنندس که نمیتونم از فکر نون خامه ای بیام بیرون . چرا نمیتونم قبول کنم که به هم نمی‌رسیم هیچ وقت ؟ ☹️ امشب که از خیابون رد میشدم ، یه ماشینی از جلوم رد شد که توش شاید ۵ تا پسر بود و کله دوتاشون بیرون بود و فک کنم به من نگاه کردن و انگار اسم نون خامه ای رو بلند گفتن . وقتی از خیابون رد شدم رفتم توی فکر ! اینا چجوری می‌شناسنش؟ اینا اصلن کی بودن که به طور اتفاقی منو دیدن و اسم نون خامه ای رو به زبون آوردن ؟ شاید توهم زدم و یه چیز دیگه گفتن . شاید بخاطر علاقه ای که بهش داشتم بود که همه چی رو ربط میدادم به اون که بهش فکر کنم . به هر حال ، خیلی دلم گرفته . بدون اون زندگی کسل کنندس . هرچند وقتی که اسم جدا شدن روی من نبود ، بازم مثل غریبه ها حرف می‌زدیم باهم . نه این که سرد باشیم موقع حرف زدن . ولی پیامام رو صد سال یه بار سین میکرد و حس بدی بهم میداد 😢. آخه مگه توی زندگیت زیادی هستم ؟ ینی جواب به پیام ، انقد کار سختیه که نمیتونی بخاطر من ، کارتو زود تر انجام بدی ؟ خوندن پیامام ، در بدترین حالت ، حدود پنج دقیقه طول می‌کشه و جواب دادن به پیامام ، حدود یک تا دو دقیقه . البته اکثرا توی شاد ، آنلاین نمی‌شدم چون میدونستم جوابمو نمی‌ده . نوتیفیکیشن پیام های جدید هم نمیاد . چون برنامه شاد ، کلن برنامه غمگینی هست و نحوه کار کردنش ، اصلن شبیه اسمش نیست ! پس آنلاین نمی‌شدم که سریع جوابشو بدم و اونم نتونه کاراشو بکنه . اصلن حتی میتونم مخصوصا جوابشو توی اون لحظه ندم که خجالت نکشه از این که نمیتونه باهام حرف بزنه ولی نمیتونه به زبون بیاره این موضوع رو . خلاصه حدود ۷ دقیقه طول می‌کشه که جوابمو بده در بدترین حالت . ولی هفته ای یک بار شاید یه بار بیاد جوابمو بده و بره 😂. و من چقدر بیشعور و احمق بودم که گذاشتم اینجوری به من توهین بشه و حرف هم نزنم . 😢 شمارشم که نداد . ویدیو کال هم که نگرفت و ویس هم که بزور میداد و این گونه بود که یک دختر ، به یک پسر ، تجاوز کرد .

حتی الان با این وضعیت نمیتونم بهش فکر نکنم . دلم تنگ اون روزاییه که ویس نمی‌داد و ویدیوکال هم نمی‌گرفت و شماره هم نمی‌داد ، ولی باهام حرف میزد 🥲.

قسمتم نبود . ایشالا خدا یه آدمی که بهش برسم و خوب باشه رو سر راهم قرار بده 😢 ولی چطوری کسیو جای نون خامه ای قبول کنم وقتی که توی دوران اعتراضات و مشکل اینترنت ، دو ماه نیومد ولی نتونستم فراموشش کنم و به کس دیگه ای دل ببندم ؟ امیدوارم خدا یه کاری بکنه که بیشتر از این توی این زمینه اذیت نشم .

دوستتون دارم . ❤️😘

Mr.M

دوشنبه بیست و هشتم فروردین ۱۴۰۲ 23:58

از سه شنبه هفته قبل تا الان ، پوچ پوچ بودم ! ینی حرفی برای گفتن ندارم .

البته امروز اون دوستمون که میخواست بره آمریکا ، اومده بود دانشگاه که نمی‌دونم چیکار کنه ! موقع برگشتن به خونه توی حیاط دانشگاه دیدیمش . داشتیم با آقای آر برمیگشتیم که حواسم به ترم ۲ ای ها نبود که از کنارشون رد شدیم . یکی از دخترای کلاس ترم ۲ با لبخندی بیشتر شبیه خنده بود ، برگشت گفت آقای X (فامیلیم رو گفت) ، پارسال دوست ، امسال آشنا ! دیر میاید زود میرید! کم پیدایین! دیگه به ما محل نمیذارین و حرف نمی‌زنین !

شوخیاش کلن همینجوریه . یه وقت فک نکنید بخاطر مهربونیتشه 😂. بین بچه ها بود ، برا همین یه چیزی گفت که شوخی کرده باشه 😕. دیدم بچه ها دارن میخندن و دلیلشو نفهمیدم . بعدش دیدم اون دوست تو دل بروی کلاس که بچه هارو میخندوند و میخواست بره آمریکا ، اومده دانشگاه . سلام داد و منم شوکه شده جوابشو دادم و گفتم تو که الان باید توی خاک آمریکا باشی ! چرا اینجایی ؟ 😂 خلاصه یکم با آقای کیا حرف زدیم و رفتیم .

ولی میدونین باید چیکار میکردم ؟ اون لحظه ای که گفت بهمون محل نمیدین و نمیاین پیش ما ، باید میرفتم زارت بقلش میشستم و محکم بغلش میکردم که تعارف بیجا نزنه و شوخیایی که خودشم می‌دونه خیلی تخیلین نکنه ! هرچند حجاب نداره تقریبا ولی توی دانشگاه رعایت می‌کنه که گیر ندن . بنابراین ممکنه روش تاثیر نذاره این کار 🤦. ولش کن بیخیال .

فردا مکانیک سیالات داریم . هرچند نمیپرسه ، ولی تمرین داده که حل کنیم و حل نکردم و بلدم نیستم حل کنم چون یه بخشیش رو نخوندم . بنظرم صبح زود بیدار شم که بخونم . یک ساعت رو میشه خوند . ساعت ۶ تا ۷ صبح . ۷ هم میرم بیرون . پس ۵ باید بیدار شم . فاک .

راستی دارو های روانپزشکه ، که دو ماهه داده بود ، بدون بیمه میشه یک میلیون و پونصد هزار تومن. و منم بیمه دانشجوییم تموم شده و باید تمدید شه. فردا باید به آموزش بگم دوباره برگشو بده . فک کنم با بیمه بشه حدود ۵۰۰ هزار تومن .

فردا ساعت ۱۰ تا ۱۲ کلاس مکانیک سیالات داریم.

ساعت ۱۵ تا ۱۷ هم کلاس تاریخ تحلیلی صدر اسلام .

از ۱۲ تا ۱۳ رو میتونم ناهار بخورم . ۱۳ تا ۱۵ رو هم میتونم بخونم توی سالن مطالعه .

ک....رم تو صدای بابام موقع نماز خوندن . تخمی ترین صدای دنیارو به خودش میگیره موقع نماز خوندن . هم صداش تخمی میشه ، هم خودش همه چیو میگیره به تخمش و اهمیتی نمیده به حرف بقیه . فک می‌کنه اگه مث خل و چلا نماز بخونه و صداهای توی جنگلو در بیاره خدا بیشتر خوشش میاد .

خلاصه فردا توی دانشگاه میخونم و وقتی برگشتم خونه ، میگیرم می‌خوابم چون فرداش دیگه کلاسی ندارم .

دلم میخواد درسای دانشگاهو جر بدم ولی همش نمیتونم . خدایا ! یه انسان درسخون رو سر راهم قرار بده . و تو می‌دونی که منظورم از درس خون چیه . پس به جمله هام دقت نکن و اون چیزی که توی ذهنمه رو بگیر ! ممنونم که به فکرمی 💞.

با آقای آر ، پیش مسئول رشتمون توی آموزش بودیم و اون خانومه داشت برام انتخاب واحد میکرد . نتیجه کمیسیون دانشگاه ، تازه اومده بود و تازه اون موقع میتونست انتخاب واحد کنه . خلاصه این کارو انجام داد و نمیدونم چرا حس بدبخت بودن بهم دست داد😢. راستش اون خانومه از وقتی که سه ترم پشت سر هم مشروط شدم و بابام اومد دانشگاه ، اخلاقش با من عوض شده . نمی‌دونم چی فک می‌کنه . آیا صرفا دلسوزی می‌کنه و میخواد تشویقم کنه که درس بخونم ، یا صرفا به چشم یه آدم بدبخت فلک زده بهم نگاه می‌کنه و دلسوزیش از این بابته ؟ 💔 همکلاسیم (آر ) از اون خانومه یه سوالایی پرسید و اونم بین حرفاش گفت که اگه معدل نیم سال قبلی که طی شده ، بالای ۱۷ بشه ، میتونیم بیشتر از ۲۰ واحد برداریم . ینی تا ۲۴ واحد میشه برداشت . این خیلی خوبه اگه اتفاق بیفته . من اگه بالای ۱۷ بشم و همرو شوکه کنم ، هم متوجه میشن که خنگ نیستم و هم خودم میتونم واحدای زیادی بردارم که خرابکاری این سه ترم تا حدی جبران شه و این که هرچی معدلم بالاتر بشه ، انگیزم برای خوندن بیشتر میشه . خلاصه روی تمام جوانب زندگیم تاثیر مثبت می‌ذاره . پس بهتره که مثل بچه آدم ، کارمو درست انجام بدم . چون خودم می‌دونم که میتونم بالای ۱۷ بشم .

تاریخ تحلیلی صدر اسلام رو که انگار میتونم ۲۰ هم بشم با توجه به راهنمایی استادش درمورد نحوه امتحان و سوالات .

اندیشه اسلامی ۲ رو هم میتونم ۲۰ بشم ولی باید از الان بخونم که تلنبار نشه . چون مثل دینی دبیرستان نیست که بشه پیچوندش !

ریاضی ۲ رو میتونم بالای ۱۷ بشم .

اقتصاد مهندسی رو میتونم ۱۸ به بالا بشم .

مکانیک سیالات رو هم میتونم بالای ۱۷ بشم و حتی سعی میکنم ۲۰ بشم این درسو .

بهداشت پرتو هارو میتونم بالای ۱۷ بشم . استادش همون استاد شیمی هست که نمره به هیچ کس نمی‌ده ولی میتونم غافلگیرش کنم و ۱۷_۱۸ بشم . البته میکوبم روی ۲۰ .

سعی میکنم که همه درس هارو ۲۰ بگیرم هرچند می‌دونم که این اتفاق نمیفته چون حتی اگه بلدم باشم ، ممکنه چشمم نبینه و یه سوالو غلط بزنم 🤦.

بریم ببینیم چی میشه فردا .

Mr.M

شنبه بیست و ششم فروردین ۱۴۰۲ 21:39

اۍ که از کوچه معشوقه ما می گذری...

قسمت ما نشد این عشق؛ حلالت باشد!

”علۍ‌صفری“

❤️

❤️

❤️

❤️

🖤

قبلا از مردن میترسیدم . نه از حساب و کتابش ، چون اذیت شدنم و انگیزه خوب بودنم ، از عصبی بودن هام بیشتر بودن . هرچند عصبی شدنمم بخاطر اذیت شدنمه که از روی ظاهر قضاوت میکنن. بخاطر ظاهر حرف ها ، ممکنه به حرف یه آدمی که دروغ نمیگه و میخواد همه اطلاعاتشو بده به شخص مقابل ، گوش ندن ولی به حرفای پر زرق و برق ولی چرت و پرت یه منگل گوش بدن . چهره ساده یه نفرو نمیبینن ولی خفه کردن یه پسر با آرایش رو میپسندن . کسی دنبال خوب بودن نیست . همه دنبال منفعتشونن و منفعت اونها ، فقد یک چیزه و نه چند چیز . یعنی : پول . بقیه موارد به این برمیگرده و پول خیلیم چیز خوبیه ، ولی قبلش باید انسان باشیم . انسانم نبودیم ، حداقل آدم باشیم . 😅

آره داشتم میگفتم ....

قبلا از مردن میترسیدم حتی وقتی بهش فکر میکردم . دلیل ترسیدنم ، فقد درد کشیدن قبل از مرگ بود . الان از مرگ نمی‌ترسم . درد کشیدن ، انقدرام درد نداره :) . چه رفتار ناامید کننده ای دارم 🙃. کلن ۲۱ سالمه . چند وقت دیگه میشم ۲۲ . ولی حرفام مث در بند کشیده ها شده که بعد از چند سال انفرادی ، قراره اعدام بشن . 😪😭

از این ایموجی خیلی بدم میاد : 😭. نمی‌خواستم بذارم ولی حسی که دارم ، بیان نمیشد اگر نمیذاشتم .

Mr.M

شنبه بیست و ششم فروردین ۱۴۰۲ 18:34

نمی‌دونم چرا اکانت شاد پاک نمیشد . زدم روی پاک کردن اکانت و تایید هم کردم ، ولی هیچی نشد. آخر سر گفتم ولش کن ، بذار اکانتت بمونه . بلاک کردن هم کار بدیه . فقد برنامه رو پاک کردم . دلم در حال تنگ شدنه ولی کاری به کار دلم ندارم . بذار تنگ شه. 🥲

خدافظ نون خامه ای جذاب .

الآنم اینستاتو آنفالو میکنم و میسپرمت به خدا .

بهترین ها نصیبت شن ❤️.

همین .

فقد جوابی بهت نمیدم چون سر کارم گذاشتی 🥲.

خدافظ و موفق باشی . 🌹

Mr.M

شنبه بیست و ششم فروردین ۱۴۰۲ 8:5

شبم .

یه شب بارونی و ترسناک ،

که هیچ کس نمی‌خواد باهاش مواجه شه.

شایدم کسی به زیبایی هاش پی نبرده .

​​​​​​آروم نیستم و نون خامه ای کمکم نمی‌کنه . نمیشه روش حساب کرد .

خدایا ؟ هیچ میدونستی حالم گرفتس ؟ گفتم شاید ندونی! یاد آوری کردم که اگه دوست نداری خوشحال باشم ، یه کاری کنی که کلن نباشم 😢.

+شعار ندین که خوشحالی رو باید ساخت . این شعارو برای اولین بار خودم ساختم .

++خدا خانوادمو لعنت کنه که انقد تنها بارم آوردن و به احساسم اهمیت نمیدن . خیلی از شماها ، به سگ خونگیتون بیشتر محبت میکنید تا خانواده من ، به من . نمیخوام اینجا بمونم ، ولی وقتی میبینم که نمیتونم تکون بخورم ، دلم میخواد خودمو با اره برقی تیکه تیکه کنم .

+++حیف اون شعرایی که برات ساختم . آخرین شعری که برات ساختم ، سه ساعت و خرده ای وقت گرفت و فقد پنج بیت بود . میخواستم قشنگ باشه ، برا همین وقت گذاشتم . مامانم چراغو خاموش کرد . چند دقیقه بعدش ....

این متن مال دیشب ساعت ۱ بود ولی تا اینجا ناقص موند . یادم رفت ادامشو بنویسم . حالم خیلی خوب نبود . خلاصه ادامه متن رو الان دارم می‌نویسم .

چند دقیقه بعدش .... ، تلویزیونم خاموش کرد و گفت بگیر بخواب . من وسط پذیرایی داشتم روی بیت آخر فکر میکردم که چی بگم م چطوری تمومش کنم . فک کنم از سه ساعت بیشتر طول کشید که اون پنج تا دونه بیت رو بنویسم .... چرا این کارو کردم ؟ اسکلم بخدا 🥲.

Mr.M

پنجشنبه بیست و چهارم فروردین ۱۴۰۲ 23:27

سلام بچه ها . رفتم قیمت لیزر کل بدن رو ببینم ، یه کلینیکی که کارش خوب بود ، قیمت هر جلسه لیزر کل بدن آقایان ، ۹۰۰ هزار تومن بود و نوشته بود که معمولا آقایان به ۶ تا ۸ جلسه نیاز دارن . فاصله هر جلسه با جلسه بعدی ، ۶ تا ۸ هفته هست . ینی حدود دو ماه یک بار لیزر انجام میشه. روی هم رفته حدود ۵ میلیون و ۴۰۰ هزار تومن تا ۷ میلیون و دویست هزار تومن ، هزینه لیزر کل بدن میشه .

من از موی بدن بدم میاد . از قضا ، موی کمیم ندارم 🤦. پولشو باید درارم .

بد نمیشه اگر کامپیوتر رو دوباره راه بندازیم و منم طی یه مدتی ، کار با یه سری برنامه هارو یاد بگیرم و انواع و اقسام کار ها رو شروع کنم . بلخره دستم میاد که باید چیکار کنم . از کمترین درآمد حساب کنیم که دستمون بیاد در بدترین حالت ، ماهی چقد میفته! از اونجایی که خونه پدر و مادر زندگی میکنم ، بنابراین پول برق نمیدم و ضرری در کار نیست 😂 . هرچی در بیاد ، خالص هست و برا منه. عدد ها به «تومان» هستن و علامت «,» برای جدا کردن عدد هاست . همون علامتی که سه رقم سه رقم ، عددارو جدا میکنیم .

اگر جنبه ندارین ، نخونین ! توهین و تمسخر نشانه فقدان شعور آدم هاست 🙂.

پونصد هزار تومن در ماه = 16,666 تومان برای هر روز.

یک میلیون تومن در ماه = 33,333 تومان برای هر روز .

دو میلیون در ماه = 66,666 تومن برای هر روز .

حالا درآمدهای بالا ببینیم :

پنج میلیون در ماه = 166,666 در روز

ده میلیون چطور ؟

ده میلیون در ماه = 333,333 در روز 😳🤔

بیست میلیون ، عددیه که با فوق لیسانس میشه بزور بدست آورد . میشه بدون مدرک هم بدستش آورد ، ولی من همینجوری حساب میکنم که ببینم چقدر دستمو میگیره اگر این کارو بتونم انجام بدم .

بیست میلیون در ماه = 666,666 در روز .

درآمدی که آرزو دارم طی یک ماه بهش برسم (تا ۳۵ سالگی) ، 500 میلیون در ماهه . اگر میخواید مسخره کنید ، اهمیتی نداره. 🙂

پونصد میلیون در ماه = 16,666,666 در روز .

پونصد میلیون در ماه = 6,000,000,000 در سال . 😳

البته الان دیگه ارزش نداره پول ملیمون . بهتر بود میگفتم یک میلیارد تومن در ماه .

یک میلیارد در ماه = 33,333,333 در روز .

یک میلیارد در ماه = 12 میلیارد در سال .

چیزی که به دهنتون خطور می‌کنه ، قابلیت وجود داشتنش و پدید اومدنش توی زندگیتون ، کم نیست که هیچی ، زیاد هم هست . ولی ممکنه وقتی شروع کردیم و یکم گذشت ، فکر کنیم که نمیشه دیگه ادامه داد و شکست خوردیم . نقطه ضعف همه آدم ها ، همین نقطس . نقطه ای که انگیزه نداریم ☹️. جمع کنیم خودمونو . می‌دونم که اکثرتون توی دلتون یا کامنت ها یا از طریق های دیگه ، مسخره میکنید ، ولی یه اگر اهل توهین کردن هستین و سمی هستید ، منم براتون یه پیشنهاد دارم . به آینه نگاه کنید و به شخصی که توش می‌بینید بخندید . انقدر بهش بخندید که از حال برید .

اگر رویاهاتون کوچیک نیستن ، بیایین یه کاری کنیم ! جم کنیم خودمونو ☹️. بچه ها ، توی جان سخت ، یه سری قانون می‌خوام بذارم . قانون هایی که حال خوب میدن. قانون هایی که سخت کننده مسیر نیستن ، بلکه ذهنمون رو آروم میکنن و از کلافگی در میاییم .

Mr.M

چهارشنبه بیست و سوم فروردین ۱۴۰۲ 3:27

بچه ها ، امروز صبح که دانشگاه بودم ، یک ساعت بین برگزاری کلاسها خوندم .

فک کنم نزدیک یک ساعت هم تلفنی حرف زدم . با یکی از دوستان پسر داخل بلاگفا . بعضی وقت ها فکر میکنم که من ارزش این یک ساعت حرف زدن هارو دارم که یه نفر پول شارژشو بخواد فدای حرف زدن با یکی مثل من کنه ؟ اگه دارم که خیلی خوبه . خداروشکر . ولی حس میکنم آدمی نیستم که بتونم به کسی کمکِ مفیدی به بزرگی ارزش یک ساعت حرف زدن بکنم بجز نون خامه ای . به اون میتونم صد در صد خوب بودنم رو نشون بدم و انقدر باهاش خوب باشم که خودش خجالت بکشه که چرا انقد خوب رفتار میکنم ! 😅 توی مجازی با خیلیا مهربونم و دوستشون دارم ولی صمیمی بودنم به اونا ، از نون خامه ای کمتره. توی واقعیت ، صمیمیتم به نزدیک ترین افراد زندگیم ، از صمیمتم به منفور ترین افراد بلاگفا (مثل این پسره که اسمش با س شروع میشه و به خیلیا تهمت میزنه و آبروی یه سریارم به ناحق می‌بره .)هم کمتره . خلاصه توی دنیای واقعی ، نمیتونم مهربون باشم با بقیه . نه این که خودم مهربون نباشما ، ولی وقتی با یکی مهربون باشم و دلمو بشکنه با بی محلی هاش و حتی توهین کردناش ، واقن حالم گرفته میشه . چون من با هرکسی خوب نیستم توی واقعیت . وقتی با یه نفر، خوب هستم ، ینی خیلی برام عزیزه . شاید نخوام باهاش رل بزنم یا ازدواج کنم ، ولی برام باارزشه مثل الماس .

میخواستم کم کم با یه نفر به شکل معمولی و رل نزدن و دوستانه (من خودم پسر هستم ولی وقتی میگم صمیمی ولی دوستانه ، منظورم مثل دوستی دخترایی هست که باهم صمیمی هستن . ینی فک کنید که یه اندامی رو مثلا ندارم .) ارتباط دوستی بگیرم . ولی نشد. راستش فک کنم حتی اگه ایشون ازم فاصله بی دلیل هم نمی‌گرفت ، بازم باهاش صمیمی نمی‌شدم ولی حداقل درونی خیلی دوستش میداشتم ! یه دختر خانومی به اسم آیدا خانوم رو میگم . دختری که خیلی بامعرفت بود و الان هم احتمالا هست . فقد با من خیلی خوب نیست که اونم بخاطر حرفای بقیس فک کنم . متاسفانه خیلیا فکر میکنن که آینده ندارم و یا این که اصلن سلامت فکری ندارم و خطرناکم 🙂. نگفتن بهم ، ولی وقتی یه سریا متوجه شدن که سه بار مشروط شدم و دلیلش رو با رفتار قبلیم سنجیدن، حس کردن که کلن افسرده هستم و رفتنیم! 🙂 این تغییر کردنشون ، خیلی یهویی بود . فقد یه نفر باهام خوب موند که اونم اسمش آرمینه و باهاش راحت تر از بقیم ولی هنوز ۷۰ درصد یا ۸۰ درصد زندگیم رو با جمله هایی که خیلی جزئی هم نباشن ، بیان نکردم براش . چون متوجه نمیشه که هدف بزرگ ینی چی . اگر جلوش بگم که می‌خوام بزرگ ترین نورولوژیست جهان بشم ، فک می‌کنه احمقم و روانی و خل و چل . من اگر هم روانی باشم ، دلیل روانی بودنم وجود کساییه که درک نمیکنن که شاید یه نفر دنبال چیزای بزرگ باشه . چرا باید کسیو ناراحت کنیم که از افکار درونیش اطلاع هم نداریم و فقد بخاطر رفتار و ظاهری که خودش بهمون نشون میده ، ادعا کنیم که از درونش کاملا خبر داریم ؟ ما اکثرا روانشناس های خوبی هم نیستیم . وگرنه من دارم با رفتارهام ، غیر مستقیم میگم که دنبال یللی تللی نیستم ! (دیکتشو نمی‌دونم درست نوشتم یا نه 😅). همه بجز بعضیا ، فکر میکنن که آدم بی عاری هستم که هدف اصلی زندگیش ، زنده بودن و گذر روزگاره . ولی واقن از بیشعور بودنشون ، دلم میگیره . چرا به درونم نگاه نمیکنید پس ؟ بنظرتون از درون هم آدم بی عار و خل و چلی هستم که کودن هم هست ؟ اگه به درونم نگاه می‌کردید ، میفهمیدین خل و چل کیه :) . خل و چل کسیه که به آدمایی که سعی میکنن خوب باشن (ولی حتی روشون نمیشه به خودشون بگن آدمِ خوب ! چون خودشیفته بازیو دوست ندارن و مطمئن هم نیستن .) ، توهین کنه و تهمت بزنه که لابد بخاطر افسرده بودنش ، ارزش زندگی رو نداره و هیچ وقت هم خوب نمیشه 🤦. درضمن هیچ کس سعی نکرده بهم نزدیک شه بخاطر خودم . اگر کسی بود که واقن بخاطر شخصیتم و مهربونیم (که غیر مستقیم میتونن بهش پی ببرن .) و مدل فکر کردنم دوسم داشت و شبیه من بود (کلیتش شبیه من باشه هم کافیه . حتی اگر برون گرا باشه .) ، بهش نشون میدادم که باهوش هم هستم . تازه باهوشی که تا پای جون بهش کمک می‌کنه . طوری که خجالت بکشه از کار های من :) . متاسفانه یه سریا یه جوری متوجه هوش کمی که دارم میشن و وجودم رو بخاطر یه مشت سلول مغزی احتیاج دارن. یه سریام که وجودم رو به رسمیت نمیشناسن . یه سریام باهام خوبن ، ولی تا وقتی که لازمشون بشم و دورشون خالی باشه .

خلاصه آیدا خانوم ، بخاطر حرف بقیه یا شایدم بخاطر فهمیدن خودش به صورت مستقیم که افسردگیم تموم شدنی نیست ، یا شایدم بخاطر رفتارم که خشک بنظر می‌رسیدم ، یهویی فاصله زیادی گرفت و سعی می‌کنه نگاهم نکنه که سلام نده . منم نباید نگاهش کنم که سلام بدم چون چند دفعس که وقتی نگاهش میکنم ، صورتش رو میگیره طرفی که انگار منو نمی‌بینه و این که سعی میکنم حتی بهش سلام هم بدم ، کار اضافی ای هست .

مهم نیست باو:)

خدا آدمای خوب و خوشگل و مهربون رو بهم نزدیک می‌کنه. اینو چند بار دیدم . بازم خواهم دید . شاید نون خامه ای مال من شد .... ❤️

​​​​​​

Mr.M

یکشنبه بیستم فروردین ۱۴۰۲ 20:49

دهنم سرویس شد امروز و سر کلاس ها خیلی شارژ نبودم . ریاضی که اعداد قطبی رو تموم کرد و اعداد مختلط رو هم قبلش تموم کرده بود . الان وارد ادامه بحث دیفرانسیل شد که به ترم یکیای جدید گفته بود . اونا اومدن ترم ۲ و من بخاطر افتادن ریاضی دو ، با ترم ۲ ای ها کلاس ریاضی دارم .خیلی خوشحالم که انتگرال رو شروع نکرد و به دیفرانسیل گیر داد . البته من باید مشتق های قدیم رو بخونم و به کلاس برسم . هرچند درسای امروز رو کاملا فهمیدم . البته یکم به زور . چون من حتی توی دبیرستان هم ، دیفرانسیل یا همون مشتق رو درست نخونده بودم . مبحث مشتق و انتگرال رو خیلی دوست دارم جدیدا . نمی‌دونم دقیقا چرا . ولی احتمالا بخاطر این باشه که استادش خوب درس میده و میفهمیم حرفاشو .

بعد از ریاضی ، اندیشه اسلامی ۲ داشتیم که بجای کتاب اصلی ، کتاب انسان شناسی رو باید بگیریم . نویسندش ناشناختس! کتابش هیچ کجا نیست و پی دی افش پیدا نمیشه . حتی پی دی اف پولی هم پیدا نمیشه . امروز خیلی سر کلاس اندیشه اسلامی ناراحت شدم . هر سوال تخصصی ای که از استادش میکردم ، حرفای تکراری بهم تحویل میداد . انگار فقد رفته یه چیزیو حفظ کرده که همونارو بیاد بگه ! حرفاش متناسب با نیاز کلاس نیستن . من هرچی سعی کردم که بهش بفهمونم که چطور قبل از آفرینش مخلوقات ، خدا جلوه های خودشو بروز میداد ، بجای این که ایراد جملم رو بگیره و جملم رو اصلاح کنه ، می‌گفت : خدا زیبایی مطلق است ! خدا خود مهربانی است ! و چرت و پرتای دیگه . مثلا وقتی خیلی سوال پیچش کردم برگشت گفت : خدا نیازی به نشان دادن و تجلی خودش نداره ولی قبل از آفرینش ، توی وجودش ، ویژگی های اطلاقی ، وجود داشته و موقعی اونارو بروز داده که لازم بوده!

خب آخه اصلن چرا وقتی هیچ مشکلی وجود نداره و چیزی نیست که بخوایم درمورد احتمالات مختلف حرف بزنیم که حکمتی درمورد انجام دادن یا ندادن فلان کار ، لازم باشه ، چرا باید اول بخواد که خلق نکنه و بعدش بخواد خلق کنه ؟ مگه چیزی بجز خودش وجود داشته که موجب ایست موقت بشه ؟ اگر فقد خود خدا بوده ، نیازی به نیافریدن نبوده . ینی خدا داشته پیش خودش فکر می‌کرده که بیافرینم یا نیافرینم و گل پرپر می‌کرده و استخاره می‌گرفته ؟ این نیازمندی خدارو نشون نمی‌ده ؟ از اونجایی که فقد خدا بوده ، انجام ندادن کار ، نمیتونسته درمورد چطوری بودن مخلوقاتی که خلق کرده ، حکمتی داشته باشه ، مگراینکه حکمتش درمورد چطوری بودنِ خودش باشه ! و چگونه بودنِ خودش ،برای بودن ، نیاز به فکر کردن و ایجاد شدن نداره. خدا که فکر نمیکنه ! خودش وجودِ فکره ! ما با مغزمون فکر میکنیم و خدا خودش فکر هست و نیازی به فکر و تامل نداره ! بنابراین ، مکث کردنش ، بخاطر نیازمند بودنش باید باشه که از اونجایی که نیازمند نیست ، نتیجه میگیریم که یا حرفای استادش مفت بوده و یا ناقص توضیح داده و از جواب دادن ، طفره رفته .

Mr.M

یکشنبه بیستم فروردین ۱۴۰۲ 1:1

وضعیت درسیم خوب نبود توی این مدت . ینی نخوندم و عید پرید ! ولی بدیش ، به اندازه خودش نیست ! چون هر روز میخواستم بخونم و نمیخوندم و این باعث شد که نه تنها سبک نشم و انرژی نگیرم ، بلکه عذاب وجدان های متوالی بگیرم . الان کوله باری از کامنت خصوصی تلنبار شده ولی حال ندارم جواب بدم و دلیلش اینه که حال ندارم برم وب دیگران و جواب بدم . میبینید عمق فاجعرو ؟

به بغل نیازمندیم ☹️. البته بغل دوستانه معمولی 🥲. یادتونه قبلا همش میگفتم که میخوام یکیو بغل کنم که توی بغلم لالا کنه ؟ 😅 واقعیتش ، این حالت هیچ وقت از سرم نیفتاد . فقد به زبون نیاوردمش که با روح و روان بعضی از بازدید کننده ها بازی نکنم 🥲. خودم که به فنا رفتم ، حداقل بقیه افسرده و غمگین نشن . توی مجازی ، خیلیا بودن که میگفتن بیا توی همینجا (ینی گفتینو ، و شاید اینستا و یا تلگرام که ۹۹ درصد اوقات گفتینو بود ) باهم صحبت کنیم و هرچی توی دلته رو بگو :). ممنونم که بهم لطف داشتین ، اکسیژنای من :) . ولی بعد یه مدت ، این حرفا منو خنثی نمی‌کردن . البته هیچ وقت خنثی نمی‌شدم ، ولی خیلی تاثیر خوبی داشت و از تنهایی ، موقتا حدود ۳۰_۴۰ درصد در میومدم که بعد از صحبت ، همونم می‌پرید 😅. خلاصه خیلیا مهربون بودن با من و دوستشون دارم . قدیمی ترینشون ، یاشین بود . یاشین اسم دختره و اسم ترکی هست . اون دختر هم مال آذربایجان غربی بود انگار . همون که تبریز توی اونه ! 😂 همیشه این دوتارو قاطی میکنم و هیچ وقتم زحمت ندادم که رمزی حفظشون کنم . خلاصه خیلی دختر گلی بود و هروقت گریم می‌گرفت و متوجه میشد ، با فواصل کوتاه به وبلاگم سر می‌زد که توی گفتینو باهم هماهنگ بشیم و حرف بزنیم که بار روانیم کمتر بشه . خیلیم با ایمان بود البته 🙂😅. دلیل این که خندیدم این بود که من خودم با ایمان نیستم ولی اون حتی با این که سینگل بود ، وقتی اسم بغل کردن میومد و میگفتم بغلت میکنم ، می‌گفت نمیام بغلت چون گناه داره و رابطه خوب نیست و این حرفا ! درست یادم نیست چیا می‌گفت ولی کلیتش این بود . متاسفانه کنکور ، رتبه ای که میخواست رو نیاورد و برای بار اول ، موند پشت کنکور . خانوادش اذیت کردن و روح و روانش رو بهم ریختن و کنکوری که X تا روش تاثیر منفی گذاشته بود براش خسته کننده شد و 10X تا اذیتش میکرد . به مرور رفت . گفت بعد از کنکور میاد ولی نیومد . مهم نیست . یادش زندست . ❤️

یه عده هم با اسم نقطه میومدن وبلاگ کامنت میذاشتن و گفتینو حرف می‌زدیم . اونام خوب بودن ولی باهاشون خیلی حال نکردم . اسمتونو بگید ، از توی دوربین جلوی گوشیتون میپرم بیرون و میخورمتون ؟ اطلاعاتی هستین مگه ؟ 😒

رضوانم یادم نمیره 😅. شرط می‌بندم الآنم داره وبلاگم رو میخونه ولی محل نمی‌ذاره و نه کامنت میده و نه گفتینو حرف میزنه . رضوان یکی از دوستای مهربون و باهوشم بود که دوستیمون از ماجرای سوال کردن درمورد المپیاد زیست شناسی ای که براش میخوند شروع شد . بعدش ول کرد و خواست المپیاد ادبیات بده . اونم ول کرد انگار و خواست کنکور بده و فک کنم باید کنکورشو داده باشه . ولی حالت روحشو فعال کرده و هست ولی نیست 🤦.یادمه که جنوبی بود . حتی شهرشونم یادمه با این که شاید حدود پنج سال پیش بهم گفتش . درمورد شکست عاطفی خوردنم ، باهم صحبت کردیم و اون بهم امیدواری میداد و عشق و عاشقی رو می‌گرفت به ک.... کبدش! صمیمیم شدیم ولی یهو گذاشت رفت 😑. مث من یکم مودی بود . با این تفاوت که من بقیه رو ناراحت نمیکنم ولی اون ، خیلی راحت حرفشو میزد و دلم می‌گرفت بخاطر پررو بازیاش 😅. ولی رو هم رفته ، کاملا مشخص بود که دلش پاکه . حالا هرچقدر میخواد ادا در بیاره و خودشو ناپاک نشون بده . مهم نیست . من می‌دونم روحش چطوریه ☺️.

نازنین ف هم خیلی دوست مهربون و عاطفی ای بود . هیچ وقت از ذهنم پاک نمیشه که یه کد ۱۶ رقمی برای ثبت نام کنکور سومم رو راهنمایی کرد که بگیرمش . باید میرفتم مدرسه می‌گرفتم ولی روز آخر ثبت نام کنکور بود و یادمه که مدرسمون هم بخاطر یه چیزی بسته بود ! خلاصه بهم گفت که چند تا شمارش همون عدد کد ملیه و چند تا شمارش تاریخ تولده و کد منطقه و شهر و غیره . خلاصه تونستم ثبت نام کنم و مدیون اون بزرگوار هستم 😅❤️. درمورد همه چی حرف می‌زدیم و اون بزرگوار هم به وبلاگم اعتیاد پیدا کرده بود و به قول خودش ، اعصابش خرد بود که نمیتونست نیاد سر بزنه 🤦. می‌گفت پست نذارم که براش عادی بشه و دلشو بزنه که نیاد. ولی من میذاشتم 😅. نمیشه که خودمو بخاطرت افسرده تر کنم ☹️ . دختر باهوشی بود . از همکلاسیاش بهتر بود توی یاد گرفتن درسا. ولی متاسفانه ، خانوادش همکاری نمی‌کردن و یه دختر دیگه از سرزمینم ، توسط خانوادش سرکوب شد و احتمالا برای این که به بدنش تجاوز نشه ، به روحش تجاوز شد . بعضی وقتا حس میکنم که پدرای این سرزمین ، اونایی که دین دار هستن ، دین ندارن و با غیرت بودنشون چپکیه . شایدم برای حفظ آبروعه که سعی میکنن جسم دخترشون رو سالم نگه دارن . برای این که فامیل نگن که دخترشون آزاده ولی خودشون مذهبی 🤦. هرچند نازنین ف هم مذهبی بود و خط قرمزاشو رعایت میکرد ولی غمگین شد و غمگین موند و کنکور ، نتیجه ای که لیاقتشو داشت نگرفت و نرفتش دانشگاه . هرچند آدمای باارزش ، همیشه با ارزشن . به قول شکسپیر که توی یه جمله از یه کتابش گفته بود : بعضی انسان ها بدون این که بخواهند ، بزرگی را با خود دارند . نازنین ف هم دختر بزرگی بود و هست و خواهد بود . امیدوارم از فاز افسردگیش در اومده باشه یا بهتر شده باشه . نمی‌دونم شوهر کرده یا نه . ولی امیدوارم که اگر شوهر کرده ، شوهرش مثل خانوادش نباشه و مثل خودش گل باشه 🌹.

نازنین هم هنوز یادمه . مال استان البرز بود . میومد توی وبلاگم و همیشه بهم سر می‌زد و کامنت میذاشت و خیلی صمیمی بودیم . ولی یه خدانشناسی رفت وبلاگش و بخاطر این که وبلاگ من کامنت می‌ذاره ، بهش فحش داد و تهدید کرد که بهم نزدیک نشه ☹️. اون شخص هیچ وقت خودشو نشون نداد و نازنین هم مجبور شد که کامنت هاش رو بدون آدرس بده و آدرس وبلاگ خودش هم عوض کنه . آدرسش رو دارم انگار . ولی گم کردم . تلگرامشم دارم ولی میترسم پیام بدم و جواب سلاممم نده . چون خیلی وقته باهم حرف نزدیم و شاید دیگه هیچ وقت اسمم توی ذهنش نباشه 🥲. خیلی دوستش داشتم . درسته که مدافع حقوق همه انسان ها ، حتی همجنس گراها بود (ولی خودش همجنسگرا نبود ) ، ولی ویژگی های اخلاقیش ، باعث شده بودن که هیچ کس رو زشت ندونه . بهم گفته بود که قیافه براش ارزشی نداره و فقد به تفاهم توی اخلاقیات دقت می‌کنه .

از دوستان نامردی که مارو توی افسرده شدن ، همراهی کردن هم سپاس گزاری میکنیم 🌹. علی الخصوص از عشق اول که اسمش بهار بود و از وقتی که کلاس هشتمش تموم شده بود و منم توی تابستون اول کلاس یازدهم بودم ، می‌شناسمش . آخرین بار ، یکی دو سال پیش باهاش حرف زدم و بلاکم کرد فک کنم . متاسفانه چند وقت یک بار ، باهم حرف می‌زدیم. ینی شاید هر سال بجز سال پیش ، باهم توی یه برهه ای حرف می‌زدیم .

عسل خانومم که شبیه اسمش بود و همه پسرا دوسش داشتن و منم بهش وابسته شدم . باهم حرف می‌زدیم و بهم کمک میکرد که بخونم و حالت مشاوره ای داشت . درسته که یه سری حرف درمورد آیندمون زد و زد زیرش و افسردگیم بیشتر شد و کارای دیگه ایم کرد که حالم داغون شد ، ولی دختر مهربونی بود و باهم تا چند وقت پیش حتی صحبت هم میکردیم . ینی باهم حرف نمیزدیم که به صورت اتفاقی ، یه مکالمه بینمون توی تلگرام یا گفتینو شکل گرفت و دوستی معمولیمون رو ادامه دادیم . ولی اکانتش رو پاک کرد بدون خدافظی . هرچند دوباره اکانت ساخت ، ولی شماره و آی دی نداشت و خلاصه راهی برای صحبت نبود . از قصد پاک کرد که خیلی از مزاحما باهاش نتونن حرف بزنن. شاید منم مزاحم بودم . نمی‌دونم ....

از نسرین خانوم هم که دوست صمیمی بهار خانوم بود و هست هم تشکر میکنیم که مارو شوخی شوخی به بهار خانوم وابسته کردن و گند خورد توی زندگیمون.

دوستای باحالم داشتم . ولی گذرا بودن و البته ممکنه بعضیاشون بیان ولی بعضیا ، برای همیشه رفتن . مثل آرشاویر که بخاطر فوت دوست دخترش ، مهاجرت کرد و رفت انگلیس و بعدش هم نیومد وبلاگم . آتنا خانومم خیلی مهربون بود و سرشار از عاطفه و مهر و محبت بود و بعضی وقتا حس میکردم خود حس خوبه . خیلی دختر جالبی بود که حس واقعیشو می‌گفت و مغرور بازی در نمی‌آورد . ولی به هر حال هیچ وقت از نزدیک ندیدمش و گفتینو ، اولین و آخرین جای ممکن برای صحبت بود .

یه دختر خانومیم بود که بهم می‌گفت داداشی و ازم مشاوره می‌گرفت درمورد پسرا :))))) . از ایموجی قلب هم بدش میومد و کسی حق نداشت براش قلب بفرسته . حتی به من می‌گفت گل هم نمیذارم کسی بفرسته برام . هرچند بهم اجازه میداد براش گل بفرستم 😑😑. ایشون لطف خاصی به من داشتن . یه مشکلیم داشتن که بخاطر مذهبی بودن و اعتمادشون به من ، نمیتونم بگم ولی دوست دارم که بدونم آخرش چی شد زندگیش . خونشون انگار توی یاسوج بود . خانواده ایشونم بی احساس بودن و بخاطر همین ، تحت فشار بود .

Mr.M

جمعه هجدهم فروردین ۱۴۰۲ 2:33

بچه ها !!

برید توی جان سخت . اونجا درمورد بزرگترین عددی که توی اثبات ریاضی استفاده شده حرف زدم و بهتون توضیحش دادم . خیلی قشنگه.

آخرش با توجه به داده هایی که بیان شدن ، بزرگ ترین بینهایت جهان رو بهتون نشون دادم 😁.

یکم سخته مطلبش. ولی قشنگه اگر متوجه بشید . اگر رفتین خوندین و متوجه نشدین ، ازم بپرسین . جواب میدم .

​​​​​​

Mr.M

سه شنبه پانزدهم فروردین ۱۴۰۲ 7:17

پیاده ای سر و پا برهنه با کاروان حجاز از کوفه بدرآمد و همراه ما شد و معلومی نداشت خرامان همی رفت و میگفت

نه بر استری سوارم نه چو اشتر زیر بارم

نه خداوند رعیت نه غلام شهریارم

غم موجود و پریشانی معدوم ندارم

نفسی میزنم آسوده و عمری میگذارم

اشترسواری گفتش ای درویش کجا میروی برگرد که بسختی بمیری نشنید و قدم در بیابان نهاد و برفت چون به نخله محمود رسیدیم توانگر را اجل فرا رسید درویش ببالینش فراز آمد و گفت ما به سختی نمردیم و تو بر بختی بمردی

شخصی همه شب بر سر بیمار گریست

چون روز شد او بمرد و بیمار زیست

ای بسا اسب تیزرو که بماند

که خر لنگ جان بمنزل برد

بس که در خاک تندرستان را

دفن کردیم و زخم خورده نمرد

Mr.M

یکشنبه سیزدهم فروردین ۱۴۰۲ 21:43

سلام بچه ها .

کامنتارو بعدن تایید میکنم و جواب میدم .

سیزده به در رو من خونه بودم . والدین و چند تا از فک و فامیل رفتن بیرون . من نرفتم . کار مفید خاصیم نکردم .

دیگه خونه فامیل نمیرم . با فامیلم دیگه بیرون نمیرم . البته سعی میکنم این کارو بکنم .

فردا میرم دانشگاه . ماشین حساب مهندسیم باید فردا بخرم چون پس فردا استادش میاد خفتمون می‌کنه 🤦.

فردا فک کنم روز خوبیه .

امروز که تعریفی نداشت .

البته الان خونه مامانبزرگمم. دارن تو حیاط ، جوجه درست میکنن. خونه مامانبزرگم ، طبقه پایینیمونه و نمیشه رابطه رو قطع کرد . بخاطر همین خونه اینارو میرم . جای دیگه نمیرم . البته ممکنه خونه اون یکی خالمم برم . همون که خیلی نزدیکمونه . هرچند توی این موضوعم صرفه جویی میکنم و سعی میکنم نزدیکشون نشم . هیچ کسو نمیخوام ببینم بجز افراد خوب و خوش قلب و مهربون و هدف دار ! کسایی که دیگران رو سعی نمیکنن اذیت کنن که روح کثیفشون ارضا شه! فقد اونارو می‌خوام ببینم . در حال حاضر :

نون خامه ای از همه جهان بهتره .

بعدش یکی از دوستای دانشگاه که البته دوست روزای سخت نیست 😅. خلاصه جلوش نمیشه ناراحت بود . اسمشم میدونین خیلیاتون . آرمین رو میگم .

بعدشم بچه های کلاسمون . بچه های ترم دو و ترم چهار که باهم کلاس داریم . درسای افتاده رو با ترم اولیا دارم . هر دو کلاس ، بچه های آنچنان خوش اخلاقی ندارن. اکثرا فقد به فکر خودشونن و حتی اگه به چیزی احتیاج نداشته باشن ، بازم سعی میکنن که کسی منفعت نرسونن مگر بعضی پسرای جلف که مخ میزنن و تعدادشون زیاد نیست . شایدم من نمی‌بینم و زرنگ بازی در میارن 🤔. خلاصه کسی مهربون نیست و همون آیدا که باهام یکم مهربون بود هم بهش پشت سرم گفتن که این پسررو اینجوری نگا نکن . خیلی شیطونه . باهاش نرو پارک و باهاش انقد نپر 🤦.

زبون بسته ها به ذات خودشون نگاه میکردن که این رفتارو به من نسبت دادن . من کسیو گول نمیزنم و دو رو نیستم . البته وقتی از یه نفر خوشم بیاد ، اون موقع دو رو نیستم . کلنم وقتی یه نفرو دوست داشته باشم ، ویژگی های منفیمو با سرعت زیادی بهش میگم که اگه خواست ناراحت بشه ، زودتر ناراحت بشه و سرش کلاه نره ! من کسیو نمیدزدم . نمی‌دونم چرا این حرفو زدن نامردا 🥲. دوتا دختر بودن . میگفتن که بقیه میگن این پسره خیلی شیطونه 🤦. معلوم نیست که اون بقیه ، دقیقن کی هستن ! ولی خلاصه آدم محبوبی نیستم توی دانشگاه .

هم بخاطر مشروط شدن ها که باعث شد خیلیا باهام بد بشن و هم رفتاری که نمی‌دونم چطوریه ولی از خودم بروزش دادم ، توی این محبوب نبودن دخیل بودن ! شاید بخاطر شوخی هایی باشه که با چند تا از دوستای پسر میکنیم . البته معلوم نیست که چرا اونارو هدف نگرفتن و منو هدف گرفتن 🤔. شاید بخاطر کم حرف بودنمه که باهاشون صمیمی نیستم . ینی چون صمیمی نبودم ، اونام تصمیم گرفتن که بی ملاحظه رفتار کنن.

رفتارشون اهمیت نداره. چند وقت دیگه ، ورق برمیگرده و بخاطر پیشرفت درسی و یا تیپ جدید و یا بدن نسبتا ورزشکاری که قراره ایجاد شه ، هرچقدرم بد رفتار کنم ، بازم میان سمتم 😕. بی شخصیتای ظاهر پرست 😕.

Mr.M

یکشنبه سیزدهم فروردین ۱۴۰۲ 0:52

پدر سگ خر .

عین خنگا شده از بس گوشی دستشه .

الهی همون‌جوری که گوشی دستته ، توی دستت منفجر بشه و دستات قطع شن 😕.

مردشور این زندگی رو ببرن که گوه زندگی رو برداشته .

اینارو مونث خانواده گفت بعد شام خوردن .

(بعد از بیرون نرفتن برای سیزده به در روز دوازده فروردین و پیچوندن عمم برای بیرون رفتن و پیچوندن بابام برای رفتن به افطاری به خونه خالم و رسیدن خبر این که قراره مهمون بیاد خونمون . مونث خانواده وحشی میشه و پاچه میگیره و صدای نحسش خونرو برمیداره . مذکر خانواده میاد با دعوا که افطار کنه . مونث خانواده میاد شامشو همراه با افطاری بخوره و میگه به من که بیا شام بخور . کلن وقتی با یه نفر دعوا می‌کنه ، سعی می‌کنه با یکی دیگه رفیق بشه که تنها نمونه ! برا همین با من موقتا اخلاقشو خوب نگه داشت ولی چون صداشو انداخته بود تو حلقش و رفته بود رو مخم ، شامو با اونا نخوردم . برای اینکه صدای غذاخوردنشم نشنوم ، آهنگ گذاشتم با هندزفری گوش بدم . غذاشو خورد باز عربده زنان با شوهر خلش دعوا میکرد . منم گذاشتم گورشونو گم کنن و هر کدوم برن سراغ یه کاری که بعدش برم شام بخورم . چند دقیقه بعد ، مونث خانواده تصمیم گرفت با عصبانیت ظرفای سفره رو جم کنه ولی ظرفای دم دستش رو جم نکرد . اول با غذای من شروع کرد و آشو ریخت تو قابلمه و ظرف بابیشگا (اسمشو بلد نیستم ) رو برداشت برد . معلوم بود که مشکلش پهن بودن سفرست و مشکلش با تایم غذا خوردن من نیست . معلوم بود که بی شرف نیست و یه لجباز پیر شده نبود . )

👇👇👇

توی اتاق خواب لباس نیست روی زمین . همه آویزونن. وقتی چیزی ولو میکنم ، جمش میکنم بعد از کار . دورانی که رخت خواب پهن میکردم ، صبح جم میشدن . دورانی که روی تخت می‌خوابم ، پتو رو تا میکنم و رو تختی رو صاف میکنم . اخلاقش گوه نباشه ، خریدم میکنم .

👇👇👇

در عوض بد دهنی می‌کنه و باب میلش عمل نکنی ، سگ میشه . مثل امروز که بخاطر خونه خالم نرفتن ، سگ شده بود .

مذکر خانواده ، وقتی با عموم تلفنی حرف میزد ، بعدش که حرفش تموم شد و فک کنم یک ساعتم گذشت و هزار تا کارم بعدش کرد ، ولی مامانم به طور اتفاقی ازش سوال کرد که چیکارت داشت (عموم رو می‌گفت) ؟ جواب درست و کوتاه شده سوال این بود : ماشینش خراب شده بود و پول نداشت . برا اون پول میخواست .

جوابی که داد این بود :

خره دیگه ! گاوه! مث سگ زندگی می‌کنه . توی لجنی که خودش برای خودش درست کرده ، دست و پا میزنه . اون موقع که جوون بود که فک میکرد زندگی همین چند روزه ! ول خرجی میکرد . وقتشو تلف میکرد . کار نمی‌کرد . می‌رفت دختر بازی . فقد به فکر تیپ زدن و گشت و گذار بود . به پدر و مادرش بی احترامی میکرد . بد اخلاقی میکرد باهاشون . آخرشم بدبخت شد . الان عین سگ زندگی می‌کنه . فک میکرد همیشه جوون میمونه و زمان نمی‌گذره . فک میکرد همیشه مجرد میمونه . الآنم که بیکاره . یه شغل به زور پیدا کرده فک کرده هنر کرده ! با بدبختی پول در میاره . هر موقعم به بی پولی میخوره ، سریع می‌ره سراغ ماشینش و مسافر کشی می‌کنه . چون جوون که بود هنر نداشت از خودش که ! هیچی بلد نبود ! الآنم که خونش یه چیزی خراب میشه خودش هیچ غلطی نمیتونه بکنه ! چون هیچی از خودش نداره.

👇👇👇

بعدش که نیم ساعت عین ک.سخلا واسه خودش حرف زد ، مامانم پرسید خب چی شده الان ؟ گفت : هیچی دیگه ! ماشینش نمی‌دونم چی شده . انگار خراب شده . پول میخواد .

گفت همین ؟ گفت آره دیگه ! بعد شروع کرد که به بد و بیراه گفتن و تا نیم ساعت دیگه ادامه داد .

👇👇👇

بلند بلند حرف میزد که معلوم شه فقد با مامانم حرف نمیزنه . حرفاش حالت شعار دادن و پند و اندرز دادن داشت و همون حرفایی رو میزد که همیشه به من میزنه . ینی کارایی که من میکنم رو وقتی ازم ایراد میگرفت ، دقیقا همین ایراد هارو می‌گفت ولی نمیتونست فحش و بد و بیراه بگه چون میدونست جرش میدم ! از طرفی وقتی اون موقع ، مثلا با مامانم داشت حرف میزد ، یه حرف رو بین حرفاش چند بار تکرار میکرد . در حالیکه اگر میخواست فقد توضیح بده ، یا یه بار می‌گفت یا اصلن نمی‌گفت چون سوالی که ازش شده بود ، مربوط به یه چیز دیگه بود !

پس داشت غیر مستقیم با من حرف میزد . منم هندزفری توی گوشم بود . صدای آهنگو زیاد کردم که صدای چندش آورشو نشنوم . ولی تک و توک بین آهنگ ، صداش به گوشم میخورد و از اینکه هنوز داره حرف میزنه و عین اسکلا با خودش بلند بلند حرف میزنه و فک می‌کنه داره کار مفیدی می‌کنه و فک می‌کنه تاثیر داره کاراش و پند و اندرز دادنش روم تاثیر میذاره و قراره دگرگون شم . اونم بخاطر یه ک.سمغز که کل زندگیش خلاصه شده تو پارانویید و بداخلاقی موقع خوش اخلاقی دیدن و بی احساس زندگی کردن و استرس و اضطراب های مسخره و اجتماعی نبودن و تعصب روی خریت هاش .

🖤🖤🖤

چند وقت پیش هم که میخواست بره سمت اون یکی خونمون و من بخاطر عادت زشت هماهنگ نکردنشون ، تصمیم گرفتم نرم ، مونث خانواده هم تصمیم گرفت بخاطر من نره . کاری به اونش ندارم . اونو توی یه پست دیگه گفتم .

یکی از عمو هام با بچش میخواستن با وانتش خرت و پرتامونو ببرن توی اون یکی خونمون . نزدیکای شب ، راه افتادن . بابام با ماشینش ، دنبال اونا می‌رفت . بعد که برگشت ، شروع کرد به تعریف کردن از کار کردن پسر عموم . پسر عموم فک کنم دور و بر کلاس ششم باشه . ولی مدرسه نمیره . پیچوند . درسم نمیخوند وقتی می‌رفت . مذکر خانواده شروع کرد به تعریف کردن از پسر عموم . طوری که انگار داره حسرت میخوره که همچین بچه ای نداره و طوری با شوق و اشتیاق تعریف میکرد که انگار داره از آرزو هاش حرف میزنه . به جنس مونث خانواده می‌گفت :

نمیدونی چطوری پا به پای باباش کار میکرد ! انگار یه مرد کامله ! هرکاری که باباش میگفت رو میکرد . منتظر بود از دهن باباش یه حرفی خارج شه و بره انجامش بده ! خیلی پسر کاری ایه. بزرگ که بشه برا خودش کسی میشه . اگه بدونی چطوری وسایلو جا به جا میکرد ! 😕😕😕 (یه حمال به تمام معنا. )

معنی این حرفا به زبون ساده 👇

قبلا میخواست دکتر شم . بهم از وقتی بچه بودم می‌گفت انیشتین و ارشمیدس و حالمو بهم میزد . با اینکه میدونست بدم میاد ولی می‌گفت . وقتی عصبی میشدم ول میکرد . میخواست بزرگ شدم دانشمند و دکتر و پروفسور بشم 🤦. وقتی یکم گذشت و وارد مدرسه شدم ، فاز مقایسه برداشت . کلاس ششم که بودم ، میخواست برم تیزهوشان . ولی اصلن اون موقع نمی‌دونستم تیزهوشان چیه ! بعضیا به مامانم گفته بودن که اونجا خیلی به بچه ها فشار میارن و بچه ها کم میارن !! بچه ها خل میشن و مجبورن صبح تا شب درس بخونن ! فقد یدونه کتاب از دکتر شاکری گرفتیم که تستی بود . سوالاش اصلا استاندارد نبودن و ساده بودن و سوالای سختش هم ، اصلا برام قابل فهم نبودن چون درس خوندن رو بلد نبودم اون زمان . اون زمان فقد فک میکردم که باید یه چیزی بخونم که نمره بگیرم و برم مرحله بعد . سوالای اون کتابی که خریده بودم ، توی پاسخنامه ، جابجا نوشته شده بودن . شاید ده تا جا ، سوالا ترتیبشون عوض میشد و در نتیجه سوالای بعد هم ، جواباشون تکون میخورد . معلممون هم آشغال بود و نمیدونستیم چجوری باید تستی درس خوند ! اصلا نمیدونستم تستی خوندن ینی چی ! تست زماندار زدن نمی‌دونستم چیه و به گوشم نخورده بود . فقد میدونستم نباید طولش بدم موقع سوال حل کردن ! کسی تو مدرسه ما ، درس خون نبود . کسایی که میخوندن هم ، درگیر رقابت توی پاچه خواری معلم و درآوردن سوالای امتحان از حرفای معلم بودن . مسابقه پاچه خواری و امتحانی درس خوندن بود بیشتر ! حتی یک نفر هم درمورد درس خوندن یا تیزهوشان توی مدرسه حرف نمی‌زد ! کسی نمیدونست و براش حتی مهم نبود که تیزهوشان چجور مدرسه ای هست ! سال ششم ، یک نفر هم از مدرسمون تیزهوشان قبول نشد . فک کنم یک نفر هم نمونه دولتی نیاورد. منم maladaptive daydreamingداشتم و تمرکز نداشتم . البته اون زمان برام مهم نبود که تمرکز ندارم و زندگیم داره به فنا می‌ره . چون تا حالا به فنا نرفته بودم ! اصلن هم ساعت مطالعم بالا نبود و فقد دوره امتحانات ، روز قبلش میخوندم . خلاصه نه نمونه دولتی آوردم و نه تیزهوشان . خلاصه دو سال بعد ، پسر عموم ، تیزهوشان آورد . مامانشم یکم خودشیفته بازی درآورد و اینام بجای این که کارای اونو خنثی کنن و حرفشو توی خونه نزنن ، هر موقع باهم توی خونه بودن ، بحث اونو میکردن حسرت میخوردن و بابامم چون پارانویا و وسواس داشت ، همش حرفشو توی خونه میزد و بهشون توهین میکرد و می‌رفت روی مخم . مثل کسایی بود که شکست خوردن و شکست خوردن رو قبول کردن و بخاطر کوچیک بودن شخصیتشون ، بجای درست کردن اوضاع ، شروع به فحش دادن به این و اون کردن !رفتارش روی مخم میرفت و عصبیم میکرد . دعوای مونث با مذکر هم زیاد بود و خیلی صداشون رو بالا می‌بردن و دعواهاشونو همه می‌فهمیدن . استرسم زیادتر شد . قبلشم بخاطر سخت گیری های مونث ، استرس داشتم . وقتی سوال میپرسید و دوتا سوالو پشت سر هم درست جواب نمی‌دادم ، سگ میشد و صداشو می‌برد بالا و توهین میکرد و منم استرس می‌گرفتم . از طرفی منو از دزدیده شدن و گم شدن توی خیابون خیلی میترسوند و از توی اجتماع بودن استرس داشتم . خیلی شبام خواب دزدیده شدن میدیدم . این مقایسه کردن ها منجر به دعوا توی خونه میشد و به هوای کمک کردن و پیشرفت کردن خونه متشنج میشد و بجای نقشه ریختن برای پیشرفت کردن ، دعوا مرافه راه میفتاد . این اتفاقا تا کلاس نهم که امتحان نمونه دولتی داشتم ادامه داشت . کلاس نهم ، عملا هیچی نمیخوندم . کلاس نهم ، قلم چی ثبت نام کرده بودم . هیچی بلد نبودم . درس نمیخوندم . تست نمیزدم . برنامه ریزی کردن ، نمی‌دونستم ینی چی ! هیچ وقت برنامه نریخته بودم . سوالای قلم چی بخاطر سخت بودن و بلد نبودن از این که بدونم چطوری باید حلشون کنم یا توانایی حل سوالارو بدست بیارم ، برام مثل تستای المپیاد جهانی زیست شناسی شده بودن ! هیچ وقت نتونستم توانایی درس خوندن پیدا کنم چون از نظر روانی کلافه بودم و دوستایی نداشتم که کلن درس خون باشن و برنامه داشته باشن . کلن سه نفر بودیم که مدرسه و کلاس زبان رو باهم میرفتیم . اونام یه جوری بودن که اگه جلوشون حرف از درس خوندن میزدی ، انگار جوک تعریف کرده بودی مسخره می‌کردنت . توی کل مدرسمون همین وضعیت بود . نه خودم میخوندم ، نه کسی میخوند که ببینمش و تشویق شم ، نه خانواده کتاب دستشون میگرفتن ، نه خانواده میدونستن که باید چیکار کنم و چطوری بخونم ، نه سعی میکردن که اطلاعات بدست بیارن که چیزی یاد بگیرن ! حاضر بودن پول بدن که برم قلم چی ، که بقیه مسئولیت هدایت منو به عهده بگیرن که خودشون ، قاطی ماجرا نشن و مسئولیت انجام کار رو از خودشون سلب کنن. همیشه دنبال راهی می‌گشتن که خودشون توی قبولیم هیچ کاری نکنن و خودشون رو خنگ جلوه میدادن که بخاطر تحصیلات پایینشون ، کلن چلاقن و احمق تر از اونن که بتونن کمک کنن! فقد می‌گفتن : بخون ! مشقاتو نذار برای آخر شب ! بخون روی پسرعموتو کم کنی و پوزشو بزنی زمین ! و جالب اینجاست که تلاشی نمی‌کردن که بفهمن چرا نمیخونم ! اون زمان وقتی اسم روانشناس میومد وسط ، اسم روانی بودن هم وسط میومد ! بنابراین ، هیچ وقت برای حل کر‌دن مشکل ، پیش آدم کار بلد نرفتن و از فامیل هایی که خودشون مشکل روانی داشتن کمک میگرفتن ! کسایی که بچه هاشون به هیچ موفقیتی نرسیده بودن و از این و اون ، یه سری حرف شنیده بودن! کلاس نهم ، فقد یه بار رفتیم پیش یه مشاور خانواده که قرار بود مثلا برام انتخاب رشته کنه ولی جنس مونث منو برای بداخلاقی هام و اینکه شک داشت فیلم سوپر میبینم بهش گفته بود رو مخم راه بره و برم با جنس مذکر آشتی کنم . منم یارو رو پیچوندم و دیگه هم پیشش نرفتم . چون بجای این که ایرادای اشخاص رو در بیارن ، میخواستن با آشتی کنون همه چیو ماست مالی کنن و تمومش کنن بره پی کارش ! یارو ازین مدل مذهبیایی بود که اگه خانواده تجاوز جنسی هم میکردن بهت ، بازم می‌گفت حق با اوناست و بچشون نباید بگه بالای چشمشون ابروعه! منم وقتی فهمیدم این شکلیه و جنس مونث بهم دروغ گفته ، دیگه نرفتم پیش یارو ! یه بار دیگه هم به هوای یه مریضی ، جنس مونث منو برد پیش یه دکتر عمومی که بهم درس زندگی بده و مراسم آشتی کنون راه بندازه ! متوجه شدم که اون دکتر عمومیه ، اصلن براش مهم نیست که خانواده چیکار میکنن و فقد میخواد با یه مشت روانی ، سازگاری پیدا کنم و از ریده شدن توی زندگیم لذت ببرم . اون دکتر عمومی که ادای روانشناسارو در میاوردم پیچوندم . خانوادرم تهدید کردم که یه بار دیگه ببرنم پیش این یارو ، ولی دوباره بعدن وقت گرفتن. منم نرفتم . بعدشم دعوا راه افتاد تو خونه . بعدشم تا آخر کلاس دوازدهم ، پیش روانشناس نرفتیم . دکتر روانپزشک هم که کلن تعریف نشده بود . جنس مونث و جنس مذکر ، میترسیدن که بقیه فامیل بفهمن که پیش روانپزشک میرم و بگن که والدین بی عرضه ای هستن که کار بچشون به روانپزشک کشیده ! اونام بخاطر آبرو ، هیچ وقت یه بارم پیش روانپزشک نبردن . منم نمی‌دونستم کار روانپزشکا چیه و حتی شاید فرق روانشناس با روانپزشکم نمیدونستم . اضطراب و وسواس ، از دوران کودکی باهام بودن . شاید از قبل از کلاس اول رفتنم . افسردگی هم تقریبا بعد از کلاس هفتم یا هشتم اضافه شد . تا کلاس یازدهم ، افسردگی و اضطراب و وسواس ، آروم زیاد میشدن ولی از وسطای کلاس یازدهم ، همه چی چند برابر شد . افسردگی انقدر زیاد شد که بعضی وقتا ، پشت پام می‌گرفت و تا سی ثانیه ، انقدر دردش زیاد میشد که میخواستم داد بزنم . تا یک دقیقه بعد از شروع گرفتگی ، همه چی خوب میشد و فقد یکم از دردش میموند که به مرور خوب میشد . توی دوران افسردگی به شدت فکر میکردم که به درد نمیخورم و اضافه هستم و قادر به تغییر نیستم و همیشه همینجوری میمونم . فک میکردم که بخاطر ضعیف بودنه که افسردگی دارم و احساس گناه و کوچیک بودن میکردم چون از حتی نمیتونستم خوشحال بمونم . تا بعد از سال دوازدهم ، همینجوری بودم و همه چی بدتر میشد . توی این دوران سعی میکردم خودم مشکلمو حل کنم چون دیگه رو خانواده حساب باز نمی‌کردم . چند ماه بعد از کنکور سال اول که به آبان یا آذر رسیدیم ، با اصرار خودم که یه مدت منجر به دعوا شد ، رفتیم پیش روانپزشک . به دکتری که پیشش رفتیم یه توضیح کلی دادم و روانپزشک گفت وسواس داری و خیلیم دیر اومدی . گفتم الان که اومدم ، کی خوب میشم ؟ گفت حالا بذار ببینیم چطور جلو می‌ره و صبر کن و این حرفا . توی اینترنت چک کردم و دیدم نوشته حداقل چهار ماه می‌کشه که یه نفر که وسواس داره خوب بشه و تا دو سال ممکنه طول بکشه . این در حالی بود که سال ۹۹ میخواستم کنکور بدم و چند ماه بعد ، کنکور داشتم . توی همون سال و دو سه ماه بعد ، کرونا اومد و همه جا تعطیل شد و کتابخونه ها بسته شدن و آزمونای قلم چی غیر حضوری شدن و رفت و آمد های ما به بیرون رفتن ، کاملا قطع شد و هیچ کس رو نمیشد ببینیم و یه مدت بعد ، تک و توک بعضی از فامیلارو تونستیم ببینیم که تاثیری هم نداشت چون چیزی از فاجعه کم نمی‌کرد . کنکور سال ۹۹ رو دادم ، ولی هیچی براش نخونده بودم . فقد وسطاش یکم خونده بودم . شاید کل ساعت مطالعه هام توی اون سال رو جمع کنیم ، اندازه سه هفته که روزی هشت ساعت خونده باشمم نبود . بدون استفاده از سهمیه ، کنکور ۹۹ رو دادم و بخاطر تصمیم برای کنکور مجدد ، انتخاب رشته دولتی نکردم . نتیجه که اومد ، هیچی نیاورده بودم . مثل کنکور ۹۸ که هیچ کس موافق نبود و جنگ و جدل شده بود ، دوباره مثل سال قبلش ، حدود سه ماه توی خونمون جنگ شده بود و خانواده سعی میکردن که انقدر عصبی بشم که قید همه چیو بزنم و برم دانشگاه که به آرزوشون برسن و مثل بقیه خانواده ها ، بچشون برن توی دانشگاه که اسم دانشگاهی بیاد روشون . خلاصه بعد سه ماه جنگ و جدل و پیدا کردن راه برای سربازی نرفتن و پیام نور ثبت نام کردن ، بلاخره همه چی ساکت شد ولی انقد توی اون دوران عصبی شده بودم که همه چی بدتر شد و به وسواس و افسردگی و اضطراب ، حتی اضافه هم شد ! ولی روی هم رفته ، ظاهراً یکم بهتر شده بودم اما دوران شروع خوندن برای کنکور ۱۴۰۰ ، موقتا حالم خیلی بد تر شده بود و کرونا هم ادامه داشت و جای زیادی نمیرفتیم و منم توی بیرون رفتن مشکل داشتم چون وقتی میخواستم برم بیرون ، بخاطر کرونا یا بی اعتمادی و توهم این که میخوام برم مخ بزنم ، دعوا راه میفتاد و اگه میرفتم بیرون ، قبل بیرون رفتن ، دعوا راه مینداختن که قید بیرون رفتن رو بزنم و اگرم رفتم بیرون ، حالم بد باشه و عصبی بمونم که بخاطر حال بد ، کار خاصی نتونم بکنم و درضمن زهرشونو ریخته باشن . در واقع چون زورشون بهم نمی‌رسید ، روی مخم میرفتن که اعصابم خرد شه و خیالشون راحت شه که با این که منو نتونستن بزنن و نتونستن زور بگن ، در عوض تونستن عصبیم کنن و امتیاز مرحله رو بگیرن و روح سادیسمی و پارانوئدی و وسواسیشون ارضا شه. حتی یه بار توی دوران کلاس دوازدهم که صبحش رفتم کتابخونه ، بخاطر زیاد بودن دخترای کتابخونه ، هر دوتا والدین ، سراسیمه اومدن دم در کتابخونه که ببینن دارم چیکار میکنم ! یه بارم جنس مونث به بهانه کتاب قرض گرفتن ، از خونمون که توی ..... هستش ، سه تا خیابون کامل اومد تا اتوبان و سوار بی آر تی شد و نزدیک هفت هشت تا ایستگاه بعد ، پیاده شد و حدود پونصد متر دیگه پیاده روی کرد تا به کتابخونه برسه و دنبالم بگرده که ببینه چیکار میکنم ! دوستم اومد توی سالن مطالعه و گفت مامانت اومده . گفتم تو رو مگه می‌شناسه ؟ گفت آره منو توی مدرسه دیده . اون موقع که تولد گرفت ، کنارت نشسته بودیم و مارو شناخت . گفتم خب الان چیکار کنم ؟ میخواد کتاب بگیره دیگه ! گفت برو یه سلام بده انگار میخواد ببیندت ! رفتم بیرون دیدم عین اسکلا این همه راهو اومده که یدونه کتاب قرض بگیره و برگرده ! گفتم اومدی منو دید بزنی یا کتاب بگیری ؟ پ نه ! همینجوری ولت کنم هر کاری خواستی بکنی ! یه دعوای لفظی کردم و ولش کردم بره هر غلطی خواست بکنه . چون اگه صلاح بدونم کاری بکنم ، جلوی منو نمیتونه بگیره . یه بارم دوران دوازدهم صبح رفتم یه کتابخونه که چهل و پنج دقیقه به صورت پیاده رفتن تا اونجا راه بود . جنس مونث و مذکر قبلش جنگ راه انداختن که نرم چون مثلا محیطش خوب نیست و منو میدزدن ! منم گرفتم به پشمم و رفتم اونجا . یه بارشو دیدم که جنس مونث ، جنس مذکر رو فرستاده دنبالم و جنس مذکر داره توی سالن مطالعه ، دنبالم میگرده که پیدام کنه . وقتی منو دید ، بدون این که حرف بزنه ، پشت کرد و زد بیرون . منم رفتم دنبالش و یه دعوای لفظی راه انداختم و یکم ریدم به اعصابش و برگشتم توی سالن . یه بارم موقع بیرون رفتن از خونه ، با اینکه صد دفعه گفته بودم می‌خوام برم کتابخونه ، اولش بخاطر کرونا مخالفت کرده بود . بعدش اصرار داشت که همه جا بستس. بعدش گفتم میرم تا کتابخونه . اگر بسته بود برمی‌گردم . اگرم بسته نبود میمونم ! گفت پاتو از خونه نمیذاری بیرون . رفتی بیرون دیگه پاتو تو خونه نمیذاری . درو قفل میکنم بری خونه مامانبزرگت ! منم گفتم به تخمم. هر غلطی میخوای بکن . بعدش که داشتم میرفتم بیرون در اومد گفت : برو سر قرار ! برو با بگرد باهاش ! فک کردی من نمی‌فهمم ؟ برو بعدن برات دارم !

منم اول ریدم به هیکلش ، بعدش رفتم.

توی دوران کرونا ، به هوای حرفای خرافه ای عمم ، مامانم هوایی شده بود و نمیذاشت برم کتابخونه . این در حالیه که سه چهار بار خودشون انقد حالشون بد شد که کل زندگیشون مختل شد و همشون افتادن و ریده شد تو کل تدابیر امنیتیشون! خودش تو زندگیش مونده بودن ، میخواست از بیمار شدن خانواده ما جلوگیری کنه . این دوتا اسکلم که والدین من از آب در اومدن ، هر چی حرف خرافه ای تر بهشون زده بشه ، زودتر باور میکنن و بستگی به عجیب بودنش داره ! هرچی مسخره تر باشه ، مهم تر میبیننش. بستگی به آدمشم داره . هرچی خر تر باشه و کند ذهن تر باشه ، تاثیر بیشتری روشون میذاره. چند دفعه بخاطر این گوه خوریای عمه خرافه ایم با دعوا مرافه رفتم کتابخونه و ریده شده بود توی اعصابم . نزدیک ۲ ساعت طول میکشید تا آروم شم و اتلاف وقت زیادی پیش میومد . تا میومدم بخونم وقت ناهار میشد . بعد از ناهار هم خوابم میومد و تا دو ساعت توی حالت خواب آلود ، پشت کتاب میشستم. یادمه یه بار انقد عصبی رسیدم کتابخونه ، که نزدیک یک ساعت نمیتونستم بخونم . بعد از همون یک ساعتی که هیچی نخوندم ، کتابارو جم کردم و برگشتم خونه . بی اعتمادی جنس مونث به همه آدمای با سواد رسیده بود و فقد حرف کسی رو گوش میکرد که عمم بهش میگفت . عمم به مامانم گفته بود با داروی شیمیایی چیزی درست نمیشه و فقد کبد از کار میفته و چند تا مشکلم اضافه میشه! بعد از یه مدتی که پیش دکتر روانپزشک رفته بودم ، شروع کرد به پچ پچ کردن که : عمت یا خالت یه دکتر خوب سنتی معرفی کردن که دارو های گیاهی میده و بدون قرص خوب میشی ! این در حالی بود که کلیت دارو های روانپزشکی هم نمیشناخت و نمیدونست که ضعیف تر از دارو های دیگه ساخته شدن و تاثیر منفیشون هم کمتره. درضمن روی آدمای مختلف ، تاثیر منفیشون هم متفاوته و روی یه نفر ممکنه تاثیر منفیش یکم زیاد تر یا کمتر از یه نفر دیگه باشه و ممکنم هست که بدن یه نفر به یه دارو نسازه که سریع عوض میشه یا تا دفعه بعدی که پیش روانپزشک میریم ، اون یه دارو رو نمیخوریم ! یا یه کار دیگه میکنیم که بستگی به حرفی داره که منشی از روانپزشک می‌پرسه و بهمون میگه . تاثیرش روی کبد هم می‌تونه با ورزش کردن رفع بشه . روز اولی که از پیش روانپزشک برگشتیم خونه ، عمم خونه مامانبزرگم بود . خونه مامانبزرگم زیر خونه ماست . اونا طبقه اولن و ما طبقه دوم . مامانم دوید رفت خونه مامانبزرگم که دارو هارو نشون عمم بده که اگر مورد تایید یه پرستار لیسانسه دانشگاه آزاد بود ، استفاده بشن و اگر تشخیصشون به استفاده نکردن بود ، داروهارو بریزیم سطل آشغال ! دوران پشت کنکور بودنم ، جنس مونث زنگ میزد خونه فامیل و بهشون التماس میکرد و میفتاد به پاشون که تو رو خدا نظر بدین و .... رو یه جوری ببرین توی دانشگاه ! زنگ میزد به پسرخالم که تغذیه دانشگاه آزاد خارج از شهرمون آورده ، و بهش می‌گفت به من کمک کنه و باهام حرف بزنه و مشاوره بده !!! این در حالیه که خودش توی منطقه شده بود ۱۵۰۰۰ ! پسرخالمم خوشش اومده بود و میخواست بهم مشاوره بده و برنامه بده و ازمون پول بگیره 😕. می‌گفت بیا کمپ مطالعاتی دوستم که فلان دانشگاه خوب ، داره پزشکی میخونه . حالا خوبه خودشم می‌دونه که دوستش سهمیه ۲۵ درصد داشته و توی پزشکی مونده و درسشو به زور و بعد از هشت سال تموم کرده ! بعد از نیم ساعت پشت سر هم حرف زدنش و توصیه های پولکیش و نظر های مسخرش که از زبون یه رتبه پنج رقمی منطقه در کنکور به بیرون میومد ، گفتم اگه حرفت تموم شده ، نمیخوام بیام و خودم بهتر می‌دونم چطوری باید بخونم . نیاز به برنامه ندارم . نیاز به ساعت مطالعه دارم که اونم هیچ رتبه برتری نمیتونه درستش کنه . بعدش پیچوندمش و این پیچوندن ها ، شاید توی دوران کنکور ۲۰ دفعه هم شد که هر دفعش با دعوا با خانواده و یا ناراحت کردن پسر خالم به پایان می‌رسید و مقصر همشون ، جنس مونثی بود که مثلا میخواست از کسایی که راه رو رفتن و دروغی ندارن بگن و قابل اعتمادن کمک بگیره ! در حالیکه راه رو رفته بودن ولی راه رتبه خوب نیاوردن رو . نه راه موفقیت ! مدل های شکست خوردن هم بلد بودم و نیازی نبود که درمورد شکست هاشون حرف بزنن که درس عبرت شه! راه شکست رو همه بلدن. راه موفقیت رو باید میدونستم که همش با ساعت مطالعه بالا محقق میشد و فقد ساعت مطالعم پایین بود ولی کسی حالیش نمیشد که مشکلی جز ساعت مطالعه نیست . البته توی کمپ مطالعاتی میشد ساعت مطالعه رو برد بالا ولی بخاطر این که گرون بود ، نمیصرفید که فقد برای زیاد شدن ساعت مطالعه برم کمپ مطالعاتی . البته چند بار خواستم برم کمپ مطالعاتی و خانواده مخالفت کردن چون پول نداشتن و کل پولشونو داده بودن برای مدرسه ای که خودم گفته بودم توش چیزی بهم اضافه نمیشه و فقد دارن انرژیمو میگیرن . فقد ۵۰ و خرده ای میلیونمون زیادی کرده بود . به علاوه چندین میلیون پول کتاب کمک درسی که با قبول نشدن هام هدر رفت و آخر سر هم کتابارو دادیم به این ماشینایی که خرت و پرتای به درد بخور میخرن و کیلویی فروختیم . البته نمی‌خواستم بفروشم چون فک میکردم جای دیگه ای باشه که گرون تر بخرن . ولی کسی گوش نداد و جنس مونث روشون حساسیت پیدا کرده بود و پسر خالمم که مکانیک خودرو میخونه ، رفته بود همسو با اون شده بود و حسابی تحریکش کرد که اصرار کنه کتابامو رد کنم بره ! پسر خاله احمق خل و چلم ، برای خونه ای که مال خودش نبود هم تصمیم گیری میکرد و می‌گفت هروقت میام اتاقت و کتابای کنکورو میبینم حالم بد میشه ! گفتم کتابای منه! جای تورو تنگ کرده که حالت بد شه؟! اون کند ذهنم فاز پدر بزرگ بودن و با تجربه بودن ور می‌داشت و شروع میکرد به پند و اندرز دادن که : تو چه بدبخت شی چه خوشبخت ، چیزی از تو به ما نمی‌رسه ! ما فقد دلمون برات میسوزه ! (جمله ای که اون یکی پسرخالم می‌گفت رو حفظ کرده بود و بهم تحویل میداد. چون از خودش هیچی نداشت و تو خالی بود !)

سال ۱۴۰۰ وارد دانشگاه شدم . یادمه تقریبا هیچ وقت درس نخوندم توی اون ترم . برای فیزیک و شیمی عمومی ، تقریبا هیچی نخوندم . میکروب رو هم که شانسی زدم . اندیشه اسلامیم که چند تا دونه درس بیشتر نخوندم . بقیه درسام به همین منوال! ترم یک که کلن غیر حضوری بود ، مشروط شدم . ترم دوم ، نصفش شاید حضوری بود . ولی بازم مشروط شدم چون افسردگیم و وسواسم نمیذاشت بخونم و اضطراب مشروط شدن هم داشتم و میترسیدم که اخراج بشم . با این حال بخاطر دوست نداشتن رشتم و افسردگی و تنهایی ای که از دوران کودکی و از وقتی که یادم میاد همراهم بود ، نتونستم بخونم . ترم دوم هم مشروط شدم و ترم سوم هم مشروط شدم ! ترم سوم کلاسارو حال نداشتم حتی شرکت کنم و مسیر رو برم و بیام ! به زور فقد میگذروندم که اخراج نشم و درسارو نیفتم . با این حال ، بخاطر تداوم افسردگی ناشی از فشار های دوران کودکی تا ۲۱ سالگی ، بازم نخوندم و دورانی که ترم تموم شده بود و امتحانا شروع شده بود و دو سه تا امتحانم داده بودم ، رفتیم پیش روانشناسی که سال قبلش هم رفته بودیم و خانواده مخالفت کرده بودن که ادامه بدیم . بهش گفتم نمی‌خوام ادامه بدم دانشگاه رو . نمیخوامم سربازی برم چون اگه برم سربازی ، تیر خلاص زده شده و زنده بیرون نمیام . بهش نمیگفتم که خودکشی میکنم اگر برم سربازی . طوری بیان میکردم که ناامید نشه ازم . حتی بهش نگفتم که قبل از اینکه بیام پیشش دلم میخواست خودمو بکشم . یکم که کلنجار رفتیم ، آخر سر قرار شد که یه جوری بخونم ! ینی امتحانارو بخونم و اگرم مشروط شدم ، احتمالا تعهد میدم و اخراج نمیشم .و اگرم اخراج شم ، میرم دنبال معافیت سربازی و اگر هم معاف نشدم که میدونستمم معاف نمیشم ، برم سربازی و یه گوهی بخورم توش ! البته معتقد بودم و هنوزم هستم که توی محیطش ، دست به خودکشی میزنم چون ۲۴ ساعته باید پادگان بود و بین یه مشت بیمار و سادیسمی و بی عار و معتاد به مواد مخدر هیچ هدفی جز دزدی و کلاه برداری ندارن ، زمانمو بگذرونم تا یک سال و خرده ای تموم شه! (سهمیه پنج درصد دارم و کمتر میرم سربازی ). توی اون محیط یا بخاطر سر و صدا نمیشه درس خوند ، یا بخاطر اذیت کردن های بقیه و مسخره به نظر اومدن کارم . اگرم میذاشتن بخونم ، فشار سربازی و اعصاب خردی که داشتم ، عمرن میذاشت بخونم ! خلاصه خوندم . مشروط هم شدم . تعهد دادم . بابامم اومد دانشگاه . بچه ها هم دیدنش . منو در حالی که از اتاق مشاوره دانشگاه میومدم بیرون و در حالیکه میرفتم داخل هم دیدن . وقتی که شروع به دانشگاه رفتن کردم هم ، یه جوری بهم نگاه میکردن و رفتار میکردن باهام که انگار .... 💔

شروع کردم به خوندن . با وجود همه چیز .با شروع شدن عید و دانشگاه نرفتن ، پشتم باد خورد و پر شدن وقتم با والدینم ، دعواهارو زیاد کرد و خیلی کلافه شدم و ول کردم . توی دورانی که نمیخوندم ، تصمیم گرفتم که عادت های بدی که دارم رو کم کنم که خود به خود ، عادت های خوب زیاد شن. عادت هایی مثل خودارضایی رو به صورت کلی قطع کردم . کندن پوست دستم کاملا متوقف شد . چون نون خامه ای گفت که بعد عید ، مامانم میخواد ببیندت . می‌دونستم که اون روز نمیاد :) ولی توی دلم گفتم : شاید اتفاق افتاد 😢😢😢💔. برای همین ، پوست دستمو نکندم که خوب شه و مامانش وقتی منو دید ، نگه دیوونم و کلن اسکلم و نباید بهم نزدیک شه 🥲. خودم میدونستم که اگر دختر خوبی رو پیدا کنم خوب میشم . دختری که منو دوست داشته باشه . برای همین احتمال رو بر این گذاشتم که همدیگرو میبینیم و نمیخواستم که با دیدن دستم ، حالش بد شه و قید باطنم رو بزنه 😭. درضمن مسواک زدن رو شروع کردم و هرشب این کارو میکنم . بعدن قراره بکنم دو بار در روز . صبح ها هم می‌خوام بعدن مسواک بزنم . ورزش کردن هم اضافه شد ولی متاسفانه حالم خیلی بد بود و روز دوم که امروز باشه ، انجامش ندادم . میخواستم و می‌خوام که یکم حالت ورزشکاری بگیرم . میترسم بیچاره آبروش بین دوستاش یا فامیل بره که من خیلی لاغرم و حالت دخترارو داره بدنم 💔. جدا از تنهایی ، میترسم که تنها نبودنم ، منجر به خجالت کشیدن شخص مقابلم بشه . هرچند خودش گفت و میگه که منو دوست داره ، ولی به حرفش نمیشه اعتماد کرد چون منو ندیده هنوز 😢.

خیلی حرف زدم ! خیلی !

امشب می‌خوام همه چیو تموم کنم . می‌خوام صبح که بیدار شدم ، بلافاصله بلند شم و برم صبحانه بخورم و ورزش هارو شروع کنم . بعدش یک ساعت استراحت کنم و درس رو شروع کنم و کارهای دیگرم انجام بدم .

کسایی که این پست رو میخونن ، میفهمن که چقد حس بدی دارم و داشتم توی این سال ها زندگی .

نمی‌خوام اینجوری بمونم 🥲. اگر نون خامه ای بود ، میشد خیلی راحت تر جلو رفت . منم سریع انرژی می‌گرفتم و میرفتم نکات روانشناسی موفقیت رو میخوندم و حفظ میکردم و نکنه برداری میکردم و بهش میگفتم . توی برنامه ریختن هم کمکش میکردم که درست فکر کنه . تشویقشم میکردم چون حرفم روش تاثیر داره انگار :) .

ینی میشه که همه چی تموم شه ؟تا کی میخوام اینطوری زندگی کنم ؟ مگه آدم نیستم ؟ 💔

اگر ساعت ۲ نصفه شب هم خوابم ببره ، تا هشت صبح میتونم بخوابم و بعدش هم بلند میشم .

بعدش شروع میکنم .

یه شروع دوباره .

مثل اون عکس باحالی که دیده بودم ، از لای سنگ ، رشد میکنم و سنگ رو شکاف میدم .

تا اینجای راه رو اومدم . درسته که کسی توی دنیای واقعی مشوقم نبوده ، ولی خودم میتونم زندگیمو جلو ببرم . امیدوارم خدا موافقت کنه و نون خامه ای رو ببینم و از من خوشش بیاد و منم دوستش داشته باشم و باهم جلو بریم و به هم کمک کنیم و رشد کنیم . 🌱

Mr.M

چهارشنبه نهم فروردین ۱۴۰۲ 19:58

جا داره کامنت یکی از دوستان رو یه بررسی اجمالی بکنیم :

پستاتون توو وبلاگاتون همتون ک.شعر
با اسامی فیک و چندش
زرررر مفت فقط میزنین، چ نظری میخواین
یه مشت ایرانی سیرابی خور ابله ک طرز استفاده درست از تکنولوژی رو نمیدونه
یک مشت معتاد روانی معتاد ب گوشی و فضای مجازی
ک توهم دانایی و عقده‌ هم دارین بدبختا
برین تيمارستان خودتون رو معالجه کنین
حال بهم زنای اوتیسمی

جواب 👇

ک.شعره ؟ خب پس تو اینجا چیکار می‌کنی ؟ تو که هم بازدید کردی هم پستارو خوندی هم کامنت بلند بالا دادی ! تو که خیلی خل و چل تری ! 😕

اسامی ، فیک هست چون یه عده آدم بیکار (مثل شما که این همه به خودت زحمت دادی که صرفا نشون بدی من آدم روانی ای هستم 😂) ، ممکنه از اسم سواستفاده کنن و بیان کامنت بدن یا گفیتو و فاز بامزه بودن بردارن و اسکل کنن که یکی از فامیلا یا دوستای نزدیک منن و منو میشناسن و دارن منو رصد میکنن 😕. اگر امثال شما که اختلال سادیسم دارید وجود نداشتید ، حتما اسممو میذاشتم . هم اسم هم فامیل و پروفایل هم کامل بود !

توهم دانایی و عقده داریم و طرز استفاده از مجازی رو نمیدونیم ؟ احیانا تو که میای فحش میدی و توهین می‌کنی ، خیلی حس دانایی نمی‌کنی ؟ البته به حرف نیست . ینی وقتی با رفتارت و نوع برخوردت نشون میدی که چه شخصیتی داری ، اهمیتی نداره که چی به زبون میاری و چه واکنشی به حرفم نشون میدی . نوع برخوردت نشون میده که هرچی به ما و امثال ما نسبت میدی ، اول توی وجود خودت هست .

ما بریم تیمارستان ، شما کجا برید ؟ توی فاضلاب ؟ توی جهنم ؟ توی قبر؟

ولی دوتا سوال پیش میاد :

شما میگی با اسم های فیک و چندش میاییم ؟ خودت چرا جای اسم ، چند تا نقطه گذاشته بودی ؟ اسمت نقطس ؟ ینی یه مشت نقطه ای ؟ 😂

و اما سوال دوم ! به ما میگی حال به هم زنای اوتیسمی ؟ ینی فرضا اگه اوتیسم داشته باشیم ، اوتیسمی بودنمون ، ویژگی نفرت انگیزیه ؟ من اوتیسم ندارم ولی مشخصه که شما آدم بی شعور و کودنی هستی. بی شعور هستی ، چون به اوتیسمی ها توهین می‌کنی و کودن هستی ، چون خودت ، خودتو منفور می‌کنی و هزار تا سوتی میدی و خود واقعیتو نشون بقیه میدی :) .

Mr.M

دوشنبه هفتم فروردین ۱۴۰۲ 20:3

خیلی اعصابم خرده . خیلی وقته که نخوندم . فردا باید دوباره شروع کنم . ولی یکم قدرتمند تر از آخرین دوره ای که میخوندم . این چندین روزی که نمیخوندم ، با هیچ کس توی مجازی حرف نمیزدم به صورت جدی . ینی شانسی اگه یه نفر باهام حرف میزد ، منم جواب میدادم و به صورت یک طرفه و به عنوان شروع کننده ، فک کنم فقد به یه نفر توی بلاگفا پیام دادم که اونم جواب نداد 😂. جالبه که نمیخوندم ولی پیامم نمی‌دادم . فقد انگار توی یوتیوب می‌گشتم و اینستا . یه سری فیلم درمورد تجاوز به محارم هم دیدم که حالم بد شد ولی حس کردم که واجبه جلو برم . البته فیلماش خارجی بودن . بگذریم . ناراحتتون نکنم . به نیمه پر لیوان نگاه کنیم . درست میشه اگه یکم تکون بخوریم .

Mr.M

دوشنبه هفتم فروردین ۱۴۰۲ 19:41

یه فیلمی دیشب که خونه خالم رفته بودیم دیدیم به اسم برداران لیلا . انقد فیلمش اعصاب خردکن بود که از چهره کل فامیل میشد فهمید چقدر رو مخشون رفته . بعضی جاهاش خیلی احساس غم و ناراحتی میکردم . یکیش اونجایی که پسره میخواست بره خارج و فرار کنه و گریش گرفته بود و برادرش که میخواست پاسپورتش رو نده به داداشش که بره خارج و نمیدونستن چیکار کنن. یکیش اونجایی که باباشون همه چیو انداخته بود گردن دخترش و همه بدبختیارو از چشم اون میدید ولی دخترش خرابکاری و خودخواهی باباش رو فهمید و جلوی برادراش گریه میکرد و از روی فشار و ناراحتی و غم و غصه ، دلش میخواست باباش بمیره . یکیش هم اونجایی که برادرشون می‌تونه از فرودگاه ، جون سالم به در ببره و فرار کنه بره خارج و از خوشحالی توی فرودگاه می‌رقصه و برادراش و خواهرش میبیننش و گریشون میگیره و خدافظی میکنن و بوس می‌فرستن 😔.

و اونجایی که برادرشون بخاطر این که تولد برادر زادش به هم نخوره ، موقعی که باباشون میمیره ، لو نمیده و حتی با بغض میرقصه....

خیلی ناراحت شدم وقتی بخشی از حقایق زندگی مردم بدبخت کشورمونو دیدم . اگه فرض رو بر این بگیریم که اغراق شده بود ، هر کدوم از قسمت هارو جدا کنیم و فقد با همون یه فیلم بسازیم ، بازم ناراحت کنندس . بیچاره مردم کشورمون که یه مشت شیطان پرست یا آتئیست دارن ادارش میکنن و بخاطر این که تسبیح دستشون گرفتن یا برای مرگ یه سری از آدمای خوب ولی گول خورده گریه میکنن ، فک میکنن که خیلی خدا پرست هستن و مذهبین . در حالیکه حتی شیطان هم مسئولیت این پشگل هارو به عهده نمیگیره . اگه خدا و امام زمان ، طرف شما باشن ، نه خدارو قبول دارم و نه امامش و نه شما زباله هارو . اینو برای این گفتم که می‌دونم شماها از مدفوع سگ هم کمترین و دارین اسم اسلام رو تخریب میکنین با مشنگ بازیاتون و خدا طرف یه مشت پشگل نیست . البته همرو نگفتم ! فقد ۹۰ درصد کل مسئولین کشور رو گفتم . به هر حال آدم خوب ، همه جا هست .

Mr.M

جمعه چهارم فروردین ۱۴۰۲ 9:12

اشتهام کم شده . خوابمم فک کنم کم شده . ینی زیاد نمیخوابم ولی سریع حس میکنم که دیگه فول شارژ شدم ! از طرفی ، صبح تا ساعت ده توی رخت خواب به سر می‌برم و صبحم هدر می‌ره . دلیل بلند نشدنم ، بی انگیزگیه . حس میکنم با تمام وجود ، به کسی احتیاج دارم که درمورد اهدافم باهاش حرف بزنم و اونم درمورد اهدافش بهم بگه . یه آدمی که شبیه من باشه ولی عملگرا تر ! و به کاری که سعی میکنم انجام بدم ، احترام بذاره و مسخرم نکنه . اطلاعاتش هم زیاد باشه درمورد خودش . اگه این فرد ، برام پیدا بشه و بشه از نزدیک دیدش ، چندین تن از عادت های بدم رو ، یکجا ، میذارم کنار ! و انقد شل و ول زندگی نمیکنم .

یه چیزی تو مایه های نون خامه ای 😉❤️. اگه نون خامه ای رو میدیدم و از ریز رفتار هاش متوجه میشدم که دوسم داره و برای تسکین خاطرم ، باهام مهربون نیست ، و واقن منو بخواد (که خیلی اتفاق عجیبی محسوب میشه ! چون روحم خیلی سرحال نیست و موقع حرف زدن ، یهو خسته میشم و نمی‌تونم بخندم و خاموش میشم ! ) ، خیلی حالم خوب میشد و سرعت خیلی زیادی می‌گرفت ، پیشرفتم .

اگه یه دختری بهم کمک کنه که از این وضعیت خارج بشم ، وقتی که موفق شدم ، به کل جهان میگم که دلیل موفق شدنم ، اول خدا بود که شخصی مثل نون خامه ای رو واسطه قرار داد و کمک ها و امداد های متعدد دیگه رسوند و دوم ، نون خامه ای بود که دلیل زندگیم ، برمیگرده به این دختر شیرین و تو دل برو 🙂🥺❤️.

البته دلیل دومم ، نتیجه دلیل اول بود ! ولی خدا کمکم نمی‌کنه اگه نون خامه ای اراده کمک به آدمی مثل من رو نداشته باشه . پس دلیل کمک خدا به وسیله این فرشته ، اراده اون فرشتس . البته علت اراده داشتن نون خامه ای ، باز برمیگرده به خدا ! ولی اسم نون خامه ای باید حتما برده بشه توی عاملین موفقیتم . حتی اگه نبینمش و همه چی تموم شه ، و یا اگه ببینمش و باز همه چی تموم شه ، بازم دوستش خواهم داشت و کاملا بهش حق میدم ، اگه ازم بدش بیاد . درسته که بخاطر روح خسته ای که دارم ، حس و حال هیچی ندارم و زندگیمم بخاطر خستگی روحیم خیلی خراب کردم ، و شاید یکم گناه داشته باشم وقتی یه نفر منو توی این وضعیت ، اذیت کنه ، اما وقتی اون شخص ، دوست عزیزم باشه ، من حتی دلم نمیاد که از دستش ، دلم بگیره . مثل همین الان که جوابمو چند روز یه بار میده و مثل قدیم نیست باهام . ولی مهربونه و انگار دوسم داره . شایدم نداره و توهم زدم ! ولی اهمیتی نداره چون ارزشش بیشتر از دوست داشتن آدم دل شکسته ولی داغونی مثل منه 😭 .

امیدوارم خدا منو لایق کمک کردن بدونه . درسته که خدا به همه کمک می‌کنه که به خواسته ای که میخوان برسن ، ولی کمک داریم تا کمک !!! من تا الان ، ظاهراً شایسته کمک بزرگی از طرف خدا نبودم . کمکی که متحول کننده حالم باشه ، نه کمکی که پتانسیل تحول داشته باشه ولی اون تحول به وقوع نپیونده!

متاسفانه شاید یک هفته باشه که هیچ غلطی نکردم . خسته شدم از دست خود زبون نفهمم که بازیچه دست یه مشت ناقل عصبی شده . قدرت من در حد ناقل عصبیه یا فراتر از اون ؟ اگه میتونم بر کم و زیاد شدن مولکول های دوپامین و سروتونین فائق بیام ، و مستقل از ترشح اون مولکول ها عمل کنم ، چرا این کارو نمیکنم ؟

امروز جمعس . دو تا دو ساعت باید بخونم . ولی اگر یه اتفاقی افتاد که نظم مطالعاتیم بهم ریخت ، چهار ساعت ، حتما باید پر بشه .

دو ساعت هر روز باید باشگاه پنج صبحی ها بخونم تا روزی که تموم شه.

ریاضی و مکانیک سیالات رو هم باید تموم کنم . خیلی وقته که میخوام اونارو بخونم ولی شکست میخورم . این دفعه بازیو عوض میکنم و حالیشون میکنم که میتونم حریفشون بشم .

بعد از مکانیک سیالات و ریاضی ، میرم سر وقت یه کتاب درمورد موضوع درمان با رویکرد NLP . خیلی موضوع قشنگیه . درمورد روانشناسی تاریک هستش . اینکه چه اشخاصی سعی میکنن ازمون سو استفاده کنن و از چه ویژگی های ما سو استفاده میشه و با این افراد بیمار ، باید چطور رفتار کرد که هیچ غلطی نتونن بکنن و همچنین درمورد تاثیر گذاری ما روی دیگران و تغییر آیندمون با تغییر شیوه زندگیمون صحبت کرده . البته آنتونی رابینز ، یه رویکرد دیگه پیشنهاد داده ولی ظاهراً از روی همین رویکردی که حرفشو زدم ، اونو ساخته و اساسش همین NLP هست .

احتمالا وقتی این کتاب روانشناسی رو میخونم ، باشگاه پنج صبحی ها تموم میشه . البته شایدم تا سیزدهم ، کتاب پنج صبحی ها طول بکشه و وارد فاز دانشگاهی بشم و سرعت مطالعه بیاد پایین و درضمن درسای دانشگاه ، جایگزین اون کتاب بشن . به هر حال باید در کنار درسای دانشگاه ، روزی یک ساعت ریاضی از جلد یک جیمز استوارت بخونم که مشتق و انتگرال رو برسم به بچه ها .

امروز باید تلاش رو بذارم برای چهار ساعت .

هفته بعد که از فردا شروع میشه ، روزی چهار ساعت میخونم تا آخر هفته . احتمالا روزی دو ساعت پنج صبحی ها و دو ساعت اون کتاب روانشناسی .

هفته بعدش ، که دوازدهم فروردین میشه ، بخاطر روز طبیعت و جمهوری اسلامی ، دو روز تعطیلم و اون دو روز رو ، روزی چهار ساعت میخونم . بعد از این دوتا کتاب ، باید مشتق ریاضی رو از کتابی که دارم بخونم و درضمن درسای دانشگاه رو شروع کنم به خوندن و کتاب جدید بگیرم اگه تموم شدن اون دوتا . فلن بهش فک نمیکنم . جایگزینای زیادی هستن . باید دید که تا اون موقع ، به چه کتابی احتیاج پیدا میکنم . به هر حال ، شنبه و یکشنبه که دوازدهم و سیزدهم هستن ، چهار ساعت میخونم توی هر کدوم ! میترسم مجبور شم برم بیرون ! مثل باغ خالمینا . اگه برم اونجا ، کارم خیلی سخت میشه . البته الان با خانوادم در جنگ هستم و ممکنه قید سیزده به در رو بزنم و کلن جایی نرم . شاید عید دیدنی هم جایی نرم ! چون از خانوادم نفرت دارم . به هر حال ، تحث هر شرایطی ، باید ۱۲ ام و ۱۳ ام رو چهار ساعت بخونم و دوشنبه ساعت ۹ صبح یا حتی یک ربع به نه ، راه میفتم برم دانشگاه . تا سه ظهر اونجام . بعدش میام خونه و احتمالا شیش بعد از ظهر خونه باشم . از هفت و نیم بعد از ظهر تا نه و نیم ، دو ساعت میخونم و صبح اون روز ، قبل بیرون رفتن ، باید دو ساعت بخونم . ینی مثلا یک ربع به هفت صبح شروع کنم تا یک ربع به نه . پس باید ۶ صبح بیدار شم و تند تند صبحانه بخورم و وسایلمو آماده بذارم که بعد از خوندن ، سریع از خونه بزنم بیرون ! پس ۱۳ ام باید زود بخوابم و این هدف میسر نمیشه ، مگر اینکه خونه بمونم و باغ خالم نرم !

پس چهاردهم که دوشنبه باشه هم چهار ساعت میخونم .

سه شنبه ، کلاس مکانیک سیالاتمون ساعت ده صبح برگزار میشه و کلن زمانش عوض شده . پس باید روز دوشنبه ، ساعت یازده شب تقریبا بخوابم که سه شنبه بتونم شیش صبح بیدار شم که تا هفت آماده شده باشم و برم بیرون که ده صبح رسیده باشم دانشگاه . حدود ساعت یازده و نیم صبح ، کلاس مکانیک سیالات تموم میشه و ناهارم ساعت دوازده و ده دقیقه تقریبا میارن . پس میتونم نیم ساعت بخونم و برای ناهار وقت هست ! بعدش میرم ناهار میخورم و احتمالا تا یک ظهر ، هم ناهارو گرفتم و هم خوردم . از یک و ربع اینطورا ، میخونم تا سه ظهر . در بدترین حالت ، یک و نیم ساعت میشه . پس دو ساعت تا اون لحظه خوندم. سه تا پنج هم کلاس داریم . حتی اگه پنج تعطیل کنن ، تا هشت خونه هستم و شام میخورم و تا قبل از ده شب ، دو ساعت رو شروع میکنم به خوندن و تا دوازده شب ، چهار ساعت پر میشه !

چهار شنبش باید برم پیش روانپزشک انگار . به هر حال میشه چهار ساعت رو خوند .

پنجشنبش باید برم پیش روانشناس . اونم میشه چهار ساعت خوند .

ولی چهارشنبش یکم کارم سخته . چون ممکنه شلوغ باشه و یک ساعت بشینم . یک و نیم ساعت زودتر باید راه بیفتم و یک و نیم ساعت هم طول می‌کشه تا برسم خونه و یک ساعت هم اگه بشینم اونجا تا نوبتم شه و یک ربع هم طول بکشه حرفمون ، چهار ساعت و ربع میشه که یه ربع هم وقت اضافه بگیریم (چون حس میکنم که احتمالا بیشتر از یک ساعت ، منتظر بمونم) ، چهار و نیم ساعت بیرون به سر می‌برم ! شب قبل از اون روز ، تا ساعت دوازده مشغول خوندنم . پس تا هشت صبح احتمالا می‌خوابم و از نه صبح روز چهارشنبه ، شروع میکنم به خوندن . ۹ تا ۱۱ و ۱۲ تا ۱۴ . خلاصه یه جوری تا قبل راه افتادن ، میخونم .

روانشناسه ، اذیت نمیکنه و کمتر میشینم . ولی دو ساعت باید قبل رفتن بخونم و دو ساعت بعد از برگشت . فک کنم یازده صبح باید اونجا باشم ولی مطمئن نیستم . از هفت تا نه ، دو ساعت میخونم . بعدش آماده میشیم و میریم اونجا . مامانمم میبرم ! بعد از برگشت به خونه ، که احتمالا ساعت ، یک و نیم هست ، ناهار میخورم و بعدش استراحت میکنم و از پنج بعد از ظهر تا هفت ، دو ساعت میخونم و بعدش استراحت میکنم !

جمعه هم راحت میشه چهار ساعتو خوند .

تا جمعه اون هفته ، باید کتاب انسان شناسی که برای دانشگاهه رو گرفته باشم . کتاب تاریخ تحلیلی هم همینطور ! جزوه اقتصاد مهندسی رو هم باید کامل از استاد بگیریم چون گشاده و نمی‌ذاره توی سامانه . پس احتمالا بعد از این دوتا کتاب غیر درسی ای که قراره تموم کنم ، چیزی نگیرم بجز کتاب دانشگاهی .

هفته بعد از اون هم ، اهمیتی نداره چه اتفاقی میفته . درست میشه .

دندون پزشکی رو احتمالا باید برم . بعد از اون جمعه . ینی شنبه ۱۹ ام فروردین ، پای دندون پزشکی ممکنه وسط کشیده بشه .

ماشین حساب مهندسی رو هم که باید بگیرم تا آخر روز ۱۴ ام فروردین . چون پونزدهم ، مکانیک سیالات داریم و بدون ماشین حساب کلن راه نمی‌ده 😂.

پس چالش های مالی پیش رو ایناس :

کتاب روانشناسی NLP / ماشین حساب مهندسی / کتاب انسان شناسی برای دانشگاه/ کتاب تاریخ تحلیلی برای دانشگاه / روانشناس / روانپزشک / دارو های روانپزشکی .

شماره ۱ : حدود ۱۵۰ بگیریم .

شماره ۲ : حدود یک میلیون .

شماره ۳ : ۱۲۰ هزار تومن تقریبا .

۴ : ۱۲۰ هزار تومن تقریبا .

۵ : ۲۵۰ بگیریم .

۶ : ۲۰۰ هزار تومن .

۷ : ۲۰۰ هزار تومن بگیریم .

تازه دندون پزشکی رو حساب نکردم . احتمالا خودم نرم ! بعدن ببینیم چی میشه .

روی هم میشه : دو میلیون و چهل هزار تومن !

پس این دو هفته پیش رو انقد خرج داره !

احتمالا به روانپزشک بگم که بندازه تا دو ماه بعد و اینطوری ، خرج دارو ها ، دوبرابر میشه . میشه حدود ۳۰۰ هزار تومن به صورت تقریبی . حالا بگیریم ۳۵۰ .

پس ۱۵۰ تومن بیشتر از الان میشه مجموع کل . ینی دو میلیون و صد و نود هزار تومن !

تقریبا دو میلیون و دویست !

دندون پزشکی میفته برای ماه بعد .

از امروز احتمالا ، یه عادت دیگه هم تصویب بشه و داخل جان سخت گذاشته میشه .

همین :)

Mr.M

پنجشنبه سوم فروردین ۱۴۰۲ 22:46

درمورد غذا خوردن اطرافیانمم باید بهش بگم . این که مامانم با این که می‌دونه چقدر از این کار عصبی میشم و روح و روانم درگیرش میشه ، حتی حاضر نیست با دهن بسته غذا بخوره ! کسی که این کار ساده رو نمیکنه ، چطور می‌تونه ادعای فداکاری بکنه و خودشو آدم خسته ای معرفی کنه که بخاطر من ، دیگه حوصله کار و زندگی نداره ؟ وقتی کاری نکرده و هیچ قدمی برای من برنداشته و هرکاری که می‌خواسته کرده و بخاطر من حتی از لذت صدا در آوردن از دهنش دست نکشیده ، حالا شده آدم مظلوم داستان ؟! مامانم موقع غذا خوردن ، دوبار غذارو میجوعه و یه بار دهنشو باز می‌کنه و با دهن باز میجوعه. قبلا که پیش روانشناس رفتیم ، گفت کار اشتباهی کردم که به من (بچش) نگفته چرا با صدا غذا میخورم ! بخاطر داغی غذا بعضی وقتا اینجوری غذا میخورم یا وقتی یه چیزی خیلی ترش باشه دست خودم نیستش ، یهویی صدا در میاد از دهنم !

انگار حیوونه که هیچی دست خودش نیست ! خب داغه ؟ فوت کن ! داغ نیست ؟ پس کرمت چیه ؟ منو به تخمت میگیری بعد فاز مادرای درد کشیده مظلوم فداکار که در راه بیماری بچشون صبر الهی پیشه میکنن رو میگیری ؟! در حالی که عامل بیماری من خود تویی ؟

چایی خوردنشم با صدا درآوردنه . هورت کشیدن و بیشعور بازی ، کلن توی برنامه همه کاراش هست . جالبه که جلوی مهمونای غریبه ، مودب چایی میخوره و دیگه نمیسوزه ! جلوی فامیل و جای خلوت میسوزه ولی جلوی غریبه ، دیگه نمیسوزه ! این ینی بیشعور بودن و بی شرف بودن و ادای مادری درآوردن !

بابامم عین گاو آروغ میزنه و وقتی بهش نگا میکنی انگار دست خودش نبوده ! مث این که بگوزی بعد بگی دست خودم نبود ! روی آروغ زدنت کنترل نداری که صداش کل خونرو برنداره ، اون وقت میخوای منم کنترل کنی ؟ صدای آروغ زدنش به شدت می‌ره روی اعصابم و دلم میخواد گردنشو محکم بگیرم و نایشو فشار بدم که حالت خفه شدن بهش دست بده و هیچ وقت فراموشش نکنه .

موقع نماز خوندن یه جور دیگه میشه حرف زدنش ! مث اسکلا کلمه هارو تلاوت می‌کنه و شبیه دلقکا میشه تا عربا! وقتیم میخواد نمازو شروع کنه ، جای پاشو مشخص می‌کنه و نگاه می‌کنه که راحت وایساده و پاهاشو هی تکون میده و جاپاشو محکم می‌کنه که خدا بیشتر خوشش بیاد ! مثلا میخواد درست نماز بخونه ولی هر دفعه که صدای نماز خوندنشو می‌شنوم انقد فحشش میدم و لعنتش میکنم که صد برابر ثوابش ، برای لعن و نفرین فرستاده میشه و گناه تلنبار میشه ! بهشم که میگی عین آدم نماز بخون و خل بازی در نیار ، خنده تحویلت میده که انگار کارش درسته ولی برای ما غیر عادیه ! لهجه تخمی و صداهای عجیب حین نماز خوندن و نفس گیری تخمی ترش که بلند با دهنش نفس میگیره که مثلا داره فیل هوا می‌کنه ، خیلی عصبی کنندس و باید همیشه موقع نماز خوندنش هندزفری بزنم و صداشو ببرم بالا که ملاحظه این اسکلو کرده باشم ولی اون باید به گوه خوردنش ادامه بده چون سنش بیشتره و صرفا پیر تر از منه پس درنتیجه احترامش واجبه حتی اگه به روح و روان بقیه صدمه بزنه و بگیره به تخمش !

🖤

بخاطر این که کلن نظر من پشمم حساب نمیشه و کسی به تخمش نیست که چی از دهنم خارج میشه و حتی اگه حرفمو تصمیم بگیرن بشنون ، بازم میگیرن به تخمشون و گوش نمیدن که چرا اون حرفو زدم و توانایی تشخیص حرف درست از غلط رو ندارن و صد برابر اینکه چه حرفی زده میشه ، به این که چه کسی از دهنش اون حرف بیرون میاد نگاه می‌کنه .

🖤

موقع بیرون رفتن ، اصلا هیچ هماهنگی ای با من نمیکنن و یهو میگن فلان لباسو بپوش که الان که داریم میریم مثلا مشهد ، مرتب باشی توی واگن قطار . هیچ کاری به این که توی چه حالتی هستم ندارن و کلن به تخمشونه که دارم چیکار میکنم یا قراره چیکار کنم و خبر دارم یا ندارم ! مثل اتفاقی که امروز افتاد و دیدم می‌خوان حاضر شن و دارن درمورد غذایی که قراره اونجا بخورن حرف میزنن ، در حالیکه من نمی‌دونستم قراره کجا بریم که احتمال بدم واقن میریم یا بخاطر فلان اتفاق که عید دیدنی عموم باشه ، زمانش میفته چند ساعت اون ور تر ، دیر تر میریم . پرسیدم قراره جایی بریم مگه ؟ گفتن آره قراره بریم اون یکی خونمون که یه استان اون ور تره و فلان وسایلو با خودمون ببریم اونجا . گفتم لال بودین جلوتر بهم بگین ؟ من در حالی که هیچ آمادگی نداشتم و گوشیمم شارژش تقریبا تموم شده بود و شوکه شده بودم که قراره یه کار یهویی بکنم و مسیر طولانی باید بریم ، گفتم خودتون برید که یاد بگیرید زودتر بهم بگین که آماده بشم و وجود منو به تخمتون نگیرید . بعدش بی مصرف خانوم ، وقتی مطمئن شد که نمیرم گفت پس منم نمیام ! بخاطر این (منو می‌گفت ) مجبورم بتمرگم خونه ! و داد و مرافه راه انداخت و شر درست کرد. حالا چرا بخاطر من توی خونه موند ؟ ترسید که وقتی خونه نیست من چیکار کنم ؟ قحطی غذا بود ؟ یا بخاطر بی اعتمادی نسبت به کل وجودم ، تصمیم گرفت نره ؟ بخاطر توهم اجنه توی خونه بود که یه وقت منو نخورن ؟ در هر صورت فقد میشه این نتیجه رو گرفت که توی مغز شریف جفتشون ، پشگلم نیست . من برای آماده شدن مسافرت ، ۲۴ ساعت وقت لازم دارم و کارای یهویی ، دیگه نمیکنم . قبلنم ازین کارا کرده بودن به کرات!

🖤

Mr.M

پنجشنبه سوم فروردین ۱۴۰۲ 19:28

نشسته بودم و داشتم به این که کی شروع کنم به خوندن ، فکر میکردم و گوشیمم شارژش کم بود و میخواستم بزنم به شارژ . یهو دیدم مامان و بابام دارن بند و بساطشونو جم میکنن که برن یه جایی . پرسیدم کجا قراره بریم ؟ گفتن اون یکی خونمون . گفتم منم لابد همین الان باید حاضر شم دنبالتون راه بیفتم ؟ گفت پ ن پ ! کی میخواد بارارو بیاره بالا ببره توی خونه ؟ گفتم همین ثانیه یهویی باید لباس بپوشم بپرم تو ماشین که بریم یه استان دیگه ؟ چرا چند روز قبل بهم هیچی نگفتین ؟ چرا روز قبل از حرکت بهم چیزی نگفتین ؟ چرا اصلن چیزی نگفتین و همین الانشم خودم باید بفهمم که قراره باید با شماها برم یه استان دیگه ؟ گفت لابد باید از یه هفته قبل باهات هماهنگ میکردیم که خودتو کم کم آماده کنی که بهت فشار نیاد ! گفتم نه احمق جان !! روز قبلش باید میگفتی که به امروز فک کنم که قراره چه گوهی بخورم و آماده بشم .

🖤

نمیشد پامو توی اتاق خواب بذارم چون تمیز شده بود و با دعوا مرافه میرفتم اتاق خواب برای خوندن و مامانم می‌گفت این که نمی‌خواد درس بخونه ! (کتاب کیمیاگر و پنج صبحی هارو کلن چرت و پرت محسوب میکرد .) درصورتی که بجز اون کتابا ، جزوه استادارم میخوندم . وقتی میرفتم اتاق خواب ، می‌گفت درو باز بذار، خونه گرم میشه ! اون موقع شب بود و قبل خواب تقریبا . با دعوا و مرافه درو میبستم که صدا نیاد تو . بعد که میومدم بیرون و کارم تموم میشد ، می‌گفت درو ببند شب سرد میشه از اتاق خواب سوز میزنه بیرون ! درصورتی که همون موقعی که رفته بودم اتاق خواب که بخونم ، شب بود و هوا هم سرد بود و خوندن یکم سخت بود . چرا این حرفو زد ؟ چون فک میکنه اتاق خواب جن داره و جنا روم تاثیر گذاشتن که وسواس دارم ! درصورتی که خودم می‌دونم بخاطر وجود نحس ایناس که وسواس دارم نه یه اتاق خواب تسخیر شده ! بعد عید یا شب عید ، جای خوابم از بیرون اتاق خواب ، به درون اتاق خواب تغییر کرد ولی چراغ خواب گذاشته بود و زده بود به پریز . نورش میخورد توی تخم چشمم و وقتی میخواستم بخوابم و چشمامو میبستم ، میخورد به چشمم و یکم درد می‌گرفت و نمیذاشت بخوابم . چراغ خوابو خاموش کردم و فرداش که اومده بود اتاق خواب ، دید چراغ خواب خاموشه و منم هنوز خوابم . فهمید که قبلا خاموش کردم . گفت چراغو تو خاموش کردی ؟ گفتم آره ! صبح بیدار شدم خاموش کردم !! بعدش دوباره خوابیدم ! اونم توی یه حالتی که انگار فهمیده چه خبره ولی نمیتونه ثابت کنه رفت بیرون . شب که شد ، چراغ خوابو دیدم روشنه . زدم خاموش کردم خوابیدم ! دیدم اومد تو و گفت چرا خاموش کردی ؟ بدو روشن کن ! گفتم نمیکنم . چرا بکنم ؟ دعوا مرافه دوباره شروع شد . بعد بهش گفتم الان چراغو روشن کنم جنای اتاق خواب فرار میکنن ؟ خندید گفت دیوونرو ببین انگار بخاطر این چیزا میگم چراغ خوابو روشن کن ! گفتم پس برا چی چراغو روشن بذارم ؟ یه مشت اسکل بهت گفتن اتاق خواب جن داره ، بچتو نذار اینجا بخوابه چون بخاطر همینه که روی اخلاقش تاثیر گذاشته و حالی به حالیه ! اونم روی واقعیشو نشون داد و شر درست کرد و شروع کرد به نق زدن و داد و بیداد . منم داد زدم گفتم پس برا چی میگی خاموش کنم ؟ چراغ حمومو که روشن کردی و درشو نیمه باز گذاشتی و نور میاد بیرون و کل خونه رو میشه دید ! دنبال چی ای پس؟ گفت خفه شو هر بلایی سرت بیاد حقته ! اصن نباید کسی راهو بهت نشون بده ! باید بری خودتو بدبخت کنی ! بعدش نق نق کرد نزدیک ده دقیقه و بعدش کپید! درضمن من روی تخت نخوابیده بودم و رخت خواب رو آورده بودم توی اتاق خواب و روی زمین انداخته بودم . چون تخت ، تمیز شده بود و کسی حق نداشت حتی روش بشینه و وقتی یه نفر روش میشست ، دعوا راه مینداخت که چرا ملافش یکم تکون خورده ! اون زمانیم که توی اتاق خواب میخوندم و به زور و دعوا میرفتم اتاق خواب ، میومد اتاق خواب به بهانه بالکن رفتن یا از کشو ، چیزی برداشتن . بعد که میخواست بره بیرون ، داد و بیداد میکرد و به بابام می‌گفت این در اتاق خوابو ، تا فردا اگه درآوردی ، درآوردی ، وگرنه یا جای منه یا جای بچت ! (من نمیذاشتم در اتاق خواب باز باشه وقتی توی اتاق خواب میخوندم . ) وقتی میومدم بیرون ، اهمیتی نداشت که در بازه یا بسته . ولی وقتی اتاق خواب بودم ، حتما باید باز می‌بود . حتی قبل عید ، خیلی وقتا درو باید میبستیم که هیچ آشغالی نره توی اتاق ! حالا چی شده که کرمش گرفته در اتاق موقع خوندن من ، باز باشه ، خدا می‌دونه !

🖤

دانشگاه نداشتم و کلاسا تموم شده بودن و فرداش کار خاصی نداشتم . ظهر خوابیده بودم و شب خوابم نمی‌رفت و گوشی دستم بود و ده بار گفت گوشیو بذار کنار بگیر بخواب ! منم چون آدم نیست که بخواد حالیش بشه و حرفمو بفهمه ، یا حتی گوش کنه که بعدش بخواد بفهمه یا نفهمه ، باهاش حرف نزدم و نگاشم نکردم . اونم خوابش نمی‌برد و بخاطر همین کلافه بود و برا همین چند دقیقه یه بار گیر میداد و منم می‌گرفتمش به پشممم . کنار هم خوابیده بودیم تقریبا . جفتمون توی هال بودیم . شاید سی سانت فاصله داشتیم . همون جور که سرم توی گوشی بود یهو با سرعت همون‌جوری که دمر خوابیده بود ، سرشو آورد بالا و همون‌جوری نگهش داشت و زل زد بهم ! عین این جن زده ها ! یا روانی ها ! نزدیک پنج دقیقه یا ده دقیقه سرشو ثابت نگه داشت و تکون نمی‌داد و زل زده بود بهم . منم همینجوری نگاش میکردم و میدیدم که با عصبانیت ، بدون این که پلک بزنه ، زل زده به چشمام . نزدیک ده دقیقه همینجوری مونده بود ، آخر سر ، سرشو گذاشت رو بالشت و یکم نق زد و دوباره خوابید !

🖤

از خونه با بابام میخواست بره بیرون و چند ساعت بعد بیاد . فقد من خونه قرار بود بمونم . میخواستن برن بهشت زهرا . قبل این ماجرا ، خونه خالم بودیم و گفت که میخوایم بریم بهشت زهرا و اصرار داشت که باهاشون برم ! گفتم نمی‌خوام بیام . گفت پس بمون خونه خاله تا برگردیم . هر موقع برگشتیم ، زنگ میزنم بیای خونه ! گفتم می‌خوام برم خونه بمونم ! گفت پس با پسر خالم بریم خونمون که تنها نباشم حوصلم سر بره ! گفتم من قرار نیست حوصلم سر بره ! چرا باید یکی همیشه بقل دستم باشه ؟ می‌خوام برم خونه که کسی بقل دستم نباشه . اگه می‌خواستم یکی بقل دستم باشه ، همینجا میموندم ! خلاصه یکم قیافه گرفت و خالم یکم چرت و پرت گفت که مثلا جمش کنه و بحثو فیصله (دیکتشو بلد نیستم ) بده . رفتیم خونه با مامانم . وقتی میخواستن برن بیرون ، من داشتم با هندزفری آهنگ گوش میدادم ، دیدم مامانم داره با شور و اشتیاق بالا سرم باهام حرف میزنه و صدام می‌کنه . آهنگو قطع کردم ببینم چی میگه ! دیدم داره تشویقم می‌کنه که یه فیلم قدیمی مسخره که دیدن نداره رو ببینم چون قراره به فلان سکانس برسه ! در حالیکه تقریبا هیچ وقت حرف نمی‌زد که در مراحل بعدی بخواد درمورد فلان فیلم ، با اشتیاق توضیح بده که بشینم ببینمش ! اصلا حوصله نداشت که باهام حرف بزنه و حرفم از سه ثانیه بیشتر بشه ، کلن گوش نمی‌ده ! اون وقت یهو عوض شد و خوش اخلاق شد و به فیلم دیدن ، دعوتم میکرد ! بهش گفتم چته ؟ از چی میترسی ؟ میخوای سرگرمم کنی که چی بشه ؟ که تنها نباشم غصه نخورم ؟ مطمئنی به همین چیزا فک می‌کنی ؟ اونم دعوا مرافه راه انداخت و رفت !

🖤

دوستم زنگ زد که یا تو بیا توی شهر ما (که دانشگاهمون توشه ) ، یا من بیام شهر شما و همو ببینیم . چون بعد از تعطیلی دانشگاه ها و نزدیک بودن به عید بود ، منم بیکار بودم و کار خاصی نداشتم. دو به شک بودم که برم بیرون یا نه . برا همین گفتم که معلوم نیست فردا برناممون چی باشه و بذار از بابام که الان خوابیده سوال کنم که فردا بیرون میریم یا نه . اگه بیکار بودم میام . قطع کردم و به مامانم گفتم . اول گفت آدم خوبیه از نظر اخلاقی ؟ یه وقت اگه کار بدی خواست بکنی ، به حرفش گوش ندی ! من قرار نیست پیشت باشم ، تو باید حواست جمع باشه ! گفتم کراک می‌کشه به منم گفته بریم باهم مواد بکشیم ! گفت خفه شو ! حالا چقدم باید پول ببری با خودت ! بدون پول که نمیشه با کسی بری بیرون ! حداقل یه رستورانی چیزیم باید برین دیگه ! گفتم کاری که میخوای خودت بکنی یا یه مشت عوضی بهت پیشنهاد میدن و مختو میزننو هرجوری شده انجام میدی و پیشنهاد خرید ارگ شصت هفتاد میلیونی رو بهم میدی ، ولی وقتی ازت هزار تومن پول می‌خوام و از غریبه چیزی نشنیدی ، یهو گدا گشنه میشی ! گفت نه ! مشکل پول نیست ! من میگم پسر بدی نباشه ! پول که به جهنم ! بهش میگم پس چرا اصلن به زبون میاری ؟!

🖤

می‌خواستم کتاب اندیشه اسلامی ۲ بگیرم . اون مدلی که استادش گفته بود رو نداشتن و منم نزدیک یک ساعت و نیم گشتم ولی پیدا نکردم . چون مسیر اونجا تا خونه ، یک ساعت و نیم بود و منم یک ساعت و نیم گشته بودم و یک ساعت و نیم کشیده بود که از خونه به اونجا برسم ، یه کتاب غیر درسی به اسم باشگاه پنج صبحی ها گرفتم که دست خالی برنگردم . به مامانم قضیه رو گفتم ، شروع کرد به داد و بیداد کردن که چرا پولو هدر دادی و یه چیز دیگه گرفتی ! گفتم تو که پول کتاب نداری ، چطوری میخوای پول ارگ بدی ؟ چطوری میخوای پول باشگاه بدن سازی بدی ؟ گفتش فقد بلدی پول هدر بدی ! هیچی جز ضرر نداری !

🖤

زمان قبل عید که داشت کار میکرد و خونه تکونی میکرد ، خیلی خیلی عصبی بود و با اینکه همه چی مثل قبل بود ، ولی چون داشت کار میکرد ، از خود بی خود شده بود و به همه چی گیر میداد . وقتی یه کاری می‌گفت و یکم دیر انجام میدادی ، سریع با عصبانیت و خشونت ، شروع به انجام اون کار ، تنهایی ، میکرد . وقتی ازش می‌پرسیدی الان باید چیکار کنم ؟ ، می‌گفت برو پی کارت ، خودم کار میکنم منت کسیم نمی‌کشم . با این پای چلاق و هزار ایراد دیگه ای که روی خودش می‌ذاشت ، کارمو میکنم ! بذار بمیرم ببینم بعد من چطوری میخواین زندگی کنید ! در حالیکه هر روز رو به پیشرفت بودم و توی ذهنم بعضی وقتا یه کاریو اضافه میکردم و انجامش میدادم . البته خیلی وقتام شکست می‌خوردم و انجام نمی‌دادم ولی روی هم رفته رو به جلو بودم . ولی کسی نه اهمیت داشت که چیکار میکردم ، نه اهمیت داشت چقدر میخونم ، نه اهمیت داشت چه برنامه ای برای بعدن دارم ! و نه اهمیتی داشت که چقدر نسبت به روزای قبل ، پیشرفت داشتم . فقد نیمه خالی لیوانو میدیدن و حتی اگه خیلی خوب هم بودم ، بازم ایراد میگرفتن و یا حتی کارای مفید رو ، احمقانه جلوه میدادن مثل خوندن کتابای غیر درسی که خریدشونو احمقانه می‌دونن و خوندنشونو با کتابای درسی و جزوه استادا ، مساوی نمیدونن و حتی میگن که چون سه ترم پشت سر هم مشروط شدی ، فقد باید کتاب درسی بخونی و خودتو خفه کنی و کتاب غیر درسی خوندن ، خریت محضه ! در صورتی که کتاب غیر درسی خوندن ، برای من یه روش برای خوندن کتابای درسی و کم کردن وسواس و افسردگیه .

🖤

درمورد لباس خریدن ، اینکه خودم چی می‌خوام ، پشمشونم نیست و میگن تو الان به فلان چیز احتیاج داری و فلان مدلشو میخوای ! بعد می‌بره مغازه هایی که خودش از قبل نشون کرده که توشون هیچی جز چیزی که فقد خودشون می‌خوان نداره ! بعد میگه انتخاب کن ! هرچی بخوای میگیریم ! حق انتخاب با توعه! یا اگه چیزی رو توی اون مغازه انتخاب کنم و باب میلشون نباشه ، ازش شروع میکنن به ایراد گرفتن و میگن مثلا این لباس به درد نمیخوره و سریع خراب میشه و اون یکی لباس (که عین پیرمردا میشی ) بهت میاد و جنسشم عالیه و درجه یک ! تازه ! ارزون ترم هست !! بعد که اصرار میکنم ، قیافه میگیره و میخره و بعد بیرون اومدن از مغازه ، دعوا مرافه راه میندازه و سعی می‌کنه جنگ روانی راه بندازه و مخصوصا منم مثل خودش عصبی کنه که به دلش بشینه ! چون وقتی خودش عصبی میشه ، بقیه ام حتما باید عصبی بشن وگرنه امتیاز مرحله رو نمیگیره و عقب میمونه! مثل لباسی که قبلا برای دانشگاه گرفتیم . سورمه ای بود و قشنگ بود . لباسهای دیگشم هم جنس اون بودن ولی چون ارزون تر بودن ، اهمیتی نداشتن که چه بلایی سرشون میاد . برا همین بهم گفت کدومو میخوای ؟ گفتم این یکیو ! بعد که نظرمو پرسید ، حرفمو گرفت به پشمش و شروع کرد به این که نظرمو عوض کنه و مطابق میل خودش بکنه . هرچی بهش گفتم اینو می‌خوام ، گوش نکرد و عزا گرفت ! انقد کنه بازی درآورد ، که صدامو یکم بردم بالا که یا اینو میگیری یا هیچی ! اگه میخوای هرچی میخوای بخری ، چرا فلان لباسو بهم نشون میدی و سوال می‌کنی که میخوایش یا نه ؟! اونم قیافه گرفت و خرید و بعدش که بیرون رفتیم دعوا راه انداخت .

🌹

به روانشناس باید بگم که برای وسواس ، تمرین بده و افسردگی رو فلن ول کنیم چون اوکی تر شده اوضاع . وسواس گستردگی بیشتری داره نسبت به بقیه مسائل در حال حاضر .

Mr.M

پنجشنبه سوم فروردین ۱۴۰۲ 1:5

سلام بچه ها . می‌خواستم درمورد ترک عادت های بدی که دارم ، اینجا یه سری پست بذارم . ولی کار خیلی مهمیه ! حتی اگه یه نفر عادت بدش ، دست توی دماغ کردن باشه ، بازم ترک عادتش ، یکی از بزرگ ترین کارهاییه که می‌تونه توی کل عمرش انجام بده . من حس میکنم تغییر اول ، باعث تغییر های بعدی میشه . چون به خودمون نگاه میکنیم که تونستیم یه بار انجامش بدیم و یه کاری که روی مخمونه و خیلی تکرارش کردیم رو ترک کنیم ؛ پس کارای رو مخ بعدی رو هم میتونیم انجام بدیم .

عادت اول و دوم رو می‌خوام ترک کنم . کار سختیه ولی به درک ! من کی راحت بودم که بخوام با انجام ندادن این کارا ، فشار بیشتری رو تحمل کنم ؟! مگه بدتر از اینم میشه شد ؟ بدبختی ، بدبختیه . از یه حدی بدتر ، فرقی نمیکنه که چقدر بخواد بدتر بشه . چون تاثیر گذاریت روی اطرافت ، تغییری نمیکنه و بدتر نمیشه چون تا ته رفتی !

عادت های انتخابی اولو توی جان سخت میگم . دوست داشتین یه سر بزنید .

اینجا:

die-hard.blogfa.com

​​​​​​​فلن 🖐️.

Mr.M

سه شنبه یکم فروردین ۱۴۰۲ 3:18

شادی را

هدیه کن به کسانی که آن را از تو گرفتند

عشق بورز به آنها که دلت را شکستند

دعا کن برای آنها که نفرینت کردند

درخت باش بر غم تبرها

بهار شو بخند که خدا هنوز آن بالا با ماست

سال نو مبارک

🌸🌺🌸🌺🌸

بچه ها ، این جمله رو فقد به شما نمیگم . دارم به خودمم میگم . این جمله رو که :

کسایی که ناراحتمون کردن ، ارزش فکر کردن ندارن . میتونیم در عوض ، براشون آرزو کنیم که از نظر روانی ، درمان شن و مارو کمتر ناراحت کنن. بعضی از آدمام که هیچ وقت قرار نیست انسان بشن و اگرم بشن ، باز هم لایق زندگی نیستن ، امیدوارم و آرزو میکنم که زنجیره بدی هاشون قطع بشه با فرارسیدن مرگشون. اینو درمورد بعضی از مسئولین بی عار و مفت خور و کم هوش (با بهره هوشی زیر ۷۰ که کند ذهن هستن و جاشون مقام بالای مملکت نیست !) و مذهبی نمایی که از مذهب ، جاهای خوشگلشو یاد گرفتن و سوا کردن گفتم . البته مذهب کجا و افکار زباله ای اینا کجا ؟ بیچاره انسانیتی که اینا مدعی ایجادشن! شمارو می‌بخشم ، ولی نه اون بخششی که توی ذهنتونه . وقتی که به جایی رسیدم ، هرکی سر راهم که خیر هست ، سنگ بندازه که منافعش در خطر نیفته و از مردم فقیر یا حتی فقیری که همراه با یتیم بودن هست ، پول بیشتری بچاپه یا کاری کنه که به این انسان ها کمتر برسه ، در حالیکه اونا خودشون تسبیح به دست ، دارن جوجه و کوبیده و زرشک پلو با مرغ میخورن ، نمیکشمش ! این مدل مسئولین یا مردم سرمایه دار ولی از نوع بیشرف رو با خاک یکسان میکنم . میندازمتون توی سطل آشغال ، اونم جلوی مردم ! تسبیحتونم باید حین کله پا شدن توی سطل آشغال ، دستتون بگیرین و ذکر بگین که خدای خیالیتون به دادتون برسه . چون خدای واقعی ، قراره پارتون کنه .

خیلی خشن حرف زدم بر خلاف ظاهرم 🙂. من آدم خشن و دعوایی نیستم ! حتی فحشم سعی میکنم ندم به هیچ کس . حتی فحش معمولی که یه سریا تعریف و تمجید در نظر میگیرنش ! ولی وقتی زندگی یه سری انسان با پتانسیل خیلی خیلی بالارو میبینم که بخاطر بی عار بودن و کم عقل بودن (حتی کم عقلی که کار کردنش با حمالی همراه میشه.) بعضیا ، هرچقدر سعی میکنن به جایی نمیرسن ، خیلی دلم میگیره . اصن یه مثال ساده بزنم : اگه کسی وسواس و پارانویا داشته باشه باید چیکار کنه وقتی پول برای درمان نداره و حتی به زور می‌تونه غذا بخوره و سرپرست نداره ؟ این فقد یه مثال بود و بدبختانه وضعمون خیلی خراب تره . خدا به داد آدمای خوش قلب و باهوشی که در فقر زندگی میکنن برسه . منم سعی میکنم حین مسیر ، بهشون کمک کنم .

پس : 👇👇👇

بدی دیگران رو فراموش کنیم . ببخشیمشون ولی دعا کنیم که درمان بشن و اگه قابلیت درمان ندارن ، شرشون کم شه ولی بهشون فکر نکنیم چون میتونیم محدوده کمک رسانیمون رو از یه جای دیگه شروع کنیم و شاید از دوستای مدرسه و دانشگاه بتونیم استارت کار رو بزنیم . بزرگ تر که شدیم ، کارای بزرگ تر هم میکنیم . اگه نیتمون خیر باشه و هدفمون در راستای نیت خیرمون باشه و براش تلاش هم بکنیم ، کائنات مارو به هدفمون میرسونن. مسیر حرکت رو هم بهمون نشون میدن و گمراه نمیشیم اگر دقت کنیم .

توی این مسیر بهم کمک کنیم ❤️.

Mr.M
About Me
Dim Star
سلام ،
اینجا جاییه که درمورد زندگیِ خصوصیم می‌نویسم و درمورد روزای آرامش بخش و یا تاریکم با خودم و شما حرف میزنم .
Archive
News
Links
Authors
Tags
Other

قالب طراحی شده توسط:

پینک تم