یکشنبه سی و یکم اردیبهشت ۱۴۰۲ 1:48

بوپروپیون و فلووکسامین رو گرفتم .

ویاس رو نداشت و فقد دارو خانه های دولتی دارن .

فردا اگر ویاس نگیرم ، دیگه نمیتونم بگیرم چون بعد از آخر هر ماه ، دیگه نسخه پزشک اعتبارش تموم میشه . ینی تا آخر هر ماه ، وقت داریم که نسخه رو بگیریم .

فردا حتما باید ویاس بگیرم از راه برگشت به خونه .

یک تا سه ، سه تا پنج کلاس داریم .

نه صبح میرم بیرون و پنج بعد از ظهر کلاس تمومه . تقریبا ساعت هفت بعد از ظهر میتونم برسم به دارو خانه دولتی ای که ویاس رو داره و امیدوارم تلاشم به شکست منتهی نشه و بتونم دارو رو ، با نسخه پزشک و با بیمه بگیرم و راحت شم .

راستی روزی که گذشت (قبل از ساعت ۱۲ شب ) دو ساعت خونده بودم .

فردا جزئیات رو توی جان سخت میگم .

راستی فردا ،

ساعت ۷ بیدار میشم به لطف خدا و تا ساعت ۸ ، کارامو میکنم و ساعت ۸ تا ۹ ، یک ساعت ریاضی میخونم .

یک ساعت هم وقتی برگشتم خونه میخونم .

فردا یه کوچولو سخته ! ولی حسابش نمی‌کنیم :) 😊.

ما هممون قوی هستیم و میتونیم از پس کارای سخت بر بیاییم حتی اگه ته دلمون بگیم نمیشه . من هنوز روی حرفم هستم و برای معدل بیست می‌جنگم . می‌جنگم. می‌جنگم.... راستی ورزش کردن و اینارم باید وضع کنم برای رفع خستگی ذهنی خوبن .

Mr.M

شنبه سی ام اردیبهشت ۱۴۰۲ 10:27

باید :

یه شونه برای سشوار بگیرم .

ماشین ریش تراش بگیرم . این یکی داره کرم می‌ریزه .

خرید سلنیوم سولفاید برای مو .

یه کفش جدید بگیرم برا کارای معمولی .

شلوار جدید بگیرم برا کارای معمولی .

اگه شد ، دستبند چرمی بگیرم .

برم باشگاه بدن سازی (شاید حتی قبل از تموم شدن دانشگاه شروع کنم ) .

روانپزشک رو دو ماه یک بار کنم تا آخر . شایدم حتی یکم بیشتر ! ولی ترجیحا دو ماه یکبار . البته همین الانشم دو ماه یکباره ولی برای تمدید نوشتن دارو ، یک بار دیگه هم رفتم پیشش و پول دادم و شد یک ماه یکبار !

روانشناس دیگه نرم . روانشناس های دانشگاه رو برم بهتره . آدمای خوبی بودن و با بزرگ تر ها مثل دانشجو ها بیشتر کار کردن . ولی مهم تر از اون ، رایگان بودنشه برا من . ولی خوب بودنشون هم مهم بود که خب ، اینا ظاهرن خوبن .

موهایی که از نظرم زائد محسوب میشن رو بزنم . شاید با ریش تراش جدید ، و شاید هم برم لیزر کنم . ولی پول لیزر زیاده و خانواده حتی موافقت هم کنن ، قپی اومدن !

کتاب های آموزش ژاپنی رو بگیرم . میترسم گرون شده و سخت تر شه خریدنشون . پونصد و چهل هزار تومنه و پنج جلده . اسمشم Japanese from zero هست . از سایت otako.ir باید بگیرم .

تنیس یاد بگیرم ولی عجله ای نیست چون گرونه .

شنا یاد بگیرم بعد از تمرینات بدن سازی . ینی وقتی یکم راه افتادم ، برم شما . بابامم بلده شنا کنه ولی اصلن حرفه ای نیست . اونم احتمالا بیاد . قبلن که برنامه همین بود . الانو نمی‌دونم !

بعد از یادگیری شنا ، هفته ای یک بار برم استخر . شایدم دو هفته یک بار . البته برگ هایم را هم باید حداقل هفته ای یکبار بزنم اگر بخوام برم . یک ساعت خودمو خسته کنم و انرژیم تخلیه شه هم عالیه . نمی‌دونم چرا علاقم به شنا بیشتر شده . همه جا زده تاثیرش روی افسردگی خیلی خوبه .

باید دندون پزشکی برم .

جلد دوم گایتون. نمی‌دونم جلد دوم جدیدش رو بگیرم یا جلد دومی که مطابق با سال جلد اوله ؟ شاید بروزشو بگیرم . ولی مطمئن نیستم .

💙💜🤍🌸🌹🌸🌹🌸

باید برای مقابله با اختلالات روحیم هم اقدامات گسترده ای بکنم . باید یه جوری تلاش کنم که کل اختلالات ، صد در صد خوب بشن . منطقا نمیشه صد در صد خوب شد ! اینو همه میدونن ؛ منم می‌دونم .

اقدامات آینده دور و نزدیک :

🍨 شاید از شنبه هفته بعد ، برای افزایش ساعت مطالعه ، حدود یک ساعت برم کتاب باشگاه پنج صبحی هارو بخونم .

🍭 احتمالا یه کتاب درمانی با رویکرد NLP بخونم بعد از باشگاه پنج صبحی ها .

🥤شروع کوچیک بدن سازی در خانه : ورزش رو از همین هفته ، فلن توی دو روز از روز های چهار شنبه یا پنجشنبه یا جمعه انجام بدم . ینی فلن هفته ای یک بار . ورزش به این شکله که شنا میرم و دراز نشست . همین . دفعه قبلی که میخواستم ورزش کنم ، شنا و دراز نشست و دو مدل اسکوات و پلانک میرفتم که سخت بود . خیلی سخت . درضمن فلن خیلی کاری با بدن سازی پا ندارم . می‌خوام بیشتر ، بازو ها قوی شن و در درجه دوم ، ماهیچه های شکم . تقریبی بخوام بگم ، توی هر کدوم از اون دو روز ، ۱۵ تا شنا و ۵۰ تا دراز نشست با دستای حالت ضربدری میرم .

🧁ساعت مطالعه ای که دارم ، باید زودتر از ساعت دوازده شب تموم بشن .

روز شنبه ، ساعت ده تا دوازده کلاس دارم . یک ظهر راه میفتم به سمت خونه . چهار بعد از ظهر خونم . تا ساعت ۹ شب ، باید دو ساعت خونده باشم .

یکشنبه ، یک تا سه ، سه تا پنج کلاس داریم . ینی هشت شب میرسم خونه تقریبا . در اون شرایط ، تا دوازده شب وقت دارم و ایرادی نداره 😅.

دوشنبه یک کلاس دارم و اونم ساعت یک تا سه هست . پس شیش بعد از ظهر میرسم خونه و هفت و نیم هم شروع کنم ، تا ۹:۳۰ تموم شده . پس تا قبل ۱۰ شب باید تموم بشه .

سه شنبه دوتا کلاس دارم . یکی ده تا دوازده و اون یکی ، سه تا پنج . یک ساعت توی دانشگاه میخونم و یک ساعت توی خونه . پس تا یازده شب ، باید تموم شده باشه مطالعه .

چهار شنبه و پنجشنبه و جمعه هم ، تا قبل ساعت ۹ شب .

🫧 ​​​​​​مقدار ساعت مطالعه هم طبق چیزی تعیین میکنم ، عمل کنم. در واقع توی این قانون ، باید برای جدا شدن از افسردگی ، حتی زورکی مطالعه داشته باشم .

🏞️ روتین مسواک طبق چیزی که توی جان سخت تعیین کردم .

🍷 یادگیری شنا و استخر رفتن ، بعد از امتحانات انجام میشه .

🧊 یادگیری تنیس ، توی اولویت های ورزشیمه . هیچ ورزشیو مثل اون دوست ندارم تجربه کنم .

🌞 یادگیری برنامه نویسی و چک کردن حوزه های کاری برنامه نویسی به صورت جزئی و کار کردن در خانه . البته شاید بشه بیرون هم کار کرد . امیدوارم بشه بیرون هم کار کرد بعد از حرفه ای شدن . برنامه نویسی رو همین تابستون شروع میکنم . اونم به صورت جدی .

🏝️ قسمتی از مطالعه که بالاتر درموردش گفتم ، درمورد زبان انگلیسی خواهد بود که بعد از حرفه ای شدن ، میتونم ترجمه هم بکنم . البته تقریبا فقد مقاله و کتاب های روانشناسیو البته اگر خیلی حرفه ای بشم میرم سمت کتاب .

🏖️ برای ترجمه ، باید دوره های ترجمه رو هم بگذرونم . کتاب هاش شاید توی بازار باشه . باید بگردم و انتخاب کنم از الان که بعدن که دورم شلوغ شد ، گیج نزنم .

🌈خوشتیپ بودن ، به آدم اعتماد به نفس میده . این حقیقت محضه . منم از یه سری تیپ ها خوشم میاد و باید با پول درآوردن ، همه مدل تیپی که می‌خوام رو بزنم و از شر پول پدر و مادر خلاص شم . البته من سلیقم خوبه توی انتخاب لباس 🙂😊. خوب لباس بپوشی و خوب عطر بزنی ، به قول یه نفر ، سارا که میاد هیچی ، دوستاشم میاره ! البته منم فقد باهاشون مهربون خواهم بود ، و جایگزین نون خامه ای ، شاید نشه پیدا کرد .

🐠 پولامو سعی میکنم خرج نکنم و نگه دارم و وقتی پیشرفت خوبی توی کارم داشتم و احساس شادی میکردم از خودم ، برم پیتزا خانواده بگیرم 😅. پیتزا پپرونی خانواده 😋. کلشم با سس تند . خودش تند ، سسشم تند . ❤️❤️❤️❤️💙💙💙💙🤍🤍🤍🤍

🦚 باید به زور هم که شده ، یعنی با بی رغبتی تمام ، خودم تنهایی برم بگردم . یعنی برم مکان های دیدنی اینجا ، کتاب فروشی ها ، رصد خانه ها . جاهایی که محیط آزمایشگاهی داره هم خیلی دوست دارم ببینم مثل پژوهشگاه رویان . نمی‌دونم کجاست ولی میرم اونجا و میبینم که توش چیکار میکنن . با فامیلا اگر میخواستن برن سینما هم میتونم برم . تنهایی احساس غربت و بدبختی میکنم ، بنابراین تنهایی نمیرم سینما و کنسرت و اینجور جاها . کنسرتم خوشم نمیاد برم 😝 ولی بقیه گزینه هارو شاید با فامیل رفتم .

این پست بعدن کامل میشه . دقیقن توی همین پست و نه پست تکمیلی .

Mr.M

چهارشنبه بیست و هفتم اردیبهشت ۱۴۰۲ 22:2

از سه شنبه ساعت حدود سه و نیم تا چهارشنبه نزدیکای ظهر ، حالم بد حساب میشد و بعدش رو میشد خوب حساب کرد . از لحاظ این که چقدر حالم خیلی بد محسوب میشد ، باید بگم که از سه شنبه ساعت سه و نیم تا حدود ساعت ۵_۶ صبح چهارشنبه ، بد محسوب میشد ولی به طرز شگفت انگیزی تا حدود ساعت ۱۲ ظهر ، حالم خیلی بهتر شد و شاید دو برابر بهتر شد . بعد از اون هم ، به مرور بهتر و بهتر شدم و تونستم غذا و آب بخورم و حالت تهوع ناچیزی بگیرم . البته الان هم اشتهام کوره و خیلی غذا نمیخورم ، ولی اصلن به هیچ وجه شبیه دیروز نیست . دیروز فکر میکردم که شاید تا یک هفته حالم بد بمونه ولی خداروشکر اونجوری نموند . خداروشکر ❤️❤️

راستی بچه ها ! چند تا ایموجی جدید اومده توی کیبورد گوگل . قاطی ایموجی قلب ها ، چند تا قلب جدید اومده که انگار برجسته هستن و برق میزنن. خیلی باحالن . ولی توی بلاگفا نمیان متاسفانه 🤦. ای کاش این بلاگفای ک.. گشاد ، یکم بروز تر عمل کنه و هماهنگ شه باهاشون .

امشب میتونم بخونم ولی خیلی انرژی جسمانیم کمه . سه شنبه ، کل روز خواب بودم از بی انرژی ای ! صبح تا شب چیزی نخوردم و چیزایی که شب قبلش خورده بودم ، توی بدنم نبودن بخاطر «اسهال_استفراغ» . بین حادثه های رو مخ زندگیم ، این اتفاق ، جزو پنج اتفاق بد زندگیم بود . دوتای اولی فکر کنم مربوط به نخوردن دارو های روانپزشکی توی دوتا از دوره های خستگی زندگیم بوده باشن و رتبه سوم ، مربوط به حالت تهوع و بالا آوردن های حدود پنج شیش سال پیش باشه . اون موقع واقن هیچی نبود که بالا نیاورده باشم . ینی فقد بگم که H2O خالص بالا میاوردم چون هیچی توی وجودم نبود 🤦. واقن ترکیدم توی اون دوره کوتاه ولی سخت . رتبه چهارم هم نمی‌دونم ولی شاید همین بوده باشه . شاید ! ولی خب این سختی هارو با دوره های بلند مدت حساب نکردم ، وگرنه خیلی از دوره های بلند مدت ، بدتر از دوره های کوتاه مدت بودن .

و در آخر بگم که دلم برای نون خامه ای ، یه ذره شده و هنوز دلم میخواد ببینمش . نمی‌دونم بخاطر این کارم ، دیوونه محسوب میشم یا نه ، ولی واقن هنوز دلم میخواد ببینمش و امیدوارم به این موضوع . ای کاش ببینمش . 😔 نون خامه ای جونم ؟ وروجک من ، دوستت دارم . ولی اگر از نزدیک نبینمت ، دوست داشتن جفتمون به درد نمیخوره و فقد هدر میریم . ای کاش از نزدیک میدیدمت و یا ببینمت از نزدیک :( .

قلبا دوستت دارم . نمی‌دونم الان ازون دوست پسرای پولدار خوشگل داری یا نه ، ولی اگرم داری ، فدای سرت ، هرچند پر از ناراحتی میشم . 😢 ای کاش یه کاری میکردی ببینمت پرنسس جان . 🤍

Mr.M

سه شنبه بیست و ششم اردیبهشت ۱۴۰۲ 21:36

دیشب حالم خیلی بد شد . حالت تهوع گرفتم وقتی خونه مامانبزرگم خوابیده بودم . سریع دویدم که برم توی دستشویی حیاطشون که اگه طوری شد ، جایی کثیف نشه .وقتی بلند شدم ، حالت تهوعم چند برابر شد و داشتم رسماً بالا میاوردم. وسط حیاط ، نمیشد دیگه ادامه داد و زانو زدم رو زمین و ادامشو نگم !

بعدش بلاخره تونستم برسم به دستشوییشون و همون اتفاقا افتاد ، با این تفاوت که بیرون روی هم گرفتم و خیلی خیلی خیلی انرژیم نابود شد . واقن داشتم میمردم 😢. خلاصه جنازم رسید به خونمون و اون لحظه ، ساعت حدود سه و نیم نصفه شب بود . رفتم حموم و همه این ها ، شاید تا صبح و قبل رفتن به دکتر ، پنج بار تکرار شد . از صبح ، صبحانه و ناهار. نخوردم و آب هم وقتی می‌خورم ، حالت تهوع میگیرم . یه سرم و دوتا آمپول هم زدم و دوتا قرص هم داد دکتره . ظاهراً بخاطر زردآلو و گوجه سبز بود . بعد از کارای آمپول و سرم و خوردن اون دوتا قرص ، حالم بهتر شد . ولی هنوز که هنوزه ،هیچی نمیتونم بخورم و شام هم نخوردم بجز یه سوپی که توش همه چی حل شده بود و اونم در حد چند قاشق . خیلی امروز خوابیدم ولی خوب نشدم . وقتی راه میرم ، حالت تهوع میگیرم . وقتی آب میخورم ، حالت تهوع میگیرم یکم . ولی به زور خودمو نگه داشتم .

چشمتون روز بد نبینه . خیلی خستم . خیلی سرم گیج می‌ره و یکمم استخون درد دارم و دارم میمیرم .

چیزیم نخوندم بخاطر حالم . امیدوارم حداقل تا فردا خوب شم 😭.

Mr.M

دوشنبه بیست و پنجم اردیبهشت ۱۴۰۲ 1:39

دوستت دارم ،

ای که بی تو ، چون مرده ای باشم بی احساس ، و اگر احساسی از من سر زند ، حس مرده ای است متحرک !

ای که با تو ، همه چیز دارم ، چون تو مظهر هر چیز خوبی هستی .

دوستت دارم ،

ای کسی که در روحم ، عشق و مهربانی ظاهر کردی ، در حالیکه حتی جسمم در بین انسان ها ، پنهان بود . ای کسی که وقتی کسی من را نمی‌دید ، تو مظهر بینایی بودی و خوبی هایم را ، چه کوچک و چه بزرگ ، می‌دیدی و چیزی از تو پنهان نمی ماند .

آنقدر دلم برایت تنگ شده است که کسی روی گشاده و سرحال از من نمی‌بیند . انقدر دلم برایت تنگ شده است که حتی نمیخواهم از خود دفاع کنم . زندگی چه بی ارزش است بی تو !

بعضی وقت ها آنقدر دلتنگت هستم که بالش در بغل میگیرم که شاید بتوانم تو را احساس کنم ، ولی دریغا که نه تو را حس میکنم و نه حالم بهتر میشود . حتی فرد خشک و بی احساسی مثل من ، اشک هایش روانه می‌شود که چقدر دور است از مظهر خوبی ها ! و چقدر بی تو ، نیازمند است .

به راستی که بی تو ، زندگی را تنها در زنده بودن میتوان یافت .

ای کاش در میان دوری کردن هایت ، حداقل کمی دست یافتنی بودی 🥲. این همه که دل ما شکست و غصه دوریت را خوردیم ؛ حداقل کمی هم تو به من نزدیک می‌شدی . شاید ضرر نمی‌کردی :) . تو بهتر از هرکسی به بی آزار بودنم آگاه بودی . نمیدانم چرا در دیدن من ، کمی (فقط کمی 🥲😢) کوتاهی کردی .

ای کاش دست یافتنی هم بودی ، رز سفید من .

رز سفید ، تقدیم به تو . ای کسی که هیچ وقت در در کنارم نبوده ای . 🤍🌸

کپی فقد با ذکر منبع :)

Tags :

#دلنوشته با متن رسمی

Mr.M

یکشنبه بیست و چهارم اردیبهشت ۱۴۰۲ 16:55

رفتم دانشگاه . رفتیم با آرمین توی پارک کنار دانشگاه ناهار بخوریم . وقتی داشتیم بر میگشتیم دانشگاه ، توی راه و بقل دانشگاه ، دیدیم بقیه بچه های کلاس ، بیرونن. یکیشون که انگار میخواد پسر بشه و شاید ترنسه ، بهم گفت الکی نرو سر کلاس .استاد اندیشه اسلامی که گفت مریضه و نمیاد . ریاضیم کنسله ! گفتم کنسل شده یا کنسل کردین ؟ خندید گفت کنسل کردیم کسی سر کلاس نمیره . من گفتم بذار از بقیم بپرسم ببینم بقیه چیکار میکنن. یه وقت نرن سر کلاس . پرسیدم از گروه بچه ها که کنار همم بودن . گفتن نرو سر کلاس . کسی نمیره و در نتیجه کلاس کنسل میشه ! گفتم نماینده کجاست ؟ بذار از اونم بپرسم . به شما اعتماد ندارم . 😂 رفتم توی راهرو دانشگاه . دیدم نماینده و یکی از بچه ها که اونم مثل من سه ترم پشت سر هم افتاده ، کنار هم بودن و دارن با استاد حرف میزنن که چون اندیشه اسلامی نداریم ، بچه ها گفتن کلاسو اگه میشه کنسل کنیم و حتی اکثرا رفتن و نیستن که بیان کلاس . استادش گفت بریم آموزش ، اگر گذاشتن ، تعطیل میکنیم . البته مکالمه بیشتر از این بود ولی من خلاصش کردم . رفت آموزش و منم رفتم که یه چیزی از آموزش بپرسم . دیدم مسئولای آموزش دارن میگن که به هیچ وجه نمیشه تعطیل کرد چون در آینده تعطیلی داریم و تعطیلی ها زیاد میشن و عقب میفتیم . از هرکس نیومده ، دو نمره مستمر کم کنید یا غیبت بزنید یا راشون ندین سر کلاس ! استادمون پشماش ریخت و کلاسو برگزار کرد ولی اولش فقد سه نفر بودیم و بعدش یه نفر دیگه هم اضافه شد . بقیه بچه ها پیچوندن و انگار رفتن کافه . ولی اون دختره که اضافه شد ، نرفت باهاشون و جدا شد و اومد سر کلاس و خالی بست که کاری پیش اومده بود براش و فکر نمی‌کرد برسه سر کلاس ولی به صورت اتفاقی ، تونست بیاد سر کلاس و کارش زودتر تموم شده .

خلاصه چهار نفر به حرفاش گوش می‌دادیم و اونم نامردی نکرد و صدای کلاسو ضبط کرد و در واقع ، از صفحه فیلم گرفت و فایلشو فرستاد توی فلش یکی از بچه ها . اونم توی گروه خواهد فرستاد . به هر حال ، بچه ها بجز ما غیبت خوردن و سوال هم نتونستن بپرسن و جزوه هم باید توی خونه بنویسن و عقب موندن .

الان توی راه برگشت به خونه هستم .

🌺🌸🌺🌸🌺

من به خودم دروغ نمیگم . واقن خسته هستم .هم جسمم خستس و هم روحم . ولی قدرت مقابله با سختی رو یکم پیدا کردم . این موضوع رو پذیرفتم که باید مقاومت کرد و توی لاک دفاعی فرو رفت و تسلیم نشد و بعد از تجهیز شدن به لوازم ، حتی حمله کرد به مشکلات و شکستشون داد .

بچه ها ، نمی‌دونم این متن رو میخونید یا نه . نمی‌دونم که ازم بدتون میاد _مثل اطرافیانم _ یا اینکه آیا دنبالم میکنید یا نه ، ولی دور از تعصبات و عقاید پیش پا افتاده و به دور از تفکر ، به حرفم توجه کنید :

ببینید ! اکثر بلاگفایی ها یا کنکوری هستن یا سال دبیرستانشونه . من خودم بیشتر فعالیتم توی دوره دبیرستان بود که وبمو پاک کردم . وبلاگ های دیگه ای هم داشتم که توی اکثرشون ، درمورد مشکلات و بدخیتیام می‌نوشتم . از این مینوشتم که حتی یک نفر هم نیست کمکم کنه و خانواده اگر هنر کنن ، فقد بعضی از هزینه هارو کمک کنن که حلشون کنم . و اون هزینه ها فقد بعضی ها درمورد لباس و شلوار و پول رفتن به دانشگاه و ایناس اکثرا که این که چقدر بدن هم ، اصلن قابل تغییر نیست و منم برام مهم نیست واقعیتش . ولی مشکل اینه که کمک نمیکنن توی موارد دیگه و حتی تحقیر هم میکنن و سعی میکنن عقده های درونیشون رو روی من خالی کنن.عقده هاشون ، حماقت هاشون ، خرافه هاشون ، ساده لوحی هاشون و ....

همه این موارد رو سعی میکنن روی من خالی کنن و پشتم واقن خالیه ، مگر با چیزایی که روی من خالی میکنن که اونهام اکثرن باعث افسردگی و ناراحتی و کلافگی و تنهایی میشن و کم پیش میاد که خنثی باشن یا کمک کنن .

👇👇👇

با این حال ، با تنهایی هم میشه نتیجه گرفت و موفقیت های بزرگ بدست آورد ✅ .

با تنهایی هم میشه خوشحال بود . میتونیم مشغول تلاش برای رسیدن به هدف هامون باشیم و در این صورت ، حتی اگر دورمون پر آدم هم باشه و همه بخوان به ما بچسبن و حتی ارتباط صمیمی داشته باشن ، باز هم ما بخاطر هدف هامون ، به اونا نزدیک نمیشیم و یا خیلی نزدیک نمیشیم ! میدونید چرا توی تنهایی تلاش نمی‌کنیم با اینکه وقتی تلاش میکنیم، باید تنها باشیم که نتیجه بگیریم و وقتی که تنها نیستیم ، با کمال میل ، میریم تنها میشیم و تلاش می‌کنیم ؟

چون که وقتی دورمون پر آدم هاییه که می‌خوان به ما نزدیک بشن و جویای حالمون بشن ، دلمون به اونا گرمه و خوشحالیم که اونارو داریم و یا مثلن خوشحالیم که اگر به مشکلی بخوریم ، کسایی هستن که به دادمون برسن ، هرچند اگر هم توی اون شرایط ، به مشکل بخوریم ، ممکنه حتی ازشون کمک نگیریم ! ببینید ، وقتی کلن تنها هستیم ، فک میکنیم که کافی نیستیم برای حل مشکلات . برای همین سعی میکنیم به اطرافیانی که حتی ممکنه سمی باشن ، نزدیک بشیم در حالیکه وقتی نزدیک میشیم ، هم مسموم میشیم و هم افسرده باقی میمونیم . درست مثل قبل ولی حتی یکم بدتر ! من به شخصه ، متوجه شدم که تنهایی هم میشه موفق شد و حتی در هر ثانیه ای ، موفق بود . موفقیت یعنی تلاش برای رسیدن به هدف در حالیکه انگیزه نسبی هم داریم . ینی نسبتا انگیزه داریم که حرکت کنیم با این که خیلی بی حالیم ! موفقیت یعنی تلاشی که با انگیزه همراه باشه ، حتی اگر انگیزه ای که داریم کم باشه ، و برای رسیدن به هدف ، برنامه داشته باشیم و نتیجه بگیریم حتی اگه شده ، کوچیک ترین نتیجه !

پس شد چهار تا :

موفقیت = ۱_تلاش (یا خیلی کم ولی با امیدواری به افزایش ، یا زیاد) ۲_انگیزه (خیلی کم یا زیاد) ۳_ با برنامه جلو رفتن و احمقانه تلاش نکردن ۴_رسیدن به موفقیت نهایی یا موفقیت های کوچیک تر در مسیر

موفقیت ، همیشه موفقیت نهایی نیست ! همین که یک قدم رو به جلو حرکت میکنیم ، یکی از ملاک های موفقیت بودنه ! همین که میتونیم هر روز یک ساعت بجز کار های عادی ، مطالعه دانشگاهی از جزوه های اساتید ، یا مطالعه تکمیلی از کتاب های آموزشی یا مطالعه رشد فردی با خوندن رمان ها و کتاب های روانشناسی و ... داشته باشیم ، ینی موفق هستیم . حتی اگر ساعت مطالعه بیشتر هم نشه ، باز هم موفقیم چون مجموع مطالعمون از دیروزش بیشتر شده ! اصلن اگر موفقیت رو بخوام توی یک کلمه توصیف کنم ، میتونم بگم :

تلاش برای دگرگونی و رشد

البته بیشتر از یک کلمه شد ولی حداقل حالت تیتروار داشت !

نمی‌دونم که اعتقاد دارید یا نه ، ولی اعتقاد نداشتن به خدا و کارهای خدا ، لزوما باعث این نباید بشه که باور نکنید که تلاش کردن ، بی نتیجه هست و قابل گسترش و بزرگ شدن نیست ! اینو همه روانشناس ها میدونن که میشه رشد کرد . حتی در بدترین شرایط زندگی . حتی با تلاش هایی که صرفا بی ثمر دیده میشن . میشه بزرگ شد و بزرگ موند :) . میشه توی هر ثانیه موفق بود حتی حذف یک فکر منفی خیلی کوچولو ! حتی با مسواک زدن و غذای کافی خوردن و ورزش کردن های خیلی کوتاه .

اگر ناامید هستید ، عیبی نداره :) یه کاری کنید که خرد خرد ، به مرحله ای برسید که ناامید نمونید و فراموش نکنید که هر قدم از پیشرفت و یا مسیر ، یعنی موفقیت .

Mr.M

یکشنبه بیست و چهارم اردیبهشت ۱۴۰۲ 10:24

دیروز همه کارهایی که گفته بودم رو انجام دادم . فقد صبح دیروز بر خلاف شبش ، مسواک نزدم ولی امروز صبح زدم . یه حس روحیه جنگنده توی بدنم ایجاد شده . سعی میکنم که برام مهم نباشه که چقدر توی راهم . این که چقدر سختی میکشم و چقدر بار اتفاقات منفی گذشته رو به دوش میکشم . سعی میکنم تحمل کنم اون همه شکست رو . حتی شاید دوباره شکست بخورم و ناامید بشم ، ولی مطمئنا این دفعه زودتر از دفعات قبل ، بلند میشم و ادامه میدم . چون پولادین شدم ☺️. افسردگیم کم شده و درضمن وسواس فکریمم همینطور . شخصیت وسواسیمم بهتر شده و بخاطر کمتر سرزنش کردن خودم بخاطر «خوب نبودن به اندازه کافی» ، کلافگیم کمتر شده و انگار که با شرایط فعلی ، بیشتر سازگار شدم . انگار دیگه وقتی اشتباه میکنم ، خیلی خودمو اذیت نمیکنم و پیش خودم میگم که :

تو اولین اشتباهت نبوده و گذشته نشون داده که وقتی اشتباه می‌کنی ، دنیات به آخر نمی‌رسه و اتفاق خیلی بدی نمیفته. پس میتونی بازم مثل قبل ، یعنی مثل قسمت هایی از گذشته که حالت خوب بوده ، خوب باشی .

نمی‌دونم امروز چه فشاری بهم میاد چون نه و ده دقیقه تقریبا زدم بیرون و احتمالا تا نزدیکای هشت شب ، نرسم خونه و خیلی خسته بشم . دوتا کلاس داریم و روز خسته کننده ای دارم . ریاضی ۲ داریم با اندیشه ۲ .

۲۷ ام خرداد ، امتحان ریاضی ۲ داریم .

۳۱ ام خرداد ، امتحان اندیشه ۲ داریم .

۳ ام تیر ، امتحان بهداشت پرتو ها .

۱۲ تیر ، امتحان اقتصاد مهندسی و مکانیک سیالات . جفتشون توی ساعت هشت و نیم برگزار میشن و من باید توی حدود یک ساعت ، دوتا امتحان بدم . ولی خب اگه بخونم ، مشکلی پیش نمیاد و میتونم جفتشونو خوب بشم .

۱۳ تیر امتحان تاریخ تحلیلی صدر اسلام .

قرار بر این شد که تا ۳۱ ام اردیبهشت ، هر روز یک ساعت بخونم .

ماه بعد ، هم یک ساعت به خوندن اضافه میشه (در هر روز ) و هم یک روز در هفته ورزش انجام میشه . ورزش ها ، حالت بدن سازی دارن و پیاده روی و دویدن سرعتی نیستن . هرچند همونام برای قوی کردن پا هستن ولی تمرکز روی بازو ها و شکم خواهد بود .

توی جان سخت حالا میگم کاملشو .

Mr.M

یکشنبه بیست و چهارم اردیبهشت ۱۴۰۲ 2:1

دلم تنگ شده برای نون خامه ای . دلم میخواد ببینمش . نمی‌دونم الان چیکار می‌کنه .نمی‌دونم دوست پسر داره یا قرار نامزدی و ازدواج داره با کسی در آینده یا نه . خیلی خوب بود . هنوز که هنوزه خیالبافی هاشو میکنم . ای کاش آشنا نمی‌شدم باهاش وقتی قراره نبینمش . 😢

دوستت دارم . مهم نیست که نیستی . مهم اینه که مهرت به دلم همیشه خواهد موند و از این موضوع لازم نیست ناراحت باشی. چون کار بدی نکردی که ناراحت باشی :) .

بوس به لبات 😘🥺

Mr.M

پنجشنبه بیست و یکم اردیبهشت ۱۴۰۲ 16:48

بچه ها ، یه خبر نسبتا خوب . البته برای من خیلی خبر خوب و آرامش بخشیه و اون اینه که دیروز تونستم شروع کنم .

۱_یک ساعت ریاضی خوندم .

​​​​​​۲_با آبلیمو و نمک (طبق نوشته های یه سایت دندون پزشکی ) ، مسواک زدم .

۳_بعدش با خمیر دندون معمولی ، مسواک زدم .

👈البته آبلیمو و نمک رو بیشتر از دوبار در هفته نوشته بود استفاده نکنین برای مسواک زدن و سفید کردن دندون ها . منم همین کارو میکنم . احتمالا ، چهار شنبه ها و یکشنبه ها مثلن این کارو بکنم .

امروز ریاضی نخوندم فلن . الآنم میخوایم بریم خونه خاله بزرگم . تولد دختر دختر خالمه . البته خودش پیش ما نیست و ازم نزدیک ده سال کوچیک تره فک کنم . الان خارجه . دختر سازش پذیریه و خیلی دوست داشتنیه . البته فقد آشنامونه . بچه بود ، پیشمون بود و بین فامیل بود و میدیدیمش . آخرین باری که با پسر خاله کوچیکم که همسن اونه بازی میکردیم ، با پشتی مبل خونه خالم بود . اونا میومدن منو باهاش خفه کنن 🥲😄. اگه خالم اونجا بود ، اونم یه دور هممونو خفه میکرد . چون مبلشون برای چند دقیقه کاملا از ریخت افتاد . نزدیک سه سال یا شاید چهار ساله که ندیدیمش از نزدیک .

بگذریم .

امروز یک ساعت ریاضی رو باید بخونم . چون تولدش احتمالا نزدیکای شبه ، وقت هست که بخونم . الان حموم بودم و وقتی میرم حموم ، بخاطر آب گرم ، خیلی خسته میشم . برا همین احتمالا توی راه هم نخونم و وقتی رسیدیم ، یه چیزی بخورم و بعدش بخونم .

Mr.M

چهارشنبه بیستم اردیبهشت ۱۴۰۲ 23:0

سلام ،

فقد میخواستم بگم که از امروز دوباره میخونم . امشب یک ساعت ریاضی . فردا هم همینطور . این یک ساعت خوندن ها ، تا ۳۱ ام ادامه داره . برای ماه بعد ، برنامه خواهم ریخت . نمی‌دونم دانشگاه تا کی ادامه داره . برای همین ، ترجیحا جلوجلو حرف نمیزنم و نقشه نمیریزم .

درضمن هرشب و هر صبح مسواک خواهم زد . و کم نمیذارم .

مسواک با ترکیب آبلیمو و نمک هم انجام خواهد شد . البته دوبار در هفته . بعد از مسواک اولیه ، انجام خواهد شد :)

۸. نمک و آب لیمو

مواد مورد نیاز:

۱ قاشق چای خوری نمک دریا

۲ قاشق چای خوری آبلیمو

روش استفاده:

آب لیمو و نمک را مخلوط کنید.از این مخلوط به عنوان یک خمیر دندان استفاده کنید.به طور معمول مسواک بزنید.این کار را دو بار در هفته انجام دهید.

آب لیمو به دلیلی اسیدی بودن، لکه های زرد دندان را از بین میبرد و نمک به عنوان یک لایه ای ملایم عمل می کند و این لکه را که روی دندان ساخته شده اند پاک می کند.

☂️☂️

پوست دست کنده نخواهد شد . دوباره شروع میکنم . این دفعه برای خودم نه برای دیدن فرشته کوچولو .

خودارضایی دوباره قطع خواهد شد . از امروز ثبت میشه .

☂️☂️

فلن فقد همینا .

Mr.M

سه شنبه نوزدهم اردیبهشت ۱۴۰۲ 21:52

وقتی ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﺩﻋﺎﻫﺎﻳﻢ ﺩﻳﺪﻡ، "ﺗﺮﺱ " ﺑﺮﺍﻳﻢ ﻣﻌﻨﺎﻳﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺟﺎﻳﺶ ﺭﺍ " ﺍﻳﻤﺎﻥ " ﭘﺮ ﻛﺮﺩ.

وعده‌ی ﺧﺪﺍ ﺍﻳﻦ ﺍﺳﺖ: ﺩﺳﺘﺎﻧﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻩ، ﺗﺎ ﻓﺘﺢ کنی ﺩﻧﻴﺎ ﺭﺍ ﻭ ﻣﻤﻜﻦ کنی، ناممکن‌ها ﺭﺍ ﻭ ﺑﺪﺳﺖ ﺑﻴﺎﻭﺭی دﺳﺖ نیافتنی‌ها ﺭﺍ،

ﭘﺲ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺑﺴﭙﺎﺭ...

☂️

ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ

ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﻫﻤﺮﺍﻫﻢ ﺑﻮﺩﻩ

ﻫﻤﻪ ﺟﺎ...

ﯾﮑﺒﺎﺭ ﻧﮕﻔﺖ ﺣﺎﺿﺮ ﻧﯿﺴﺘﻢ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﯿﺎﯾﻢ

ﺁﻣﺪ ﻭ ﻫﯿﭻ ﻧﮕﻔﺖ

ﺣﺮﻑ ﻧﺰﺩ

ﮔﻔﺘﻢ ﻭ ﺍﻭ ﺷﻨﯿﺪ.

ﺭﻧﺠﺶ ﺩﺍﺩﻡ ﻭ ﺗﺤﻤﻞ ﮐﺮﺩ

ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﺳﺨﺖ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ

☂️

می‌توان زیبا زیست…

نه چنان سخت که از عاطفه دلگیر شویم،

نه چنان بی مفهوم که بمانیم میان بد و خوب!

لحظه‌ها می‌گذرند

گرم باشیم پر از فکر و امید…

عشق باشیم و سراسر خورشید…

☂️

Mr.M

سه شنبه نوزدهم اردیبهشت ۱۴۰۲ 13:33

امروز ۱۹ اردیبهشته . دیروز تولدم بود . ظهرش تازه یادم افتاد . موقع برنامه ریزی برای شروع دوباره . دقیقا سر کلاس موقع تدریس استاد . به کسی نگفتم که تولدمه . به دوستای دانشگاه نگفتم چون ذاتا برا کسی مهم نیست 😄. فقد یه پست اینستاگرام گذاشتم و توش داستان اون روز رو که چطور فهمیدم تولدمه رو گفتم و تبریک تولد نون خامه ای رو به صورت رمزی گفتم . هرچند اون نمی‌بینه . چون آنفالو شده و از لیست فالوور هامم برداشته شده . ولی خب دوستش دارم و راه فراری نیست .حتی اگه راه فراری بود ، فرار نمی‌کردم .

من ۱۸ ام تولدمه . نون خامه ای ۲۰ ام . کلن اردیبهشتی ها ، بجز خودم ، خیلی گل هستن . خیلی دوستشون دارم . البته مثال نقض هم دیده میشه که خیلی کم هستن .

خیلی دوستت دارم نون خامه ای . خیلیییییی . ولی باهات صحبت نمی‌کنم چون خدافظی کردم و نباید حتی یک کلمه هم بگم . منطق هم همینو میگه . به هم نمیرسیدیم پس حرف نمیزنم و وقت هیچ کدوممون رو نمی‌گیرم .

راستی دیروز دختر خالم (که سنش نزدیک منه و یه برادر داره ) ، تولدمو تبریک گفته بود . درست زمانی اون دوتا استوری تبریک رو گذاشت ، که سه نصفه شب بود . تاریخ ۱۸ ام ، سه نصفه شب . و خیلی جالب بود که اولین نفر بود برای تبریک . نمی‌دونم کدوم رفتارشون ببینم . زبون درازی های بعضی اوقاتش رو ، یا این رفتارهای خوبش رو . مامانم نمیدونست تولدمه . دیروز بعد از ظهر ، دختر خالم زنگ زده بود خونمون که تبریک تلفنی هم بگه . مامانم تلفن رو برداشت . تازه فهمید تولدمه و یادش اومد که تبریک باید گفت . خیلی نابغس. دست خودش نیست . منم برام مهم نبود که چیزی میگه یا نه . اصلن نمی‌خواستم به روم بیاره . ولی به روم آورد و البته خبر دیگه ای نشد 😁. بابامم با مامانم دعوا کرده بودن چند روز پیش ، و هنوز باهم حرف نمیزنن. برا همین ، مامانم به بابام چیزی نگفت و اون هنوز هم نمیدونه که دیروز تولدم بوده 🤣. دوتا از خاله هامم تولدمو تبریک گفتن . خاله ای که بچش مکانیک خودرو میخونه و خاله ای که بچه نداره (خاله کوچیکم که قبلن ازش بدم نمیومد) .

البته هیچ کدوم از خاله هام ، خودشون یادشون نبود . خاله ام که پسرش که مکانیک خودرو میخونه ، احتمالا از پسر خالم شنیده یا به واسطه اون. اونم بخاطر قرارمون که هرکی توی ماه تولدش باید ناهار بده توی لابراتوار ، یادش بود وگرنه یادش نمیموند 😁.

بگذریم . ولش کن.

ولی خوشحالم که فردا تولد نون خامه ایه. ای کاش قابلیت دیده شدن داشت :) .

Mr.M

یکشنبه هفدهم اردیبهشت ۱۴۰۲ 23:4

سلام عزیزانم ❤️

این چند وقت اینجا نبودم . حوصله نداشتم که باشم . دوستای مجازیم خیلی کم شدن . قبلن اسمارو میخواستم بنویسم توی یه پست رمز دار که آدمارو از هم قاطی نکنم ، ولی جدیدن حتی کسی نیست که صحبت کنیم و حتی اگر کسی بود ، بازم خیلی صحبت نمی‌کردم . مثلن پویا و هیپاتیا( اسم مستعار) و فرشته هستن ولی دلم میخواد آدمارو از نزدیک ببینم . دلم میخواد آدمایی رو ببینم که به شخصیتم نزدیک باشن و در ضمن ازم بدشون نیاد و کسل کننده تلقی نشم براشون . چه وضع اسفناکیه خدایی 😅. دوباره یاد حرف صادق هدایت افتادم که می‌گفت : شبی نمی‌دانستم برای کدامین ناراحتی هایم گریه کنم . کلی خندیدم !

الان همون‌جوریم دقیقا . سر شدم خدایی :) . توی دانشگاه فک کنم دیگه کمتر فکر کنن که گ.ی هستم .آخه برای من و یه پسر دیگه حرف درآوردن که باهم رابطه دارن ! تقصیر اون پسره بود که رفتار های عجیب داشت و یهو دستمو می‌گرفت ! خب آخه مرد حسابی چیکار به دستم داری ؟ نمیتونی این که دوسم داری رو یه جور دیگه نشون بدی که فک نکنن همجنسگراییم ؟ به هر حال ، یکم باهام دوست تر شدن ! امروز اون دوستی که باهام حرف نمی‌زد و منم واکنش نشون دادم و باهاش حرف نزدم رو دیدم ! آیدا خانم رو میگم . انگار دوست پسر داره جدیدا . توی پارک با یه نفر دیدمش . اون دوستمم دید و پرسید که این دوست پسر گرفته ؟ گفتم نمی‌دونم والا ! من که باهاش مواجه هم نمیشم که بخوام سلام بدم .

متن بالا حدود ساعت شیش و نیم عصر نوشته شده 👆.

این متن ساعت ده و ده دقیقه شب شروع به نوشتن شده 👇.

بین دو تیکه از متن فاصله افتادش بخاطر این اینکه سوار اتوبوسی شدم که شلوغ بود و درضمن توی ایستگاه داشتم کرانچی فلفلی می‌خوردم . وقتی رسیدم خونه ، سرم درد میکرد . چشم درد و سر درد . داروی شب رو خوردم که دوتا فلووکسامین بود . نمی‌دونم شاید سردردم بهتر شد . شاید وقتی شام رو خوردم حالم بهتر شد . نمی‌دونم ! ولی بازم سرم درد میکرد و حالم بد بود . افسردگی هم امروز زیاد شده بود . جلوی دوستای دانشگاه ، معمولی بودم . حداقل افسرده نبودم جلوشون . وقتی داشتم برمیگشتم ، توی مترو ، سه تا از دخترای دانشگاه رو دیدم که دارن آبمیوه (ازین کارخونه ای ها ) میخورن و انگار وقتی منو دیدن ، یکم رفتن کنار که برخوردی باهاشون نداشته باشم . دمشون گرم . بگذریم .... به هر حال من نمیتونستم بی ادبی کنم چون وقتی نگاشون نکنم ، فک میکنن بیشعورم در حالیکه خودشون نمی‌خواستن نگام کنن و من صرفا میخواستم کمکشون کنم . شت! چه روزایی :( . خلاصه نگاشون کردم حین راه رفتن و یه جوری که انگار اون موقع یهویی دیدمشون ، یه تعجب شخمی ساختگی کردم و رفتم سمتشون . خلاصه بعدش کم کم رفتیم سوار مترو شدیم و کم کم جدا هم شدیم که حال ندارم توضیح بدم . توی کلاسمون انگار یه دختری که بامعرفت باشه و زخم خورده باشه ، دیده میشد ولی خب دختر نیست :) . فک کنم ترنسه . نمی‌دونم چیه ! باید یه روز بپرسم . از سوالم ناراحت نمیشه و شمام نگران ناراحت شدن کسی که حتی نمیدونید چه مدلیه نباشید .ممنون ! امروز که تل زده بودم ، دیدم یکی فامیلیم رو صدا میزنه از ردیف پشتی . برگشتم دیدم اون دخترس . به شوخی فک کنم گفت جیگر شدی چقد عشقم . 🤣 البته جمله بندی رو درست یادم نیست . شاید شدت جمله کمتر بوده باشه . دیدم بقیه دخترا دارن با لبخند نگاه میکنن ، گفتم جان ؟ 😅 نیش یه سریا باز شد :/ . خلاصه یکم شوخی موخی کرد و با حالت خسته و گشاد ، در حالی که لم داده بود ، خودکار پرت کرد رو کلم ! منم خودکارشو گرفتم و گفتم دیگه نمیدم . برا منه از الان ! 🤣 بعدش یکی از خودکارام که داشت تموم میشد رو گذاشتم برای انگشتش گفتم بیا این برا تو ، اون برا من ! 😁 بعدش دیدم لبخندش همون‌جوری خشک شده و با حالت خسته و بیخیال و لبخند ، داره نگا می‌کنه . گفتم ناراحت شدی ؟ گفت الان چرا باید ناراحت بشم ؟ گفتم چون خودکارتو کش رفتم ، یه خودکار ته مونده دادم دستت ! 😅 گفت نه . چرا باید برا یه خودکار ناراحت باشم ؟ برا خودت :/ . دیدم تاثیر نداشته و ناراحت نشده ، بطری آبش که شبیه دوربین عکاسی بود رو خواستم بردارم . گفت نه این یکی ۲۰۰ تومن براش آب خورده 🤣. چیزای دیگه بردار . 😁 خلاصه مهربونه . هرچند بهم نمیخوریم و روحیش رو خراب میکنم اگه صمیمی شم باهاش ، ولی از دور ، خوبه 😢. چشمم خرد به دستش ، مثل پسر ها یکم مو داشت ولی مشخص بود که هنوز هورمون درمانی نکرده بود و فقد موهای بدنش رو نزده بود که شبیه پسرا بشه . ممکنه بعضی از آدمای بی شخصیت ، بعد از خوندن این پست ، بگن اون مشکل جنسی داره و نباید بهش نزدیک شد ، ولی چرت و پرتای شماها ، به هیچ جای آدمای انسان نیست ! توی کلاس ، تنها کسی که خوبه ، فقد اونه . البته نماینده کلاس هم خوبه . نماینده کلاس یه خانم متولد هفتاد و دو هستش . نماینده کلاس ترم دوم رو میگم وگرنه من خودم ترم چهار محسوب میشم اما بیشتر درس های مهم رو با ترم دومی ها دارم چون افتادم اونارو . خلاصه میخواستم بگم که نماینده ترم دوم ، مهربونه و مذهبیه ولی مهربونه . اینجوری نیست که بخاطر مذهبی بودنش بره تو هزار تا سوراخ سمبه قایم شه که کسی نتونه ببیندش و گناه ایجاد شه ! حتی راحت با همه حرف میزنه و مزخرف نیست ! راحت حرف میزنه ینی این که جدی حرف نمیزنه که سمتش نری ! دیدین بعضی از مذهبی های مزخرف رو ؟ انگار با داعشی رو به رو میشی وقتی قیافشون رو میبینی و اخم هاشون و جدی بودن هاشون رو میبینی و لحن رسمیشون رو می‌شنوی . این اونجوری نیست و قضاوت هم ظاهراً نمیکنه . چون به قیافش نمی‌خورد که فکر کنه که همجنسگرا هستم . اون میدونست که گ.ی نیستم . البته متاهل هست و بچه شیش ساله داره و قبلا یه جوری رفتار میکرد با من که انگار داره با بچش حرف میزنه 🤦🤦. ینی مهربون بودنش طوری بود که انگار بچشم 😁. درحالیکه ازم هشت سال بزرگ تره . سنم رو تونستین بفهمین ؟ 😅 بجز این دو نفر ، کسی خوب نیست با من توی کلاس ترم دومی ها .

راستی پسرا با من خوبن . منظورم پسرای ترم دو و ترم چهار هست . بقیه رو نمی‌دونم ! باید بررسی بیشتری بشن ولی ظاهراً کسی با من بد نیست بین پسرا . حداقل باادب باهام برخورد میکنن و اذیت نمیکنن با رفتار های عجیب بروز دادن . بازم خدا اینارو خیر بده که انسان هستن یا حداقل بلدن ادای انسان هارو در بیارن 🥲.

وقتی رسیدم خونه ، یکم استراحت کردم و با وجود سر درد ، یکم گذروندم تا زمان شام . بعد از شام ، رفتم روی تخت که چشمامو ببندم . صحنه جالبی بود وقتی که میخواستم برم دراز بکشم . یه چشمم به ساعت بود و یه چشمم به تخت . نمیدونستم بخوابم ، نخوابم ، چیکار کنم ؟! یه چشمم هم به پریز برق بود ! ینی خاموشش کنم ؟ اگه خاموشش کنم ، روشن شدنی در کار هست که بخوام درس بخونم ؟ نه .در کار نیست ! پس خاموش نکردم و با چراغ روشن خوابیدم . چشم دردم زیاد بود و سردردم داشتم . حالم گرفته بود از تنهایی . تنهایی . تنهایی . تنهایی .

امشب رو تصمیم گرفتم که ول کنم . فردا ایشالا کاری کنم . ایشالا یک ساعت مکانیک سیالات بخونم . شایدم دو ساعت . نمی‌دونم !

از سردرد و چشم درد ، گریم گرفته بود و حین این حال و احوال ، به زندگیم نگاه میکردم . زندگی ای که میترسم بگم سخته چون یه سریا میان اینجا و دنبال رکورد زدنن تا کمک کردن ! بعضیا هیچ کاربردی ندارن و هیچ مشکل خاصی هم ندارن بجز مشکلات معمولی . بعد میان میگن توی دلت هیچی نیست بجز یه گشادی ساده ! اونی که گشاده ، مال شماست که به مرور گشاد شده و حاصل زندگی گوهر بارتونه !

انرژی ندارم عزیزای دلم . خستم و خجالت میکشم درمورد خستگی هام بگم . شما که نمیدونید چه خبره توی قلبم . داشتم فکر میکردم که ای کاش خدا اگر خوبم نمیکنه ، معدومم کنه . ینی به عدم تبدیل بشم . ینی نیست و نابود شم و حتی روحمم وجود نداشته باشه . آخه چه کمکی کردی به من خداجان ؟ شکنجه شد کمک؟ اونم شکنجه ای که راه فراری از شکنجه نیست ! مثل کسی انداختنش توی عمق پنج متری آب ، بعد میگن که ما می‌خوایم تورو بسازیم ! چطوری دقیقن ؟ جنازشو ؟ کجاشو دقیقن می‌خواین بسازین ؟ مگراینکه قبرشو بسازین .

بعضیاتون شعار ندین با خوندن این مدل متن ها . شعار های خوشگلتون برای خودتون . اگه حس می‌کنید دوست من هستید ، کمک کنید که باری از روی دوشم برداشته بشه . نه این که یه بار صد کیلویی بهم آویزون کنید و بگید تکون بخور و با بار های آویزان حرکت کن تا خوب شی !

از آدمای درک نشده ای که میخوان زنده بمونن و تلاش میکنن برای درمان شدن ، واقن تشکر میکنم و اگر اینجارو دنبال می‌کنید ، بدونین یه نفر شماهارو خیلی دوست داره . هرچند یک طرفه و غم انگیز .

Mr.M

جمعه پانزدهم اردیبهشت ۱۴۰۲ 1:15

سلام بچه ها . اسم مستعارم تصویب شد ! از امروز اسمم توی فضای مجازی ، رستین خواهد بود که دیکته انگلیسیش مثل حروف داخل ایموجی های اینه :

♾️☂️Rastin☂️♾️

علامت های بینهایت ، ینی خوب میشم و خوب بودنم رو به سعی میکنم به سمت بینهایت ببرم ، هرچند که بهش نمیرسم . دقت کنید که نمیگم به بینهایت برسم ، بلکه میگم که به سمت بینهایت حرکت کنم .

این خوب بودن ، جدا از مهربون بودن و سعی در عاقل بودن ، در کارهای قشنگی که دوسشون دارم هم هست .

ینی این کار هارو که هیچ کدومو شروع نکردم ولی کارایی هستن که قبلن هم بهتون گفته بودم که میخوام شروع کنم . به ترتیب انجام میشن . اولیش رو فردا استارت میزنم به لطف خدا . یعنی :

یادگیری حرفه ای زبان انگلیسی و حرفه ای شدن در ترجمه بعضی از متون انگلیسی تخصصی .

البته رفتن به بدن سازی و رفتن به یادگیری تنیس و یادگیری برنامه نویسی و یادگیری حرفه ای چند تا از مهم ترین برنامه های کامپیوتری و یادگیری ساخت موسیقی و یادگیری پیانو و ویولن و یادگیری زبان ژاپنی و حرفه ای شدن توی رشته های بیوتکنولوژی پزشکی و پزشکی بیشتر شاخه نورولوژی هم هستن که از خدا می‌خوام بهشون برسم و تلاش هم میکنم که بهشون برسم .

برای اینکه بهشون برسم ، باید وسواسم خوب شه. باید انعطاف پذیر تر بشم و کمتر به چرندیات فکر کنم . چرندیات ، رویاهای مثبتی که فکر میکنم توی اونها خوب ظاهر میشم نیستن . چرندیات ، شامل حرف های ناراحت کننده دیگران و رفتار های ناراحت کننده دیگران و رفتار های ناراحت کننده خودم که روی خودم تاثیر منفی میذارن هستم . اگر کسی حرف بدی زد یا با من رفتار بدی داشت ، فدای سرم ! من خوشحال میمونم چون خدا بزرگه و قراره به همه آرزو هایی که مشخص شدن برسم . راستی چقدر جالب که یادم رفت پولدار شدن رو توی لیست بیارم 😅. واقعیتش دلم میخواد به درآمد ماهی یک میلیارد هم برسم . دور از دسترس هست ، ولی فلن دور از دسترسه . در ضمن حتی همین الان هم ، دور از انتظار نیست ، چون انتظار می‌ره که بهش برسم . ولی چه زمانی ؟ حدود بیست سال دیگه !

من خیلی هدفای زیادی دارم ولی چندتاشونو که بیشتر دوستشون داشتم براتون گذاشتم . اگه یکی از اهداف انجام بشن، ممکنه یه هدف دیگه ای که زیر همه این هاست ، کم کم به لیست اضافه شه. «ممکنه!»

ساعت رو کوک میکنم روی ساعت هشت و نیم صبح . همون لحظه یا حتی زودتر باید بلند شم . وقتی که بلند شدم ، دیگه نباید بخوابم تا بعد از ناهار خوردن . ناهارم که خوردم ، سخت نمی‌گیرم و حتی تا دو ساعت هم اگه واجب بود می‌خوابم ، ولی بعدش که بلند شدم ، حق ندارم بخوابم تا شب .

اگر کاری انجام ندادم ، همون لحظه ناراحت میشم و کشش نمیدم . این مهم ترین کاریه که قراره انجام بدم . یعنی :

انجام رفتاری ، ضد وسواس . وقتی کاری رو انجام نمیدم یا انجام میدم ولی بدون دقت ، میتونم ناراحت بشم ، ولی به صورت موقت . بعدش باید خوشحال باشم چون دنیا به آخر نرسیده و اتفاق مهمی نیفتاده . وقت هست و کسی که اشتباه می‌کنه و بعدش به خودش میاد ، حق داره که زنده بمونه و زندگی کنه .

پس دوباره میگم:

اگر توی انجام کار هام کوتاهی کردم ، یعنی اگر کاری رو انجام ندادم یا درست انجام ندادم ، نباید خیلی ناراحت بشم و درضمن نباید خیلی ناراحت بمونم .

این اصل باید اجرا بشه . اگر اجرا بشه ، خیلی از مشکلات ، به صورت زنجیره ای شروع به نابود شدن میکنن.

خدایا ، همراهیم کن لطفاً 💎. دوستت دارم چون:

👈همیشه دوستمون داری حتی اگر بدترین جانداری باشیم که وجود داره ،

و

👈اگر خواستیم خوب زندگی کنیم ، بیشتر هم دوستمون خواهی داشت و بیشتر همراهی میکنی .

شبتون بخیر دوستای عزیزم . بریم لالا 😅🙂❤️.

Mr.M

دوشنبه یازدهم اردیبهشت ۱۴۰۲ 22:42

صبح امروز که از خواب بیدار شدم، دلم بغل میخواست . تاق باز دراز کشیدم . بالشت زیر سرمو بغل کردم و ظاهر کار شبیه یکی از آرزوهام شده بود :) . با این که کلافه بودم و به زمان راه افتادن حدود چهل و پنج دقیقه مونده بود ، ولی راحت خوابم برد و آروم شدم 🤦. فک کنید با بالشت که انقدر آروم بشم ، با عشقِ نداشتم چقدر آروم بشم 🥺. بیاد روم لالا کنه . منم بغلش کنم که راحت خوابش ببره 🙂. شاید زنده نمونم که اون روز رو ببینم چون اختلاف نگاه کردن ها زیاده بین من و کسایی که تا الان دیدم . من میتونم بین خیلیا خوش اخلاق باشم ، ولی نمیتونم زندگی کنم . فوقش بتونم به زور لبخند رضایت بزنم که ناراحت نشه 🥲. ولی عشقِ خوب ، کم پیدا میشه . دلم دختر خوب میخواد . دلم خودِ نون خامه ای رو میخواد . ولی حق ندارم که باهاش حتی حرف بزنم . منطق رو نباید زیر سوال برد . وقتی به کسی نمی‌رسیم ، حق نداریم باهاش حتی یک کلمه حرف بزنیم که خدایی نکرده وابسته بشیم و افسردگی و مشکلاتی از قبیل سندروم ادل ، شروع بشن . 😢 منم خیلی نون خامه ای رو دوست داشتم و دارم . هنوز توی فکرم بغلش میکنم . ولی دیگه باهاش حرف نمیزنم چون دوست ندارم خودمو به مرگ نزدیک تر کنم . وقتی به کسی نمی‌رسیم ، چرا باید با زجر کشیدن ، افسرده بشیم ؟ مگه دوست نداریم که به انسان ها خدمت کنیم که خوشحال بشن ؟ 🙂 پس آیا قبلش لازم نیست که خودمون حداقل یکم خوشحال باشیم ؟ :)

نباید باهاش حرف بزنم . خداحافظی هم کردم باهاش . ولی همو نمی‌بینیم . اونم می‌دونه که نمی‌بینیم . پس همه چی تموم شده و امیدوارم بتونم باهاش حرف نزنم . 🥀

Mr.M

دوشنبه یازدهم اردیبهشت ۱۴۰۲ 16:42

دیشب انقد سرم درد میکرد ، که گریم گرفته بود . میخواستم برم فلووکسامین بخرم که سردردم خوب شه. چون قرصا تموم شده بودن . هم فلووکسامین و هم ویاس و هم بوپروپیون . ولی بیمه ندارم فلن . بدون بیمه ، دارو های دو ماه ، میشدن یک و نیم میلیون تقریبا . مام که خانواده بیل گیتسی نیستیم که ازین پولا بدیم برای دارویی که قرارم نیست توی دو ماه ، خوبم کنه . بنابراین صبر کردم که بابام بره بیمه و نامه دانشگاهو بده و بیمه بشم و بعدش برم دارو هارو بگیرم . متاسفانه ، یه بار رفت و دست خالی برگشت و حتی نمیدونست که چرا دست خالی برگشته ! ینی نمیدونست مشکل کار کجاست و تقریبی یه چیزایی فهیمده بود که به درد نمی‌خورد . پریروز انگار دوباره رفت کاراشو بکنه ولی خبری نشد که چیکار کرده . فک کنم هنوز بیمه نیستم . بخاطر همین ، کل دارو هارو نمی‌گیرم و فقد میرم فلووکسامین میگیرم . شاید امروز برم بوپروپیون هم بگیرم . ولی ویاس گرونه و بدون بیمه ، کارمون سخت میشه . اون دوتا دارو رو ، فقد یه ورق میگیرم که کارم راه بیفته .

دیروز رفتم فلووکسامین گرفتم یه ورق . بابام که کلن بیخیاله و ادای باخیال هارو در میاره . کاری نمیکنه ولی استرس کاری که نمیکنه رو میگیره . همه کاراشم دقیقه نودیه ولی پند و اندرز میده که دقیقه نودی نباشیم ! مامانمم که ذاتا فاقد درک و شعوره . وقتی پای یه بحث مسخره مثل داشتن دوست میاد وسط ، خودشو نخود آش می‌کنه در حالیکه همه میدونن مشکل جنسی ندارم و کمبود ندارم که خودمو بچسبونم به بقیه و وقتی یه حرفی احمقانه باشه ، اون شخص خودشو جر بده ، بازم انجامش نمیدم . پس منطقا ، انرژی فضولی کردنشون رو باید بذارن روی چیزهای دیگه ای مثل این که : دارو هات تموم نشدن ؟ و اگه تموم شدن ، به اون جنس مذکر بیخاصیت بگه که بره بیمه رو درست کنه که بعدش بریم دارو هارو بگیریم . ولی دیشب که رسیدم خونه ، طلبکارانه برگشت گفت که به فلانی زنگ زدی که شماره کارت بگیری ؟ (منشی دکتر روانپزشک رو می‌گفت . ) گفتم سرم درد میکرد نشد زنگ بزنم . گفت خب الان برو زنگ بزن ! گفتم الآنم درد می‌کنه . بعد فک کرد بهانه میارم در حالیکه حالمو میدید خوب نیست ، ولی گورخر بازیش گرفته بود متاسفانه . یادمه رفتم دستشویی و بعدش بخاطر دعوایی که بینمون شدش ، خودم کارت خونه رو برداشتم که برم اون یه ورق فلووکسامینی که بدون بیمه ، هر ورقش ۳۹/۵۰۰ تومن هست رو بگیرم . کارتش خالی بود . برگشتم خونه و کیف جنس مونث رو باز کردم و کارتشو برداشتم و رفتم خریدم . قبل این که برم دارو هارو بگیرم ، ازش پرسیده بودم که بیمه چی شد ؟ گفت نمی‌دونم ! گفتم دارو هارو الان چطوری بگیرم وقتی دو روزه ، همشون تموم شدن ؟ گفت نمی‌دونم ! به من چه ؟!

حالا اگه بحث دوست و رفیق داشتن بود ، خودشو نخود آش میکرد و گوه میخورد و کارت ملی بابای دوستمم در میاورد ! چون مغزش پوکه ! توش پر از پشگلیه که چند ماه توی آفتاب مونده .

منم عصبی شدم و اول کارت خونه و بعدش کارت خودشو برداشتم که برم خرید . کارت خودم بخاطر یه موضوعی توش پول نداشت .

اون شب ، با این که طبق تجویز خود اون دکتره ، دوتا فلووکسامین ۱۰۰ میلی خورده بودم ، ولی سرم خیلی خیلی درد میکرد . سر گیجه هم داشتم . خیالبافی های پریشان هم میکردم . از همه بدتر ، چشم دردم بود . چشم دردم انقدر زیاد بود که گریم گرفته بود ولی اون تخم سگا ، گرفته بودن به تخمشون !

ساعت هشت شب اینطورا خوابیدم . ساعت یازده شب بیدار شدم دوباره ! یازده شب چشمم درد میکرد ولی سردردم بهتر شده بود و سرم کمتر گیج می‌رفت . دوباره خوابیدم به زور ، و ساعت هفت صبح بیدار شدم . همه چی به ظاهر خوب شده بود بجز این که یکم ضعف داشتم . رفتم همینجوری یه پرتقال خوردم و حالم بهتر شد . توی راهم یه «کیک گل محمدی معینی پور » گرفتم و زدم تو رگ 😂 . خیلی خوشمزن آخه 😂.

Mr.M

دوشنبه یازدهم اردیبهشت ۱۴۰۲ 16:6

یکی از دوستای دانشگاه که اسمش آرمینه ، میگه چهارشنبه بریم بیرون بعد ناهار ! ناهار باید برم لابراتوار پسرخالمینا . بعد از اونجا برم یه جای دیگه ؟ حالا اینا به کنار . من خودم پسرم ولی اصلن خوشم نمیاد با یه پسر برم بیرون 😅. آخه مگه رلمی که باهات برم بگردم ؟ 🤦 همین شد که بعضیا توی دانشگاه پشت سرمون میگن رابطه دارن باهم ! البته این موضوع رو از یکی از بچه های کلاسمون فهمیدم . شاید دلیل این که ارتباطشون رو خیلی با من کم کردن ، بخاطر همین باشه . شایدم حرف اون یکی دوستم که پشت سرمون اینارو میگن ، دروغ یا اشتباه باشه .

بچه ها شما با هم جنستون بیرون میرید ؟ من بدم میاد از این کار . شما بگید چطوری بپیچونمش .

یه بار دیگه میخواست باهام قرار بذاره ولی من خوشم نمیاد با پسر جماعت قرار بذارم . تازه اونم با یک پسر و نه چند نفر ! 🤦ینی منظورم اینه که چند تا پسر به صورت همزمان نیستیم و فقد دو نفریم و بیشتر حالت رل زدن و کارای عاشقانه و حال به هم زن داره و منم همجنس گرا نیستم 🤢.

چی بگم بهش ؟

باید یه جوری بهش بگم که با همجنس خودم ، قرار نمیذارم جایی برم برای وقت گذرونی . چون حس گی بودن بهم دست میده . اگه میخوای ناراحت شی ، ناراحت شو !

Mr.M

دوشنبه یازدهم اردیبهشت ۱۴۰۲ 7:31

دیروز صبح ، بخاطر نخوردن دارو ها و نامنظم خوردن اونها ، سرگیجه و سردرد و چشم درد گرفته بودم و خیالبافی هامم بیشتر شده بودن . منظورم به خیالبافی هایی هست که آرامش دهنده هستن ولی منجر به گریه میشن .

ویاس ، نزدیک دو هفتس که تموم شده و فلووکسامین ، نزدیک سه روز بود که تموم شده بود و بوپروپیون هم یک روز فک کنم تموم شده بود . فلووکسامین رو سه تا میخورم توی روز . بوپروپیون رو یکی و ویاس رو هم یکی . ینی :

حدود ۱۴ تا ویاس و ۹ فلووکسامین و یدونه بوپروپیون رو نخورده بودم . دلیلش تنبلی کردن نیست . اتفاقا روی ویاس خیلی حساس هم بودم ! ببینید ، بیمه دانشجوییم تموم شده بود و باید تمدید میشد . رفته بودم دانشگاه (حدود یک هفته پیش ) و برگه ای گرفتم برای دادن به بیمه و تمدید بیمه دانشجوییم . من بخاطر نا وارد بودن و این که دانشگاه هم میرفتم ، نمیتونستم برم بیمه . بابامم انگار یه بار رفت بیمه و حسابی هم حرف زد با اونا . چون مشکلی پیش اومده بود برای بیمه شدنم و بهانه میاوردن . با اینکه دو ساعت فک زد ، ولی هیچی حالیش نشد و دست خالی برگشت خونه ، در حالیکه حتی نمیدونست چی بهش گفتن !!! مشالا هزار مشالا ، نبوغ از سر و کولش می‌ریزه روی زمین . خب وقتی حالیت نمیشه که چی میگن بهت ، ازشون سوال کن که چی دارین بلغور میکنین ؟! خلاصه بیمه نشدم . این بابامم می‌گفت که بخاطر اینکه آخر هر ماه ، نسخه الکترونیکی پزشک ، باطل میشه ، باید دوباره برم نسخه قبلی رو بگیرم از دکتره ! از طرفی یادم رفته بود که گواهی بگیرم برای دانشگاهم . برای کمیسیون پزشکی دانشگاه . خلاصه دو روز پیش رفتم پیشش . سریع یه نامه داد و نسخه رو دوباره نوشت . وقتی اومدم بیرون ، منشیش رفت سرشو کرد توی اتاق دکتر و انگار یه چیزی پرسید ازش و بعد اومد نشست سر جاش و گفت : بخاطر این که گواهی پزشکی گرفتین، باید پول ویزیت پرداخت کنید ! منم به ذهنم نرسید که بهش بگم که بریم از آقای دکتر بپرسیم که باید پول ویزیت بدم یا نه ! چون دکتره رو میتونستم بذارم لای منگنه که بخاطر هزار تومن پول بیشتر ، آدم سر نبره!! آخه دکتر انقد پولکی ؟! می‌رفتی مدیر فروش می‌شدی خب ! چرا دکتر شدی ؟ مگه لازمه دکتر بودن ، وجدان داشتن نیست ؟! یه گواهی به کجا راه داره آخه ؟ بگذریم ..... !

پدیروز رفته بودم گواهی بگیرم و نسخه رو دوباره بگیرم از دکتره . پریروز هیچی نداشتم که بخورم . دیروز هم هیچی نخوردم و قبل از این دو روز هم ، فقد بوپروپیون داشتم ! خلاصه دیروز ، سرگیجه و سردرد و چشم درد و کلافگی روح و روان و خیالبافی های عجیب و پریشان شروع شدن . خیالبافی های آرامش دهنده گریه ناک هم شروع شدن !! حاصل این جنگ ، خوابیدن روی پاهام ، توی قطار بود و گریه کردن توی تاکسی . البته بیشتر موقع برگشت اینطوری شدم . توی کلاس ها ، حالم داشت به مرور بد تر میشد ولی موقع برگشت ، دیگه خیلی حالم بد بود . بخاطر همین برگشت ، سوار اتوبوس نشدم و میخواستم فقد سریع برسم خونه که نمیرم !

وقتی رسیدم خونه ، سریع رفتم یه ورق فلووکسامین گرفتم . چون داروی اصلی ، اون بود . شب دوتا شده بود و روز ، یکی . خلاصه سریع دوتا خوردم و رفتم اتاق خواب و با لباس و شلوار بیرون ، خوابیدم و درم بستم . هرکاری میکردم ، خوابم نمی‌برد ! خیلی تلاش کردم که بخوابم . آخر سر خوابیدم و وقتی که بیدار شدم ، بازم چشمم درد میکرد ولی فک میکردم صبح شده ! وقتی ساعت رو دیدم ، دیدم که یازده شبه تازه 😕. خلاصه دوباره سعی کردم بخوابم ولی قبلش رفتم شام خوردم توی تاریکی 😕 . بخاطر حال بدم ، وقتی چند تا قاشق خوردم ، حالت تهوعم خرد خرد بیشتر میشد . کلن وقتی دارو هارو یهویی نخوری ، حتی دیگه غذا هم نمیتونی بخوری . و وقتی غذا نخوری ، حالت بدتر میشه . خلاصه به زور ، چند تا قاشق خوردم و آب هم خوردم و خوابیدم . صبح که بیدار شدم ، چشمم و سرم درد نمیکردن و حالت تهوعم نداشتم . کلافگی هم خداروشکر تموم شده بود . یه پرتقال خوردم که تشنگیم کم شه و هوس شیرینیش هم بیفته . حالم باز یکم بهتر شد و الان هم خوابیدم و دارم اینو براتون می‌نویسم .

دیروز هیچی نخوندم .

پریروز یک ساعت و پنج دقیقه خوندم که پنج دقیقش در واقع افتاد توی دیروز ! به این شکل که یازده شب خوندم تا دوازده و پنج دقیقه . پس پنج دقیقش میفتاد برای روز بعد .

همین .

Mr.M

پنجشنبه هفتم اردیبهشت ۱۴۰۲ 0:13

برنامه نویسی فک کنم به لیست آرامش دهنده ترین اهدافم اضافه شد .

۱_تخصص نورولوژی

۲_تحقیقات روی درمان بیماری های روانی و پیدا کردن درمان خیلی تاثیر گذار برای وسواس

۳_ دکترای بیوتکنولوژی پزشکی (ناپیوسته) . توی ارشد تغییر رشته میدم و از بهداشت محیط ، میرم بیوتکنولوژی پزشکی ناپیوسته .

۴_پیدا کردن واکسن و همکاری توی تولید واکسن هم خیلی دوست دارم . علی الخصوص کار روی ژنتیک انسان و پیدا کردن توالی های ژنتیکی تاثیر گذار روی بیماری ها .

۵_برنامه نویسی هم اضافه میشه به لیست . برای درآمد زایی ، احتمالا این کار رو شروع کنم .

۶_نوشتن کتاب هم خیلی دوست دارم . درمورد تجربیاتم و شاید دانسته های علمیم .

🌸🌺🌸

ببینید من از کامپیوتر ، چیز زیادی حالیم نمیشه . کامپیوترمونم شاید پنج ساله که مادر بردش سوخته باشه و خرجش کم نیست . نمی‌دونم لب تاب بگیرم یا مادر برد بخرم . میتونم به مامانم بگم که قسطی لب تاب بگیره و پولشو ماهانه بهش برگردونم بعد از درامد زایی . البته اون نمیاد ازم پول بگیره ولی لب تاب گرونه و باید حتما برگردونم بهش حتی اگه نخواد ‌‌‌.

شاید نزدیک هشت ماه یا شاید یک سال طول بکشه که نسبتا حرفه ای بشم توی این کار . تازه اگه هر روز حداقل دو ساعت بخونم و روزای تعطیل بکنمش چهار ساعت ! البته بعد از شروع کردن و یادگیری ! الان که حتی شروعم نکردم .

درآمد زایی خیلی می‌تونه حالمو خوب کنه . درآمد زایی بدون داشتن مدرک دانشگاهی ، خیلی حس خوبی داره و حس خفن بودن به آدم دست میده . علی الخصوص برنامه نویسی که خیلی آرامش بخشه . چون با توجه به آشنایی کمی که درموردش دارم ، دستت بازه که هر روشی که بهتر بود رو انجام بدی . مثل تحقیقات علمی روی مباحث کشف نشده میمونه که هر روشی که لازم بود رو انجام میدی و قانون قدم به قدمی ، قبل از تو وجود نداره .

Mr.M

چهارشنبه ششم اردیبهشت ۱۴۰۲ 22:51

پنجشنبه و جمعه توی خونه ای که توی شهر مجاورمونه ، مهمون داریم . نمی‌دونم چرا مامانم اینجا مهمونی داده . من دیروز باید میومدم اینجا از راه دانشگاه . ولی پیچوندم و گفتم که پنجشنبه که مهمونا هستن ، میام . چون کاری ندارم اینجا . والد مونثم بهم گفت یا با ما میای ، یا دیگه رات نمیدم اونجا و باید تا شنبه که نیستیم ، تنها بمونی و غذا درست کنی . منم گفتم به درک ! خوشحالم میشم که نباشین . سه شنبه از راه دانشگاه رفتم خونه اصلیمون . خیلی سکوت بود و راحت بودم . آروم شدم و ذهنم آروم گرفت توی سکوت . حالم خوب شد و از نبودن والد های مذکر و مونثم خوشحال بودم . فرداش ، بابام زنگ زد که بیا اینجا کار داریم . دست تنها که نمیتونم این همه کارو انجام بدم ! متوجه شدم که مامانم وایساده بقل بابام و داره بهش میگه که بابام چی بگه بهم . چیزایی که قرار بود بیارم رو داشت به بابام می‌گفت . منم گفتم که اوضاع خوبه و کرمش خوابیده . از طرفی حالمم خوب شده بود و بهتر بودم . دور و بر یک ساعت بعدش راه افتادم . توی مترو ، رفتم کیک شکلاتی بخرم ( اسمش اینه: کیک گل محمدی معینی پور ! ) . دوتا خریدم که سیر شم چون اونا خیلی خوشمزن و اعتیاد آور 😂. یدونشونو باز کردم و آشغالشو انداختم توی سطل آشغال بقل مغازه ای که توی راهروی مترو بود . شروع کردم به خوردن . دوتا پسر بچه اومدن بقل دستم . یکیشون که آدامس می‌فروخت و دستش بسته آدامس بود ، با لبخند بهم گفت : «عمو برای ما چیزی نخریدی ؟ به ما نمیخوای چیزی بدی ؟ » وقتی نگاش کردم ، حس کردم شاید یکم میخواد مسخرم کنه و پررو بازی در بیاره . ولی اون کیکی که داشتم میذاشتم توی جیبم رو سریع دادم بهش ، گفتم : « آره ، بفرما 😅🙂» . بعدش بدون این که نگاشون کنم که خجالت بکشن ، رفتم . منم کلن آروم راه نمیرم . یکیشون گفت: «عمووو عمووو ! » گفتم چیه چی شده ؟ گفتش :« بیا نمیخوریم ! » اینجا بود که هر سه تامون خجالت کشیدیم ! من خجالت کشیدم که مگه یدونه کیک ، چی داره که داره این کارو می‌کنه ؟ اونام احتمالا خجالت کشیدن که فکر نکرده کیکرو دادم بهشون و فکر کردن که فقد می‌خوام سر به سرم نذارن و وقتمو نگیرن و ولم کنن. پس بخاطر همین یه چیزی دادم بهشون !! ولی اینجوری نبود 🤦☹️. البته شایدم فکر کردن که کارم خوب بوده و میخواستن جواب کار خوبم رو بدن . بعدش بهم گفتن :« بیا عمو ، خودت بخور گشنه میشی . » به پسره که آدامس می‌فروخت گفتم : اینو خودم دادم بهتون . بخور نوش جونت . یکم مقاومت کردن ولی من عادی جلوه دادم با رفتارم که کار خاصی نکردم براتون و در واقع ، چیزی از دست ندادم که بخاطر بخشش ناچیز و مسخرم ، بخوام ناراحت باشم و حتی خوشحالم هستم که کارتون یکم راه میفته.

بعدش که ازشون جدا شدم هم خوشحال بودم که یه کار مثبت کردم ، و هم خجالت زده و ناراحت که میتونستم همون اول ، موقع دادن اون خوراکی ناچیز ، لبخند بزنم که خجالت نکشن. 🤦 من نمی‌خواستم خجالت بکشن ، ولی کاریه که شد . خلاصه خیلی باشخصیت بودن و بامعرفت و مهربون و گل. وقتی بهم گفت «بخور. اینجوری گشنه میمونی » ، یهویی خیلی دلم گرفت . بیچاره ها :( . نمیتونم درمورد اون وضعیتی که توی ذهنم پیش اومد حرف بزنم چون دلم خیلی میگیره وقتی یادش میفتم .

ولی الان یه چیزی به ذهنم رسید . من میتونستم یه کیک شکلاتی دیگه هم برای دوستش بگیرم که نصف نکنن اونو ! ای بابا :((( . عقلم کار نکرد چرا ؟

من توی مترو ، شاید هر گدا رو ، حداقل سه بار دیده باشم . البته اونایی که توی خط مخصوص خودشون هستن و باهاشون سر راه مواجه میشم رو میگم . یکیشون هست که خیلی دوسش دارم . دلم میخواد بوسش کنم ولی خجالت میکشم . یه دختر بچه کوچولوی شاید پنج شیش سالس. صورتش یکم نامرتبه و موهاش یکم ژولیده و بهم ریخته . یه کوچولو هم سیاهه بخاطر کثیف بودن و آب نخوردن به پوستش . ولی خیلی دوسش دارم و دلم میخواد بغلش کنم . هر دفعه ، بخاطر پول زیادی که همراهم نبود ، ترسیدم که بهش چیزی بدم . چون من معمولا پنج تومنی و ده تومنی دارم و اگه یدونشم بدم ، برام خیلی کم نیست . به هر حال من که کار نمیکنم که پول زیادی داشته باشم 😢 و همیشه نگران بی پول موندنم هستم . اون دختر خوشگل و کوچولو و تو دل برو ، اصلن حرف نمیزنه ! ینی میاد بقلت و آروم رد میشه و نگات می‌کنه که اگه چیزی میخوای بخری ، بهش بگی . اصلن کنه بازی در نمیاره و خیلی باشخصیته . بعضیا میان میچسبن بهت و تا نخری ، ولت نمیکنن . ولی این خیلی با لیاقت تر از بقیس و باید براش مرد . 😢 نمیتونم خیلی کمکش کنم و زندگیشو عوض کنم ولی امروز یاد اون هم افتادم . امیدوارم بازم ببینمش و بهش ۲۰ تومن بدم که خوشحال شه.

بچه ها ؟ شما نمیدونین که این دختر بچه رو چطوری نجاتش بدم ؟ چطوری از دست رئیس گداها درش بیارم ؟ اینا چرا بهزیستی نمیرن ؟ اونجا بهشون بیشتر سخت میگذره ؟ چطوری ببرمش بهزیستی ؟ اصلن بهزیستی کجا هستش که باهاش بریم اونجا ؟ ☹️ اگه دوست داشتین کامنت بذارین و اگر خیلی دوست داشتین و حسش بود ، بفرمایین گفتینو و بهم بگید چیکار کنم . خیلی دوسش دارم 😢.

Mr.M

دوشنبه چهارم اردیبهشت ۱۴۰۲ 23:50

دلتنگ روزهایی که هنوز نرسیده اند هستیم ، با این که دلتنگ گذشته واقعی خودمان نیستیم .گذشته را تحریف میکنیم که اگر میخواهیم ناراحت بمانیم ، لااقل ناراحت چیزی باشیم که زیبایی داشته باشد و در آن احساسی وجود داشته باشد . احساسی که هیچ گاه تجربه نکرده ایم و دیگران به فقدان آن احساس توسط ما ، عادت کرده اند. آن احساس زیبا را میتوان عشق حقیقی نامید . یعنی عشقی که حاصل توهمات یا خیالبافی های روزانه نیست . وقتی خود را به گونه ای نشان دهیم که گویی عاشق انسانی شده ایم ، دیگران طوری وانمود میکنند که گویی خود ، انسان نیستیم و حق نداریم که انسان باشیم و در غیر این صورت ، باید مورد تمسخر قرار بگیریم . شاید بخاطر تمسخر دیگران بود که من هیچ وقت ، دوست داشتنم را نشان ندادم و همیشه خشک بودم و خشک ماندم تا جایی که وقتی خشک بودنم کم میشد ، به من افترا میزدند که نکند کار های خلافی از من سر زده است ؟! مگر نباید انسان بود ؟ انسانی که احساس ندارد ، مگر انسان است ؟ من خود ،گذشته بی احساسی داشته ام و بهتر از خیلی از شما میدانم که هیچ کس بی احساس نیست . احیانا اگر کسی به صورت موقت ، بنظر برسد که احساسی ندارد ، دلیل احساس نداشتنش ، دارا بودن احساس قبلی ای است که به شکل درست ، بیان نشده است و لذا تغییر شکل داده است و طوری وانمود می‌کند که گویی وجود ندارد . وگرنه هم من میدانم و هم آن شخص میداند و بهتر از هرکسی ، خدا میداند که آن شخص احساسی در وجودش نهفته است که فقط کمی خاک و تار عنکبوت گرفته و کمی هم عوض شده است و خدا آن روز را نیاورد که مثل اولش بشود که آن روز ، کسی حریف نور آن مهر و خوبی و خوشبختی حاصل شده ، نخواهد بود بجز خود خدا ! ولی بگذریم ....! قبلا دلتنگ گذشته ای بودیم که وجود نداشت و حال ، هیجان آینده ای را داریم که آن هم وجود ندارد ! واقعا عجیب است . وقتی میخواهم مشکلی را حل کنم ، ناخودآگاه به فکر فرو میروم و در همان حین ، شروع به حل مشکل میکنم . وقتی که از فکر بیرون می آیم ، خود را در حالتی میبینم که فکرش خسته است از بس فکر کرده ، و افسرده است ، از بس که اشتباه فکر کرده . باید از بدنم درخواست کنم که آیا میشود فکر نکنی ؟ میشود که واکنش دفاعی در مقابل احساسات سرکوب شده نداشته باشی ؟ میشود بگذاری که این حال و هوا را بتوانم خودم بگذرانم یا اگر نمیتوانم ، حداقل از جسم و روحم بگذرم ؟ چرا زنده ای هستم که نمی‌تواند زندگی کند ؟ مگر همه چیز در حفظ بقا خلاصه شده است ؟ چگونه بقا داشتن ، مهم نیست ؟ میدانید چطور باید مشکل را حل کرد ؟ من بهتر از هرکسی این موضوع را میدانم ولی این پاسخی که میخواهم بدهم ، هر از چند گاهی ، در مغزم کمرنگ میشود و افکار دیگری ، سعی در ورود و ماندگاری در مغزم را دارند که هم آنها ناکام میمانند که بمانند و هم افکار زیبای فعلیم نمی‌توانند که بمانند . ولی به هر حال ، حقیقتی که اکنون سعی در گفتنش را دارم ، این است که باید تنها نبود ! فقد همین ! تنها نبودن به معنای حقیقی ، نه معنای کمّی! مگر تعداد ، مهم است ؟ بین میلیون ها انسان آشنا ، غریب باشیم بهتر است یا بین عده کمی انسان ، آشنا باشیم ؟ جواب را بهتر از من میدانید . پس بین دوستان حقیقی باشیم و سعی کنیم که آن ها را پیدا کنیم و با آنها زندگانی ابدی کنیم . ابدی بودن ما ، در تنها نبودن ما می‌تواند باشد . وقتی که تنها نیستیم ، با حال خوبی که داریم ، میتوانیم بهترین باشیم و طوری زندگی کنیم که گویی هزاران نفر ، در حال زندگانی مفید هستند . پس حتی اگر بمیریم ، گویی جسممان زنده است و در یاد ها خواهیم ماند . روحمان هم همیشه زنده خواهد بود و همیشه زندگی خواهد کرد . ولی چه زیباست که جسممان هم بتواند ابدی شود ... . ❤️

دوست دار شما ، خورشید تاریک 🌺🌸.

Tags :

#دلنوشته با متن رسمی

Mr.M

دوشنبه چهارم اردیبهشت ۱۴۰۲ 19:28

بچه ها کسی بلده اسم و فامیل شماره خطی که زنگ‌ زده به گوشیمون رو در بیاره ؟ شمارش مال ایرانسله. ربات تلگرامی سراغ دارید بدید ؟ ❤️

Mr.M

دوشنبه چهارم اردیبهشت ۱۴۰۲ 19:26

روز اول اردیبهشت ، که فرداش میشد عید فطر ، رفتیم باغ خالمینا . بقیه خاله ها و بچه هاشونم بودن . پسر داییم و زن و بچشم بودن . جمعه نزدیک شب راه افتادیم . البته اول شام خوردیم و بعد زدیم بیرون . بنابراین میشه گفت که شب راه افتادیم ولی قبل از دوازده شب بود. روز دوم موندیم و روز سوم اردیبهشت ، شبش برگشتیم خونه . ساعت ۹ اینطورا رسیدیم خونه . امروز دوشنبست و یک روز از رسیدنمون گذشته (دیشب رسیدیم .)

اونجا نخوندم . اصلن نمیشه خوند اونجا . طبقه اول که فرش نداره و اتاق خوابای طبقه اول که فرش دارن ، بخاطر این که چراغای پایین خاموشن و کسی رد نمیشه و فقد خودتی و خودت ، و بخاطر مدل وسایل اون اتاق خواب ها که منطقا از اتاق خوابای طبقه دوم ، بدون امکانات تر هستن ، حس بدی بهم دست میداد و حتی سعی میکردم اونجا نخوابم ! چه برسه به این که درس بخونم . طبقه دومم که رفت و آمد خیلی زیاد بود و بلند بلند حرف میزدن بجز بعضی وقتا که ناهار میخوردیم و همه خوابمون می‌گرفت . نخوندم خلاصه !

جمعه و شنبه و یکشنبه رو نخوندم و از بین کار هایی که باید میکردم ، فقد جمعه ، ورزش رو پیاده کردم !

اگه نمیدونید بذارید یه بار توی این وبلاگ هم بگم.

یکشنبه ، دوشنبه ، چهارشنبه ، جمعه باید ورزش پیاده روی همراه با دویدن انجام بدم . امتحان کردم و توی اینترنت هم سرچ کردم و به جمع بندی رسیدم که چقدر هر کدوم از حرکات رو برم . پس یکشنبه و دو شنبه رو باید ورزش میکردم که نکردم ! صبح ها این کارو میکنم قبل دانشگاه . الان خیلی خسته شدم و ترکیدم ! الان توی راه خونه هستم. نزدیک خونه و توی اتوبوسی که سر کوچمون ایستگاه داره.

درضمن روز های زوج که شنبه و دوشنبه و چهارشنبه و جمعه باشن ، باید نیم ساعت فیلم آموزشی که بهم کمک کنه و یه چیزی یاد بگیرم رو ببینم . بین نیم ساعت تا یک ساعت. امروز این کارو میکنم .

درضمن هر روز یک ساعت باید بخونم . امروز هم خواهم خوند .

مسواک رو هم باید حتما هرشب بزنم و طی این چند روز ، گشادی کردم و نزدم و حالم بخاطرش گرفته بود 🤦. بخاطر چه چیزایی دارم خودمو ناراحت میکنم !

بگذریم . به امتحانا چیزی نمونده .

ترم پیش (ترم ۳) ، یکی از بچه های کلاس که پسر هست و خرخون کلاسه و سه بار کنکور داده تا وارد دانشگاه شده ، معدلش بیست شده و سیزده تا درس رو ۲۰ گرفته . این پسره ، سال اول شدش چهار یا پنج هزار منطقه . ولی خواست سال بعد ، رتبه دورقمی بیاره و موند . سال دوم ، نخوند و خراب کرد . سال سوم هم نمیتونست بخونه ولی خودشو تا حدی جم کرد و تونست این رشته رو بیاره که باز هم از رتبه سال اولش خیلی بدتره . خلاصه انگار درس عبرت شد براش و متحول شد . منم می‌خوام این ترم ۲۰ بشم . ولی شیش تا درس رو باید امتحان بدم و کارم نسبت به وضعیتی که ۱۳ تا درس رو امتحان بدم ، راحت تره .

Mr.M
About Me
Dim Star
سلام ،
اینجا جاییه که درمورد زندگیِ خصوصیم می‌نویسم و درمورد روزای آرامش بخش و یا تاریکم با خودم و شما حرف میزنم .
Archive
News
Links
Authors
Tags
Other

قالب طراحی شده توسط:

پینک تم