امروز روز هشتم پیاده روی هست و تا الان حدوداً سی دقیقه پیاده روی نسبتاً سرعتی رفتم .
میانگین این هشت روز ، حدوداً چهل دقیقه پیاده روی در یک روز بود . ولی بدنم به شدت عرق میکنه و براش خیلی عادی نشده که عرق کمتری بکنم . چرا عادی نمیشه ؟ هنوز زوده برای تطبیق شدن بدنم با ورزش ؟
🌸🌹🌸🌹🌸🌹
بگذریم . هنوز نخوندم و توی کتابخونه همینجوری نشستم که یکم خستگیم رفع بشه و بدنمم خشک شه .
دیروز و امروز داشتم فکر میکردم که بهتره سربازی رو بذارم برای بهار و تابستون ، چون هنوز بدنم ورزیده نشده برای سربازی و اینکه از نظر روحی ، هنوز به ثباتِ خوبی نرسیدم .
افسردگی کم شده از وقتی جدی تر زندگی کردم .
اضطراب اجتماعیمم نسبت به دو سه ماه پیش کمتر شده . باید بیشتر توی اجتماع رفت و آمد کنم . خیلی بیشتر .
و اما غول مرحله آخر ، وسواس :
بعد از ظهر ها و غروب ها ، معمولاً وسواس یکدفعه اوج میگرفت . وقتی ظهر ها راه میفتادم برای رفتن به کتابخونه ، عصر هارو در حال کتاب خوندن بودم ، بنابراین وسواس در نظرم کمرنگ میشد و قابل کنترل میشد چون حواسم به کتاب خوندن میرفت . درضمن وقتی افسردگی بیاد پایین ، وسواس رو راحت تر تحمل میکنیم و حتی خیلی وقت ها روش سوار میشیم .
🌹🌸🌹🌸
امروز یه زینک خوردم و هنوز بوش توی دماغم انگار داره میپیچه و تصورش میکنم . خیلی بوی بدی میده قرصاش . توش اسید فولیک ، ویتامین سی ، ویتامین ب کمپلکس و چند تا چیز دیگه هست .
🌸🌹🌸🌹
سرما خوردم و گلوم یهو خشک میشه و حس خفگی میکنم . شاید بخاطر مسواک هم باشه . چون مسواک خیلی دهن رو خشک میکنه و من قبل از راه افتادن مسواک زدم .
آبریزش بینی ام داشتم که الان بند اومده . وقتی رسیدم کتابخونه ، آبریزش بینیم شروع شده بود .
بدنم خستست . ولی خب به درک ! ذهنم که آنچنان خسته نیست ! بنابراین به قول آدم آهنیِ توی کارتون داستان اسباب بازی ها :
پیش به سوی بینهایت و فراتر از آن ! 🔥🔥😂