بچه ها اگه با خرگوش ور برم و نازش کنم و با گوشاش بازی کنم و این چیزا ،
آیا اینا جای بازیکردن رو میتونن پر کنن ؟ آخه خیلی ورجه وورجه میکنه و انگار خوشحاله و خودش میدوعه بازی میکنه .
بچه ها اگه با خرگوش ور برم و نازش کنم و با گوشاش بازی کنم و این چیزا ،
آیا اینا جای بازیکردن رو میتونن پر کنن ؟ آخه خیلی ورجه وورجه میکنه و انگار خوشحاله و خودش میدوعه بازی میکنه .
بچه ها خرگوشم خیلی غذا میخوره . اصلن سیر نمیشه .
بهش اکثرن یونجه میدیم و یکم کاهو . اینا مگه ارزش غذاییشون کمه که سیر نمیشه ؟!
ادرار هم نمیکنه ولی سرحاله ! آب هم کم نمیخوره . این مگه نباید یه چیزی دفع کنه ؟ چرا ادرار نداره؟! فقد مدفوعش طبیعیه 😒 .
جدیدن ترسش ریخته و یهویی میدوعه تمرین دویدن میکنه 😂😂. یهویی ام جابجا میشه و رو هوا میچرخه 😄. کلشم توی این حین تکونای تکانشی میده و خیلی جذاب شده 😁 . توی اینترنت زده که وقتی خوشحالن اینطوری میکنن . ولی عین جن زده ها خوشحال میشن 😄☺️.
سلام
۲۴ آذر روز جمعه ساعت ۱۲ ظهر دنیا اومدن
🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹
این پیام رو صاحب خرگوشی که گرفتم داد . ازش پرسیده بودم که چه روزی به دنیا اومده که اینو گفت . امروز سی ام دی ماهه . ینی ۱ ماه و ۶ روز از به دنیا اومدنشون گذشته .
مارشمالو جان ( پشمک جان ) یک ماه و شیش روزشه .
توی کتاب مغزی که خود را تغییر میدهد ، غیر مستقیم گفته بود که گوش کردن به پادکست ، انجام تفریحات روزانه ، و تثبیت حرفه ای که داشتیم و داریم ، مغز رو فعال نگه نمیداره و احتمال زوال در اون بیشتره . نوشته بود مغزی فعال نگه داشته میشه و حافظه و هوشش گسترش پیدا میکنه که یه چیز جدید یاد بگیره و به چالش کشیده بشه ، در حالیکه انگیزه داره و کاری که داره انجام میده رو دوست داره ، و در واقع ، دل به کار میده و از صمیم قلب کارشو انجام میده .
میگفت که تنها فرقی که مغزمون با بچه ها داره ، اینه که اونا با تمام وجود میخوان یاد بگیرن ، ولی ما چون یه چیزایی یاد گرفتیم ، بهشون قانع شدیم و حوصلهٔ چالش های بیشتر رو نداریم . اینکه حوصله نداریم هم ، به صورت پیوسته ولی در بازه های طولانی ایجاد شده و یک شنبه بی حوصله نشدیم .
امشب که داشتم میخوندمش نوشته بود که :
وقتی یه مدت طولانی ، بی انگیزه به یادگیری به سر ببریم و چالش های کمی داشته باشیم و چیزی یاد نگیریم و فقد تثبیت کنیم ، مغزمون حافظش ضعیف میشه و اطلاعات به صورت کند و مبهم توی ذهنمون شکل میگیرن . بخاطر همین ، کلافه میشیم و میگیم ولش کن ! خیلی سخته ! دیگه نمیشه ! دیگه مثل قدیم نیستم ! خیلی کند شدم ! ینی ناامید میشیم و کار رو سخت تر میکنیم . با ناامیدی ، چرخهٔ ضعیف تر شدن شکل میگیره و همش داغون و داغون تر میشیم و آلزایمر رو دو دستی بغل میکنیم 🙂💔.
خودمونو به چالش بکشیم ❤️.
خرگوشم یک کیلو نیست ، ولی مدفوعش کم نیست و ادرار نداره اصلن ! نگرانش شدم یکم . آبم میخوره ، ولی نمیدونم کجاش میره ؟ نکنه دفع نمیکنه و توی بدنش الان پر از آبه ؟ 🤔😁😄
بچه ها لطفن هرکس بلد بود بیاد این سوالِ جالب ولی عجیب رو جواب بده ❤️ :
چطور با خدا حرف بزنیم ، و مطمئن باشیم که اون خداست که جوابمونو میده و مغزمون نیست که یه مشت خیالبافی بهمون تحویل میده ؟ از کجا بفهمیم که توی ذهنمون کارخانهٔ خداسازی رو راه اندازی نکردیم و خداست که داره فلان جمله رو توی ذهنم میگه و اون خداست که داره با جمله بندی هاش منو آروم میکنه ؟ آیا هر چیزی که بد نباشه و توی ذهن بیاد ، وجودِ خداست ؟! اگه اینطوره ، پس maladaptive daydreaming ، خودش یه جور خدا محسوب میشه چون مارو آروم میکنه . ولی maladaptive daydreaming ، یه اختلال مغزیه که خوشی های فیک و قلابی میده . 🙂
امروز متوجه شدم که یه سری از فامیلامون حتی نمیتونن مارشمالو رو تکرار کنن و نمیدونن چیه 😂 . بنابراین مجبور شدیم یه اسم ایرانی بذاریم روش . اون دختری که این خرگوش رو ازش گرفتم ، اسمش رو پشمک گذاشته بود . بنظرتون اسمشو بذارم پشمک ؟
لعنتی یه جوریه که نمیشه تشخیص داد پسره یا دختر . دامپزشکم که بخوایم بریم ، خیلی احمقانست چون فقد میخوایم بدونیم دختره یا پسر 🤦 . بجز اون ، دامپزشک برای دیدنش یه ویزیت هم میخواد . 🤦 از طرفی فردا باید برم دکتر روانپزشک و ویزیتش فک کنم از دویست تومن بیشتر شده باشه . خلاصه دوست ندارم خانواده به ف... برن .
خرگوشمو امروز فامیلا دیدن . اولش الکی گفتم که خوابیده ، خوابش به هم میریزه ، ولی بعدش دیدم خیلی پیگیر هستن . پس بالاجبار نشونشون دادم و گذاشتم بغلش کنن. من دوتا دلیل داشتم که دوست نداشتم ببیننش : اول اینکه استرس خرگوش خیلی زیاد میشه توی جمعی که سر و صدا میکنن. دوم اینکه میخواستم الان که توی دوره حساس به سر میبره ، منو تنها صاحبش بدونه . اگه بقیرو هم ببینه ، من توی ذهنش کمرنگ تر میشم . ولی گفتم بیخیال ! اینا که یه بار بیشتر نمیبیننش . بذار یکم نگاش کنن و بوسش کنن.
درضمن دختر عمم خیلی خوشش اومد از خرگوش و تصمیم گرفت گیر بده که خرگوش بخرن 😂 . مامانش هم نسبتا پایه بود با اینکه خیلی از اینکه واکسن نزده میترسید . منم گفتم که واکسن خرگوش توی خارجه !
بعدشم ! کلن خرگوش مگه واکسن میخواد ؟ این کلن توی خونست . من ممکنه مریضش کنم ولی اون چیزی بهم وا نمیده تقریبا ، مگر موارد خیلی خاص ، که حتی اگه اتفاق بیفته ، بدنمون به هیچ جاش نمیگیره .
هنوز هیچی نخوندم ! دیگه نمیخوام دوولینگو رو زیاد بازی کنم . یه مدت بهتره استراحت کنم . فقد برم حاضری بزنم که آتیشم توی بازی خاموش نشه 😄.
هنوزم شروع نکردم به خوندن . امشب هم مثل دیروز یک ساعت میخونم . دستاورد این هفته این بود که چند روزش رو دو ساعت خوندم . شاید سه روزش رو . شاید کلیتِ عکسش رو توی مجازی گذاشتم .
❤️🌸❤️🌸❤️🌸
❤️🌸🌹❤️🌸🌹❤️🌸🌹
خیلی میدوعه . نمیذاره ازش عکس بگیرم . خیلیم دوست داره بره توی سوراخ سنبه ها و جلوی چشم نباشه . اینارو شکار کردم ازش ☺️.
بچه ها الان داشتم فکر میکردم و به نظرم رسید که همون « مارشمالو » از همهٔ اسم ها بهتره .
مثل مارشمالو نرمه ، شیرینه و نسبتا سفید محسوب میشه و ظریفه . 🥲
بذارین نشون بدمش .
مارشمالو دستمو بعد از اینکه حدود یک ربع نوازشش کردم و ماساژش دادم شروع کرد به لیس زدن 😢. رفتم توی اینترنت و رفتار شناسی خرگوش رو یکم خوندم و دیدم نوشته بود که ابراز علاقشونو اینجوری نشون میدن و ابرازِ رضایت میکنن 🥺. من فک نمیکردم اینا از آدما تشکر کنن و فهم و شعورشون انقد بالا باشه 🥲.
بچه ها خرگوشم جنب و جوشش خیلی زیاد شده . آبم نمیخوره . ینی از ظرف آب مخصوصش ، زبون نمیزنه که آب از ظرفش بیرون بیاد . ینی بلد نیست باهاش کار کنه .
بعد من بهش یه کاسه آب دادم که جایگزین اون باشه . گذاشتم کنارش ، ولی عین خیالش نبود.
و اینکه دستشوییش رو که فقد مدفوع بود ، توی پتوی من که تا نشده بود کرد و چون خیلی کم بود ، با دست انداختمشون توی ظرفی که باید توش دستشویی میکرد و نکرد . الان فک کنم یکم گیج میزنه . نمیدونه کجا دستشویی کنه و اینکه نمیدونه چطوری آب بخوره .
نمیدونم بخاطر ترسش از منه یا نه . ولی اصلن نمیذاره بغلش کنم و جنب و جوشش یهو خیلی زیاد شد . یکم که خونمون موند ، حتی دیشب ، دویدنش زیاد شد . نمیدونم که آیا میخواد از خونمون فرار کنه یا اینکه محیط براش دیگه غریبه نیست ؟!
امشب خرگوش و قفس خرگوش که ظرف غذا و آب و ظرف دستشویی داره رو گرفتیم . یونجه ام گرفتیم . برای دستشوییش یه چیزی گرفتیم که انگار خاک ارهس .
از طرف آبش بلد نبود آب بخوره فک کنم . منم امشب رو از کاسه ای که داشتیم بهش آب دادم . یکم توی اتاق خواب گشت و همه جارو وارسی میکرد و بو میکشید . ظرف آب هم کنارش بود و میتونست هر وقت خواست آب بخوره . متوجه شدم که خیلی تشنش نیست چون دو دفعه آب خورد . ایشالا فردا صبح یاد بگیره آب بخوره و کاسه آب آوردن ، تکراری نشه . به هر حال یه مدت نیروی کمکی میارم ( ظرف آب ) 😂.
راستی ما خرگوش رو از یه خانواده ای گرفتیم که دوتا خرگوش داشتن که دو دفعه زاد و ولد کردن . دفعه اول سه تا بچه آوردن که یکیشون رو الان توی خونمون داریم 🙂. دفعه دوم که زاد و ولد کردن ، هفت تا بچه آوردن و مونده بود رو دست اون خانومه و دخترش . 😂 اسم خرگوشی که گرفتیم رو پشمک گذاشته بود ، ولی به دلم نمیشینه . از طرفی اسمِ مارشمالو هم طولانیه . میخوام دو بخشی باشه اسمش . اگه چیزی به ذهنتون رسید خوشحال میشم بگید ❤️ . رنگ سرش دو رنگه . چشماش و گوشاش مشکی هستن و دهنش فک کنم سفید بود . بدنش خیلی مشکی نیست و هشتاد درصدش سفیده . عکسشو میذارم بعدن .
🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹
فردا صبح با انرژی میرم سراغ کتابا . خرگوشمم توی اتاق خواب آزاد میذارم . اسباب بازیم باید براش بگیرم . خرگوشا با اسباب بازی میتونن باهوش تر بشن .
🌹🌸🌹🌸🌹🌸
راستی ! خرگوش رو فک کنم بعد از ساعت دوازده گرفتیم . ینی جمعه ۲۹ ام دی .
قبل از اینکه خرگوش بخریم ، مامانم و خالم و دوتا دخترش میگفتن خرگوش بدیمنه! ولی من مطمئنم خوش یمن ترین چیزیه که توی دوران سربازی و کنکور میتونه کمکم کنه . ❤️❤️❤️
راستی یه چیز دیگه ! خرگوشمون ماه پیش به دنیا اومده . من اهمیتی به روز تولدش نمیدم . مهم اینه که امشب رسیده دستم 🥲.
خدا سالم و سرحال نگهش داره و امیدوارم از من راضی باشه . ☺️
امروز اولش توی شوک بود . بعدش که توی خونه ولش کردم یکم کنجکاو شد . وقتی ده دقیقه توی جاهای مختلف اتاق چرخید ، دیگه دوست نداشت بغلش کنم و اجازه نمیداد بهش دست بزنم . منو در عرض ده دقیقه تونست بفروشه 😂 .
همین ❤️.
امروز تا الان چیزی نخوندم .
دیروز نسبتاً خوب تموم شد . هم بعد از ظهرش حموم رفتم و هم دو ساعت خوندم . یک ساعت زیست و یک ساعت مغزی که خود را تغییر میدهد .
درس اول زیست رو خوندم و قسمتایی که لازم بود رو به شیوهٔ خودم یادداشت کردم . درس دوم هم گفتار اول و دومش تموم شد . گفتار سومش درمورد جانوراست که امروز خواهم خوند و فلن دست نخورده باقی مونده 🙂.
ایرادی که کتاب درسی داره اینه که دیگه عکسِ یاخته های ترشح کننده گاسترین رو نداره و حذف کرده ! خب بچه ها از کجا بدونن که این چیزی که گفتی ، چرا توی عکسا نیست ؟! همه جور یاخته ای رو مشخص کردن بجز یاخته های ترشح کننده هورمون ! خیلی خرید ! یاد یه حرفی افتادم : یه مشت خرید مشغولِ خرید 🤣.
راستی یه نفر سه تا خرگوش گذاشته توی برنامه دیوار . هر کدوم یک ماهه هست . دونه ای هشتاد تومن . زنه میگفت دوباره تولید مثل کردن و هفت تا بچهٔ دیگه هم اضافه کردن 😂. حواسش نبود که خرگوشا خیلی دلشون میخواد ! 🤣 گفت میخواد نررو بده بره و فقد ماده رو نگه داره که همدیگرو انگولک نکنن بچه بیارن 😁. الان چند تا خرگوش داره ؟ 2+3+7 = 12 تا .
راستی پک قفس و جا آبی و جای غذا و احتمالا جای مدفوع ، 295 هزار تومن بود . البته دسته دوم نیست و توی یه مغازه ای گذاشته بود برای فروش .
با توجه به اینکه اونا یک ماهه هستن ، متخصص باید باشی که بفهمی نرن یا ماده . منم با توجه به اینکه این موقعیت از این مدل خرگوش خیلی پیش نمیاد و قیمتش هم منصفانست ، برام مهم نیست که ماده بهم میفته یا نر ، ولی قلباً دوست دارم ماده باشه .
🌸🌹🌸🌹🌸🌹
راستی شنبه هفته بعد باید بریم پیش روانپزشک . سه شنبه هفته بعد هم دکتر سنتی . چرا دکتر سنتی رو قبول کردم ؟ چون جدیداً همش گشنمه و خیلی ادا در نمیارم توی غذا خوردن . قبلن حتی دوست نداشتم غذا بخورم ! حتی دوست نداشتم بیدار بمونم . و دوست نداشتم حرف بزنم . یه همچین آدمی میاد سبک غذاییشو عوض کنه و ویژه کنه و روی غذا خوردنش فکر کنه ؟ نیازی به جواب نیست ، چون هر خری میدونه که افسردگی آدمو فلج میکنه . وسواس و اضطراب هم اگه اضافه بشن ، فاجعه انسانی رخ میده 😁.
راستی یک روزه که مسواک نزدم ! دیروز صبح و دیروز شب و احتمالا پریروز شب . ناهار خوردم باید مسواک بزنم چند دقیقه بعدش .
جونم براتون بگه که ، حالم یه طور خاصیه . انگار وسواس فکری از حالت معمول یکم زیاد تر باشه و ناخواسته باعث کلافگیم بشه . الان حس راحتی ندارم . شایدم بخاطر گرسنگیم باشه . هنوز ناهار نخوردم و صبحانه رو صبح زود خوردم و فاصله زیادی افتاده بینشون .
بازخوانیِ « سوگند »
در میان طوفان
همپیمان با قایق ران ها
گذشته از جان
باید بگذشت از طوفان ها 😔
به نیمه شب ها
دارم با یارم پیمان ها 💔💔💔
تو ماهی و من
ماهیِ این برکهٔ کاشی
اندوه بزرگیست
زمانی که نباشی .
هرگز
به تو دستم
نرسد
ماهِ بلندم
اندوهِ بزرگیست
چه باشی
چه نباشی . 😭💔💔
از اشکِ یاسِ کوچه ها
تا چشمِ کور از گریه ها
با یادِ عطر تو زنده ان
تا باز برگردی به خونه ....😢😔
آخر یه شب
این گریه ها
سوی چشامو میبره 😔😢
عطرت داره
از پیرهنی
که جا گذاشتی میپره 💔
باید تورو پیدا کنم
هر روز
تنها تر نشی
راضی به با من بودنت
حتی از این کمتر نشی
پیدات کنم
حتی اگه
پروازمو
پر پر کنی
محکم بگیرم دستتو
احساسمو
باور کنی .....
« سوکورو تازاکی و سالهای زیارتش » ، یکی از بهترین انتخاب های رمانه . ترجمه : امیر مهدی حقیقت
« زندگی خود را دوباره بیافرینید » هم ، یکی از بهترین انتخاب های کتابِ علمی و انگیزشیه . ترجمه : دکتر حسن حمید پور
احیاناً کتاب رمانی که موضوعش مثل این رمانی که بالا نوشتم باشه رو سراغ دارید ؟ موضوعش حول مقابله با تنهایی باشه .
کافکا در ساحل : ترجمه گیتا گرکانی
کافکا در کرانه : ترجمه مهدی غبرائی
کدوم ؟ 🤔
با پای شکسته ات ادامه بده ؛ دست بر شانه کسی نگذار . دست بر شانه کسی نگذار. دست بر شانه کسی نگذار ☹️😢🥺.
دو ساعت امروز ( در واقع دیروز ) خوندم .
وای خدا ، چقد تخمیه وضعم 😔. دلم میخواد خودمو بزنم و درد بکشم . آخه چرا اینجا انقد اضافه ام ؟ 💔
تا الان یک ساعت کتاب مغزی که خود را تغییر میدهد خونده شد .
دو ساعت هم باید زیست رو بخونم و خلاصه نویسیم در همون حین بکنم . درس دوم دهم رو باید شروع کنم . با روحیهٔ جنگندگی باید بخونمش . شاید حتی پیش بیاد که با گریه بخونم ، ولی سعی میکنم خودمو با شرایط وفق بدم و زندگیمو با قدرت ، به آیندهٔ خوبی که انشالله پیش میاد گره بزنم .
🌹🌸🌹🌸🌹
الان میتونم یک ساعتِ دوم فیلم هوانورد رو ببینم و تمومش کنم . نباید کشش میدادم . ولی به قول مهران مدیری : کاریست که شده 😁 .
🌹🌸🌹🌸
جونم براتون بگه که ،
حالم خیلی خوش نیست . ولی میخوام تنهای فیزیکی بشم . ینی دور و برم رو از آدم ، خالی کنم که در خودم فرو برم و با خودم بجنگم ، یا با خودم حرف بزنم و جایگزین حرفایی که همین الانشم خیلی به دیگران نمیزنم بشن . ینی میخوام تنها بشم ، ولی هوشمندانه مدیریتش کنم ، نه اینکه توی تنهایی کز کنم و خیره بشم به سقف و فقد گریه کنم . حتی اگر گریه میکنم ، باید هوشمندانه وضعمو مدیریت کنم که از دستم چیزی در نره که نشه دیگه جمش کرد !
خرگوشی که بعدن میگیرم ، یکی از بهترین ابزارها برای مقابله با افسردگی خواهد بود . توی زمان بین مطالعه ها ، بغلش میکنم و باهاش بازی میکنم . روزیم دو ساعت آزادش میذارم . توی اتاق خواب میتونم ولش کنم ، توی حیاط مامان بزرگمم میبرمش و اونجا هم میتونه پاتوقش بشه ، ولی باید چهار چشمی حواسم باشه که گربه نیاد ببردش . غذاهاشم باید مدیریت شده بخرم و نگه دارم ، که عمرشو کم نکنم با خریت هام ! شبام خودم میخوابونمش 🫠. حتی شاید روی تخت کنار خودم بخوابونمش و توی قفس نذارمش . نمیخوام افسرده بشه 😢. اگه افسرده بشه ، خودمو نمیبخشم 😥. دست هیچ کسم نمیدمش چون خرگوشا از آدمای زیاد ، خوششون نمیاد . فقد میخوان به یه نفر وفادار بمونن و حالتِ درونگرایی دارن و از خرگوشای اضافه هم خوششون نمیاد و غریبه تلقی میکننشون برای یه مدت خیلی طولانی ! 😂 من اگه حیوون میشدم ، احتمالا خرگوش میشدم با این اخلاقیاتم 😁.
راستی بذار یکمم از دلتنگیام بگم . دلم نون خامه ای رو میخواد . من به احتمال زیاد ، آدمی که با من موافقت و تطابقِ زیادی داشته باشه پیدا نکرده بودم ، ولی قلبم دوست نداره از فکرش بیرون بیام . هنوز به خیالات آینده فکر میکنم . به این فکر میکنم که اگه بهش برسم چقد خوب میشه ! ولی جواب مشخصه که بهش نمیرسم ! پس باید ولش کنم . ولش کنم . ولش کنم ....
کتاب ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد رو تموم کردم . داستانش خیلی آموزنده بود . پائولو کوئیلو خیلی آدم باهوشیه و من واقن دوسش دارم . داستاناش رو وقتی میخونی ، روحت پر میکشه باهاشون .
کتاب کیمیاگر رو هم خونده بودم حدود یک سال یا دو سال پیش ، که نویسندش پائولو کوئیلو هستش .
پویا اسکلم کرد و داستان ورونیکارو یه جور دیگه تعریف کرد که حالم بد شد . ولی کتاب ، خوب تموم شد تقریبا . 🥲 تکنیک «دکتر ایگور» رو روی من پیاده کرد . ولی عیب نداره . اتفاقاً خوشحالم شدم که اونجوری که تعریف کرد نشد 😁.
تصمیم گرفتم که هیچ کاری رو بجز ساعت مطالعه ، و اینکه چند صفحه خوندم یا چند تا تست زدم رو توی دفتر برنامه ریزی قلم چی ، اضافه بر سازمان وارد نکنم . ینی مدیتیشن و مسواک و اینارو دیگه وارد نمیکنم . اونا تبدیل به وظیفه هایی میشن که باید ناخودآگاه یادم باشدشون . ینی در واقع ، همش دغدغهٔ اینکه آیا فلان اتفاق رو ثبت کردم یا نه رو ندارم . و اینکه تمرکزِ اصلی میره روی ساعت مطالعه . تست هم نمیزنم ، چون وقتش نیست فلن . فلن باید کتاب رو شخم بزنم . منظورم به کتاب زیسته .
🌹🌸🌹🌸🌹
شنبه ، ینی روزی که گذشت ، یک ساعت خوندم و اون یک ساعت هم ، کتاب رمان خوندم .
انشالله فردا ساعت مطالعه رو بالاتر میبرم و با دست پر میام بهتون برنامه ای که اجرا شد رو تعریف میکنم .
🌹🌸🌹🌸
کتاب ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد خیلی حالمو خوب کرد . لذت بردن از هر لحظه رو یادآور شد . و اینو یادآوری کرد که از باهم بودن لذت ببریم و به حاشیه های رفتاریمون دقت نکنیم که جفتمون کلافه بشیم که چرا فلان کار رو کردی و فلان لباس رو پوشیدی و ....
« لذت بردن از هر ثانیه ، و غرق شدن در عشقی بی پایان » . این بهترین پیامِ کتاب بود .
چرا حالم بد نیست ؟ من که نباید انقد خوب باشم ! عصبی نیستم . استرس ندارم تقریبا . افسردگیم پایین اومده و پیش خودم حس میکنم که یه دوست دارم و تنها نیستم . یکمش به خرگوش برمیگرده . خانواده تصمیم گرفتن که در آینده ای نزدیک ( شاید یه هفته دیگه ) خرگوش رو بگیرن . اول باید مشکلاتمون حل شن . ینی مستاجر بیاد و پولم بده و قرض و قوله هارم بدیم برن تموم شن !🤦
🌸🌹🌸🌹
دلم یه عشق بزرگ میخواد . یه عشقی که شروعش با اراده خودمونه و کارِ سختیه ، ولی ادامه دادنش ، مثلِ گذرِ قطراتِ آبِ توی چشمه و رودخونه میمونه . خیلی راحت ، و خیلی زیبا و دلنشین .
میخوام عوض شم ! میخوام عوض شم! میخوام بیشتر عوض شم ! میخوام بیشتر عوض شم ! میخوام به آرزو هام برسم ! میخوام کهکشان هارو فتح کنم ! میخوام به آرامش برسم ............. !!!!
خدایا ، گفتی : توی لحظات خوشی به یادم باشید ، که توی لحظات ناخوشی به یادتون باشم .
من الان حالم نسبتاً عادیه ، یا حداقل عادی بنظر میاد . الان من به یادتم و میخوام آدمِ خوبی باشم . لطفاً در لحظات سخت ، منو فراموش نکن و تنها نذار 🥲💔.
امروز رفتیم پیش روانشناس . جنگمونو یکم کم کرد .
قرارمون برای خرید خرگوش محکم شد !
و قرار شد بریم دانشگاهمون که آخرین پیگیری رو بکنیم . مامانمم میاد .
راستی ! اگه مامانمم بیاد ، میریم توی اون یکی خونمون که به دانشگاه نزدیک تره ، و اون پیرمرد رو شاید ببینیم .
دفتر برنامه ریزی قلم چی هم رسید . اندازش انگار از قدیم ، پهن تر شده . رنگی هم شده و دیگه تو هم تو هم نیست ! برای 37 هفته نوشته شده .
قرار دیگه ای که داشتیم این بود که تا یکی از کارهایی که الان بهتون میگم انجام نشده ، روانشناس گفت که نریم پیشش :
۱_ انصراف از دانشگاه یا اخراج از دانشگاه
۲_ بعد از مرحلهٔ اول ، رفتن به سربازی
۳_ در حین مرحله دوم و بعد از اون ، آمادگی برای کنکور
تبصره : وضعیت معافیتمم باید مشخص بشه . بهتره اول برم محیط سربازی رو ببینم . اگر حالم بد شد و افسردگی و وسواسم زیادشدن ، میرم پیش روانشناس یا روانپزشکی که اونجا کار میکنه و سعی میکنم مجابش کنم که یکی از دو نوع معافیت رو بگیرم :
۱_ معافیت از رزم ۲_ معافیت دائم
معافیت دومی خیلی دردسر و عواقب داره ، ولی بحث ما سر اینه که قراره زنده بمونم ! قرار نیست که خودمو جر بدم که بتونم توی پادگان خودمو نگه دارم و مغزم همه جا باشه بجز داخل پادگان . من اگه حواسم جمع نباشه ، یا اضافه خدمت میخورم ، یا مسئولای اونجا اذیتم میکنن و لجباز میشن با من ! شایدم بی دست و پا جلوه کنم ، در حالیکه خنگ نیستم. 🤦 چه کسی توی لحظه های سختی که میگذرونم و از مغزم استفاده نمیکنم باورش میشه که خنگ نیستم ؟ کسایی که ادعای درک بالا دارن هم ، خارج از اذهانِ عوام الناس فکر نمیکنن ولی خودشون خبر ندارن و حتی باور هم ندارن این موضوع رو ، که عوام الناسی بیش نیستن ! 😄 هرچند که عوام الناس بودن ، فحش نیست ! صرفاً درجهٔ پایین از عقلانیت محسوب میشه .
تصمیم گرفتم که با دوست و آشنا حرف بزنم و آبروداری کنم که حرفای عجیب برام درنیارن . در عوض توی اکثر مراسم ها و مهمونی ها شرکت نکنم ، بجز عقد و عروسی پسر خالم . البته عقد کردن فک کنم 🤔 . اگه مراسم های مهم رو نرم ، هم برای پسر خالم بد میشه و هم برای من . خودزنی های اضافه لازم نیست .
فردا میریم روانشناس . نمیدونم چی میخوام بهش بگم . از دانشگاه که زنگ نزدن . ارتباط با خانواده ، فاجعه بود . نتونستم بیمارستان روانی برم و ناامیدم کردن که : احتمالا نمیذارن حتی بستری بشی ، چه برسه به معافیت ! 🙂 ساعت مطالعمم که داغون بود . ورزشمم که نصفه و نیمه ول شد . پدرمم که دو سه روز آروم و توی یه نقطه ای که صداش آزار نده نماز میخوند و طبق پیشبینی ای که جلسه قبلی ، پیش مشاور کردم ، دوباره برگشت به حالت کارخانه و چندش آور بودن های قبلیش . مادرمم نشخوار کردن هاش دوباره شروع شد و حرفای تکراری رو مدام زیر لب زمزمه میکنه که عصبی بشم . احتمالا به دکتره بگم که اگر جلوی این اتفاقا گرفته نشه ، یا به خودم آسیب میزنم ، یا خانواده رو میگیرم میزنم که ادب بشن و روحمو آزار ندن . من حتی اگه لازم باشه ، ذاتشونو تغییر میدم . دیگه وقت تعلل نیست . دیگه وقتِ اتلافِ وقت نیست ! دیگه وقت چونه زدن نیست . دیگه وقت حرفای تکراری نیست . دیگه وقت خاله زنک بازی نیست . دیگه وقت لجبازی های سادیستیک نیست ! من وقت کسیو ندارم . من وقت جنگ لفظی با والدین رو ندارم . من وقت عصبی شدن و عصبی موندن ندارم . اگه مشکل سریعا حل نشه ، سریعا همه مشکلارو با یه زبون دیگه حل میکنم .
دیشب دعوای بزرگی بین من و خانواده شکل گرفت . عصبانیتم رو با کلمات ، به سمتشون پرتاب کردم و برجکشونو با خاک یکسان کردم . بد و بیراهِ زیادی گفتم ، چون منو بی ارزش میدونن ، و مایهٔ خوار بودنشون تلقی میشم ، و احساساتِ بدمو ازم نمیپرسن که چه مرگته ؟ چرا حالت بده ؟ ( حتی نمیپرسن که چرا داری میمیری از افسردگی ؟ ) خوشحال و شاد باهم حرف میزدن و میگفتن و میخندیدن . منم جلوشون روی زمین خوابیده بودم و از افسردگی ، همش چپ و راست میکردم خودمو . اونا حتی سعی میکردن نگام نکنن .
اینم از محبت و شور و اشتیاق والدین در درک و تلاش برای درکِ احساسات بچشون ! 🙂
🌸🌹🌸🌹🌸🌹
دیروز کنترل درماتیلومانیارو از دست دادم . چیزیم نخوندم 😔. روم سیاهه بخاطر نخوندنم . البته وقتی هم میخوندم ، متلک میشنیدم : کارش شده چند تا دونه کتاب ، فک کرده کارِ مهمی داره میکنه !! و وقتی عصبی شدم ، داد و بیداد کردم ، و خستگیم لبریز شد ، کاری با کارم نداشتن و دیگه کارمو محترم میدیدن و درموردش حرف نمیزدن که چرا تلاشم کمه ، ولی : دیگه تلاشی نمیکردم . اونا وقتی تلاشی نمیکنم منو بیشتر قبول دارن و این ناشی از مغزِ سراسر کپکشون میشه .
🌹🌸🌹🌸🌹🌸
امروز شاید بریم پیش اون پیرمرد . همونی که موکل داره . خالمم انگار باید ببریم .
حالم بهتر شده یکم و وقتش رسیده که افکارم رو تجدید نظر کنم . ارتباطم رو خیلی کمتر میکنم ، ولی قطع نمیکنم . سلام کردن و کارای کلی رو هم حذف نمیکنم که کسی لج نکنه . مهمونی هارو سعی میکنم شرکت نکنم .
دکتر روانشناس برخلاف چیزی که میخواستم ، گفت که خونتون رو بیمارستان روانی فرض کن . این اتفاق هیچ وقت نیفتاد . میخوام حرف نزنم . میخوام توی سکوت بمیرم . از فردا به صورت امتحانی ، صبح تا شب سعی میکنم هیچ کلمه ای با زبونم نیارم. ترجیحا سعی میکنم که با مامان بزرگ و بابابزرگم که خونه پایینی ما زندگی میکنن مواجه نشم که مجبور بشم حرف نزنم . اگر تونستم هیچ کلمه ای با خانوادم حرف نزنم ، این اتفاق رو بسط میدم به همه فامیل و همه خانواده و همه دوستای مادر و پدر .
با دوستای صمیمی حرف خواهم زد و اگه لازم بود ویس هم میدم .
دوستای صمیمی ، فقد مجازی هستن در حال حاضر . پس اکثر اوقات لازم نیست باهاشون کلامی حرف بزنم .
🌸🌹🌸
این کارو بخاطر تنفر از همه کسایی که نمک روی زخمم پاشیدن انجام میدم . این کارو تا وقتی که انشالله معافیت دائم بگیرم انجام میدم . شاید مشکل روی مشکل انباشته بشه ، ولی تنفر از بین نمیره ، مگر اینکه افسار زندگیم رو کاملن به دوش بکشم و کسی به من متلک نندازه و تلاش هامو کوچیک جلوه نده . تلاش هایی که با تمام وجود انجام میشن ، ولی هیچ وقت خانوادم نمیخوان بدونن چیا میخونم طی روز و چقدر میخونم و توی چه اوضاعی هستم . اونا فقد دنبال اینن که با دوست ناباب نپرم ، در حالیکه خودشون به درد نخور ترین آدمای کره زمین هستن .
برای دعوای لفظی ممکنه چند کلمه به زبون بیارم . همین و بس .
وقت انتقام فرا رسیده . هممون باهم میمیریم .
حالم خوش نیست ، برا همین اومدم یکم اینجا بنویسم از وضعی که توش قرار گرفتم .
امروز نرفتم کتابخونه . قرار بود ظهر برم که پیچوندم و نرفتم ! مطالعم تا الان صفر هست . کلافم و هیچی خوشحالم نمیکنه . نوسانات خلقی طوری هستن که ممکنه یهویی در انتهای این متن ، حالم خوب شه . دلم میخواد گریه کنم از بس تنهام . آدمای خوب کلن بدبخت ترین ها میشن . اگه خوب باشی ، مثل امامایی که داشتیم ، کشته و شهید میشیم . اگه بخواییم کسیو ناراحت نکنیم ، خودمون پر از افسردگی میشیم ، چون یاد گرفتیم که بی توقع ، خوب و مهربون رفتار کنیم ؛ آدمایی که مهربونن ، همیشه تنها ترینن . کسیو ناراحت نمیکنن و افسردگی رو برای خودشون نگه میدارن ، ولی دوست ندارن حتی تکون بخورن . دوست ندارن حتی دست و پاشون توی خونه تکونی بخوره 🥲. من توی همچین وضعی هستم . امروز با نماینده کلاس ترم پایینی های سابقمون حرف زدم توی تلگرام . ازش پرسیدم امتحاناتتون رو دادین که بیام پیگیری کنم که اخراج شدم یا نه ؟ گفت یک ماه دیگه ترم جدید شروع میشه و الان هم توی امتحاناتیم . یکم درمورد هدفم باهاش حرف زدم چون ازم سوال کرد . خلاصه حالم خوب نشد چون معتقد بود که باید یه کاری کنم حالم خوب باشه و خوب بودن یه انتخابه و حرفای کلی دیگه ای که از روانشناسیِ زرد ، بی ارزش ترن. ازش تشکر کردم و خدافظی کردم .
الان توی پذیرایی خوابیدم . بالش زیر سرمه و دارم به این فکر میکنم که چقدر هیچ کس درکم نمیکنه . هیچ کس ۱۰ درصد هم به من نزدیک و شبیه نیست . همه آدما متمایز هستن ولی بعضیا انگار بین غریبه ها زندگی میکنن ؛ ینی شدتِ بد بودنِ حالشون خیلی زیاده و حس میکنن اصلن کسی دوست نداره باهاشون ارتباط بگیره .
مامانم داره با شوق و اشتیاق با دوستش تلفنی حرف میزنه ، و منو میبینه که عین یه تیکه افسردگی ، توی پذیرایی ، زمین رو اشغال کردم ، ولی ککشم نمیگزه و هیچ وقت ازم نپرسیده چرا حالت بده ؟ هیچ وقت نخواسته حتی بدونه . هیچ وقت دوست نداشته افکارمو بدونه . حالم از بودنش به هم میخوره .
سه روز دیگه ، ینی شنبه باید بریم روانشناس .
فک کنم خودم انصراف از دانشگاه رو بگیرم . بذار قیمت یک و نیم ترم رو دربیارم .....
روزی که گذشت ، خیلی سخت بود . وقتی رفتم کتابخونه ، چهل دقیقه فقد خوندم و کلافه بودم از همه کس . توی ذهنم با آدما دعوای لفظی میکردم . بگذریم ....
امروز روی هم رفته سه ساعت خوندم . دیروز هم سه ساعت و پنج دقیقه . آمار خوبیه برای من .
دفتر برنامه ریزی قلم چی رو هم فردا احتمالا سفارش بدم بیارن .
بخاطر تعمیرات خونه مامانم و مستأجر نداشتنش ، خرج زیادی برامون پیش اومد که تمومی نداره . این کمبود پول ، امیدوارم زودتر تموم شه . 🤦
🌸🌹🌸🌹
از دانشگاه هم زنگ نزدن. اخراجم کنید خب احمقا ! چرا علافم میکنید ؟
🫠
روز که بشه ، میرم کتابخونه ، ولی احتمالا بعد از ناهار . شایدم صبح برم . معلوم نیست .
🌸🌹🌸🌹🌸
الان هم حس ناامیدی میکنم و اینکه به مشکل مالی خوردیم ، منو ناراحت و غمگین و کلافه میکنه . اینکه خرج و مخارجم زیاده و ضرر مالی میزنم ، ناامید کنندست ، هرچند که تقصیر من نبود که اینجوری تربیت شدم . وسواسم رو از مادر و پدرم به ارث بردن . اونا بدترین شیوهٔ تربیتی رو اعمال کردن که منزوی و افسرده و وسواسی و مضطرب بار اومدم . خودم به داد خودم رسیدم و مجبور کردم که بریم دکتر . ولی دیر شده بود و کنکورم به فاک رفت . حالا بیا درستش کن !
هنوز امیدوارم و به قدرت خدا ایمان دارم ، هرچند که بعضی وقت ها شک میکنم که چطور میخواد بهم کمک کنه ؟
🌹🌹🌹🌹
شبتون بخیر . برام دعا کنید که روح و روانم خوب شه . 😭❤️