سه شنبه چهاردهم مرداد ۱۴۰۴ 21:4

بچه ها این درسته ؟ :

لنفوسیت T کشنده ، یک سلول چند هسته ای ، همانند سلول های ماهیچه اسکلتی است .

سوال دوم :

همه پروتئین های دفاعی غیر اختصاصی ای که توسط لنفوسیت های T ترشح می‌شن کدوما هستن ؟

Mr.M

دوشنبه سیزدهم مرداد ۱۴۰۴ 7:5

خواب دیدم که سوار ماشین هستیم و داریم از راه جاده ای میریم روسیه ! توی جاده ای بودیم که تموم نمیشد هیچ وقت . وقتی به آپارتمان ها می رسیدیم ، سریع تموم میشدن چون مثلاً روستا یا شهرستان حساب میشدن توی خوابی که می‌دیدم !! یادمه به یه جایی رسیدیم که آپارتمان داشت ولی در حد ده تا دونه ! و چند تا مغازه . و بقیش کوه بود ! از ماشین پیاده شدیم و برای استراحت رفتیم سمت اون قسمتی که مثلاً اسمش شهرستان بود ! 😂 بعدش نمی‌دونم چرا پیاده رفتیم توی جاده و شروع کردیم به پیشروی کردن . مدام جلو می‌رفتیم ولی دور و برمون یه جاهایی فقط کوه و کوهستان بود و یا بیابونی بود ! چیزی که یادمه اینه که به مقصد نرسیدیم و مدام در حال طی کردن مسیر بودیم . این خوابی که دیدم قسمت های دیگه ام داشت ولی حال ندارم توضیح بدم . مثلن یه جایی رسیدیم که چند تا روس نماز میخوندن ! چیزای متفرقه دیگه ای هم دیدم که بعضاً مرتبط بودن با این خواب . ولی حال ندارم توضیح بدم .

Mr.M

یکشنبه دوازدهم مرداد ۱۴۰۴ 23:40

روزی که گذشت ، یکی از روزای فاجعهٔ زندگیم بود . هیچ کاری نتونستم بکنم و عصر که شده بود کاملاً نابود شده بودم و روی فرش دراز کشیده بودم . همون‌جوری که به پهلو دراز کشیده بودم ، چشمام نیمه باز بودن و گریه میکردم . نمیتونستم بدنمو تکون بدم . در واقع حوصله نداشتم بدنمو تکون بدم . دستشوییم گرفته بود ولی حال نداشتم بلند شم برم دستشویی ! خیلی سخت گذشت . توی ذهنم به خود.ک.ش.ی فکر میکردم و خیال‌پردازی میکردم که مثلن بعد از اتمام معافیت موقت ، معافیت دائم ندادن و با خوردن دارو جلوی درِ مطب اون دکترِ بیشرف دارم خود.ک.ش.ی میکنم . بعدش کبدم نابود میشه و خانوادم کلی هزینه برای زنده موندنم میکنن . وقتی زنده میمونم ، هیچی نداریم و همه اموالمون خرج پیوند کبد شده . پس تا آخر عمرم مثل دیوونه ها در تیمارستان زندگی میکنم و از همه آدمای فامیل و خانواده فاصله میگیرم .

می‌دونم پست عجیبی بود ولی قرار نیس توی بلاگفا دروغ بگم .

Mr.M

شنبه یازدهم مرداد ۱۴۰۴ 21:14

همونطور که گفته بودم امروز قرار بود خونه خاله بزرگم بریم ، و رفتیم . یه آقایی زیارت عاشورا میخوند و مداحیم میکرد . من و پسر خاله هام توی اتاق خواب بودیم . من و پسر خاله کوچیکم ترم که رشته انسانی می‌ره رو تخت یه نفره ، دو نفره خوابیده بودم 😂 . اون کلیپ اینستا میدید و منم بعضاً نگاه میکردم از گوشیش . بعدش تصمیم گرفتم بخوابم چون حوصلم سر رفته بود .

قبل از شروع مراسم ، دختر دختر خالم تکالیفش رو توی همون اتاق انجام میداد . و کلاً یه حالتی داره که وقتی طولانی مدت باهاش برخورد کنید می‌بینید خودشو میگیره . کلنم با رفیقای انگلیسی و ترکیه ایش حرف میزنه و اگه از من می‌پرسید ، بنظرم ایرانیارو مث افغانیا میبینه 😄😑😒 . خودش قبلاً گفته بود که دوس داره مشاور بشه و بره انگلستان . و الان رشته تجربی هست . باز هم اگه از من می‌پرسید ، بخاطر خفن بنظر رسیدن رشته تجربی تصمیم گرفته بره تجربی ، وگرنه اصلش اینه که از انسانی بریم روانشناس بشیم . غرورِ احمقانه ای در بطنِ تواضع هاش پنهان شده .

امروز با پسر خاله کوچیکم یه بازی ای که اسمش نمی‌دونم چیه رو بازی کردیم و انگشتامون ناقص شد ! همونی که با دوتا انگشت دو دست باید ضربه بزنیم روی دو انگشتِ دو دستِ شخص مقابل . امیدوارم تونسته باشید بفهمید چی میگم 😂 . خیلی خندیدم و خنده هام به شدت عصبی بودن چون نفسم بند اومده بود بخاطر یه چیزی که خیلیم خنده دار نیست ! 😂 امروز از خونه موندن بهتر بود . اگه خونه میموندم ممکن بود رو به خ.ا بیارم و الکی انرژیمو هدر بدم . امروز قصد دارم استراحت کنم و فردا با ذهنی باز ، دوباره شروع کنم ❤️‍🩹 .

Mr.M

شنبه یازدهم مرداد ۱۴۰۴ 16:35

دل را به کدامین دریا باید زد تا هیچ موجی دیگر به ساحل بازش نگرداند ؟

Mr.M

شنبه یازدهم مرداد ۱۴۰۴ 1:24

دیشب که خالمینا خونمون بودن رفتیم حرم شاه عبدالعظیم . زیارتش رفتیم و منم ثواب دعای یستشیر رو هدیه دادم به چندین نفر از جمله ایشون . شامم اونجا خوردیم . توی محوطه بیرونش . بعدش رفتیم بازاری که کنار حرمه و یکم گشت زدیم . مامانم سوهان خرید و مهر ، ولی من اصرار داشتم که هیچی نمیخوام . مامانم یکم گیر داده بود که انگشتر بگیر ولی بنظرتون من توی زندگیم انگشتر کم دارم یا چیزای دیگه ؟ 🙂 موقع برگشت هم بستنی قیفی زدیم تو رگ . نصفه شب به خونه برگشتیم و خالمینا وسایلشون رو جمع کردن و کم کم رفتن . خالم اصرار داشت که صبح توی خونه خودشون چشم باز کنه 😂 .

🌹🌹🌹🌹🌹

صبح که بشه ، حدود ساعت ۹ یا ۱۰ ، میریم خونه خاله بزرگم . بچه های خاله هامم بعضاً هستن . بهتر از خونه موندنه چون باتوجه به حال این روز هام ، توی خونه به احتمال زیاد رو به خ.ا میارم . نمی‌دونم چه مراسمی قراره برگزار بشه ولی ساعت ۱۴ یه عده دیگه هم میان و دعا خونی یا قرآن خونی یا روضه خوانی انجام میدن !

🌹🌹🌹🌹🌹

متاسفانه پنجشنبه و جمعه ای که گذشت هیچی نخوندم . از منِ احمقِ بی مصرف بعید نبود این کار . خجالت میکشم از خدا و خودم . چقدر قرار تغییر و تحول گذاشتم و برعکس عمل کردم 😞 . توی این راه خیلی دست تنهام ... دورم خیلیا هستن که می‌خوان کمکم کنن ، ولی هنرشون در تبدیل کردن من به چیزی شبیه خودشونه ، نه فراتر از خودشون . روزی که گذشت خیلی خوابیدم . الانم که شبه و می‌خوام بخوابم ، ولی هر وقت درمورد کاری که انجام میدم فکر میکنم حالم بد میشه و دلم میخواد خودمو از شرمندگی ، مث کاغذ مچاله کنم . شیاطین جنی و انسی و مهم تر از اون ، واکنش من در برابرِ این دو گروه ، هیچ وقت نمی‌ذاره قدم از قدم بردارم . آخه مگه میشه کل راه رو فقد خودم برم و نتیجه ام بگیرم ؟ فرایندی که قراره طی کنم برا هیچ آدمی محترم شمرده نمیشه و همه می‌خوان کاری که دوس دارن انجام بدم رو بکنن تو ماتحتم . خب این کار ینی همراهی نکردن و سنگ انداختن جلوی کسی که واقعاً راهشو پیدا کرده . انقد خسته‌م که اگه فردا صبح انگیزه هم داشته باشم ، بازم اعتقادم این خواهد بود که تهش هیچی نیست . شاید خوشحال باشم ، ولی در اعماق وجودم حس میکنم که این راه هیچ انتهای زیبایی نداره . حس میکنم حقم صرفاً در دنیای پس از مرگ داده میشه و این دنیا فقد له میشم :) . این حرفا چه دردی رو دوا میکنن ؟ شما که از من هیچ اطلاعاتی ندارین و درکم نمیکنید ! :) شاید اشتباه کردم این حرفارو نوشتم ، ولی انگار یکم مغزم خلوت تر شد . شاید بتونم بخوابم .

Mr.M

جمعه دهم مرداد ۱۴۰۴ 22:27

داغانم !

صبح خیلی خوابیدم و دیر بلند شدم . تا الآنم هیچی نخوندم ، در حالیکه دیروز رو هم خراب کرده بودم و نخونده بودم .

آخه این چه وضعشه ؟ 😞

Mr.M

جمعه دهم مرداد ۱۴۰۴ 7:33

صبح بیدار شدم و چون خیلی زود بود دوباره خوابیدم . یه خواب خیلی استرس آور دیدم . خواب مراسم خواستگاریمو دیدم . خانواده عروس گفتن که چند ثانیه بهت وقت میدیم و بعد از اون دیگه نمی‌ذاریم جواب بدی . شرط ازدواج این بود : هرچی که شرط میذاریمو باید بدون اینکه بدونی قبول کنی ! منم با ترس و لرز قبول کردم و اونام یکدفعه ای ازین رو به اون رو شدن و از مراسم تونستم جون سالم به در ببرم . بعدش خودمو توی یه مهمونی دیدم که فامیلای من و فامیلای زن فرضیِ آیندم اونجا بودن . استرس داشتم و به تته پته افتاده بودم ولی با همه سلام و احوال پرسی میکردم و جلو میرفتم . یادمه که بزاق دهنم تموم شده بود و نمیتونستم خیلی با کسی حرف بزنم .

صبح که بیدار شده بودم ، تا نیم ساعت به فکر فرو رفته بودم 😑 .

Mr.M

چهارشنبه هشتم مرداد ۱۴۰۴ 9:30

صبح که بیدار شدم یه خواب خیلی هیجان انگیز و ترسناک دیدم .

با پسر خالم داشتیم می‌رفتیم خرید بنظرم . با این حال از وسط یه جاده با منظره بیابونی رد می‌شدیم . یه بمب رو از فاصله دور دیدیم که داره سقوط می‌کنه . بمبش خیلی بزرگ بود و چهره ترسناکی از دور داشت . یه جوری بود که انگار قدرت نابودی کشور رو داره . بمب خورد به زمین و ترکید و با اینکه مثلن ده کیلومتر با ما فاصله داشت ، بازم گرد و خاک و نشانه های تخریبش به ما رسید و مام عین سگ ترسیدیم و فلنگو خیلی سریعتر بستیم 😅 . توی خواب یادمه همه درمورد اون بمب حرف میزدن ....

Mr.M

سه شنبه هفتم مرداد ۱۴۰۴ 23:39

🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹

کسی می‌تونه این فاجعهٔ کتاب آی کیو رو توجیه کنه ؟

Mr.M

سه شنبه هفتم مرداد ۱۴۰۴ 0:54

خداروشکر امروز هم نسبتاً بخیر گذشت . سه ساعت نشد ولی دو ساعت و پنج دقیقه شیمی تست زدم .

وقتی تست میزدم به اینکه چقدر توی تنهاییم آدم غمگینی هستم فکر میکردم ، ولی به مرور گذر زمان ، تصور میکردم که توی یه باغ بزرگ ، تنها نشستم و پاهامو از یه ارتفاعی آویزون کردم و قسمت های پست ترِ باغ رو نگاه میکنم . پیش خودم گفتم که اگر توی اون شرایط بودی و هیچ کس دورت نبود و مثلاً تنها انسانِ زندهٔ روی زمین بودی چیکار میکردی ؟ یکم فکر کردم و خودم به خودم جواب دادم که : هیچ کس توی تنهایی ، بجز به دست خودش نمیمیره . از طرفی حسِ تنهایی ، حتی اگر بخواییم از بدنمون خارج نشه ، بعضی وقتا خارج میشه و میتونیم زمان هایی رو خوشحال باشیم . پس اگر خودمونم یه کنترل نسبتاً متوسط روی رفتارمون و افکارمون داشته باشیم ، حتی میتونیم توی یه کرهٔ خالی از سکنه ( ولی با شرایط حیات ) زندگی کنیم .

🌹🌹🌹🌹🌹

امروز تصمیم گرفتم احساساتم رو به شکل دیگه ای تحت کنترل بگیرم که جزو راه حل های آخرِ هر شخص در نظر گرفته میشه . تصمیم گرفتم که نسبت به همهٔ انرژی ها بی تفاوت باشم . چه مثبت و چه منفی . « ۱_ وقتی انرژی مثبت میگیریم به مرور زمان ، سطح انرژیمون افت می‌کنه و حس بی کس شدنِ مجدد بهمون دست میده . ۲_ وقتی انرژی منفی میگیریم ، یکم طول می‌کشه که به حالت عادی برگردیم و اذیت میشیم . » این کاری که انجام میدم مثل این میمونه که ریسک کردن رو کنار بذارم . ریسک کردن از اینکه : « اگر خوشحال بشم و بعدش فروکش کنم ، ممکنه فاصلهٔ افتِ انرژیم تا اوج گیریِ بعدی زیاد باشه . پس بهتره ریسک نکنم و به سمت خوشحالی حرکت نکنم . » من هیچ وقت تا زمان ورود به دانشگاه نمیتونم از تنهایی در بیام . پس خودمو باید فعلاً توی لاک دفاعی ببرم که کمتر له بشم .

Mr.M

دوشنبه ششم مرداد ۱۴۰۴ 17:49

دومین فیلم عجیب زندگیم رو دیدم . فیلمی که بر حسب واقعیت ساخته شده . توضیح کلی و اولیه فیلم اینه که یه دختری توسط پدرش توی زیر زمین خونشون زندانی میشه و بارها بهش تجاوز میشه .

Girl in the basement اسم فیلمش هست .

اگه روانتون زود بهم می‌ریزه این فیلم رو اصلاً نبینید . فکر خودمم درگیر شده که چطور توی اون مدتی که زیرزمین بوده خودکشی نکرده ... و چطور بعد از آزادی تونسته با خاطرات کنار بیاد ....

Mr.M

دوشنبه ششم مرداد ۱۴۰۴ 13:15

بخاطر خوابیدنم مامانم دعوا راه انداخت حدود دو ساعت پیش . حتی نمی‌ذاره یه گوشه ای بمیرم . جالبه که فقد خودش داد و بیداد میکرد و من فقد آروم بلند شدم رفتم روی مبل نشستم . فک می‌کنه حالم خوبه ، ولی این فکر ، ناشی از عدم شناخت منه .

فک کنم اگه کتابارو دوباره ولو کنم دوباره قاط بزنه ، ولی من عادت دارم به صدای مزخرفش . گوشام وفق پیدا کردن .

Mr.M

دوشنبه ششم مرداد ۱۴۰۴ 1:59

روزی گذشت تونستم 3:20 بخونم . دیروزش که شنبه میشد رو خراب کردم . شنبه فک کنم 35 دقیقه فقد تست زیست زدم 😒 . تازه تست هاشو امروز صحیح کردم و نکته نویسی کردم . بجز صحیح کردن تست های دیروز ، 15 تا تست جدید هم زدم . تست شیمی هم زدم و پدرم در اومد انقد مفهومی و سخت بود . ولی نباید اهمیت بدم . اگه آسون بود که همه با اشتیاق حل می‌کردنش 😅 .

جونم براتون بگه که زندگیم هنوز خیلی یکنواخته . خودم از خودم خجالت میکشم . من واقن توی خونه اضافه ام . کار بیرون رو فقد بابام می‌کنه و من فوقش برم خرید و برگردم 💔 . زندگیم خیلی ناامید کننده میگذره و تنها پوئن مثبتش به افزایش ساعت مطالعست .

وسواس فکری امروزم یکم زیاد بود بنظرم . و کلاً توی فکر و خیال بودم . هم خیالبافی های آرامش دهندهٔ افراطی و هم افکار وسواسی اذیت کننده .

کلافه ام . نمی‌دونم چیکار کنم 😢 . ای کاش یکی کنارم بود بغلش میکردم و همون‌جوری میخوابیدم . ای کاش آدما منو واقن دوس داشتن و باهام مهربون بودن 😞 .

Mr.M

شنبه چهارم مرداد ۱۴۰۴ 22:7

صبح تا حالا هیچ کار مثبتی بجز حموم رفتن و تمیز شدن نکردم 😒 . این خجالت آوره که روز اول هفته رو خوب شروع نکنم .

همین الان میرم سراغ زیست و دو ساعت میخونم . امشب نباید خالی بمونه . شنبه هفته پیش هم هیچ کاری نکردم و خالی موند ، ولی این دفعه خالی نمی‌مونه .

محکم

با اراده

تنها ولی مستقل .

Mr.M

شنبه چهارم مرداد ۱۴۰۴ 13:56

بچه ها یکی از وبلاگ هام بخاطر مرتبط نبودن با فهرست موضوعیِ انتخاب شده توسط من ، از فهرست موضوعی در اومده و دیگه هم نمیتونم وبلاگمو توی هیچ گروهی بذارم . کاریش نمیشه کرد ؟

Mr.M

شنبه چهارم مرداد ۱۴۰۴ 13:42

Mr.M

شنبه چهارم مرداد ۱۴۰۴ 2:19

هفته ای که گذشت ، ۱۸ ساعت خوندم و این عالیه و پیشرفت خوبی محسوب میشه . هم از هفته قبل ترش بهتر شدم ، و هم رکورد ساعت مطالعهٔ خودم جابجا شد .

هفته ای که شروع شد سعی میکنم ۲۱ ساعت بخونم . ینی روزی سه ساعت .

راستی ! روزی که گذشت ، تستِ درس چهارم یازدهم هم تموم شد . صبح که بشه ، درس دستگاه ایمنی رو شروع میکنم و مطمئنم خیلی خوش بگذره چون دوست دارم فصلشو . توی دبیرستان ، ایمنی و تولید مثل رو خیلی دوس داشتم . برا همین درصدای خوبی توی این دو درس می‌گرفتم . می‌خوام اطلاعات قدیمی رو بازیابی کنم و برم توی دهن اژدهای ۱۴۰۵ .

ولی وقتی به این که باید صد و خرده ای میلیون پول بدیم برا انصراف از دانشگاه قبلیم واقن کلافه میشم . اصلاً خاطرات رفت و آمدم بین دانشگاه و خونه منو عصبی می‌کنه .

🌹🌹🌹🌹🌹

سه تا فیلم دارک سوا کردم که اگه فردا به هدف مطالعاتیم برسم ، یکیشونو میبینم و مابقی هم بمونه برا روزای دیگه .

نباید بذارم تنهایی منو نابود کنه . من یه انسان قدرتمندم که در سخت ترین شرایط خودکشی نکرد و امیدوار بود که آینده تغییر می‌کنه و ورق برمیگرده . من توی روزای سخت ، چیزیو می‌دیدم که هیچ موجود زنده نمیتونست وقتی در شرایطِ من قرار گرفته اونو ببینه . من پیشرفت درسی ، درصدای بالا و یادگرفتنِ سادهٔ درس هارو می‌دیدم . الان که پشت کتاب میشینم واقن راحت میفهمم چی نوشته . فقد پرش ذهنی و وسواس فکری دارم که منو خیلی کند می‌کنه . افسردگی هم کم دخیل نیست . ولی به هر حال خیلی خوب دوام آوردم . این بازیِ مملو از کثافت و لجن رو سال ۱۴۰۵ و بعد از کنکور تیر تموم میکنم . من فقد به ساعت مطالعه احتیاج دارم که بتونم پزشکی بیارم . همه چیو میتونم مدیریت کنم و فقد ساعت مطالعه ام باید هرچه سریعتر برسه به هشت ساعت . روزای اول با یک ساعت در روز شروع کرده بودم . به مرور شد دو ساعت در روز و هفته ای که گذشت ، به ۲/۵ ساعت رسید . هفته پیش رو به ۳ ساعت میرسه و گام هام محکم تر برداشته میشن .

من تا این وضعیت وخیم و داغون رو درست نکنم نمیمیرم . البته اینم بگم که به لطف خدا کمتر از یک سال دیگه همه چیز به روال عادی برگشته و نتیجه هم گرفتم و منتظر اعلام شدنِ رسمیشم . انقدر پیشرفت میکنم که سنجش بهم شک کنه و دوباره آزمون بدم . میرم سنجش و دوباره آزمون میدم و نتیجه بهتری میگیرم و یه کاری میکنم پشماشون بریزه .

Mr.M

جمعه سوم مرداد ۱۴۰۴ 21:3

روز جالبی نبود امروز . مامان و بابام موقتن رفته بودن اون یکی خونمون که میوه های درخت هلو انجیری رو بچینن . خوب شد نرفتم چون هنوز میوه ها کال بودن و چیز خاصی نیاوردن 😂 .

بعد از ظهر هم پشت میز مطالعه نشسته بودم آهنگ گذاشته بودم . بعدش آروم آروم شل شدم و همونجا دراز کشیدم . بعدش توی ذهنم به خیلی چیزا فکر کردم و در حال Maladaptive Daydreaming هر از چند گاهی چشمام پر اشک میشد و یکم گریه میکردم 🤦 .

الان زنگ زدیم پیتزا بیاره و از اونجایی که شیکمو هستم حالم یکم بهتر شد 😂 .

هدف امشب دو ساعت خوندنه . امیدوارم بتونم .

به هر حال با اینکه شنبه رو نخوندم ، ساعت مطالعم حتی از بهترین هفته ام بهتر میشه . خداروشکر ❤️ .

راستی حمومم نرفتم هنوز 😒 . فک کنم اگه نصفه شب برم خوب باشه و فشار آب زیاد باشه . امیدوارم خوابم نبره .

Mr.M

جمعه سوم مرداد ۱۴۰۴ 17:38

هنوز هیچی نخوندم 🤦 . ولی چون نسکافه خوردم حالم بد نیست و انگیزه دارم 😂 . بنظرم سرعتی برم حموم و بعدش شروع کنم به خوندن . سه ساعت میخونم . برنامهٔ هر روز این هفته ، سه ساعت در روز بود و حداکثر هم حدود چهار ساعت .

ولی میترسم از طبقه پایین آبو زیاد باز کنن و برا ما کم فشار بشه 😑 . تف تو این وضعیت .

Mr.M

پنجشنبه دوم مرداد ۱۴۰۴ 20:32

تلویزیون یه فیلم ترسناک عجیب گذاشته بود به اسم : یتیم خانه .

فیلمش با کیفیت و قشنگ بود ولی اصلاً بر پایه واقعیات ساخته نشده بود و دنیای بعد از مرگ رو خیلی چرت و پرت نشون میداد . یجوری بود که انگار وقتی می‌میریم روحمون مث جسم قبلیمون می‌ره تو طبیعت می‌چرخه ! 😑 بهترین فیلم ترسناکی که دیدم insidious بود . تا چهارشو دیدم و پنجشو توی فکرم که برم ببینم .

🌹🌹🌹

تا الان ۱:۵۵ زیست خوندم . سوالای درس چهارم یازدهم خیلی سخت طرح شدن . یه قسمت هم توی آی کیو داره که در انتهای تست های درس چهارم هست . توی اون قسمت ، تست های ترکیبی از هورمون ها طرح شده و خیلی هم زیادن . بنظرم وقتی این درس تموم شد ، نرم اون تست های سوپر ترکیبی رو بزنم . برم درس پنجمو شروع کنم .

امشب شیمیم باید بخونم . ایشالا بعد از شام استارت میزنم . روز دوم تست زنیِ درس اول شیمی دهم هست . توی این فکرم که ۳۶ عنصر اول رو وقت بذارم یاد بگیرم و حفظ کنم . البته همین الآنم خیلیاشونو بلدم .

ای کاش این هفته ساعت مطالعم به ۲۰ ساعت برسه . اگه برسه واقن خیلی خوشحال میشم و انگیزه میگیرم . بیست ساعت هدفیه که خیلی وقته دنبالشم و بهش نرسیدم . متاسفانه فرسودگی ذهنی چندین و چند ساله ای که داشتم منو خیلی کند ، خسته ، و بی انگیزه کرده . ولی به هر حال سعی میکنم از این وضعیت در بیام . فعلاً که پیشرفت کردم . بازم به لطف خدا پیشرفت میکنم .

Mr.M

پنجشنبه دوم مرداد ۱۴۰۴ 14:33

امروز به دلایل ناشناخته ای صبحانه نخوردم و فقط انگور خوردم 😑 . ولی به هر حال یه وعده غذایی کم شد و در حد جلبک به لاغر شدنم کمک کرد .

صبح تا حدود ساعت ده و نیم دراز کشیده بودم . بعدش یه فیلم سینمایی خیلی قشنگ دیدیم به اسم هِناس . هناس ینی نَفَس . یه کلمه کردی هست ظاهراً . درمورد یکی از دانشمندان کشورمون بود که ترور شد . داریوش رضایی . فیلم قشنگی بود ولی خیلی غمناک تموم شد 💔 .

نمی‌خوام بخوابم ولی دهنم داره سرویس میشه چون ناهار خوردم . ناهارشم قرمه سبزی بود و خوشمزه و الان خوراکِ خوابیدنه 😂 . به هر حال یکم دراز میکشم و دعا میکنم که خوابم نبره 😂 .

Mr.M

چهارشنبه یکم مرداد ۱۴۰۴ 21:42

یه وبلاگی درمورد ت.ج صحبت کرده بود و شغل نویسنده وبلاگ ، مددکار اجتماعی بود . متن عجیبی پست کرده بود و ذهنم درگیر شد . کرمم گرفت که برم داستان هایی که برای مردم پیش اومده رو از نی نی سایت بخونم . هزار تا کامنت خوندم خلاصه 🤦 . دنیای عجیبی داریم ... بعضی از دخترا و پسرای نوجوون واقن به کمک نیاز دارن و خانواده هاشون اونارو هر روز شرحه شرحه می‌کنن و کسی هم صداشونو نمیشنوه . فک کنین برادرتون یا پدرتون به شما نظر داشته باشن و شما هم نتونید به کسی بگید که یه وقت آبروتون نره . پس سال های سال باید اتفاقاتی که هر روز میفتن رو تحمل کنید . اگر درمورد قسمت های تاریک جامعه خبر ندارین لطفاً ممتنع رفتار کنید و نوشته ای که الان خوندین رو زیر سوال نبرید .

خلاصه .... حداقل باید با اصلاحِ خودمون ، تا حدی جلوی فاجعه های بعدی رو بگیریم . البته کی میاد به این چیزا توجه کنه ؟ :) مطمئناً وضع مملکت روز به روز وخیم تر میشه .

Mr.M

چهارشنبه یکم مرداد ۱۴۰۴ 18:36

طی یک عملیات انتحاری ، مثل دیروز برقامونو بردن . الان در حال آتیش گرفتن هستم ...

خداروشکر یک ساعت و ده دقیقه زیست خوندم و ۱۰ تست از آی کیو زدم . قسمت هورمون های تیروئید و پاراتیروئید . در ادامهٔ کار میرم سراغ تست های درس اول شیمی دهم . ضریب دو میزنم چون فعلاً استراتژی بهتری محسوب میشه . ۱_ سرعتم بخاطر وسواس فکری کمه ۲_ اطلاعات علمیم کفاف تند حل کردن نمی‌ده در حالی که تست ها زیادن ۳_ می‌خوام زود تموم کنم که یک دور دیگه دوره کنم . شایدم بیشتر از یک دور !

🌹🌹🌹🌹🌹

امروزم نسکافه خوردم و خوابم پریده خداروشکر . بعد از ناهار و حدود ساعت سه خوردم . راستی ! به این نتیجه رسیدم که نمیشه ناهار نخورد 🫠 . علی الخصوص برای منی که دارو های روانپزشکی میخورم خوب نیست این کار . در عوض سعی میکنم کمتر بخورم ؛ ینی برنج کمتری بریزم و یا غذاهای نونی رو بدونِ نون بخورم . خیلی دوس دارم وزنمو بسنجم ببینم کم شده یا نه . حس میکنم یکم کمتر شده ولی هیچ دلیل موجهی برای فکرم ندارم 😂 . به هر حال بنظرم شکمم از سفتی در اومده . شایدم توهم زدم ...

Mr.M

چهارشنبه یکم مرداد ۱۴۰۴ 5:53

من طرفدارای آهنگای راک رو هیچ وقت درک نکردم . علی الخصوص اون آهنگایی که خواننده توش جر میخوره 😁😂 . هیچ آرامش یا خوشحالی ای رو نمیشه از اونا بجز با مواد مخدر گرفت . ینی فلسفهٔ ساختِ این ک.س شرا چه چیزی می‌تونه باشه ؟

Mr.M

چهارشنبه یکم مرداد ۱۴۰۴ 1:20

بخیر گذشت و خداروشکر سه ساعت و پنج دقیقه خوندم . زیست + شیمی .

ایده های درس چهارم یازدهم خیلی زیادن . هورمون هارو میگم . کتاب درسی خیلی کم کاری کرده توی متن ، و همه چیز رو واگذار کرده به فهم خودمون از لا به لای متن ها و شکل ها !!

🌹🌹🌹

فردا صبح باید یه سر برم حموم . و البته سه ساعتی بخونم . بعد از ظهر هم میرم خونه عممینا که هم به پسر عمم که پاشو عمل کرده یه سر بزنم و هم حال و هوام عوض شه . شایدم نرفتم ؛ خدا می‌دونه .

🌹🌹🌹

امروز یکم مشکل وسواس فکری خستم کرده بود و مامانمم دعوای لفظی راه انداخته بود و انرژیم کم و کمتر شد .

پیش خودم مدام سوال میکنم که ینی اکثر مشکلاتم تا مهر سال بعد حل شدن ؟ آیا معافیت دائم میگیرم بعد از این شیش ماه ؟ ( یک ماهش گذشته فک کنم ) و آیا از نهایی ها و کنکور میتونم سربلند بیرون بیام ؟ آیا ثبت نام دانشگاه میتونم بکنم و منو بخاطر معافیت دائم قبول میکنن ؟ خدا می‌دونه . از بس احتمالاتِ بد زیادن که فقد باید بسپریم به خدا و به رو به رو نگاه کنیم و حرکت کنیم . خدا هم انشاءالله با ماست :) .

Mr.M
About Me
Dim Star
سلام ،
اینجا جاییه که درمورد زندگیِ خصوصیم می‌نویسم و درمورد روزای آرامش بخش و یا تاریکم با خودم و شما حرف میزنم .
Archive
News
Links
Authors
Tags
Other

دانلود آهنگ دانلود آهنگ

قالب طراحی شده توسط:

پینک تم