خب ،
روزی که گذشت طبق روالِ گذشته ، یه روز به درد نخور بود . از هر جهت فاجعه بود . هیچ کاری نکردم و الان که باهاتون حرف میزنم مستحق مرگم . لیاقت نفس کشیدن ندارم 🥲 . زنگ تفریح و سرگرمیم اینه که توی ذهنم با بقیه حرف میزنم و میگم و میخندم . بعضی وقت هام صحنه های جالب قدیمی رو مرور میکنم و بهشون میخندم . یا شاید بعضی خاطره های بد رو تغییر بدم به یه خاطرهٔ فرضیِ خوب ، و در واقعیت لبخند بزنم . خلاصه وضع خیلی داغونه .
چطوری از تنهایی در بیام و احساسات سرکوب شدهٔ ۲۴ ساله ام رو برای یک بار در زندگیم بروز بدم ؟