دیشب دعوای بزرگی بین من و خانواده شکل گرفت . عصبانیتم رو با کلمات ، به سمتشون پرتاب کردم و برجکشونو با خاک یکسان کردم . بد و بیراهِ زیادی گفتم ، چون منو بی ارزش میدونن ، و مایهٔ خوار بودنشون تلقی میشم ، و احساساتِ بدمو ازم نمیپرسن که چه مرگته ؟ چرا حالت بده ؟ ( حتی نمیپرسن که چرا داری میمیری از افسردگی ؟ ) خوشحال و شاد باهم حرف میزدن و میگفتن و میخندیدن . منم جلوشون روی زمین خوابیده بودم و از افسردگی ، همش چپ و راست میکردم خودمو . اونا حتی سعی میکردن نگام نکنن .
اینم از محبت و شور و اشتیاق والدین در درک و تلاش برای درکِ احساسات بچشون ! 🙂
🌸🌹🌸🌹🌸🌹
دیروز کنترل درماتیلومانیارو از دست دادم . چیزیم نخوندم 😔. روم سیاهه بخاطر نخوندنم . البته وقتی هم میخوندم ، متلک میشنیدم : کارش شده چند تا دونه کتاب ، فک کرده کارِ مهمی داره میکنه !! و وقتی عصبی شدم ، داد و بیداد کردم ، و خستگیم لبریز شد ، کاری با کارم نداشتن و دیگه کارمو محترم میدیدن و درموردش حرف نمیزدن که چرا تلاشم کمه ، ولی : دیگه تلاشی نمیکردم . اونا وقتی تلاشی نمیکنم منو بیشتر قبول دارن و این ناشی از مغزِ سراسر کپکشون میشه .
🌹🌸🌹🌸🌹🌸
امروز شاید بریم پیش اون پیرمرد . همونی که موکل داره . خالمم انگار باید ببریم .