حالم خوش نیست ، برا همین اومدم یکم اینجا بنویسم از وضعی که توش قرار گرفتم .
امروز نرفتم کتابخونه . قرار بود ظهر برم که پیچوندم و نرفتم ! مطالعم تا الان صفر هست . کلافم و هیچی خوشحالم نمیکنه . نوسانات خلقی طوری هستن که ممکنه یهویی در انتهای این متن ، حالم خوب شه . دلم میخواد گریه کنم از بس تنهام . آدمای خوب کلن بدبخت ترین ها میشن . اگه خوب باشی ، مثل امامایی که داشتیم ، کشته و شهید میشیم . اگه بخواییم کسیو ناراحت نکنیم ، خودمون پر از افسردگی میشیم ، چون یاد گرفتیم که بی توقع ، خوب و مهربون رفتار کنیم ؛ آدمایی که مهربونن ، همیشه تنها ترینن . کسیو ناراحت نمیکنن و افسردگی رو برای خودشون نگه میدارن ، ولی دوست ندارن حتی تکون بخورن . دوست ندارن حتی دست و پاشون توی خونه تکونی بخوره 🥲. من توی همچین وضعی هستم . امروز با نماینده کلاس ترم پایینی های سابقمون حرف زدم توی تلگرام . ازش پرسیدم امتحاناتتون رو دادین که بیام پیگیری کنم که اخراج شدم یا نه ؟ گفت یک ماه دیگه ترم جدید شروع میشه و الان هم توی امتحاناتیم . یکم درمورد هدفم باهاش حرف زدم چون ازم سوال کرد . خلاصه حالم خوب نشد چون معتقد بود که باید یه کاری کنم حالم خوب باشه و خوب بودن یه انتخابه و حرفای کلی دیگه ای که از روانشناسیِ زرد ، بی ارزش ترن. ازش تشکر کردم و خدافظی کردم .
الان توی پذیرایی خوابیدم . بالش زیر سرمه و دارم به این فکر میکنم که چقدر هیچ کس درکم نمیکنه . هیچ کس ۱۰ درصد هم به من نزدیک و شبیه نیست . همه آدما متمایز هستن ولی بعضیا انگار بین غریبه ها زندگی میکنن ؛ ینی شدتِ بد بودنِ حالشون خیلی زیاده و حس میکنن اصلن کسی دوست نداره باهاشون ارتباط بگیره .
مامانم داره با شوق و اشتیاق با دوستش تلفنی حرف میزنه ، و منو میبینه که عین یه تیکه افسردگی ، توی پذیرایی ، زمین رو اشغال کردم ، ولی ککشم نمیگزه و هیچ وقت ازم نپرسیده چرا حالت بده ؟ هیچ وقت نخواسته حتی بدونه . هیچ وقت دوست نداشته افکارمو بدونه . حالم از بودنش به هم میخوره .
سه روز دیگه ، ینی شنبه باید بریم روانشناس .
فک کنم خودم انصراف از دانشگاه رو بگیرم . بذار قیمت یک و نیم ترم رو دربیارم .....