همونطور که گفته بودم امروز قرار بود خونه خاله بزرگم بریم ، و رفتیم . یه آقایی زیارت عاشورا میخوند و مداحیم میکرد . من و پسر خاله هام توی اتاق خواب بودیم . من و پسر خاله کوچیکم ترم که رشته انسانی میره رو تخت یه نفره ، دو نفره خوابیده بودم 😂 . اون کلیپ اینستا میدید و منم بعضاً نگاه میکردم از گوشیش . بعدش تصمیم گرفتم بخوابم چون حوصلم سر رفته بود .
قبل از شروع مراسم ، دختر دختر خالم تکالیفش رو توی همون اتاق انجام میداد . و کلاً یه حالتی داره که وقتی طولانی مدت باهاش برخورد کنید میبینید خودشو میگیره . کلنم با رفیقای انگلیسی و ترکیه ایش حرف میزنه و اگه از من میپرسید ، بنظرم ایرانیارو مث افغانیا میبینه 😄😑😒 . خودش قبلاً گفته بود که دوس داره مشاور بشه و بره انگلستان . و الان رشته تجربی هست . باز هم اگه از من میپرسید ، بخاطر خفن بنظر رسیدن رشته تجربی تصمیم گرفته بره تجربی ، وگرنه اصلش اینه که از انسانی بریم روانشناس بشیم . غرورِ احمقانه ای در بطنِ تواضع هاش پنهان شده .
امروز با پسر خاله کوچیکم یه بازی ای که اسمش نمیدونم چیه رو بازی کردیم و انگشتامون ناقص شد ! همونی که با دوتا انگشت دو دست باید ضربه بزنیم روی دو انگشتِ دو دستِ شخص مقابل . امیدوارم تونسته باشید بفهمید چی میگم 😂 . خیلی خندیدم و خنده هام به شدت عصبی بودن چون نفسم بند اومده بود بخاطر یه چیزی که خیلیم خنده دار نیست ! 😂 امروز از خونه موندن بهتر بود . اگه خونه میموندم ممکن بود رو به خ.ا بیارم و الکی انرژیمو هدر بدم . امروز قصد دارم استراحت کنم و فردا با ذهنی باز ، دوباره شروع کنم ❤️🩹 .