جمعه بیست و هشتم بهمن ۱۴۰۱ 23:1

این چند روز ، حس و حالم خوب نبود . این که روانشناسا میگن یه کاری رو ۲۱ رو مداوم انجام بدی ، بهش عادت می‌کنی ، چرت و پرته . بیشتر از یک ماه ، هر روز حداقل یک ساعت میخوندم ولی پنج روزه هیچی نخوندم . امروز ، روز شیشمه. امشب یک ساعت میخونم .

هنوز از دانشگاه ، خونمون زنگ نزدن. به دوستمم که مث من سه بار مشروط شده بود هم زنگ نزدن و انتخاب واحد نکردن . نمی‌دونم کی می‌خوام این کارو بکنن. الان همه بچه ها ، یکی دو هفتس که میرن دانشگاه ولی ما بلاتکلیف باقی موندیم ☹️. خیلی حس بدی میده این ماجرا . این حس که میخواد بگه تو از بقیه پایین تری . هم عصبیت می‌کنه هم ناامید و هم سرخورده و افسرده .

ای کاش یه بار که بابام می‌ره سمت اون یکی خونمون ، من و مامانمم بریم باهاش . با اون سید ، حرف بزنیم و یه سری مسائل برامون روشن بشه و ازش توی حل مشکل ، کمک بخوایم.

خاله هام که رفتن پیشش ، هرچی که بهشون میگفت ، درست در میومد. حتی میدونست توی گذشته ، چه اتفاقایی براشون افتاده . این آقاعه ، جوون نیست . پیره. مذهبی هم هست . می‌خوام بگم که مرض نداره که اجنه رو وارد زندگیمون کنه . وقتی رفتیم پیشش ، یه سری چیزارو ازش سوال میکنیم . من خودم باید بدونم که چی می‌خوام بهش بگم . باید بنویسم یه جایی . بذار همین جا بنویسم . مسخره نکنید این سوالارو. بعضیاش رو مخم رفتن . بعضیا هم واجب نیستن ولی دونستنشون خالی از لطف نیست . چون از هرکسی نمیشه از سوالات رو پرسید .

۱_منشأ حال بدم چیه ؟ از کجا شروع شد ؟ اجنه روی تشدید یا به وجود آوردن این موضوع چقدر نقش داشتن ؟ میتونید بفهمید که آیا اجنه دارن منو اذیت میکنن یا نه ؟ چطوری شرشون رو کم کنیم و به طور کامل نجات پیدا کنم ؟ اگه دلیل مشکلات روانیم ، چیزی جز این موضوعات هست ، چیکار کنم که حالم خوب شه ؟ آیا به دختری که توی مجازی علاقه پیدا کردم ، میتونم برسم ؟ اگه نمیرسم ، چطور تقدیر رو عوض کنم ؟ و اگه عوض شدن تقدیر ، باعث به وجود اومدن مشکلات زیادی بشه ، چطور اون مشکلات رو خنثی کنیم ؟ چطور میتونم وسواس و افسردگی و اضطراب رو از بین ببرم ؟ راه دینی یا دعای خاص یا روش خاصی برای رفع این موضوع ندارین ؟ چطور خیالبافی های سرکشم رو تحت کنترل در بیارم ؟ چطور تمرکز داشته باشم ؟ چطور خوشحال باشم ؟ تقدیر من چطور رقم میخوره ؟ آیا از دانشگاه اخراج میشم ؟ آیا خوشبخت میشم یا همه این کار ها به هیچ جایی نمیرسه و تا آخر عمر مث بدبختا یا انسان های معمولی زندگی میکنم ؟ نمیخوام معمولی باشم . می‌خوام به کل مردم ایران کمک کنم و حتی فراتر از اون ، به کل دنیا کمک کنم . وقتی به بقیه کمک میکنم خیالم راحت میشه . حالم با این کار خوب میشه . چیکار کنم به هدف خیری که دارم برسم ؟ مگه نمیگن که از خدا چیزای بزرگ بخواین ؟ مگه نمیگن که خدا قدرتش از بس زیاده که هرچی چیز بزرگ ازش بخواین ، براش اهمیتی نداره که چقدر بزرگه و می‌تونه اون آرزو رو محقق کنه ؟ پس چرا با این که هدفم خیره ، ولی حتی یک قدم کوچیک نمیتونم براش بردارم ؟ خونمون جن داره ؟ میتونم بیشتر وقتمو توی اتاق خواب بگذرونم ، با این فرض که توش اجنه فت و فراوونن ؟ چطوری میتونم مثل شما به این علوم ، مسلط بشم ؟ چطوری روی خودم و اطرافم کنترل داشته باشم ؟ چطور موکل داشته باشم ؟ چطور چشم سومم رو باز کنم ؟ چطور چاکراهای بدنم رو کامل باز کنم ؟ چرا با این که بیشتر از یک ماه ، هر روز حداقل یک ساعت میخوندم ، به درس عادت نکردم ؟ چطور اراده پیدا کنم ؟ چرا اراده در من ایجاد نمیشه ؟ چرا به انجام کار خوب ، عادت نمیکنم ؟! چرا توی این مدت که حالم بد بود و از خدا کمک میخواستم ، کاری نمی‌کرد و صرفا زنده نگهم می‌داشت ؟ اگر مدل کمک کردنش ، صرفا با زنده نگه داشتن و مهلت دادنه ، پس عملا به هیچ کس کمک نمیکنه ! چرا با این که پیامبر اسلام رو خیلی دوست داشتم و بعضی وقتا که داستان های زندگیشو میخوندم ، تا چند روز به وجد میومدم ، وقتی که حالم خیلی بد بود و متوسل به ایشون میشدم ، حتی نگامم نمی‌کرد ؟ مگه جزو انسان ها محسوب نمیشم ؟ ینی انقدر بی ارزشم ؟ ینی افکار خیری که دارم ، آنقدر برای ایشون بی ارزش و بی اهمیت بود که کمک به من رو ، چیز مهمی نمی‌دید ؟ اگر کمکم کرد ، اون کمک رو بهم نشون بدین ! اگه کمکم کرد ، چرا اون کمک رو به طور محسوس بهم نشون نداد که باور قلبی پیدا کنم که حواسش بهم هست و سر کار نیستم ؟! بین اطرافیانم که مدل فکر کردن و عقاید و اهدافشون متفاوته ، چطور جون سالم به در ببرم و حرف های سمی و ناراحت کنندشون رو تحمل کنم ؟ چطور خودمو در مقابل حرف های ناراحت کننده دیگران کنترل کنم ؟

فلن این سوالا به ذهنم رسید . بقیشو توی پستای بعد میگم اگه چیز خاصی به فکرم رسید .

Mr.M

شنبه بیست و دوم بهمن ۱۴۰۱ 1:1

الان داشتم شانسی یه وبلاگی رو بازدید میکردم توی وبلاگ های بروز شده . چشمم به یه وبلاگی خورد که توی پروفایلش از گذر زمان شکایت کرده بود و جالب اینجاست که فقد ۲۵ سالش بود 😕. توی دلم فکر کردم که منم مث اون ، از گذر زمان ناراضی ام و می‌خوام کوچیک بمونم ؟ الان که بهش فکر میکنم ، بنظرم راضی ام به گذر زمان . دلم میخواد بزرگ شم و یه کاری کنم ! یه کار بزرگ . خیلی کارهای بزرگی توی ذهنمه که بکنم ولی ! اضافه میشن بعضی وقت ها و یا بعضی ها حذف میشن . ولی آخرین مرحله ، جلوی چشممه و توش شکی ندارم که انجام میشه و وقتی انجام بشه ، با خیال راحت میمیرم ☺️. می‌خوام یکی از بیماری های روانی رو به طور کامل از صحنه روزگار حذف کنم . ینی یه کاری کنم که وقتی یه شخصی فلان دارو یا فلان روش رو امتحان می‌کنه ، بعد یه مدت حداقل هشتاد درصد درمان شه . می‌خوام روی یه بیماری گردن کلفت سرمایه گذاری کنم ! چون خودم وسواس دارم ، شاید روی بیماری وسواس و بیماری های شبیه اون مثل maladaptive daydreaming کار کنم و یه کاری کنم که وقتی یه نفر به همچین مشکلی برخورد ، پیش خودش بگه ، خدارو شکر که درمان نسبتا قطعی داره . خیالش راحت باشه که حداقل درگیری و نشخوار فکری ناشی از وسواس یا شبه وسواس نداره. نمی‌دونم ! من از وقتی کتاب کیمیاگر رو میخونم به نشانه ها اعتقادم بیشتر شده . البته این کتاب ، اینو یادآوری کرد بهم . وگرنه من مثل خیلیای دیگه ، این موضوع برام اثبات شده بود . شاید این که خوب نمیشم و روحم آروم نمیشه بخاطر این باشه که بیماری رو خیلی بیشتر بشناسم و انقدر اطلاعاتم زیاد بشه که به فکر درمان قطعی این بیماری بیفتم و وقتی دیدم کسی اینطوریه ، مثل آب خوردن درمانش کنم یا درمان بشه توسط یه دارو یا یه روش . انقدر کار میکنم و با کیفیت کار میکنم که با گروهی که باهم کار میکنیم ، دویست سال علم درمورد مغز پیشرفت کنه ‌‌. توی این فکرم که حدود شصت درصد کسایی که باهم کار میکنیم رو از بین کسایی که خودشون رو درمان کردن ، انتخاب کنم . ینی مثلا یه نفر وسواس داره یا یه نفر افسردگی یا دوقطبی و اسکیزوفرنی یا..... بعد من از بین جمعیتی که این مشکل رو دارن ، کسایی رو که دنبال تغییر هستن ولی دست به هر روشی میزنن که درمان شن خوب نمیشن ، پیدا میکنم و روشون سرمایه گذاری میکنم و یه کاری میکنم که خودشون رو درمان کنن (کمکشون میکنم ولی من کاره ای نیستم . خودشون ، خودشون رو درمان میکنن.) و بعدش پیشنهاد همکاری با گروهمون رو میدم . مطمئنا کسی که مشکل روحی داره ، وقتی خوب شه ، دنیارو عوض می‌کنه . پس اگه اون شخص رو جذب کنیم ، حتما توی کارمون ، بهترین میشیم و حسابی جلو میریم . چهل درصد هم از بین افراد موفق انتخاب میکنیم . کسایی که مشکل روحی نداشتن و موفق شدنشون صرفا وابسته به تلاششون بوده . ینی کسایی که برای تلاش کردن ، نیاز به تلاش نداشتن 🤦😑. گروهمون به این افراد احتیاج داره چون ممکنه یه دوره ای دارو نباشه که افراد گروه بخورن ، یا ممکنه بیماریشون برگرده یا یه افرادی سعی در اذیت کردن و برگردوندن بیماری اعضای گروه بکنن. به هر حال اگر صد در صد گروه رو افرادی تشکیل میدادن که بیمار بودن ، بیماری روحی ، نقطه ضعفمون میشد و خیلیا سعی میکردن از این نقطه ضعف سو استفاده کنن. خلاصه خودم رهبری این گروه رو به عهده می‌گرفتم و مو رو از ماست بیرون میکشیدم . وقتی رهبری دست من باشه ، خیالم راحته که کسی کارو نمیپیچونه و خبری از دزدی نیستش . پس برای بزرگ شدن و پیرتر شدن ، خوشحال هم هستم ! ولی نگران این موضوعم هستم که نکنه پیر بشم ولی این اهداف محقق نشن! امیدوارم خدا ، همراهیمون کنه . خودش می‌دونه چقد بیماری روحی افرادی که دوست دارن تغییر کنن ، اذیتم می‌کنه 🤦. وقتی توی گروه درمان خیالبافی ناسازگار ، میبینم یه سریا می‌خوان تغییر کنن و درس بخونن و آرزوشون درس خوندن یا حتی کتاب خوندنه و به کار های دیگه علاقه ای ندارن و عملا هیچ کاری نمیتونن بکنن ، دلم میخواد کلمو بکوبم تو دیوار 😔. آخه چرا شماها باید اینجوری بشید ؟ چرا شماهایی که دزد و آشغال و عوضی نیستین و از حرفایی که میزنید معلومه که هدفتون خیره باید همچین مشکلی ، دامن گیرتون بشه ؟ بخدا خودم نجاتتون میدم (در واقع یه کاری میکنم که خودشون ، خودشون رو نجات بدن ، چون من کاره ای نیستم 😉) .

Mr.M

جمعه بیست و یکم بهمن ۱۴۰۱ 0:43

پست قبلی ، یهویی اومد توی ذهنم . اصلن نمی‌خواستم اونجوری ادامه بدم . فقد اولش دست خودم بود . بقیش خود به خود اومد 🤦 . خلاصه توی پست قبلی قصد داشتم بگم که :

ساعت مطالعه این هفته من ، به فنا رفت . هنوز ریاضی رو شروع نکردم و ساعت مطالعم کم شد به صورت فاجعه باری ! توی یک ساعت در روز گیر کردم و یک روز هم فراتر نخوندم . فردارو ببینم که چه نوع خاکی میتونم فرود بیارم به روی سرم و به کدوم بیابون سر به فرار از خودم بذارم . البته باید خیلی تند بدوعم چون جسمم به این راحتی ها از جسمم خارج نمیشه . بنظرتون اصلن میشه از خودمون فرار کنیم ؟ نچ! باید مدارا کرد . باید پیش خودمون بمونیم و خودمون رو دوست داشته باشیم . به هر حال هرکی زورش میرسه ، جسمش رو از جسمش رهایی بده . من در توانم نیست انجام این کار 😁😂. چرا نصفه شبی دارم این حرفارو میزنم ؟ 😕

Mr.M

جمعه بیست و یکم بهمن ۱۴۰۱ 0:27

سلام دوستان گلم 🌹. کلن هرکی اینجارو دوست داشته باشه ، حتی اگه دنبالش نکنه و چشمش شانسی بخوره بهش ، گل محسوب میشه و اندازه خودم براش ارزش قائلم 🙂. چقدر بدبختن کسایی که جلوی من تبدیل شدن به منفور ترین آدم ها . خیلی باید منو اذیت کنین که نخوام ببینمتون . این کار ، فقد کار آدمای هنرمندی مثل پدر و مادر و عمه و دختر عممه که همینجوری به لیست دارن اضافه میشن و منم ناراحت از ناراحت بودنم نسبت به اونا . چرا باید یه نفر انقد بی ارزش باشه پیش دیگران که چون طرز فکرش متفاوته ، دیگران لج کنن باهاش و بخوان زور آزمایی کنن ؟ وقتی باهاشون حرف نزنی و بحث نکنی ، فکر میکنن حرفشون درست بوده و اگه حرف بزنی ، فقد خودتو خراب کردی و در ادامه ماجرا ، از بس نفهمی شخص مقابل رو میبینی که ذهنت خسته میشه و ول می‌کنی . در هر حال ، ناخواسته حرف نمی‌زنی بعد از یه مدت . حرف نزدن ، باعث میشه حرف دیگران بیشتر بشه و مجبور بشی به محل نذاشتن و این گذر زمان و تحمل هجمه ای از حرف هایی که تحملشون برات سخته ، انقدر ناراحتت می‌کنه که وقتی قیافه اون آدم هارو میبینی ، حس می‌کنی باید بری یه جای دیگه که فقد چهرشون رو نبینی . این که هستن تو رو ناراحت می‌کنه ولی این که نیستن ، یادآور میشه که به فرض مثال ، خانواده نداری یا یه احمقی مثل عمه و دختر عمه و خاله برات بی معنی میشن و میگی : ای کاش آدم بودین و میتونستم کنارم نگهتون دارم . 😔 ای کاش جاتون با یه انسان سالم دیگه پر میشد ....

Mr.M

پنجشنبه بیستم بهمن ۱۴۰۱ 7:35

چند روز پیش که شوهر خالم با خالم خونمون بودن ، خالم توی اتاق خوابم روی تخت خوابیده بود . چشم بندم زده بود و شوهر خالم داشت فیلم ادیت میکرد و چراغ اتاق روشن بود . می‌گفت توی گوشم هندزفری بود ولی یه لحظه صدای خنده بلند بلند شنیدم اطرافم . می‌گفت صدای خنده ، از توی اتاق خواب بود و با اینکه هندزفری توی گوشم بود ، ولی بازم صدارو واضح میشندیم. از فردای اون روز ، مامانم می‌گفت بیا بیرون بخواب 😕😅. وقتیم میخواد نماز بخونه ، جمع می‌کنه می‌ره اتاق خواب . روی تختمم یه قرآن کوچولو گذاشته و یه دعا هم زده به پایین آینه بقل تخت . از اون روز به بعد ، میام بیرون بقل بخاری می‌خوابم . انگار میخوایم خونمونو خراب کنیم و بدیم بره و یه جای دیگه خونه بگیریم . تا اون موقع باید بیرون لالا کنم . من خودمم از جن میترسم ولی خب کنجکاویم نمیذاره پا پس بکشم و در عین ترس ، کرم دارم که سر جام باشم . الان که توی رخت خواب بودم ، متوجه شدم که دیگه نمیتونم مث قبل بخوابم . جام عوض شده و نمیتونم خیلی بخوابم . صبح زود بیدار میشم و شب هم خیلی سخت تر می‌خوابم . خوابم کم شده . خالم میگه اینکه یهویی اخلاقت عوض میشه و مثلا از خوشحالی ، یهو ناراحت میشی ، شاید بخاطر این باشه که میرن توی بدنت و روی روانت میرن. توی دلم گفتم ، گودرز رو به شقایق پیوند نزن ! البته یکم بی ادبانه تر 😕. خیلی وقته که maladaptive daydreaming ، شناخته شده و کم کم هم به عنوان یه اختلال شناخته میشه . خب تخیلم خیلی قویه . خیلیای دیگه هم مثل منن. توی گروه درمان این بیماری هم ، همه اینجورین. ولی خب باید منطقی بود . توی دین ما ، که البته منم باورش دارم ، این موضوعات گفته شده که جن و این حرفا وجود دارن. شاید منو اذیت میکردن و من متوجه نمی‌شدم ، اما قدرت تخیل قوی رو هم نمیشه کتمان کرد . شاید جفتشو باهم ترکیبی زدیم . 😅 خالم می‌گفت پیش یه آقای خیلی مذهبی میرفته که اتفاقا پیر هم بوده . مشکلاتش رو بهش گفته و اونم گفته جن عاشق داری 😕. ینی یه جنی هست که نمی‌خواد بذاره با کسی باشی . می‌گفت همش توی زندگیم به یه مشکلی می‌خوردم که نمیذاشت با شوهرش زندگی کنه . وقتی هرز امام جواد رو بست ، همه مشکلاتش حل شدن و آرامش بهش برگشت . بهش گفتم خب منم هرز رو دارم 😑. گفت خودت نمازش رو نخوندی . درضمن اتاق خوابت رو به قول معروف ، تصرف کردن و گرفتن. من خب به ماورا خیلی باور دارم در عین حال که خرافاتی نیستم مثل بعضی از وسواسی ها . که مثلا مثل نیکولا تسلا ، از چیزای گردی مثل مروارید بدم بیاد و نحس بدونمشون و دور محل کارم چند دور بچرخم که بازدهیم زیاد شه🤦. ولی نمیشه که هیچی رو قبول نداشت و فقد ظاهر کار رو دید ! بعضیا وقتی به وحیانی بودن قرآن میرسن ، خودشونو به خاک و خون میزنن که اثبات کنن قرآن ، یه کتاب ماورایی و از طرف خود خداست ولی وقتی پای جن و عالم ماورا میاد وسط ، میگن خرافاتی نباش 😑. خب تکلیفتونو معلوم کنید ! بلاخره کدوم وری اید ؟ توی قرآن هزار بار اسم اجنه اومده و قبولش دارن ولی وقتی توی دنیای واقعی ، ازشون حرف زده میشه ، انگار داری براشون جوک تعریف می‌کنی 😕. یکی دیگه از خاله هامم که باهاش میرفتم کمان ، ازین ادعا ها زیاد داره که روحش چیزای عجیب زیاد دیده ‌‌. حال ندارم تعریف کنم . ولی چطور کسی که به تناسخ ملکی (مسخ ) باور داره ، انقد به خدا نزدیکه و خواب هاش نشان از نزدیک بودنش به خدارو میده ؟ این نشون میده که ممکنه حرفش در این موضوع که روحش چیزای عجیب دیده ، اشتباه مطلق باشه و پرونده صدق حرفش ، کاملا بسته میشه 🫠. ولی همچنان این سوال باقی میمونه که اتاق خوابم توش جن داره ؟

خاله کوچیکم که این ادعارو درمورد اتاق خوابم میکرد ، یه مدت چندین ساله ، توی خونه مامانبزرگم تنها زندگی میکرد چون شوهر نکرده بود و پدر بزرگ و مادربزرگم فوت شده بودن . انقدر اون خونه پر جن شده بود که کل خاله هام میدونستن اونجا چه خبره ! یه بار پسرخالم که مکانیک خودرو میخونه ، زمان بچگیش ، مامانبزرگمو میبینه . شایدم بابابزرگمو. خالمم انگار میبیندش. این در حالیه که اونا چند سال پیش از اون ماجرا ، فوت شده بودن ! خالم وقتی میبینه اوضاع بیریخته ، سریع جم میکنه دست پسرخالمو میگیره و از خونه می‌ره بیرون ولی اون خاله کوچیکم که به طور دائمی اونجا زندگی می‌کرده ، عین خیالش نبوده و نمی‌دونم چرا نمیترسیده 🤦. همین چند روز پیش ، خاله کوچیکم وقتی خونمون بود , برام تعریف میکرد که وقتی تنها بود و خونه مامانبزرگم زندگی میکرد ، توی اتاق خواب یه بار خوابیده بود و دم گوشش یه نفر چیزای عجیب زمزمه میکرد و اونم نمی‌فهمید چی میگه . سرشو اون وری می‌ذاره و جاشو عوض می‌کنه و دم اون یکی گوشش اون صدا ها میپیچه. می‌گفت حتی حرارت دهنش هم بهم میخورد و مشخص بود یکی داره اذیتش میکنه . بعد خالم قاطی می‌کنه و مشتشو میکوبه به دیوار و به خوار مادر اون جنه فحش میده و داد و بیداد راه میندازه. می‌گفت یهو دیدم سر و صدا کامل قطع شد ! اون موقع که خونمون بود گفت یه بارم توی اتاق خواب ، خوابیده بوده و یه خانومی که پیر بوده رو میبینه که بیرون اتاق خواب ، سرش اون طرف بوده و نگاش نمی‌کرده . بعد یهو سرش رو برمیگردونه و زل میزنه به خالم . خالم می‌گفت متوجه شدم که یه نفر دیگم بیرون توی هال نشسته و باهم حرف میزنن. دوباره انقد جیغ و داد می‌کنه که جفتشون میزنن به چاک 😑. از یکی دیگه از خاله هام که یادم نیست کدومشون بودن هم شنیدم قبلا که انگار توی حیاط بوده و دیده یه سری سایه مشکی از خونه خارج میشن و میرن بیرون . اون خونرو خیلی دعا گذاشتن. حتی وقتی خالی بود و خالم خونه خریده بود ، و میخواستن اونجا و بفروشن ، همش یه مشکلی پیش میومد که اونجا فروش نره . چند دفعه هم از خونه ، سحر و جادو پیدا کردن و معلوم شد که انگار یه سریا کرم دارن و نمیخوان اونجا به فروش برسه! به هر حال اونجارو بستن به دعا و جاهای مختلف رو پر دعا کردن. بلخره اونجارو فروختن و ارث هرکس رو دادن. کسی که اونجارو خریده بود ،کل خونرو خراب کرد و یه آپارتمان ساخت . الان بعضی وقتا که از جلوی اون خونه با ماشین رد میشیم ، خاطرات برامون تکرار میشن. منم وقتی با مامانم می‌رفتیم اونجا ، واقن مو به تنم سیخ میشد وقتی میخواستم برم دستشویی . چون دستشویی توی حیاط بود 🤦.

شاید پیش خودتون بگید خاله کوچیکم بخاطر تنهایی ، توهم میزد ، ولی چرا بقیه هم اون اجنه رو میدیدن ؟ حتی پسرخالم که بچه بود ! داستان توی این موضوع خیلی زیاده . بذار یکی دیگرم بگم و بحثو تمومش کنم . وقتی بچه بودم ، دوران راهنمایی ، توی خیابون بقل هیئت دایی مامانم که بعضی وقتا محرم می‌رفتیم اونجا ، با پسر خالم که مکانیک خودرو میخونه ، داشتیم می‌چرخیدیم . می‌رفتیم شیرکاکائو و ازین چیزا می‌گرفتیم و می‌چرخیدیم . از بس این ور اون ور رفتیم و از اون خیابون شلوغی که واقن خر تو خر بود رد شدیم ، که بلخره یه موتوری منو زیر گرفت و دقیقا از زیر شکمم رد شد . ینی از روی استخون لگنم. منم ابروم و و پیشونیم شیکست . موتوریم با موتورش رفت توی جوب آب 😑. وقتی شکستگی پیشونیم خوب شده بود و میشه گفت تا حد خیلی زیادی جوش خورده بود ، یادمه توی توی حیاط خونه مامانبزرگم بودیم و دختر خالم و پسر خالمم که هم سن بودیم تقریبا ، باهم بازی میکردیم . یه بازی بود که دخترخالم از یکی از دوستاش یاد گرفته بود . نمی‌دونم چیکار میکردیم و دستامونو بهم میمالیدیم بعد یه نفر چشماشو می‌بست و یک تا ده رو میشمرد. یه سری قوانین مسخره داشت ولی آخرش این اتفاق میفتاد که دستات در حالتی که لخت لخت بودن ، میومدن بالا . انگار یه توجیه فیزیکی داشت ولی یادمه خیلی این کارو میکردیم و برگامون می‌ریخت 😅 اما یکی از اون دفعات ، وقتی آخرین مرحله رو رد کردیم ، یه دفعه از زخم جوش خورده پیشونیم خون اومد . ینی وقتی شماره «10» رو گفتم . خودم هیچی نفهمیدم ولی دختر خالم و پسرخالم جیغ کشیدن و از اون موقع به بعد ، مامانامون نمیذاشتن اون کارو بکنیم .

کلن خونه عجیبی بود . حیاط خلوت اجنه بود اونجا . خیلی دور از انتظار نیست که توی خراب شدن زندگی منم ، اونا دخیل بوده باشن. چون وقتی بچه بودم ، حالم خوب بود و وسواس خیلی کمی داشتم و افسردگی نداشتم و اضطرابم طوری بود که راحت تحت کنترل در میومد و اصلا جلوی کارمو نمی‌گرفت . خیالبافی هامم واقن کمتر بودن. هرچی که بزرگتر شدم ، افکار عجیب ، توی مغزم بیشتر و بیشتر میشدن تا جایی که دوران پشت کنکور ، یه دوره ای خل شدم و به وجود خدا شک کردم و چه دوران سختی رو گذروندم! ☹️ به نظرتون ، اجنه ، بدن منو دارن انگولک میکنن ؟ 😕

Mr.M

سه شنبه هجدهم بهمن ۱۴۰۱ 16:8

مسئول آموزش رشته ما ، یه ورق داد که توش باید یه چیزایی می‌نوشتم و تعهد میدادم که دیگه مشروط نمیشم و درس میخونم و اینا . از روی نوشته های یه ورق دیگه باید می‌نوشتم با این تفاوت که اسمم فرق داشت . اون ورق که از روش کپی میکردم ، مال یکی از ورودی های رشته خودمون بود که همکلاسی بودیم . اونم مشروط شده بود ، سه ترم متوالی . باید میرفتم اون ورق رو به دو نفر میدادم که امضا کنن. یکیش مدیر گروهمون بود که استاد شیمی ما هم هست و درشو افتاده بودم . بهم گفت مارو میخوای بازی بدی بخاطر پیچوندن سربازی ، یا واقن مشکل داشتی ؟ گفتم نه واقن مشکل داشتم . از قصد نبوده . گفت آخه یه سریا اومدن که سربازی رو بپیچونن و مارو سر کار گذاشتن. ینی فقد می‌خوان زمان سربازی عقب بیفته . گفت سیاست دانشگاه اینه که کسایی که سه ترم متوالی مشروط میشن رو اخراج کنه که کسایی که پشت کنکورن یا درس خوندن ، وارد رشته بشن و در واقع درسخونا ، جای درس نخون هارو بگیرن . گفت حالا این یه دفعه رو فرصت میدیم بهت . ولی اگه ترم بعد مشروط بشی ، دیگه نگاه نمی‌کنیم که مشکلت چی بوده . چون مشکل ، حدی داره و اگه قراره تموم نشه ، مجبور به اخراج کردن میشیم . گفتش که اگه مثلا چند ترم بعد مشروط نشی ، مثلا ترم شیش یا هفت ، مشروط بشی ، اون موقع بازم اخراج نمیشی . چون دانشگاه میگه فلانی خودشو چند ترم جمع کرده و حالا یه مشکلی براش پیش اومده که نتونسته یه ترم رو مدیریت کنه . ینی پشت سر هم نباید مشروط شد و اگه ترم بعد رو مشروط بشم ، صد در صد اخراجم . اون وسط مسطا که سوال پیچم میکرد و فک میکرد فیلم بازی می‌کنم ، به صورتش نگاه نمی‌کردم چون ناخودآگاه حس گریه بهم دست میداد ‌‌. همش به زمین نگاه میکردم و یه لحظه به چشم یارو نگاه میکردم . توی آزمایشگاه شیمی بود . یه خانوم دیگه هم همراهش بود . روی کاغذ نوشت که با ادامه تحصیل من موافقه و درخواست تجدید نظر داره . یه نفر دیگم باید امضا میکرد . یارو رو نمیدونستم چیکارس ولی اونم دکتر بود . اونم یه چیزی تو همین مایه ها نوشت و امضا کرد . راستی از مدیر گروه پرسیدم که ممکنه اخراج بشم ؟ گفت نه . یه ترم فرصت میدن که ببینن جبران می‌کنی یا نه . بعدش کاغذو تحویل آموزش دادم . پرسیدم که اگه اخراج نشم ، شما برام انتخاب واحد میکنین ؟ گفت آره . زنگ می‌زنیم اطلاع میدیم .

آره خلاصه . ظاهرا اخراج نمیشم . ولی حواسم باید خیلی جمع تر بشه . امروز یکی از نگرانی هام رفع شد ولی تازه اول راهم . مسیر طولانی ای جلومه که توش هم باید جبران کنم و به بقیه برسم ، و هم جلو بزنم و نشون بدم که بخدا خنگ نیستم 🤦. حس میکنم که میتونم از پسش بر بیام . چون توی دوران امتحانات ، واقن نمیتونستم درس بخونم چون مطمئن بودم که مشروط میشم ، ولی بخاطر احتمال یک درصدی مشروط نشدن ، خودمو مجبور به خوندن کردم و شب امتحان اندیشه اسلامی نخوابیدم و شیمی رو شب قبلش شروع کردم و تا ساعت حدود سه صبح داشتم میخوندم . حتی بعد از امتحانات هم میخوندم تا ساعت مطالعم صفر نشه . بخیر گذشت این دفعه .

الان توی راه برگشتم . رسیدم خونه ، شروع میکنم به مطالعه . کم کم باید ریاضی رو دوباره شروع کنم به خوندن . از مشتق شروع میکنم . ریاضی ۲ دارم این ترم ولی درسای ریاضی ۱ رو با تقلب پاس کردم و ریاضی ۲ رو ، ترم قبل افتادم . باید همه چیو بخونم که این ترم عقب نمونم. امروز که فقد کیمیاگر رو میخونم . فردا ایشالا ریاضی رو هم وارد کار میکنم .

❤️

Mr.M

سه شنبه هجدهم بهمن ۱۴۰۱ 14:18

امروز صبح به بابام زنگ زدن که پسرتون سه ترم پشت سر هم مشروط شده و شانسی برای ادامه تحصیل نداره. بیاد پروندشو بگیره . اخراج میشه . بابام گفت هیچ فرصت دیگه ای نمیدین و احتمال نداره که مثلا منو نگه دارن ؟ گفتن شانس ادامه دادن داره ولی باید یه پرونده ای رو پر کنه و یه کارایی بکنه و ..... گفت شاید اخراج نکنن. مسئول آموزش به بابام گفت که پسرتون همین امروز باید بیاد دانشگاه . منم الان رسیدم دانشگاه و مسئول آموزش رشته ما ، داشت ناهار میخورد . دوستش گفت که فلانی داره ناهار میخوره . برو یه ربع بیست دقیقه دیگه بیا . الان توی راهرو نشستم . یکم استرس دارم . ویاس و فلووکسامین رو صبح خوردم و راه افتادم . با این حال بازم حالم خوب نیست . حداقل تکلمم رو حفظ کردم و اینجوری نیست که از ناراحتی ، مغزم کار نکنه و نتونم حتی حرف بزنم . نمی‌خواستم قضیه رو بگم به آموزش . ولی چاره ای نیست . فک کنم باید بگم که مشکل وسواس دارم و این مشکل باعث هزاران مشکل دیگه هم شده . نمی‌دونم قبول میکنن یا نه . تازه اگرم قبول کنن ، نمی‌دونم از فردا اگه منو ببینن ، به چشم یه جانی بهم نگاه میکنن یا نه .😢 اگه اخراج نکنن ، جبران میکنم ، کمااینکه همین الانشم در حال جبران کردنم و از دوره وسط امتحانا ، توی اوج ناراحتی ، میخوندم . وقتی امتحانا تموم شدن ، بازم میخوندم که اگه اخراج نشدم ، ساعت مطالعم صفر نشده باشه که نتونم دوباره شروع کنم . چون استارت زدن کلا کار سختیه . دارو ها جواب دادن و شاید از تنهایی داشتم در میومدم . حتی ممکن بود خیرم به یه انسان برسه . نباید اخراج شم ☹️. واقن اگه اخراج بشم ، چیزی ازم میمونه ؟ اگه فقد زنده بمونم ولی داغون باشم ، میرزه ؟

Mr.M

سه شنبه هجدهم بهمن ۱۴۰۱ 6:15

فاعک 🤦🤦 به فنا رفتم . فقد پنج تا درس میتونستم بردارم که تداخل زمانی توی برگزاری کلاس ها ندارن ولی دوتا درس اقتصاد مهندسی و مکانیک سیالات ، تاریخ امتحانشون و حتی زمان برگزاریشون یکسانه !

ینی فقد چهارتا درس میتونم بردارم ؟ اینجوری میشه ۹ واحد که !

بچه ها کسی تجربه داره که کمتر از ۱۲ واحد برداره ؟! اخراج نشم یه وقت ⁦(⁠╯⁠︵⁠╰⁠,⁠)⁩ .

وسواس فکری همه چیمو ازم گرفت . بلاخره زهرشو ریخت 😢 ینی ممکنه بخاطر مشکلم ، یه ترم دیگه هم بهم وقت بدن ؟ تازه داشتم خوب میشدما 😢. خدایا اگه جای حق نشستی ، کمکم کن . کم دهنم سرویس نشده که بخوام اخراجم بشم ! چند سال افسردگی و وسواس شدید ، کم نیست . تازه چیزای دیگه هم بود ولی این دوتا زدن جرم دادن ! ای کاش دشمنامم اینطوری نشن . خیلی سخته .

Mr.M

سه شنبه هجدهم بهمن ۱۴۰۱ 6:2

الان چک کردم دیدم اینارو فقد میتونم بردارم :

اقتصاد مهندسی (۲ واحد)

مبانی اسلام (۲ واحد)

مکانیک سیالات (۲ واحد)

ریاضی ۲ (۳ واحد)

اندیشه اسلامی ۲ (۲ واحد)

میشه یازده واحد و کمتر از ۱۲ واحد ، نمیشه واحد برداشت 🤦.

درسای عمومی دیگه رو هم برداشتم و تموم شدن رفتن پی کارشون ! ینی مثلا انقلاب اسلامی و تاریخ تمدن اسلام و دانش خانواده رو ‌‌‌پاس کردم و چیزی نمونده که از عمومی ها بردارم !

خداروشکر چیزایی که میتونم بردارم ، با اینکه توی دو ترم مختلف هستن ، ولی تداخل زمانی توی برگزاری ندارن و الان باید تاریخ امتحانشون رو هم ببینم . امیدوارم تاریخ امتحانشونم تداخل نداشته باشه .

اگه واقن فقد یازده واحد ینی پنج تا درس بتونم وردارم و ایراد قانونی نداشته باشه ، سرم خیلی خلوت میشه و فقد سه روز میرم دانشگاه . برخلاف ترم قبل که چهار روز بود . متاسفانه پشت دستمم بو نکرده بودم که مشروط میشم و امیدوار بودم که بخیر بگذره . برا همین برای بعضی درس ها ، انتقالی نگرفتم که واحد های بیشتری برداشته بشه 🤦.

امروز زنگ بزنم به آموزش که سه تا درس باقی موندرو برداره و یه فکریم به حال وضع تخمی تخیلی معدلم بکنم که کارمو داره یه سره می‌کنه 😑.

Mr.M

سه شنبه هجدهم بهمن ۱۴۰۱ 5:27

سلام بچه ها .

زمان انتخاب واحد تموم شده انگار . من دوتا درس مشترک با ورودی های خودم میتونستم وردارم . همونارو برداشتم ولی درسایی که ترم یک افتادم و این ترم پاس کردم (مثل اندیشه اسلامی و فیزیک) رو نمیتونستم ادامشونو بردارم چون مشترک با ورودی های خودمون نیست . ینی مثلا اندیشه اسلامی 2 و هیدرولیک برا من باز نبود که بردارم و این کارو باید خود آموزش بکنه . اونم که گشاد تر از منه! دفعه قبل گفت بیا دانشگاه تا کارات رو انجام بدم 🤦 . خب منم منتظر بودم و هستم که نمره ها ، ثبت نهایی بشن و مشروط شدنم ، ثبت بشه که برای این موضوع هم خواستم برم دانشگاه ، دوباره کاری نشه . الان نمی‌دونم چه شکری بخورم ! بچه ها ؟ آموزش میتونه خارج از دوره انتخاب واحد ، برامون انتخاب واحد کنه ؟ الان فک کنم دوشنبه مهلت آخرش بود . شایدم یکشنبه .

دیشب ساعت یازده تا دوازده ، اندیشه اسلامی تموم شد و کیمیاگر رو شروع کردم . چون خیلی کتاب رو جلو نبردم ، چیز خاصی گیرم نیومد که نتیجه گیریشو بذارم توی جان سخت . ولی امروز بعد از اینکه پسر خالم رفت ، نتیجه گیری دیشب و احتمالا نتیجه گیری امروز رو ، باهم یا جداگانه میذارم .

حالم یجوریه . امیدوارم اخراج نکنن. این ترم فقد میکروب و شیمی رو افتادم ولی درسای مهمی بودن . خیلی مهم 🤦.

Mr.M

دوشنبه هفدهم بهمن ۱۴۰۱ 15:41

سلام بچه ها . فک کنم سه روز یا بیشتر باشه ، که نیومده باشم اینجا پست بذارم و باید بهتون بگم که این چند روز ، روزای خوبی نبودن . با این حال خیلی هم به بطالت نگذشت . ساعت مطالعم روی یک ساعت گیر کرده بود و همونم به زور میخوندم . دیروز هیچی نخوندم و خیلی بد شد 💔. دیروز رفتم دکتر دندون پزشک تا اون دندون عفونیم که خیلی اذیت میکرد رو درست کنم . دکتره لثه متورمم رو درست کرد و یه قسمتاییش رو برداشت . با این حال بخاطر خونریزی خیلی خیلی زیاد ، نتونست ادامه بده و بعد نیم ساعت تلاش ، بلخره تصمیم گرفت که دندون رو به طور موقت پانسمان کنه و یک هفته دارو های چرک خشک کن بخورم تا دفعه بعد ، عفونت کم تر بشه و در نتیجه خونریزی کمتری داشته باشیم . ولی به هر حال ، دندونم دیگه مثل قبل نیست . ینی وقتی روش چیزی می‌ره ، درد نمیگیره. انگار یکم عصب کشی هم کرده باشه . نمی‌دونم . راستی توی این چند روز ، با نون خامه ای حرف زدیم . یکم آشتی کردیم باهم ‌‌. یکم با ویس ، حرف زدیم و منم تا جایی که میشد ، کمک کردم . مامانش ازم خوشش نمیاد متاسفانه 💔. امیدوارم نظر مامانش نسبت به من عوض بشه . توی این دوره و زمونه ، پسری که با نیت بد ، وارد زندگی دختر نشه ، تقریبا پیدا نمیشه . نمیگم آدم گرانبهاییم 🤦 ولی حداقل نسبت به بقیه ، سلامت روان بیشتری دارم و انسانیت رو بیشتر رعایت میکنم . راستی ! توی این چند روز ، خاله کوچیکم و شوهرش چند بار اومدن خونمون . آخه خونشون رو دارن رنگ میزنن و اونام یه روز اینجان ، یه روز خونه پسر خاییم و یه روز هم خونه خاله بزرگم . پسرخالم که مکانیک خودرو میخونه هم ، بعضی وقتا میاد اینجا . توی لابراتوار می‌ره کار می‌کنه و چون خونشون نزدیک نیست به لابراتوار ، یه شب میاد اینجا ، یه شب می‌ره خونه خاله بزرگم و یه شب خونه خاله کوچیکم . البته خونه خاله کوچیکم که فلن مشغول رنگ خوردن و خشک شدن رنگه. شوهر خالم ، بیماری ارثی مرض قند داره و انگار دیابت هم داره . هرشب انسولین میزنه . آدم خوبیه . قبلا بدنساز هم بوده ، ولی کسی که بخواد دیابت بگیره ، نمیتونه مقاومت کنه . انگار وقتی متوجه این موضوع میشه ، که در اوج بدنسازی بوده و پاش میخوره به در آسانسور و ضرب میبینه. چند روز که میگذره ، میبینه که پاس هی داره سیاه و سیاه تر میشه . زیست کلاس دهم درس پنج و زیست یازدهم درس چهار رو درست یادم نیست ولی انگار کسی که دیابت میگیره ، ممکنه سلول ها نتونن گلوگز جذب کنن و مجبور بشن بجای گلوگز ، چربی و پروتئین بسوزونن. دلیل جذب نشدن گلوکز ، فک کنم عمل نکردن گیرنده انسولین بود . ینی انسولین که مثل کلید ورود گلوکز به سلوله ، نمیتونه قفل در رو باز کنه . البته ممکنه هم ، دلیل دیابت ، چیز دیگه ای باشه . ینی سلول های ترشح کننده انسولین ، مورد حمله ناخواسته سلول های ایمنی قرار بگیرن و نابود بشن و سلولی توی قسمت جزایر لانگرهانس پانکراس نمونه که بخواد انسولین ترشح کنه . بنابراین کلید در نداشته باشیم و گلوکز بمونه بیرون 😑. امیدوارم درست یادم مونده باشه ‌‌ .

انتخاب رشته هم تقریبا نکردم . فقد دو تا درس مشترک با ورودی های خودمون داشتم و بقیه درس ها ، مال ترم های پیش بودن که افتادم . درس های قدیم رو نداره که انتخاب کنم و باید برم دانشگاه تا انجامش بدن. درضمن نمره دانش خانواده تازه دیشب اومد . شایدم امروز صبح زود . البته فک کنم امروز اومد . خلاصه معدلم هنوز ثبت نشده که بخوام بخاطر مشروط شدن ، برم دانشگاه و تکلیف اخراج شدن یا نشدنم معلوم بشه . نمیخوام یه بار بخاطر انتخاب واحد برم و یه بار بخاطر تعیین تکلیف وضع مشروطیم . ای کاش اخراجم نکنن 🤦. شاید هر بلایی که سرم اومده باشه ، حقم بوده باشه ، ولی این دفعه واقن دیگه حقم نبوده 😢. زندگیم توی این چند وقت ، خیلی کیفیتش بهتر شده . خیلی امیدوار تر شدم و ساعت مطالعم ، ثبات پیدا کرد . میتونست خیلی بهتر هم بشه . شرایط دیدن نون خامه ای داشت فراهم میشد و شاید میتونستم ببینمش . اگر میدیدمش ، خیلی خیلی بهتر هم میشدم ! ای کاش منو نندازن بیرون 🤦. خیلی میتونم مفید باشم برای خودم و دیگران . راستی دیشب با پسرخالم و خالم و شوهر خالم ، داشتیم جرئت حقیقت بازی میکردیم و خالم ازم پرسید : آخرین پیام چت کسی که دوسش داری رو برامون بخون 😑. منم پیام نون خامه ای که نوشته بود : «واییی مرسی » رو خوندم و اونام کنجکاو شدن که حتما ببیننش و اطلاعات بیشتری بگیرن . بخاطر همین توی دست بعدی که ازم سوال پرسیدن ، ازم عکس خواستن 😑. منم بهشون نشون دادم و خالم خوشش اومد . مامانمم غیرمستقیم فهمید و خالم عکسشو بهش نشون داد . شوهر خالمم برگاش ریخته بود و خندش گرفته بود که هزار تا عکس دارم از نون خامه ای 😁. البته برای این که مشکوک نشن ، بهشون گفتم که ممکنه اصلن نبینمش و اهمیتی هم برام نداره. (ولی توی دلم ، میدونستم که همه اینا ، حرفه و نون خامه ای رو خیلی دوسش دارم و نمیتونه برام بی اهمیت باشه .) خلاصه مامانم توی اون لحظه خندش گرفته بود و طوری وانمود می‌کرد که انگار خوشش اومده . ولی امروز صبح وقتی گوشی دستم بود و عکسای مسخره پسرخالمو میدیدم و خندم گرفته بود ، متوجه شدم که مامانم حرف جدید یاد گرفته و همش زیر لب زمزمه میکرد : «معلوم نی با کی داره چت می‌کنه و می‌خنده . معلوم نی تو گوشیش با کی داره حرف میزنه ..... » خدا لعنتش کنه این آفتاب پرست رو ، که جلوی فامیل و دکتر ، یه جوره و وقتی تنها میشیم ، یه جور دیگه .

راستی پریشب که پسرعممینا اومده بودن خونه مامانبزرگم ، یه بحثی بینمون پیش اومد که بیش از پیش متوجه شدم ، پسر عمم که هوشبری میخونه ، یه آدم خودخواه و خودشیفته و پرمدعاست! بهش میگم دارم اندیشه اسلامی رو تموم میکنم و توش پر مطالب فلسفی و عمیق دینی و علمیه . اولش که نویسنده کتابو مسخره کرد ! بعدش گفت فلسفه فقد آدمو گمراه می‌کنه . درست مثل علم و دانش ، که هرچیزی رو کشف می‌کنی ، باز هم از ذره کوچیک تر یا علت دیگه ای تشکیل شده که اون هم علت دیگه ای داره و اگر بهش فکر کنیم ، به نتیجه نمی‌رسیم چون این پیچیدگی ، تموم نمیشه و سر و ته نداره که به نتیجه گیری برسیم ! بهش گفتم آخه کسخل ! مگه فلسفه ، علوم تجربیه که بخوایم با تجربه و امتحان ، به نتیجه گیری برسیم ؟ بله ! استفاده از عقل ، نیاز به حس و تجربه داره . ولی نه اون حس و تجربه ای که توی مغزت میگذره ! مثلا میخوایم درمورد عملکرد ناقل عصبی «دوپامین» از روش عقلی نظر بدیم ‌‌. خب قبلش باید با تجربه فهمیده باشیم نورون چیه و گیرنده عصبی چیه ، ولی حس و تجربه در همین حد ، کفایت می‌کنه و اگر بیشتر از این ، بخوایم روی حس و تجربه سرمایه گذاری کنیم ، عملا داریم خودمونو سر کار میذاریم . چرا ؟ چون اطلاعات کلی رو داریم . وقتی میخوایم به جزئیات پی ببریم ، دیگه لازم نیست مث اسکلا ، کوچیک ترین مسائل رو تجربه و آزمایش کنیم و از عقل کمک نگیریم ! در واقع ، از حس استفاده میکنیم برای اینکه بتونیم از عقل استفاده کنیم . اگر توی مرحله حس و تجربه گیر کنیم ، میلیارد ها سال طول می‌کشه که به یه فرایندی پی ببریم . ممکنه صد میلیون حالت ممکن داشته باشیم و فقد یکیش درست باشه . در این صورت باید دونه دونه همرو تجربه کنیم تا بلخره یکیش جواب بده ؟ بنظرت خریت محض نیست ؟ بهتر نیست که بعد از پی بردن به کلیت کار ، با عقلمون ، مسیر رو کوتاه کنیم تا اتلاف وقت نداشنه باشیم ؟

پس نتیجه گیری حرفام این میشه که :

فرایند فکر کردن ، با تجربه و حس شروع میشه . مثلا وقتی یه چیزی رو میبینیم ، اون رو تجربه کردیم و در مرحله بعد ، پیشبینی می‌کنیم که اون چیزی که دیدیم و تجربه کردیم ، از نظر عقلی چطور کار می‌کنه ؟ اینطور نیست که بیشتر مسیر رو با تجربه و حس جلو ببریم ! فوقش پنج درصد تجربه ، نود و پنج درصد عقل ! درضمن ما خدارو با عقل پیدا میکنیم نه با تجربه و حس ! هرچند استارت فکر کردن (ینی نقطه صفر) با تجربه شروع میشه و دنیارو تجربه می‌کنیم . وقتی دنیارو تجربه می‌کنیم ، ویژگی هاشو دیدیم و با عقلمون رابطه علت و معلولی می‌سازیم و میگیم :

هر چیزی نیاز به علت داره . ولی این علت و معلول ، باید در بینهایت ، به یه علتی ختم بشن که فاقد علت هست ! ینی باید به چیزی ختم بشه که سر منشأ همه علت هاست . دلیل این که این علت العلل ، خودش آفریننده ای نداره ، اینه که موجود نیست . وجودیه که باعث به وجود اومدن موجودات میشه . اگه موجود بود و ذات و چگونگی داشت ، ینی اگر جرم یا انرژی غیر ماورایی(دنیایی) داشت ، پس می‌تونستیم به یه روشی حسش کنیم . مثل چیزی که لمسش میکنیم و متوجه میشیم وجود داره یا مثل انرژی گرمایی ای که از آب جوش در حال جوشیدن ، در حال به وجود اومدن و انتقال و خارج شدنه . درسته که انرژی گرمایی رو نمی‌بینیم ، ولی وجودش رو با حواس پنج گانه حس می‌کنیم . خدا انرژی ای نیست که بشه حسش کرد . در واقع شاید انرژی هم نباشه و به اصطلاح و ساده سازی و فهم ساده تر ، اونو انرژی خطاب کنیم که بتونیم بفهمیمش ! خدا «چیز » نیست ! بلکه به وجود آورنده «چیزها» هست . در واقع ، وجودی هست که بخاطر نداشتن هیچ اجزایی ، نیاز به وجود داشتن نداره! خدا اگر از اجزا تشکیل شده بود ، میشد فهمید که به اون اجزا ، نیازمند هست . ولی وقتی ذات و چگونگی نداره ، پس اجزایی نداره که بخواد با اون اجزا به وجود بیاد و در واقع بهشون نیازمند بشه . این موضوع خیلی عجیبه و توی کت خیلیا نمیره و موضوعی نیست که بشه با علوم تجربی بهش دست پیدا کرد ، چون چیزی رو با علوم تجربی میشه اثبات کرد ، که بشه حسش کرد ! به قول کتاب زیست ، چیزی که بشه دید رو در حوزه علوم تجربی در نظر میگیرن . وقتی میخواییم خدارو اثبات کنیم ، اول دور و برمون رو یه نگاه میندازیم و بعدش خودمون رو گیج نمی‌کنیم ! بلکه با عقلمون ، وجود یه سری چیز هارو پیشبینی می‌کنیم و لازم میدونیم ، هرچند که نتونیم حسش کنیم یا ببینمش ! پس خداشناسی ، بیشترش عقلانیه نه حسی! هرچند حس و عقل ، بهم وابسته هستن ، ولی اگه عقل نباشه ، مثل عقب مونده ها میمونیم که توی مرحله حس ، گیر کردن و جلوتر نمیرن!

Mr.M

دوشنبه دهم بهمن ۱۴۰۱ 22:59

امروز ، پسر خالم رفت سر کارش توی لابراتوار . ولی بعد از سر کار ، می‌ره خونشون و اینجا نمیاد . فردا میخواد بره دانشگاه ، کارشناسی رو ثبت نام کنه (چون ناپیوسته میخونه ) .

صبح حالم خوب بود و بعد از خوردن ویاس ، حالم خیلی بهتر هم شد ولی نزدیکای شب ، حالم گرفته شد . ساعت هشت شب تا نه شب ، یک ساعت اندیشه اسلامی خوندم و حالم بهتر شد و یکم آرامش گرفتم . چون یه کار مثبت کرده بودم . الان فکرم درگیر مسئله مشروط شدن و اخراج از دانشگاه شده بود . میتونم با بی خیالی از کنارش بگذرم ، ولی بازم حالم بد میشه . خیلی حال غریبیه ☹️. خب کسیم ندارم که بفهمه چقد ناراحتم . از بس فیلم بازی کردم ، که الان که نمیخوام فیلم بازی کنم ، قادر به فیلم بازی نکردن و ابراز احساسات درونی نیستم ، بنابراین همه فک میکنن خیلی طوریم نشده و فقد بداخلاقم و فقد می‌خوام کار خودمو انجام بدم و چیزی فراتر از این نیست ! در صورتی که توی دلم آشوبه. همه آرزوهام از تحصیل توی دانشگاه ، دارن نابود میشن . استادام که براشون مهم نیست چی میشه زندگیم ! بجز استاد سیستم های اطلاع رسانی که هوامو داشت و داره ، بقیه استاد ها ، زنده و مرده من براشون مهم نیست 😢. ینی هرچقد توی قسمت اعتراض ، براشون حرف بزنم ، اهمیتی بهش نمیدن و میگن: اینم یکی مثل بقیه ! رفته پی خوشگذرونی و پارتی و مشروب و الان که لنگ نمره مونده ، شروع کرده به التماس کردن . 😔 درصورتی که من ، روزی که خوشحال باشم توش ، و به ضد حال ختم نشه ، ندارم . بنده خدا ها به چی فکر میکنن و واقعیت چقدر با چیزی که توی فکرشونه متفاوته !

فردا ساعت 9 اینطورا باید زنگ بزنم دانشگاه ببینم انتخاب واحد رو چطور انجام بدم . درضمن بحث مشروط شدنمم باید مطرح کنم و ببینم میشه اخراج نشد یا نه .

خیلی راغبم که امشب ساعت دوازده ، کتاب کیمیاگر رو شروع کنم به خوندن و چیزی که متوجه شدم رو ، فردا براتون بنویسم . شاید از حال افسرده در اومدم ....

Mr.M

دوشنبه دهم بهمن ۱۴۰۱ 15:6

دیروز ، ساعت یک ربع به شیش رسیدم مطب دکتر . دیدم همه صندلی ها پره و سه چهار نفرم وایسادن! برای اینکه بتونم بشینم ، چهل دقیقه وایسادم تا صندلی ها خالی شن و کسایی که قبل من اومدن بشینن و بعدش من برم بشینم . سه ساعت بعد از ورودم به مطب ، نوبتم شد . دکتر کلن تا هشت باید توی مطب میموند ولی نوبت من ، ساعت هشت و چهل و پنج دقیقه شد . توی این سه ساعت ، یک ساعت اندیشه اسلامی خوندم . یک ساعتم با گوشی ور رفتم و اینترنت می‌گشتم و پست میذاشتم و این حرفا .

حرفای من و دکتره ، فک کنم نزدیک ده دقیقه شد . منشیش ، پنجاه تومن کمتر گرفت چون کمتر از یک ربع ، داخل بودم . ویزیتش ، یک ربع ، دویست هزار تومن بود که صد و پنجاه گرفت .

به دکتره گفتم که ویاس خیلی تاثیرش زیاد بود و افسردگی رو خیلی کم کرد . حتی وسواس رو هم کم کرد ولی خیالبافی رو زیاد کرد . البته خیالبافی ها ، از روی اختیار کامل بودن و این اختیار به طور محسوس ، حس میشد . احتمالا بخاطر تاثیر ضد افسردگی زیادی که داشته ، باعث حال خیلی خوب شده و این موضوع باعث وسوسه شدنم به انجام خیالبافی شده . (چون بنظرم حال انسان چه خیلی بد باشه و چه خیلی خوب ، خیالبافی ها از حد نرمال بیشتر میشن.) بهش درمورد ریسپریدون هم گفتم که وقتی میخورمش نفس کم میارم و راه تنفسی بینیم هم بسته میشه و مجبورم از دهن نفس بکشم . البته این اتفاق توی چند روز پیش ، شدت گرفت . شایدم حس نمی‌کردم ولی همینطور بودم . نمیدونم . بهش گفتم اگه میشه ریسپریدون رو حذف کنید چون خیلی اذیت می‌کنه و یدونه هم بیشتر نیست توی کل روز . بوپروپیون صبح رو هم گفتم حذف کنه چون ویاس به اندازه کافی ، انرژی بخش هست . فلووکسامین رو فلن گفتم نگه داره چون دارو هارو زیادی کم کنیم ، دوباره حالت تهوع میگیرم و دهنم سرویس میشه . به دکتره گفتم ویاس تا حدود پنج ساعت ، تاثیرش خیلی خوبه و بعدش یک دفعه ، تاثیرش افت می‌کنه و با سرعت زیاد فروکش می‌کنه . دکتره فقد میخواست ریسپریدون رو رو حذف کنه و به طور همزمان میخواست منم راضی نگه داره . بنابراین بوپروپیون صبح رو حذف کرد ولی دوز بوپروپیون بعد از ظهر رو دو برابر کرد که هم کم شدن تاثیر ویاس ، خیلی احساس افسردگی بهم نده و با بوپروپیون ، دوباره شارژ بشم و هم اینطوری داروی صبح ، همونجوری که میخواستم کم شد . نه سیخ سوخت نه کباب 😁.

دفعه بعد که رفتم پیشش ، احتمالا میگم فلووکسامین صبح رو حذف کنه و بجای فلووکسامین شب هم ، یه داروی دیگه بده که شغل اصلیش و محوریت اصلی کارش ، روی افسردگی و نقص توجه باشه . در عین حال ، خوابو نپرونه . چون وسواس خیلی کم شده و الان وقت اینه که انرژیم زیاد شه و مث آدمیزاد برم بخونم . البته بوپروپیون به درد وسواس میخوره و دارو های دیگه ، به صورت غیر مستقیم روی کم موندن وسواس ، تاثیر مثبت میذارن و بی تاثیر نیستن روی اون .

راستی بهش گفتم چهار ورق کاربامازپین اضافه مونده 🤦. چیکارش کنم ؟ چون باعث حالت تهوع میشد ، نخوردمش و مونده روی دستم . ازش پرسیدم که این داروعه به چه درد میخوره ؟ میشه اگه حال یکی بد بود و به یه همچین دارویی احتیاج داشت ، بدیمش ؟ (دلم نمیومد چهار ورق قرص دست نخورده رو بریزم دور 😂) . گفت مصرف خودسرانه اصلن نکن . به هیچ کسم نده . گفتم پس بریزم دور ؟ 🤦 گفت آره . منم دیشب ، با غم و اندوه ناشی از فراق چهار ورق قرص دست نخورده ، ازشون خدافظی کردم و ریختمشون سطل آشغال .

راستی از یکی از دوستام پرسیدم که چطوری انتخاب واحد کنیم وقتی یه سری از درس های ترم پیش که افتاده بودیم رو میخوایم ور داریم ولی اسم اونا توی لیست نیست ؟ گفت باید بریم آموزش . خودشون میکنن. خلاصه فک کنم فردا برم دانشگاه . انتخاب واحد تا چهارشنبس. درضمن قراره مشروط هم بشم و باید برم ببینم چه شکری میشه خورد که منو نندازن بیرون 🤦.

Mr.M

دوشنبه دهم بهمن ۱۴۰۱ 1:4

این همه درمورد درس و دانشگاه و ساعت مطالعه حرف زدیم . بذار درمورد قشنگی ها و چیزای آرامش دهنده هم بنویسم . الان توی تختم . چشمم خورد به دستبندی که دست پسرخالمه. استیله فک کنم . حلقه حلقه هم هست . گردن بندشم همین جوریه. رفتم توی فکر که دستبند چرم ، چه مدلایی داره و چه قیمتایی هستن. توی دیجی کالا گشتم ..... چشمم به این یکی که خورد ، فهمیدم که چقد میشه با چیزای ساده خوشحال بود و خوشحال موند .... بذار لینک صفحشو بذارم براتون .

بزن روی لینک

کلن دستبند چند لایه خیلی میدوستم! علی الخصوص اگر کلش مشکی هم باشه . اینو دلم میخواد به خانواده بگم که برا تولدم بگیرن . بجاش میتونن کیک و کادو های دیگه و مراسم و این مسخره بازیارو بذارن کنار . لباس تی شرت قشنگم دارم برا بهار و تابستون. ولی بازم میگردم یدونه خوبشو گیر بیارم . این کشم (تلم) برا موهام میگیرم . بذار ببینم توی دیجی کالا هم هست یا نه ....

همین دیگه :) .

حرفی نیست .

شب بخیر 😉❤️.

Mr.M

یکشنبه نهم بهمن ۱۴۰۱ 20:2

سلام آقا مهرداد . من ایمیل نمیزنم کلن . راه سختیه برای ارتباط داشتن.

راستی این موضوعم در نظر بگیر که مونث نیستم 😉.

درضمن چطوری خسته نباشم ؟ دهنم سرویس شد عملا ! الان نمی‌دونم چطوری قراره برگردم خونه . راه هایی که برای برگشت به خونه دارم ، محدود شدن با این وضعیت .

فک کنم باید تاکسی ماکسی بگیرم . اسنپم میشه البته . ولی باید ببینم چقد در میاد قیمتش 🤦.

Mr.M

یکشنبه نهم بهمن ۱۴۰۱ 19:38

یک ربع به شیش رسیدم مطب دکتر . الان از هفت و نیم هم گذشته و من نشستم که بین مریض برم داخل . منشی میگه باید اول ، بیشتر کسایی که وقت دارن ، برن داخل و بعد نوبت بین مریضی ها میشه . دهنم خیلیم سرویس نشد چون چهل دقیقه وایسادم (چون جا نبود !) ، و شیش و بیست و پنج دقیقه نشستم . از شیش و نیم تا هفت و نیم ، یک ساعت اندیشه اسلامی خوندم و بازدهی هم بد نبود . الان کارم تموم شد ولی هنوز نوبتم نشده . تا هشت بازه . ینی میرم تو ؟

Mr.M

یکشنبه نهم بهمن ۱۴۰۱ 15:45

امروز رفتم کتاب کیمیاگر رو گرفتم . از فردا میخونمش و هر دفعه بعد از خوندن ، توی جان سخت ، چیزایی که فهمیدم یا خلاصه یا هرچیزی مرتبط با اون کتاب رو میذارم . امروز پسر خالم میاد خونمون و الآنم میخوام برم پیش روانپزشک . پس وقت به خلاصه کردن نمی‌رسه و فردا کارم فشرده میشه . پس امروز رو اندیشه اسلامی میخونم .

همین .

Mr.M

یکشنبه نهم بهمن ۱۴۰۱ 15:35

سلام دوستان . نمره فیزیک اومد . شدم 11.25 . اگه دو نمره بده و دانش خانواده رو 19 بشم ، تازه اون موقع ، معدلم دقیقا میشه 12 . پس نمیشه مقاومت کرد و مشروط میشم و بعدشم بیچارم ! کسی تجربه سه دفعه مشروط شدن متوالی رو داره ؟ اوایل ترم یک ، یه پرسشنامه درمورد خودمون پرکردیم و سوالاش تستی بود . نتیجه تست ، خوب نبود و استاد مهارت های زندگی که روانشناس دانشگاه هم بود ، زنگ زد خونمون و ماجرا رو پرسید . منم گفتم پیش روانپزشک میرم . گفت از نسخه پزشک عکس بگیر و بفرست برام که بدم آموزش . منم این کارو کردم . بنظرتون توی روند بررسی اخراج شدنم ، تاثیر می‌ذاره که مثلا شرایط زندگیمو یکم درک کنن و اخراجم نکنن ؟ من الان ترم سومم و سه ترم متوالی هم مشروط شدم 😢.

Mr.M

شنبه هشتم بهمن ۱۴۰۱ 15:5

سلام دوستان . یه خبر خوب دارم . فقد اینم بگم که ساعت مطالعمو گذاشتم توی جان سخت . اگه حال داشتین برید ببینید ❤️. خبر خوب هم اینه که سیستم های اطلاع رسانی پزشکی رو 10/75 شدم در حالی که 10 نمره عملی رو نباید میگیرفتم و این که 10 نمره کتبی رو هم ، کامل ننوشته بودم . خدا استادشو خیر بده . پس یکی از شروط مشروط نشدنم اوکی شد . فیزیک رو باید حداقل 15 و دانش خانواده رو 17 بشم . احتمالش کمه که این اتفاق بیفته . ولی غیر ممکن هم نیست .

امشب پسرخالم که مکانیک خودرو میخونه ، میاد اینجا . خونه خالمو رنگ میزنه امروز 😂 . رفته کمک .

برم حموم . فردام برم آرایشگاه موهارو درست راستی کنم ! راستی باید برم ببینم که اون تلو پیدا میکنم و اینکه آیا بهم میاد یا نه .ایشالا بیاد ، چون حوصله ندارم هر روز موهامو شونه بزنم 🤦.

Mr.M

جمعه هفتم بهمن ۱۴۰۱ 14:54

روز دیگری هاله خواهر خدیجه سلام الله علیها برای زیارت حضرت پیامبر صلی الله علیه و آله به مدینه آمد، پیامبر صلی الله علیه و آله با دیدار او به یاد از دست رفته اش خدیجه سلام الله علیها افتاد، از شدت اندوه بر خود لرزید، وقتی که هاله رفت، عایشه عرض کرد: «چقدر از پیرزن قریش که سالخوردگی، صورتش را چروکین و سرخ کرده بود یاد می‌کنی؟! در صورتی که اکنون روزگار او را نابود کرده، و خدا همسری بهتر از او به شما عطا فرموده است؟»

رنگ رخسار پیامبر صلی الله علیه و آله از این سخن ناروا برافروخته شد و با رنجیدگی خاطر به او فرمود: «نه نه! سوگند به خدا که هیچگاه بهتر از خدیجه سلام الله علیها نصیبم نشد، او هنگامی‌به من ایمان آورد که مردم مرا تکذیب می کردند، و هنگامی با ثروت و تمام وجودش به یاری من شتافت که دیگران مرا محروم ساختند.»

+حرفی برای گفتن نمیمونه 😢. خیلی قشنگ بود 😢. وفاداری و زنده نگه داشتن یاد کسی که سالهاست مرده خیلی قشنگه. تازه اونم وقتی که دوباره ازدواج کردی و منطقا همه چی رو باید فراموش کرده باشی 🥲.

Mr.M

پنجشنبه ششم بهمن ۱۴۰۱ 21:1

داشتم وب گردی میکردم این متن رو دیدم و یاد رانندگی یادگرفتنم افتادم 😢. البته کلن فک کنم همینجوریم 🥲 :

دو میمون روی شاخه درختی نشسته بودند و به غروب خورشید نگاه میکردند.
یکی از دیگری پرسید: چرا هنگام غروب رنگ آسمان تغییر میکند؟
میمون دوم گفت: اگر بخواهیم همه چیز را توضیح بدهیم، مجالی برای زندگی نمی ماند. گاهی اوقات باید بدون توضیح از واقعیتی که در اطرافت میبینی، لذت ببری…
میمون اول با ناراحتی گفت: تو فقط به دنبال لذت زندگی هستی و هیچ وقت نمی خواهی واقعیتها را با منطق بیان کنی !!!
در همین حال هزار پایی از کنار آنها میگذشت…
میمون اول با دیدن هزار پا از او پرسید: هزار پا، تو چگونه این همه پا را با هماهنگی حرکت میدهی؟
هزارپا جواب داد: تا به امروز راجع به این موضوع فکر نکرده ام ؟!
میمون دوم گفت: خوب فکر کن چون این میمون راجع به همه چیز توضیح منطقی میخواهد!
هزار پا نگاهی به پاهایش کرد و خواست توضیحی بدهد:
خوب اول این پا را حرکت میدهم، نه، نه. شاید اول این یکی را. باید اول بدنم را بچرخانم …
هزار پا مدتی سعی کرد تا توضیح مناسبی برای حرکت دادن پاهایش بیان کند ولی هرچه بیشتر سعی میکرد، ناموفقتر بود.
پس با ناامیدی سعی کرد به راه خودش ادامه دهد، ولی متوجه شد که نمیتواند.
با ناراحتی گفت: ببین چه بلایی به سرم آوردی؟! آنقدر سعی کردم چگونگی حرکتم را توضیح دهم که راه رفتن یادم رفت!
میمون دوم به اولی گفت: میبینی؟! وقتی سعی میکنی همه چیز را توضیح دهی اینطور میشود…!
پس دوباره به غروب آفتاب خیره شد تا از آن لذت ببرد
پائولو کوئیلیو

Mr.M

پنجشنبه ششم بهمن ۱۴۰۱ 10:47

دیروز نزدیکای شب بود انگار ، که متوجه شدم یه نفر از دوستان ، حوصله منو نداره 🤦. اولین بار توی بلاگفا باهم آشنا شدیم . راستی پسره نه دختر ! 😂 اون موقعا بخاطر حال بد روحیم سعی میکرد کمک کنه بهم . پزشکیم میخوند. ازمم کوچیک تر بود . اوایل توی تلگرام همش پیام میداد ولی بعد یه مدت بیخیال شد . فک کنم فهمید که به صرفه نیست روی من سرمایه گذاری کنه 😑. متوجه شد که از من نمیشه یه دوست به درد بخور کشید بیرون 😕. احتمالا حوصله سر بر بودم . خلاصه دیروز فقد روی پیامایی که فرستاده بودم براش ، با ایموجی واکنش نشون میداد. در حد یه ترکیب دو کلمه ای هم یه جمله می‌ساخت .

دیدم حوصلمو نداره دیگه. میخواستم بلاکش کنم ولی پیش خودم گفتم که قبلاً کمکت کرده . بنابراین بلاکش نکردم که بی معرفتی محسوب نشه . ولی هیستوری رو پاک کردم و پیامامون پاک شد اما مکالمه رو نبستم. فقد خالیش کردم .

یه نفر دیگه هم حذف شد خلاصه .

آیدا خانم و نون خامه ای هم حذف شدن .

فلن آرمین مونده . البته اونم تا وقتی دورش خالی باشه ، آدم حسابم میکنه. در واقع دوست روزای سخت ندارم . دوست روزای خوشی هم ندارم 🤦 فقد وقتی یه نفر افسردس یا تنهاس و با کسی نیستش ، برای یه مدت موقت میاد پیشم و وقتی کارش راه افتاد ، یه جوری که انگار منو کلن از نزدیک ندیده ، محل نمی‌ده و خود خفن پنداریش میگیره 😕. در واقع ، آدم حسابش کردم وقتی آدم حسابش نمیکردن. وقتی آدم حسابش کردن ، دیگه آدم حسابم نمی‌کرد !

ولش کن بابا ....

من فقد قراره رشد کنم . کسی بقل دستمم نبود ، عیبی نداره.

مهم نیس 🙂.

Mr.M

چهارشنبه پنجم بهمن ۱۴۰۱ 22:22

می‌خوام به حرف سعدی گوش کنم . اونجا که میگه به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل ! یک ساعت اندیشه اسلامی میخونم .

هفت تا درسو نخوندم برا امتحان . از اونجایی که درس جذابیه برام (کلن فلسفه قشنگه . خداشناسی نیز هم ! ) ، می‌خوام باقیشو بخونم و تمومش کنم .

قضا و قدر / اختیار / مرگ / برزخ / قیامت / جهنم / بهشت . اینارو نخونده بودم برا امتحان . دیشب قسمت قضا و قدر رو شروع کردم . امشب ادامشو میبرم جلو .

حالم خوش نیست . همتونم میدونین . فک کنم کل بلاگفا بدونن 😑. ولی با اون یک ذره امیدی که هنوز کور نشده ، می‌خوام یکم دیگه ادامه بدم :(:

مث بیمار سرطانی ای هستم که بهش گفتن چند روز دیگه زنده نیستی ، ولی تصمیم گرفته این چند روز رو به بطالت نگذرونه و کاری که بهش حس خوب میده رو بکنه .

ولی ای کاش یکی بود درک میکرد وضعیتمو :( . من حتی یه نفرم ندارم ! هیچ کس پشتم نیست . خانواده که قطع امید کردن و قبل از اون هم اصلا سعی نمیکردن باهام حرف بزنن که بفهمن چرا حالم بده 🤦. کلن به چپشونم! برای اینکه بفهمن چی برام خوبه ، از من سوال نمیکنن. میرن سراغ قصاب سر کوچه ، از اون میپرسن! خانواده ، خواسته یا ناخواسته ، دشمن من شدن . منم با دشمنم صلح نمیکنم چون فک می‌کنه کارش درسته و ادامه میده .

پس تنهایی ، توی تاریکی ، در حالیکه حتی نمی‌دونم از کجا اومدم و دارم به کجا میرم ، با همین وسایلی که دارم ، دنبال روشنایی میگردم ....

احتمالا شکست میخورم . ولی همین که یه کاری کرده باشم ، باز خوبه . ☹️

Mr.M

چهارشنبه پنجم بهمن ۱۴۰۱ 18:15

مقطع کارشناسی (پیوسته و ناپیوسته): کلیه دانشجویان در مقطع کارشناسی ناپیوسته در مدت زمان تحصیل خود حداکثر در دو نیمسال تحصیلی (دو ترم) امکان مشروط شدن خواهند داشت. اگر دانشجوی دوره کارشناسی پیوسته هستید امکان مشروط شدن در سه نیمسال تحصیلی (سه ترم) به صورت متوالی و یا متناوب را خواهید داشت و در غیر این صورت از ادامه تحصیل محروم می شوید.

+سه ترم متوالی ««امکان»» مشروط شدن داشتن ینی چی ؟ ینی سه ترم پشت سر هم مشروط شیم ، اخراج نمیشیم ؟ این متن رو از سایت هیوا برداشتم .

Mr.M

چهارشنبه پنجم بهمن ۱۴۰۱ 17:52

نتایج میکروب شناسی مشخص شد . نمرش ثبت نهایی شد . یه نمره به همه کلاس دادن و نمرم شد ۷ . الان مث تیمی شدم که 4 بر هیچ عقبه و فقد 10 دقیقه وقت داره که بخواد جبران کنه . خب غیر ممکن نیست ولی آیا با این وضع استادای سخت گیر ، امکانش هست که مشروط نشم ؟ 🤦 بنظرم کارم تمومه . خیلی حیف شد . خیلی :( . حساب کردم برای این که مشروط نشم ، حداقل باید سیستم های اطلاع رسانی رو ۱۰ بشم ، فیزیک رو ۱۵ بشم و دانش خانواده رو ۱۷ بشم . اینطوری ، مویرگی ، معدلم می‌ره روی ۱۲ .

تا الان این مدلی بودن نمره ها :

شیمی ۶/۵ . ثبت نهایی .

میکروب ۷ . ثبت نهایی.

اندیشه اسلامی ۱۴/۵ . ثبت نهایی شده ظاهراً ، ولی همش تغییر می‌کنه . استادش با ثبت نمره مشکل داره انگار .

تربیت بدنی ۱۷ . ثبت نهایی .

🌺🌺🌺🌺🌺🌺

باید سیستم های اطلاع رسانی رو ۱۰ بشم. چون تک واحدیه ، اهمیتی نداره که چقد بالا بشم . همین که ده بگیرم کافیه .

فیزیک ضریب سه هستش . ینی در واقع ، ۳ واحدیه. اگه ۱۵ بشم ، کارم خیلی راه میفته . این اتفاقم بعید می‌دونم پیش بیاد 😢.

دانش خانواده خیلی تاثیر گذاره . اگه ۱۷ به بالا بشم ، خیلی خوب میشه . مشکل اینه که ۶ نمره گذروندن دوره هارو نمی‌گیرم چون نرفتم توی سایتش . ماکزیمم نمره ای که میتونم بگیرم ، ۱۴ هست .

دلم گرفته .

خدایا میشه یه کاری کنی مشروط نشم ؟ توی دانشگاه کلن دیگه آبرو ندارم اگه مشروط شم . حتی اگه اخراج هم نشم ، به چشم یه آدم بدبخت فلک زده نگاه میکنن. هرچند همین الانشم مسئولای آموزش ، عادی رفتار نمیکنن باهام . منو میشناسن دیگه .

چی بگم ...؟ زبون آدم بند میاد بعضی وقتا 😔. حالم بده 😔.

Mr.M

چهارشنبه پنجم بهمن ۱۴۰۱ 14:10

دوباره بچه ها اعتراض زدن به نمره این استاده. دفعه قبل توی درس تاریخ تمدن اسلام و ایران و این دفعه توی درس اندیشه اسلامی . خلاصه یه نمره به همه داد . ۱۳/۵ من شد ۱۴/۵ . به بالا رفتن معدل کمک می‌کنه ، ولی کافی نیست متاسفانه 💔. من به چهار نمره میکروب شناسی احتیاج دارم که توی خوابم بهم نمی‌ده . شایدم داد . شاید خدا نظر کرد ، دل استاده سوخت 😑.

Mr.M

سه شنبه چهارم بهمن ۱۴۰۱ 22:49

امروز ظهر ، وب یه نفر رو از لیست وبلاگ های شخصی بلاگفا پیدا کردم که یه دختر خودساخته بود . یادم نیست شغلش چی بود ولی میخواست یه کتاب بنویسه و بده چاپ کنن. انگار از یه جا هم تبلیغی دیده بود که حتی اگه یه نسخه از کتابم بخوای چاپ کنی ، این کارو انجام میدیم !

خیلی قشنگ بود افکارش . پر از انرژی مثبت بود . بر خلاف بیشتر وقتای من . الان که یادش افتادم ، دلم خواست مث اون بشم . فک کنم بیشتر دلیل ناراحت بودنم بخاطر وضع بیریخت امتحانات این ترم بود و من وقتی به این که معضل زندگیم ادامه تحصیله فکر میکنم و میبینم فاصله نویسنده شدنم از اینجایی که هستم زمین تا آسمونه ، دلم میخواد کلمو بکوبم به دیوار 🤦.

هنوز یک ساعت مطالعه امروزم رو نداشتم .

برم بخونم .

این نیز بگذرد ..... 🥲

Mr.M

سه شنبه چهارم بهمن ۱۴۰۱ 13:7

سلام بچه ها .

اندیشه رو شدم 13/5 . نمی‌دونم چطوری صحیح کردن . نمی‌دونم شاید کلید رو اشتباه زدن ، آخه ترتیب سوالای هرکس فرق می‌کنه . به هر حال اتفاقیه که افتاده . با این نمره ها ، پیشبینی میکنم که این ترم مشروط میشم و منطق حکم می‌کنه که از دانشگاه اخراج بشم . اما به طور مستقیم این کارو نمیکنن. اول توی کمیسیون درمورد اخراج شدنم تصمیم گیری میشه .

به هر حال ، هنوز هم امکان داره که مشروط نشم .

لازمه این کار اینه :

دانش خانواده رو ۱۵ بشم !

سیستم های اطلاع رسانی پزشکی رو ۱۰ بشم .

میکروب شناسی چهار نمره بده و ۱۰ بشم !

فیزیک ۱۵ بشم !

فک نمیکنم این اتفاقات بیفته . ولی حساب کردم و دیدم که اگه این نمره هارو بگیرم ، معدلم از ۱۲ بیشتر میشه .

البته به نمره اندیشه اسلامی اعتراض زدم . توش چیزی ننوشتم . چون می‌دونم استادش که یه آخوند هم هست ، این حرفا سرش نمیشه . ترم پیش که تاریخ تمدن اسلام و ایران رو باهاش داشتیم ، کل دانشجو ها که تعدادشون کم هم نبود ، به استاد اعتراض کردن و فقد یه نمره به همه داد 😑.

ساعت یازده صبح ، ویاس و فلووکسامین و بوپروپیون خوردم و الان بخاطر ویاس (لیزدگزامفتامین) ، عمق فاجعه رو درک نمیکنم . ولی نمی‌دونم چه کنم ! دیروز بخاطر خستگی ، کارای دانش خانواده رو نکردم . امروزم اگر نکنم ، احتمالا نمره هارو رد می‌کنه و مجبور به اعتراض زدن میشم و اون موقع معلوم نیست که اصلن کارای دانش خانواده رو قبول کنه یا نکنه . البته الانشم معلوم نیست قبول می‌کنه یا نه ولی احتمال قبول کردنش بیشتره !

امروز ساعت ۱۵:۱۵ وقت دکتر روانپزشک دارم . مامانمم ببرم که جلوی دکتره بگم که وضع نمره ها چطوریه .

تا الان اینطوری بودن نمره ها :

تربیت بدنی : ۱۷

اندیشه : ۱۳/۵

شیمی : ۶/۵

میکروب : ۶

دعا کنید بچه ها 🥺. نمیخوام اخراج شم ....

تازه به خودم اومده بودم . نمیخوام همه چی خراب شه 😢. مارو باش که نقشه مشروط نشدن کشیده بودیم ☹️.

ولی هنوز فکر میکنم که مشروط نمیشم .

نمی‌دونم چرا ولی هنوز امیدوارم .

Mr.M

دوشنبه سوم بهمن ۱۴۰۱ 21:52

سلام دوستان . به یه سوال برخوردم و اون اینه که یادگیری فلسفه رو از کجا شروع کنم ؟ دنبال حاشیه و داستان زندگی بقیه نیستم . فقد می‌خوام اصل مطالب رو یاد بگیرم و بعدشم خدا بزرگه .

بنظرتون خوندن کتاب درسی فلسفه دبیرستان بچه های رشته انسانی ، شروع خوبیه ؟ البته منظورم اینه که پی دی اف کتاب رو دانلود کنم ، بعدش برم کتاب جامع تستی فلسفه خیلی سبز رو بگیرم .

لازمه فهمیدن فلسفه ، بلد بودن درس منطق نیست ؟

چه کنم الان ؟

Mr.M

دوشنبه سوم بهمن ۱۴۰۱ 20:16

بچه ها یکم استرس گرفتم 😑. ظهر میخواستم بخوابم ، ولی هرکاری میکردم خوابم نمی‌برد . آخر سر فک کنم به مدت حدود یک ساعت خوابیدم و بیدار شدم و دیگه نخوابیدم . ینی دیگه خوابم نمی‌برد . فک کنم مغزم قاطی کرده و تنظیم شیمیایی بدنم بهم ریخته . احتمالا مغزم ، ملاتونینارو ریخته تو ماستا ، و بخاطر تغییر ریتم خواب ، مغزم نمیدونه چقدر ملاتونین رو توی چه زمانی ترشح کنه ، چون تکلیفم مشخص نبود توی خواب و بیداری و مغزم نمیدونست به چه ریتمی عادت کنه .

Mr.M
1 2 3 4 5 Next
About Me
Dim Star
سلام ،
اینجا جاییه که درمورد زندگیِ خصوصیم می‌نویسم و درمورد روزای آرامش بخش و یا تاریکم با خودم و شما حرف میزنم .
Archive
News
Links
Authors
Tags
Other

قالب طراحی شده توسط:

پینک تم