خونه مامانبزرگم بودم . عمم گریه میکرد . حالم بد شد وقتی خونمون اومدم . یه فیلم داشت تلویزیون نشون میداد که اسمش « تا ثریا » بود . یه پسری توش بود هم سن من . با مامانش با خوشحالی و امید رفتن خواستگاری ، ولی حتی در رو روشون باز نکردن 💔 . وقتی این سکانس رو دیدم حالم خیلی گرفته تر شد و دلم شکست و چشمام پر اشک شد .
کل انرژیم گرفته شد در عرض یک ساعت . خوابیده بودم روی زمین و بزور تلویزیون نگاه میکردم و تکون نمیخوردم و هر از چند گاهی اشکامو پاک میکردم که کسی نفهمه در من چی میگذره .
دلم تنگ شده بود برای یه نفر . هرچی خدا بخواد .... 🥲