روزی که گذشت هم تونستم بخونم . البته کمی کمتر از دیروز . ولی مهم نیست . همین که تونستم کارو جمع کنم خودش هنره ! توی دلم شروع طوفانی از شنبه موج میزد ولی توجه نکردم و کمالگرایی رو گذاشتم کنار . درضمن بخاطر مهمونیِ پنجشنبه شب ، صبح جمعه رو به شدت خواب بودم ! چون مهمونی تا دیروقت ادامه داشت .
راستی درمورد مهمونی نگفتم ! مهمونیِ شب یلدای خانوادهٔ پدریم منتقل شد به پنجشنبه شب . دور همی خوبی بود بنظرم . و الان که فکر میکنم ، ثبات خلقی داشتم اونجا . دلیلش حضور در لحظه بود بنظرم . شام جوجه با برنج بود و جوجه ها توی حیاط خونه بابابزرگم درست شدن . بعد از شامم کیکی که عموم آورده بود رو خوردیم . کیکش کوچیک نبود و برای همین جا داشت که یکم زیاد خورد . زن عموم که داشت کیکو تقسیم میکرد ، ازم سوال کرد که چقد بذارم برات ؟ ( از بقیه نپرسیده بود فک کنم . ) منم گفتم هرچی کرمته ( !!! ) . خلاصه اونم ویژه کیک گذاشت برام و برگای خودمم ریخت . کیکش خیلی خیلی خامه داشت و توشم خداروشکر موز نبود و گردو بود . خیلی خوشحالم کرد . اگه بخاطر دوس داشتنم بود دمش گرم .... این روزا خیلی طرفدار ندارم . بنابراین وقتی توی این حال منو دوس داشته باشن ینی خیلی با معرفت هستن .
صبح به لطف و ارادهٔ خدا حرکت میکنم به سمت بهداری . اونجا یه روانشناسی قراره یه عده رو معاینه کنه . البته شایدم روانپزشک باشه . نمیدونم ! خلاصه منم بین اون گروه نوبت دارم . بهم گفتن ساعت ۸:۳۰ اینجا باش ولی من سعی میکنم ساعت هشت رسیده باشم .