سلام عزیزانم ❤️
این چند وقت اینجا نبودم . حوصله نداشتم که باشم . دوستای مجازیم خیلی کم شدن . قبلن اسمارو میخواستم بنویسم توی یه پست رمز دار که آدمارو از هم قاطی نکنم ، ولی جدیدن حتی کسی نیست که صحبت کنیم و حتی اگر کسی بود ، بازم خیلی صحبت نمیکردم . مثلن پویا و هیپاتیا( اسم مستعار) و فرشته هستن ولی دلم میخواد آدمارو از نزدیک ببینم . دلم میخواد آدمایی رو ببینم که به شخصیتم نزدیک باشن و در ضمن ازم بدشون نیاد و کسل کننده تلقی نشم براشون . چه وضع اسفناکیه خدایی 😅. دوباره یاد حرف صادق هدایت افتادم که میگفت : شبی نمیدانستم برای کدامین ناراحتی هایم گریه کنم . کلی خندیدم !
الان همونجوریم دقیقا . سر شدم خدایی :) . توی دانشگاه فک کنم دیگه کمتر فکر کنن که گ.ی هستم .آخه برای من و یه پسر دیگه حرف درآوردن که باهم رابطه دارن ! تقصیر اون پسره بود که رفتار های عجیب داشت و یهو دستمو میگرفت ! خب آخه مرد حسابی چیکار به دستم داری ؟ نمیتونی این که دوسم داری رو یه جور دیگه نشون بدی که فک نکنن همجنسگراییم ؟ به هر حال ، یکم باهام دوست تر شدن ! امروز اون دوستی که باهام حرف نمیزد و منم واکنش نشون دادم و باهاش حرف نزدم رو دیدم ! آیدا خانم رو میگم . انگار دوست پسر داره جدیدا . توی پارک با یه نفر دیدمش . اون دوستمم دید و پرسید که این دوست پسر گرفته ؟ گفتم نمیدونم والا ! من که باهاش مواجه هم نمیشم که بخوام سلام بدم .
متن بالا حدود ساعت شیش و نیم عصر نوشته شده 👆.
این متن ساعت ده و ده دقیقه شب شروع به نوشتن شده 👇.
بین دو تیکه از متن فاصله افتادش بخاطر این اینکه سوار اتوبوسی شدم که شلوغ بود و درضمن توی ایستگاه داشتم کرانچی فلفلی میخوردم . وقتی رسیدم خونه ، سرم درد میکرد . چشم درد و سر درد . داروی شب رو خوردم که دوتا فلووکسامین بود . نمیدونم شاید سردردم بهتر شد . شاید وقتی شام رو خوردم حالم بهتر شد . نمیدونم ! ولی بازم سرم درد میکرد و حالم بد بود . افسردگی هم امروز زیاد شده بود . جلوی دوستای دانشگاه ، معمولی بودم . حداقل افسرده نبودم جلوشون . وقتی داشتم برمیگشتم ، توی مترو ، سه تا از دخترای دانشگاه رو دیدم که دارن آبمیوه (ازین کارخونه ای ها ) میخورن و انگار وقتی منو دیدن ، یکم رفتن کنار که برخوردی باهاشون نداشته باشم . دمشون گرم . بگذریم .... به هر حال من نمیتونستم بی ادبی کنم چون وقتی نگاشون نکنم ، فک میکنن بیشعورم در حالیکه خودشون نمیخواستن نگام کنن و من صرفا میخواستم کمکشون کنم . شت! چه روزایی :( . خلاصه نگاشون کردم حین راه رفتن و یه جوری که انگار اون موقع یهویی دیدمشون ، یه تعجب شخمی ساختگی کردم و رفتم سمتشون . خلاصه بعدش کم کم رفتیم سوار مترو شدیم و کم کم جدا هم شدیم که حال ندارم توضیح بدم . توی کلاسمون انگار یه دختری که بامعرفت باشه و زخم خورده باشه ، دیده میشد ولی خب دختر نیست :) . فک کنم ترنسه . نمیدونم چیه ! باید یه روز بپرسم . از سوالم ناراحت نمیشه و شمام نگران ناراحت شدن کسی که حتی نمیدونید چه مدلیه نباشید .ممنون ! امروز که تل زده بودم ، دیدم یکی فامیلیم رو صدا میزنه از ردیف پشتی . برگشتم دیدم اون دخترس . به شوخی فک کنم گفت جیگر شدی چقد عشقم . 🤣 البته جمله بندی رو درست یادم نیست . شاید شدت جمله کمتر بوده باشه . دیدم بقیه دخترا دارن با لبخند نگاه میکنن ، گفتم جان ؟ 😅 نیش یه سریا باز شد :/ . خلاصه یکم شوخی موخی کرد و با حالت خسته و گشاد ، در حالی که لم داده بود ، خودکار پرت کرد رو کلم ! منم خودکارشو گرفتم و گفتم دیگه نمیدم . برا منه از الان ! 🤣 بعدش یکی از خودکارام که داشت تموم میشد رو گذاشتم برای انگشتش گفتم بیا این برا تو ، اون برا من ! 😁 بعدش دیدم لبخندش همونجوری خشک شده و با حالت خسته و بیخیال و لبخند ، داره نگا میکنه . گفتم ناراحت شدی ؟ گفت الان چرا باید ناراحت بشم ؟ گفتم چون خودکارتو کش رفتم ، یه خودکار ته مونده دادم دستت ! 😅 گفت نه . چرا باید برا یه خودکار ناراحت باشم ؟ برا خودت :/ . دیدم تاثیر نداشته و ناراحت نشده ، بطری آبش که شبیه دوربین عکاسی بود رو خواستم بردارم . گفت نه این یکی ۲۰۰ تومن براش آب خورده 🤣. چیزای دیگه بردار . 😁 خلاصه مهربونه . هرچند بهم نمیخوریم و روحیش رو خراب میکنم اگه صمیمی شم باهاش ، ولی از دور ، خوبه 😢. چشمم خرد به دستش ، مثل پسر ها یکم مو داشت ولی مشخص بود که هنوز هورمون درمانی نکرده بود و فقد موهای بدنش رو نزده بود که شبیه پسرا بشه . ممکنه بعضی از آدمای بی شخصیت ، بعد از خوندن این پست ، بگن اون مشکل جنسی داره و نباید بهش نزدیک شد ، ولی چرت و پرتای شماها ، به هیچ جای آدمای انسان نیست ! توی کلاس ، تنها کسی که خوبه ، فقد اونه . البته نماینده کلاس هم خوبه . نماینده کلاس یه خانم متولد هفتاد و دو هستش . نماینده کلاس ترم دوم رو میگم وگرنه من خودم ترم چهار محسوب میشم اما بیشتر درس های مهم رو با ترم دومی ها دارم چون افتادم اونارو . خلاصه میخواستم بگم که نماینده ترم دوم ، مهربونه و مذهبیه ولی مهربونه . اینجوری نیست که بخاطر مذهبی بودنش بره تو هزار تا سوراخ سمبه قایم شه که کسی نتونه ببیندش و گناه ایجاد شه ! حتی راحت با همه حرف میزنه و مزخرف نیست ! راحت حرف میزنه ینی این که جدی حرف نمیزنه که سمتش نری ! دیدین بعضی از مذهبی های مزخرف رو ؟ انگار با داعشی رو به رو میشی وقتی قیافشون رو میبینی و اخم هاشون و جدی بودن هاشون رو میبینی و لحن رسمیشون رو میشنوی . این اونجوری نیست و قضاوت هم ظاهراً نمیکنه . چون به قیافش نمیخورد که فکر کنه که همجنسگرا هستم . اون میدونست که گ.ی نیستم . البته متاهل هست و بچه شیش ساله داره و قبلا یه جوری رفتار میکرد با من که انگار داره با بچش حرف میزنه 🤦🤦. ینی مهربون بودنش طوری بود که انگار بچشم 😁. درحالیکه ازم هشت سال بزرگ تره . سنم رو تونستین بفهمین ؟ 😅 بجز این دو نفر ، کسی خوب نیست با من توی کلاس ترم دومی ها .
راستی پسرا با من خوبن . منظورم پسرای ترم دو و ترم چهار هست . بقیه رو نمیدونم ! باید بررسی بیشتری بشن ولی ظاهراً کسی با من بد نیست بین پسرا . حداقل باادب باهام برخورد میکنن و اذیت نمیکنن با رفتار های عجیب بروز دادن . بازم خدا اینارو خیر بده که انسان هستن یا حداقل بلدن ادای انسان هارو در بیارن 🥲.
وقتی رسیدم خونه ، یکم استراحت کردم و با وجود سر درد ، یکم گذروندم تا زمان شام . بعد از شام ، رفتم روی تخت که چشمامو ببندم . صحنه جالبی بود وقتی که میخواستم برم دراز بکشم . یه چشمم به ساعت بود و یه چشمم به تخت . نمیدونستم بخوابم ، نخوابم ، چیکار کنم ؟! یه چشمم هم به پریز برق بود ! ینی خاموشش کنم ؟ اگه خاموشش کنم ، روشن شدنی در کار هست که بخوام درس بخونم ؟ نه .در کار نیست ! پس خاموش نکردم و با چراغ روشن خوابیدم . چشم دردم زیاد بود و سردردم داشتم . حالم گرفته بود از تنهایی . تنهایی . تنهایی . تنهایی .
امشب رو تصمیم گرفتم که ول کنم . فردا ایشالا کاری کنم . ایشالا یک ساعت مکانیک سیالات بخونم . شایدم دو ساعت . نمیدونم !
از سردرد و چشم درد ، گریم گرفته بود و حین این حال و احوال ، به زندگیم نگاه میکردم . زندگی ای که میترسم بگم سخته چون یه سریا میان اینجا و دنبال رکورد زدنن تا کمک کردن ! بعضیا هیچ کاربردی ندارن و هیچ مشکل خاصی هم ندارن بجز مشکلات معمولی . بعد میان میگن توی دلت هیچی نیست بجز یه گشادی ساده ! اونی که گشاده ، مال شماست که به مرور گشاد شده و حاصل زندگی گوهر بارتونه !
انرژی ندارم عزیزای دلم . خستم و خجالت میکشم درمورد خستگی هام بگم . شما که نمیدونید چه خبره توی قلبم . داشتم فکر میکردم که ای کاش خدا اگر خوبم نمیکنه ، معدومم کنه . ینی به عدم تبدیل بشم . ینی نیست و نابود شم و حتی روحمم وجود نداشته باشه . آخه چه کمکی کردی به من خداجان ؟ شکنجه شد کمک؟ اونم شکنجه ای که راه فراری از شکنجه نیست ! مثل کسی انداختنش توی عمق پنج متری آب ، بعد میگن که ما میخوایم تورو بسازیم ! چطوری دقیقن ؟ جنازشو ؟ کجاشو دقیقن میخواین بسازین ؟ مگراینکه قبرشو بسازین .
بعضیاتون شعار ندین با خوندن این مدل متن ها . شعار های خوشگلتون برای خودتون . اگه حس میکنید دوست من هستید ، کمک کنید که باری از روی دوشم برداشته بشه . نه این که یه بار صد کیلویی بهم آویزون کنید و بگید تکون بخور و با بار های آویزان حرکت کن تا خوب شی !
از آدمای درک نشده ای که میخوان زنده بمونن و تلاش میکنن برای درمان شدن ، واقن تشکر میکنم و اگر اینجارو دنبال میکنید ، بدونین یه نفر شماهارو خیلی دوست داره . هرچند یک طرفه و غم انگیز .