سه شنبه پانزدهم فروردین ۱۴۰۲ 7:17

پیاده ای سر و پا برهنه با کاروان حجاز از کوفه بدرآمد و همراه ما شد و معلومی نداشت خرامان همی رفت و میگفت

نه بر استری سوارم نه چو اشتر زیر بارم

نه خداوند رعیت نه غلام شهریارم

غم موجود و پریشانی معدوم ندارم

نفسی میزنم آسوده و عمری میگذارم

اشترسواری گفتش ای درویش کجا میروی برگرد که بسختی بمیری نشنید و قدم در بیابان نهاد و برفت چون به نخله محمود رسیدیم توانگر را اجل فرا رسید درویش ببالینش فراز آمد و گفت ما به سختی نمردیم و تو بر بختی بمردی

شخصی همه شب بر سر بیمار گریست

چون روز شد او بمرد و بیمار زیست

ای بسا اسب تیزرو که بماند

که خر لنگ جان بمنزل برد

بس که در خاک تندرستان را

دفن کردیم و زخم خورده نمرد

Mr.M
About Me
Dim Star
سلام ،
اینجا جاییه که درمورد زندگیِ خصوصیم می‌نویسم و درمورد روزای آرامش بخش و یا تاریکم با خودم و شما حرف میزنم .
Archive
News
Links
Authors
Other

قالب طراحی شده توسط:

پینک تم