یکشنبه بیستم فروردین ۱۴۰۲ 1:1

وضعیت درسیم خوب نبود توی این مدت . ینی نخوندم و عید پرید ! ولی بدیش ، به اندازه خودش نیست ! چون هر روز میخواستم بخونم و نمیخوندم و این باعث شد که نه تنها سبک نشم و انرژی نگیرم ، بلکه عذاب وجدان های متوالی بگیرم . الان کوله باری از کامنت خصوصی تلنبار شده ولی حال ندارم جواب بدم و دلیلش اینه که حال ندارم برم وب دیگران و جواب بدم . میبینید عمق فاجعرو ؟

به بغل نیازمندیم ☹️. البته بغل دوستانه معمولی 🥲. یادتونه قبلا همش میگفتم که میخوام یکیو بغل کنم که توی بغلم لالا کنه ؟ 😅 واقعیتش ، این حالت هیچ وقت از سرم نیفتاد . فقد به زبون نیاوردمش که با روح و روان بعضی از بازدید کننده ها بازی نکنم 🥲. خودم که به فنا رفتم ، حداقل بقیه افسرده و غمگین نشن . توی مجازی ، خیلیا بودن که میگفتن بیا توی همینجا (ینی گفتینو ، و شاید اینستا و یا تلگرام که ۹۹ درصد اوقات گفتینو بود ) باهم صحبت کنیم و هرچی توی دلته رو بگو :). ممنونم که بهم لطف داشتین ، اکسیژنای من :) . ولی بعد یه مدت ، این حرفا منو خنثی نمی‌کردن . البته هیچ وقت خنثی نمی‌شدم ، ولی خیلی تاثیر خوبی داشت و از تنهایی ، موقتا حدود ۳۰_۴۰ درصد در میومدم که بعد از صحبت ، همونم می‌پرید 😅. خلاصه خیلیا مهربون بودن با من و دوستشون دارم . قدیمی ترینشون ، یاشین بود . یاشین اسم دختره و اسم ترکی هست . اون دختر هم مال آذربایجان غربی بود انگار . همون که تبریز توی اونه ! 😂 همیشه این دوتارو قاطی میکنم و هیچ وقتم زحمت ندادم که رمزی حفظشون کنم . خلاصه خیلی دختر گلی بود و هروقت گریم می‌گرفت و متوجه میشد ، با فواصل کوتاه به وبلاگم سر می‌زد که توی گفتینو باهم هماهنگ بشیم و حرف بزنیم که بار روانیم کمتر بشه . خیلیم با ایمان بود البته 🙂😅. دلیل این که خندیدم این بود که من خودم با ایمان نیستم ولی اون حتی با این که سینگل بود ، وقتی اسم بغل کردن میومد و میگفتم بغلت میکنم ، می‌گفت نمیام بغلت چون گناه داره و رابطه خوب نیست و این حرفا ! درست یادم نیست چیا می‌گفت ولی کلیتش این بود . متاسفانه کنکور ، رتبه ای که میخواست رو نیاورد و برای بار اول ، موند پشت کنکور . خانوادش اذیت کردن و روح و روانش رو بهم ریختن و کنکوری که X تا روش تاثیر منفی گذاشته بود براش خسته کننده شد و 10X تا اذیتش میکرد . به مرور رفت . گفت بعد از کنکور میاد ولی نیومد . مهم نیست . یادش زندست . ❤️

یه عده هم با اسم نقطه میومدن وبلاگ کامنت میذاشتن و گفتینو حرف می‌زدیم . اونام خوب بودن ولی باهاشون خیلی حال نکردم . اسمتونو بگید ، از توی دوربین جلوی گوشیتون میپرم بیرون و میخورمتون ؟ اطلاعاتی هستین مگه ؟ 😒

رضوانم یادم نمیره 😅. شرط می‌بندم الآنم داره وبلاگم رو میخونه ولی محل نمی‌ذاره و نه کامنت میده و نه گفتینو حرف میزنه . رضوان یکی از دوستای مهربون و باهوشم بود که دوستیمون از ماجرای سوال کردن درمورد المپیاد زیست شناسی ای که براش میخوند شروع شد . بعدش ول کرد و خواست المپیاد ادبیات بده . اونم ول کرد انگار و خواست کنکور بده و فک کنم باید کنکورشو داده باشه . ولی حالت روحشو فعال کرده و هست ولی نیست 🤦.یادمه که جنوبی بود . حتی شهرشونم یادمه با این که شاید حدود پنج سال پیش بهم گفتش . درمورد شکست عاطفی خوردنم ، باهم صحبت کردیم و اون بهم امیدواری میداد و عشق و عاشقی رو می‌گرفت به ک.... کبدش! صمیمیم شدیم ولی یهو گذاشت رفت 😑. مث من یکم مودی بود . با این تفاوت که من بقیه رو ناراحت نمیکنم ولی اون ، خیلی راحت حرفشو میزد و دلم می‌گرفت بخاطر پررو بازیاش 😅. ولی رو هم رفته ، کاملا مشخص بود که دلش پاکه . حالا هرچقدر میخواد ادا در بیاره و خودشو ناپاک نشون بده . مهم نیست . من می‌دونم روحش چطوریه ☺️.

نازنین ف هم خیلی دوست مهربون و عاطفی ای بود . هیچ وقت از ذهنم پاک نمیشه که یه کد ۱۶ رقمی برای ثبت نام کنکور سومم رو راهنمایی کرد که بگیرمش . باید میرفتم مدرسه می‌گرفتم ولی روز آخر ثبت نام کنکور بود و یادمه که مدرسمون هم بخاطر یه چیزی بسته بود ! خلاصه بهم گفت که چند تا شمارش همون عدد کد ملیه و چند تا شمارش تاریخ تولده و کد منطقه و شهر و غیره . خلاصه تونستم ثبت نام کنم و مدیون اون بزرگوار هستم 😅❤️. درمورد همه چی حرف می‌زدیم و اون بزرگوار هم به وبلاگم اعتیاد پیدا کرده بود و به قول خودش ، اعصابش خرد بود که نمیتونست نیاد سر بزنه 🤦. می‌گفت پست نذارم که براش عادی بشه و دلشو بزنه که نیاد. ولی من میذاشتم 😅. نمیشه که خودمو بخاطرت افسرده تر کنم ☹️ . دختر باهوشی بود . از همکلاسیاش بهتر بود توی یاد گرفتن درسا. ولی متاسفانه ، خانوادش همکاری نمی‌کردن و یه دختر دیگه از سرزمینم ، توسط خانوادش سرکوب شد و احتمالا برای این که به بدنش تجاوز نشه ، به روحش تجاوز شد . بعضی وقتا حس میکنم که پدرای این سرزمین ، اونایی که دین دار هستن ، دین ندارن و با غیرت بودنشون چپکیه . شایدم برای حفظ آبروعه که سعی میکنن جسم دخترشون رو سالم نگه دارن . برای این که فامیل نگن که دخترشون آزاده ولی خودشون مذهبی 🤦. هرچند نازنین ف هم مذهبی بود و خط قرمزاشو رعایت میکرد ولی غمگین شد و غمگین موند و کنکور ، نتیجه ای که لیاقتشو داشت نگرفت و نرفتش دانشگاه . هرچند آدمای باارزش ، همیشه با ارزشن . به قول شکسپیر که توی یه جمله از یه کتابش گفته بود : بعضی انسان ها بدون این که بخواهند ، بزرگی را با خود دارند . نازنین ف هم دختر بزرگی بود و هست و خواهد بود . امیدوارم از فاز افسردگیش در اومده باشه یا بهتر شده باشه . نمی‌دونم شوهر کرده یا نه . ولی امیدوارم که اگر شوهر کرده ، شوهرش مثل خانوادش نباشه و مثل خودش گل باشه 🌹.

نازنین هم هنوز یادمه . مال استان البرز بود . میومد توی وبلاگم و همیشه بهم سر می‌زد و کامنت میذاشت و خیلی صمیمی بودیم . ولی یه خدانشناسی رفت وبلاگش و بخاطر این که وبلاگ من کامنت می‌ذاره ، بهش فحش داد و تهدید کرد که بهم نزدیک نشه ☹️. اون شخص هیچ وقت خودشو نشون نداد و نازنین هم مجبور شد که کامنت هاش رو بدون آدرس بده و آدرس وبلاگ خودش هم عوض کنه . آدرسش رو دارم انگار . ولی گم کردم . تلگرامشم دارم ولی میترسم پیام بدم و جواب سلاممم نده . چون خیلی وقته باهم حرف نزدیم و شاید دیگه هیچ وقت اسمم توی ذهنش نباشه 🥲. خیلی دوستش داشتم . درسته که مدافع حقوق همه انسان ها ، حتی همجنس گراها بود (ولی خودش همجنسگرا نبود ) ، ولی ویژگی های اخلاقیش ، باعث شده بودن که هیچ کس رو زشت ندونه . بهم گفته بود که قیافه براش ارزشی نداره و فقد به تفاهم توی اخلاقیات دقت می‌کنه .

از دوستان نامردی که مارو توی افسرده شدن ، همراهی کردن هم سپاس گزاری میکنیم 🌹. علی الخصوص از عشق اول که اسمش بهار بود و از وقتی که کلاس هشتمش تموم شده بود و منم توی تابستون اول کلاس یازدهم بودم ، می‌شناسمش . آخرین بار ، یکی دو سال پیش باهاش حرف زدم و بلاکم کرد فک کنم . متاسفانه چند وقت یک بار ، باهم حرف می‌زدیم. ینی شاید هر سال بجز سال پیش ، باهم توی یه برهه ای حرف می‌زدیم .

عسل خانومم که شبیه اسمش بود و همه پسرا دوسش داشتن و منم بهش وابسته شدم . باهم حرف می‌زدیم و بهم کمک میکرد که بخونم و حالت مشاوره ای داشت . درسته که یه سری حرف درمورد آیندمون زد و زد زیرش و افسردگیم بیشتر شد و کارای دیگه ایم کرد که حالم داغون شد ، ولی دختر مهربونی بود و باهم تا چند وقت پیش حتی صحبت هم میکردیم . ینی باهم حرف نمیزدیم که به صورت اتفاقی ، یه مکالمه بینمون توی تلگرام یا گفتینو شکل گرفت و دوستی معمولیمون رو ادامه دادیم . ولی اکانتش رو پاک کرد بدون خدافظی . هرچند دوباره اکانت ساخت ، ولی شماره و آی دی نداشت و خلاصه راهی برای صحبت نبود . از قصد پاک کرد که خیلی از مزاحما باهاش نتونن حرف بزنن. شاید منم مزاحم بودم . نمی‌دونم ....

از نسرین خانوم هم که دوست صمیمی بهار خانوم بود و هست هم تشکر میکنیم که مارو شوخی شوخی به بهار خانوم وابسته کردن و گند خورد توی زندگیمون.

دوستای باحالم داشتم . ولی گذرا بودن و البته ممکنه بعضیاشون بیان ولی بعضیا ، برای همیشه رفتن . مثل آرشاویر که بخاطر فوت دوست دخترش ، مهاجرت کرد و رفت انگلیس و بعدش هم نیومد وبلاگم . آتنا خانومم خیلی مهربون بود و سرشار از عاطفه و مهر و محبت بود و بعضی وقتا حس میکردم خود حس خوبه . خیلی دختر جالبی بود که حس واقعیشو می‌گفت و مغرور بازی در نمی‌آورد . ولی به هر حال هیچ وقت از نزدیک ندیدمش و گفتینو ، اولین و آخرین جای ممکن برای صحبت بود .

یه دختر خانومیم بود که بهم می‌گفت داداشی و ازم مشاوره می‌گرفت درمورد پسرا :))))) . از ایموجی قلب هم بدش میومد و کسی حق نداشت براش قلب بفرسته . حتی به من می‌گفت گل هم نمیذارم کسی بفرسته برام . هرچند بهم اجازه میداد براش گل بفرستم 😑😑. ایشون لطف خاصی به من داشتن . یه مشکلیم داشتن که بخاطر مذهبی بودن و اعتمادشون به من ، نمیتونم بگم ولی دوست دارم که بدونم آخرش چی شد زندگیش . خونشون انگار توی یاسوج بود . خانواده ایشونم بی احساس بودن و بخاطر همین ، تحت فشار بود .

Mr.M
About Me
Dim Star
سلام ،
اینجا جاییه که درمورد زندگیِ خصوصیم می‌نویسم و درمورد روزای آرامش بخش و یا تاریکم با خودم و شما حرف میزنم .
Archive
News
Links
Authors
Other

قالب طراحی شده توسط:

پینک تم