پدر سگ خر .
عین خنگا شده از بس گوشی دستشه .
الهی همونجوری که گوشی دستته ، توی دستت منفجر بشه و دستات قطع شن 😕.
مردشور این زندگی رو ببرن که گوه زندگی رو برداشته .
اینارو مونث خانواده گفت بعد شام خوردن .
(بعد از بیرون نرفتن برای سیزده به در روز دوازده فروردین و پیچوندن عمم برای بیرون رفتن و پیچوندن بابام برای رفتن به افطاری به خونه خالم و رسیدن خبر این که قراره مهمون بیاد خونمون . مونث خانواده وحشی میشه و پاچه میگیره و صدای نحسش خونرو برمیداره . مذکر خانواده میاد با دعوا که افطار کنه . مونث خانواده میاد شامشو همراه با افطاری بخوره و میگه به من که بیا شام بخور . کلن وقتی با یه نفر دعوا میکنه ، سعی میکنه با یکی دیگه رفیق بشه که تنها نمونه ! برا همین با من موقتا اخلاقشو خوب نگه داشت ولی چون صداشو انداخته بود تو حلقش و رفته بود رو مخم ، شامو با اونا نخوردم . برای اینکه صدای غذاخوردنشم نشنوم ، آهنگ گذاشتم با هندزفری گوش بدم . غذاشو خورد باز عربده زنان با شوهر خلش دعوا میکرد . منم گذاشتم گورشونو گم کنن و هر کدوم برن سراغ یه کاری که بعدش برم شام بخورم . چند دقیقه بعد ، مونث خانواده تصمیم گرفت با عصبانیت ظرفای سفره رو جم کنه ولی ظرفای دم دستش رو جم نکرد . اول با غذای من شروع کرد و آشو ریخت تو قابلمه و ظرف بابیشگا (اسمشو بلد نیستم ) رو برداشت برد . معلوم بود که مشکلش پهن بودن سفرست و مشکلش با تایم غذا خوردن من نیست . معلوم بود که بی شرف نیست و یه لجباز پیر شده نبود . )
👇👇👇
توی اتاق خواب لباس نیست روی زمین . همه آویزونن. وقتی چیزی ولو میکنم ، جمش میکنم بعد از کار . دورانی که رخت خواب پهن میکردم ، صبح جم میشدن . دورانی که روی تخت میخوابم ، پتو رو تا میکنم و رو تختی رو صاف میکنم . اخلاقش گوه نباشه ، خریدم میکنم .
👇👇👇
در عوض بد دهنی میکنه و باب میلش عمل نکنی ، سگ میشه . مثل امروز که بخاطر خونه خالم نرفتن ، سگ شده بود .
مذکر خانواده ، وقتی با عموم تلفنی حرف میزد ، بعدش که حرفش تموم شد و فک کنم یک ساعتم گذشت و هزار تا کارم بعدش کرد ، ولی مامانم به طور اتفاقی ازش سوال کرد که چیکارت داشت (عموم رو میگفت) ؟ جواب درست و کوتاه شده سوال این بود : ماشینش خراب شده بود و پول نداشت . برا اون پول میخواست .
جوابی که داد این بود :
خره دیگه ! گاوه! مث سگ زندگی میکنه . توی لجنی که خودش برای خودش درست کرده ، دست و پا میزنه . اون موقع که جوون بود که فک میکرد زندگی همین چند روزه ! ول خرجی میکرد . وقتشو تلف میکرد . کار نمیکرد . میرفت دختر بازی . فقد به فکر تیپ زدن و گشت و گذار بود . به پدر و مادرش بی احترامی میکرد . بد اخلاقی میکرد باهاشون . آخرشم بدبخت شد . الان عین سگ زندگی میکنه . فک میکرد همیشه جوون میمونه و زمان نمیگذره . فک میکرد همیشه مجرد میمونه . الآنم که بیکاره . یه شغل به زور پیدا کرده فک کرده هنر کرده ! با بدبختی پول در میاره . هر موقعم به بی پولی میخوره ، سریع میره سراغ ماشینش و مسافر کشی میکنه . چون جوون که بود هنر نداشت از خودش که ! هیچی بلد نبود ! الآنم که خونش یه چیزی خراب میشه خودش هیچ غلطی نمیتونه بکنه ! چون هیچی از خودش نداره.
👇👇👇
بعدش که نیم ساعت عین ک.سخلا واسه خودش حرف زد ، مامانم پرسید خب چی شده الان ؟ گفت : هیچی دیگه ! ماشینش نمیدونم چی شده . انگار خراب شده . پول میخواد .
گفت همین ؟ گفت آره دیگه ! بعد شروع کرد که به بد و بیراه گفتن و تا نیم ساعت دیگه ادامه داد .
👇👇👇
بلند بلند حرف میزد که معلوم شه فقد با مامانم حرف نمیزنه . حرفاش حالت شعار دادن و پند و اندرز دادن داشت و همون حرفایی رو میزد که همیشه به من میزنه . ینی کارایی که من میکنم رو وقتی ازم ایراد میگرفت ، دقیقا همین ایراد هارو میگفت ولی نمیتونست فحش و بد و بیراه بگه چون میدونست جرش میدم ! از طرفی وقتی اون موقع ، مثلا با مامانم داشت حرف میزد ، یه حرف رو بین حرفاش چند بار تکرار میکرد . در حالیکه اگر میخواست فقد توضیح بده ، یا یه بار میگفت یا اصلن نمیگفت چون سوالی که ازش شده بود ، مربوط به یه چیز دیگه بود !
پس داشت غیر مستقیم با من حرف میزد . منم هندزفری توی گوشم بود . صدای آهنگو زیاد کردم که صدای چندش آورشو نشنوم . ولی تک و توک بین آهنگ ، صداش به گوشم میخورد و از اینکه هنوز داره حرف میزنه و عین اسکلا با خودش بلند بلند حرف میزنه و فک میکنه داره کار مفیدی میکنه و فک میکنه تاثیر داره کاراش و پند و اندرز دادنش روم تاثیر میذاره و قراره دگرگون شم . اونم بخاطر یه ک.سمغز که کل زندگیش خلاصه شده تو پارانویید و بداخلاقی موقع خوش اخلاقی دیدن و بی احساس زندگی کردن و استرس و اضطراب های مسخره و اجتماعی نبودن و تعصب روی خریت هاش .
🖤🖤🖤
چند وقت پیش هم که میخواست بره سمت اون یکی خونمون و من بخاطر عادت زشت هماهنگ نکردنشون ، تصمیم گرفتم نرم ، مونث خانواده هم تصمیم گرفت بخاطر من نره . کاری به اونش ندارم . اونو توی یه پست دیگه گفتم .
یکی از عمو هام با بچش میخواستن با وانتش خرت و پرتامونو ببرن توی اون یکی خونمون . نزدیکای شب ، راه افتادن . بابام با ماشینش ، دنبال اونا میرفت . بعد که برگشت ، شروع کرد به تعریف کردن از کار کردن پسر عموم . پسر عموم فک کنم دور و بر کلاس ششم باشه . ولی مدرسه نمیره . پیچوند . درسم نمیخوند وقتی میرفت . مذکر خانواده شروع کرد به تعریف کردن از پسر عموم . طوری که انگار داره حسرت میخوره که همچین بچه ای نداره و طوری با شوق و اشتیاق تعریف میکرد که انگار داره از آرزو هاش حرف میزنه . به جنس مونث خانواده میگفت :
نمیدونی چطوری پا به پای باباش کار میکرد ! انگار یه مرد کامله ! هرکاری که باباش میگفت رو میکرد . منتظر بود از دهن باباش یه حرفی خارج شه و بره انجامش بده ! خیلی پسر کاری ایه. بزرگ که بشه برا خودش کسی میشه . اگه بدونی چطوری وسایلو جا به جا میکرد ! 😕😕😕 (یه حمال به تمام معنا. )
معنی این حرفا به زبون ساده 👇
قبلا میخواست دکتر شم . بهم از وقتی بچه بودم میگفت انیشتین و ارشمیدس و حالمو بهم میزد . با اینکه میدونست بدم میاد ولی میگفت . وقتی عصبی میشدم ول میکرد . میخواست بزرگ شدم دانشمند و دکتر و پروفسور بشم 🤦. وقتی یکم گذشت و وارد مدرسه شدم ، فاز مقایسه برداشت . کلاس ششم که بودم ، میخواست برم تیزهوشان . ولی اصلن اون موقع نمیدونستم تیزهوشان چیه ! بعضیا به مامانم گفته بودن که اونجا خیلی به بچه ها فشار میارن و بچه ها کم میارن !! بچه ها خل میشن و مجبورن صبح تا شب درس بخونن ! فقد یدونه کتاب از دکتر شاکری گرفتیم که تستی بود . سوالاش اصلا استاندارد نبودن و ساده بودن و سوالای سختش هم ، اصلا برام قابل فهم نبودن چون درس خوندن رو بلد نبودم اون زمان . اون زمان فقد فک میکردم که باید یه چیزی بخونم که نمره بگیرم و برم مرحله بعد . سوالای اون کتابی که خریده بودم ، توی پاسخنامه ، جابجا نوشته شده بودن . شاید ده تا جا ، سوالا ترتیبشون عوض میشد و در نتیجه سوالای بعد هم ، جواباشون تکون میخورد . معلممون هم آشغال بود و نمیدونستیم چجوری باید تستی درس خوند ! اصلا نمیدونستم تستی خوندن ینی چی ! تست زماندار زدن نمیدونستم چیه و به گوشم نخورده بود . فقد میدونستم نباید طولش بدم موقع سوال حل کردن ! کسی تو مدرسه ما ، درس خون نبود . کسایی که میخوندن هم ، درگیر رقابت توی پاچه خواری معلم و درآوردن سوالای امتحان از حرفای معلم بودن . مسابقه پاچه خواری و امتحانی درس خوندن بود بیشتر ! حتی یک نفر هم درمورد درس خوندن یا تیزهوشان توی مدرسه حرف نمیزد ! کسی نمیدونست و براش حتی مهم نبود که تیزهوشان چجور مدرسه ای هست ! سال ششم ، یک نفر هم از مدرسمون تیزهوشان قبول نشد . فک کنم یک نفر هم نمونه دولتی نیاورد. منم maladaptive daydreamingداشتم و تمرکز نداشتم . البته اون زمان برام مهم نبود که تمرکز ندارم و زندگیم داره به فنا میره . چون تا حالا به فنا نرفته بودم ! اصلن هم ساعت مطالعم بالا نبود و فقد دوره امتحانات ، روز قبلش میخوندم . خلاصه نه نمونه دولتی آوردم و نه تیزهوشان . خلاصه دو سال بعد ، پسر عموم ، تیزهوشان آورد . مامانشم یکم خودشیفته بازی درآورد و اینام بجای این که کارای اونو خنثی کنن و حرفشو توی خونه نزنن ، هر موقع باهم توی خونه بودن ، بحث اونو میکردن حسرت میخوردن و بابامم چون پارانویا و وسواس داشت ، همش حرفشو توی خونه میزد و بهشون توهین میکرد و میرفت روی مخم . مثل کسایی بود که شکست خوردن و شکست خوردن رو قبول کردن و بخاطر کوچیک بودن شخصیتشون ، بجای درست کردن اوضاع ، شروع به فحش دادن به این و اون کردن !رفتارش روی مخم میرفت و عصبیم میکرد . دعوای مونث با مذکر هم زیاد بود و خیلی صداشون رو بالا میبردن و دعواهاشونو همه میفهمیدن . استرسم زیادتر شد . قبلشم بخاطر سخت گیری های مونث ، استرس داشتم . وقتی سوال میپرسید و دوتا سوالو پشت سر هم درست جواب نمیدادم ، سگ میشد و صداشو میبرد بالا و توهین میکرد و منم استرس میگرفتم . از طرفی منو از دزدیده شدن و گم شدن توی خیابون خیلی میترسوند و از توی اجتماع بودن استرس داشتم . خیلی شبام خواب دزدیده شدن میدیدم . این مقایسه کردن ها منجر به دعوا توی خونه میشد و به هوای کمک کردن و پیشرفت کردن خونه متشنج میشد و بجای نقشه ریختن برای پیشرفت کردن ، دعوا مرافه راه میفتاد . این اتفاقا تا کلاس نهم که امتحان نمونه دولتی داشتم ادامه داشت . کلاس نهم ، عملا هیچی نمیخوندم . کلاس نهم ، قلم چی ثبت نام کرده بودم . هیچی بلد نبودم . درس نمیخوندم . تست نمیزدم . برنامه ریزی کردن ، نمیدونستم ینی چی ! هیچ وقت برنامه نریخته بودم . سوالای قلم چی بخاطر سخت بودن و بلد نبودن از این که بدونم چطوری باید حلشون کنم یا توانایی حل سوالارو بدست بیارم ، برام مثل تستای المپیاد جهانی زیست شناسی شده بودن ! هیچ وقت نتونستم توانایی درس خوندن پیدا کنم چون از نظر روانی کلافه بودم و دوستایی نداشتم که کلن درس خون باشن و برنامه داشته باشن . کلن سه نفر بودیم که مدرسه و کلاس زبان رو باهم میرفتیم . اونام یه جوری بودن که اگه جلوشون حرف از درس خوندن میزدی ، انگار جوک تعریف کرده بودی مسخره میکردنت . توی کل مدرسمون همین وضعیت بود . نه خودم میخوندم ، نه کسی میخوند که ببینمش و تشویق شم ، نه خانواده کتاب دستشون میگرفتن ، نه خانواده میدونستن که باید چیکار کنم و چطوری بخونم ، نه سعی میکردن که اطلاعات بدست بیارن که چیزی یاد بگیرن ! حاضر بودن پول بدن که برم قلم چی ، که بقیه مسئولیت هدایت منو به عهده بگیرن که خودشون ، قاطی ماجرا نشن و مسئولیت انجام کار رو از خودشون سلب کنن. همیشه دنبال راهی میگشتن که خودشون توی قبولیم هیچ کاری نکنن و خودشون رو خنگ جلوه میدادن که بخاطر تحصیلات پایینشون ، کلن چلاقن و احمق تر از اونن که بتونن کمک کنن! فقد میگفتن : بخون ! مشقاتو نذار برای آخر شب ! بخون روی پسرعموتو کم کنی و پوزشو بزنی زمین ! و جالب اینجاست که تلاشی نمیکردن که بفهمن چرا نمیخونم ! اون زمان وقتی اسم روانشناس میومد وسط ، اسم روانی بودن هم وسط میومد ! بنابراین ، هیچ وقت برای حل کردن مشکل ، پیش آدم کار بلد نرفتن و از فامیل هایی که خودشون مشکل روانی داشتن کمک میگرفتن ! کسایی که بچه هاشون به هیچ موفقیتی نرسیده بودن و از این و اون ، یه سری حرف شنیده بودن! کلاس نهم ، فقد یه بار رفتیم پیش یه مشاور خانواده که قرار بود مثلا برام انتخاب رشته کنه ولی جنس مونث منو برای بداخلاقی هام و اینکه شک داشت فیلم سوپر میبینم بهش گفته بود رو مخم راه بره و برم با جنس مذکر آشتی کنم . منم یارو رو پیچوندم و دیگه هم پیشش نرفتم . چون بجای این که ایرادای اشخاص رو در بیارن ، میخواستن با آشتی کنون همه چیو ماست مالی کنن و تمومش کنن بره پی کارش ! یارو ازین مدل مذهبیایی بود که اگه خانواده تجاوز جنسی هم میکردن بهت ، بازم میگفت حق با اوناست و بچشون نباید بگه بالای چشمشون ابروعه! منم وقتی فهمیدم این شکلیه و جنس مونث بهم دروغ گفته ، دیگه نرفتم پیش یارو ! یه بار دیگه هم به هوای یه مریضی ، جنس مونث منو برد پیش یه دکتر عمومی که بهم درس زندگی بده و مراسم آشتی کنون راه بندازه ! متوجه شدم که اون دکتر عمومیه ، اصلن براش مهم نیست که خانواده چیکار میکنن و فقد میخواد با یه مشت روانی ، سازگاری پیدا کنم و از ریده شدن توی زندگیم لذت ببرم . اون دکتر عمومی که ادای روانشناسارو در میاوردم پیچوندم . خانوادرم تهدید کردم که یه بار دیگه ببرنم پیش این یارو ، ولی دوباره بعدن وقت گرفتن. منم نرفتم . بعدشم دعوا راه افتاد تو خونه . بعدشم تا آخر کلاس دوازدهم ، پیش روانشناس نرفتیم . دکتر روانپزشک هم که کلن تعریف نشده بود . جنس مونث و جنس مذکر ، میترسیدن که بقیه فامیل بفهمن که پیش روانپزشک میرم و بگن که والدین بی عرضه ای هستن که کار بچشون به روانپزشک کشیده ! اونام بخاطر آبرو ، هیچ وقت یه بارم پیش روانپزشک نبردن . منم نمیدونستم کار روانپزشکا چیه و حتی شاید فرق روانشناس با روانپزشکم نمیدونستم . اضطراب و وسواس ، از دوران کودکی باهام بودن . شاید از قبل از کلاس اول رفتنم . افسردگی هم تقریبا بعد از کلاس هفتم یا هشتم اضافه شد . تا کلاس یازدهم ، افسردگی و اضطراب و وسواس ، آروم زیاد میشدن ولی از وسطای کلاس یازدهم ، همه چی چند برابر شد . افسردگی انقدر زیاد شد که بعضی وقتا ، پشت پام میگرفت و تا سی ثانیه ، انقدر دردش زیاد میشد که میخواستم داد بزنم . تا یک دقیقه بعد از شروع گرفتگی ، همه چی خوب میشد و فقد یکم از دردش میموند که به مرور خوب میشد . توی دوران افسردگی به شدت فکر میکردم که به درد نمیخورم و اضافه هستم و قادر به تغییر نیستم و همیشه همینجوری میمونم . فک میکردم که بخاطر ضعیف بودنه که افسردگی دارم و احساس گناه و کوچیک بودن میکردم چون از حتی نمیتونستم خوشحال بمونم . تا بعد از سال دوازدهم ، همینجوری بودم و همه چی بدتر میشد . توی این دوران سعی میکردم خودم مشکلمو حل کنم چون دیگه رو خانواده حساب باز نمیکردم . چند ماه بعد از کنکور سال اول که به آبان یا آذر رسیدیم ، با اصرار خودم که یه مدت منجر به دعوا شد ، رفتیم پیش روانپزشک . به دکتری که پیشش رفتیم یه توضیح کلی دادم و روانپزشک گفت وسواس داری و خیلیم دیر اومدی . گفتم الان که اومدم ، کی خوب میشم ؟ گفت حالا بذار ببینیم چطور جلو میره و صبر کن و این حرفا . توی اینترنت چک کردم و دیدم نوشته حداقل چهار ماه میکشه که یه نفر که وسواس داره خوب بشه و تا دو سال ممکنه طول بکشه . این در حالی بود که سال ۹۹ میخواستم کنکور بدم و چند ماه بعد ، کنکور داشتم . توی همون سال و دو سه ماه بعد ، کرونا اومد و همه جا تعطیل شد و کتابخونه ها بسته شدن و آزمونای قلم چی غیر حضوری شدن و رفت و آمد های ما به بیرون رفتن ، کاملا قطع شد و هیچ کس رو نمیشد ببینیم و یه مدت بعد ، تک و توک بعضی از فامیلارو تونستیم ببینیم که تاثیری هم نداشت چون چیزی از فاجعه کم نمیکرد . کنکور سال ۹۹ رو دادم ، ولی هیچی براش نخونده بودم . فقد وسطاش یکم خونده بودم . شاید کل ساعت مطالعه هام توی اون سال رو جمع کنیم ، اندازه سه هفته که روزی هشت ساعت خونده باشمم نبود . بدون استفاده از سهمیه ، کنکور ۹۹ رو دادم و بخاطر تصمیم برای کنکور مجدد ، انتخاب رشته دولتی نکردم . نتیجه که اومد ، هیچی نیاورده بودم . مثل کنکور ۹۸ که هیچ کس موافق نبود و جنگ و جدل شده بود ، دوباره مثل سال قبلش ، حدود سه ماه توی خونمون جنگ شده بود و خانواده سعی میکردن که انقدر عصبی بشم که قید همه چیو بزنم و برم دانشگاه که به آرزوشون برسن و مثل بقیه خانواده ها ، بچشون برن توی دانشگاه که اسم دانشگاهی بیاد روشون . خلاصه بعد سه ماه جنگ و جدل و پیدا کردن راه برای سربازی نرفتن و پیام نور ثبت نام کردن ، بلاخره همه چی ساکت شد ولی انقد توی اون دوران عصبی شده بودم که همه چی بدتر شد و به وسواس و افسردگی و اضطراب ، حتی اضافه هم شد ! ولی روی هم رفته ، ظاهراً یکم بهتر شده بودم اما دوران شروع خوندن برای کنکور ۱۴۰۰ ، موقتا حالم خیلی بد تر شده بود و کرونا هم ادامه داشت و جای زیادی نمیرفتیم و منم توی بیرون رفتن مشکل داشتم چون وقتی میخواستم برم بیرون ، بخاطر کرونا یا بی اعتمادی و توهم این که میخوام برم مخ بزنم ، دعوا راه میفتاد و اگه میرفتم بیرون ، قبل بیرون رفتن ، دعوا راه مینداختن که قید بیرون رفتن رو بزنم و اگرم رفتم بیرون ، حالم بد باشه و عصبی بمونم که بخاطر حال بد ، کار خاصی نتونم بکنم و درضمن زهرشونو ریخته باشن . در واقع چون زورشون بهم نمیرسید ، روی مخم میرفتن که اعصابم خرد شه و خیالشون راحت شه که با این که منو نتونستن بزنن و نتونستن زور بگن ، در عوض تونستن عصبیم کنن و امتیاز مرحله رو بگیرن و روح سادیسمی و پارانوئدی و وسواسیشون ارضا شه. حتی یه بار توی دوران کلاس دوازدهم که صبحش رفتم کتابخونه ، بخاطر زیاد بودن دخترای کتابخونه ، هر دوتا والدین ، سراسیمه اومدن دم در کتابخونه که ببینن دارم چیکار میکنم ! یه بارم جنس مونث به بهانه کتاب قرض گرفتن ، از خونمون که توی ..... هستش ، سه تا خیابون کامل اومد تا اتوبان و سوار بی آر تی شد و نزدیک هفت هشت تا ایستگاه بعد ، پیاده شد و حدود پونصد متر دیگه پیاده روی کرد تا به کتابخونه برسه و دنبالم بگرده که ببینه چیکار میکنم ! دوستم اومد توی سالن مطالعه و گفت مامانت اومده . گفتم تو رو مگه میشناسه ؟ گفت آره منو توی مدرسه دیده . اون موقع که تولد گرفت ، کنارت نشسته بودیم و مارو شناخت . گفتم خب الان چیکار کنم ؟ میخواد کتاب بگیره دیگه ! گفت برو یه سلام بده انگار میخواد ببیندت ! رفتم بیرون دیدم عین اسکلا این همه راهو اومده که یدونه کتاب قرض بگیره و برگرده ! گفتم اومدی منو دید بزنی یا کتاب بگیری ؟ پ نه ! همینجوری ولت کنم هر کاری خواستی بکنی ! یه دعوای لفظی کردم و ولش کردم بره هر غلطی خواست بکنه . چون اگه صلاح بدونم کاری بکنم ، جلوی منو نمیتونه بگیره . یه بارم دوران دوازدهم صبح رفتم یه کتابخونه که چهل و پنج دقیقه به صورت پیاده رفتن تا اونجا راه بود . جنس مونث و مذکر قبلش جنگ راه انداختن که نرم چون مثلا محیطش خوب نیست و منو میدزدن ! منم گرفتم به پشمم و رفتم اونجا . یه بارشو دیدم که جنس مونث ، جنس مذکر رو فرستاده دنبالم و جنس مذکر داره توی سالن مطالعه ، دنبالم میگرده که پیدام کنه . وقتی منو دید ، بدون این که حرف بزنه ، پشت کرد و زد بیرون . منم رفتم دنبالش و یه دعوای لفظی راه انداختم و یکم ریدم به اعصابش و برگشتم توی سالن . یه بارم موقع بیرون رفتن از خونه ، با اینکه صد دفعه گفته بودم میخوام برم کتابخونه ، اولش بخاطر کرونا مخالفت کرده بود . بعدش اصرار داشت که همه جا بستس. بعدش گفتم میرم تا کتابخونه . اگر بسته بود برمیگردم . اگرم بسته نبود میمونم ! گفت پاتو از خونه نمیذاری بیرون . رفتی بیرون دیگه پاتو تو خونه نمیذاری . درو قفل میکنم بری خونه مامانبزرگت ! منم گفتم به تخمم. هر غلطی میخوای بکن . بعدش که داشتم میرفتم بیرون در اومد گفت : برو سر قرار ! برو با بگرد باهاش ! فک کردی من نمیفهمم ؟ برو بعدن برات دارم !
منم اول ریدم به هیکلش ، بعدش رفتم.
توی دوران کرونا ، به هوای حرفای خرافه ای عمم ، مامانم هوایی شده بود و نمیذاشت برم کتابخونه . این در حالیه که سه چهار بار خودشون انقد حالشون بد شد که کل زندگیشون مختل شد و همشون افتادن و ریده شد تو کل تدابیر امنیتیشون! خودش تو زندگیش مونده بودن ، میخواست از بیمار شدن خانواده ما جلوگیری کنه . این دوتا اسکلم که والدین من از آب در اومدن ، هر چی حرف خرافه ای تر بهشون زده بشه ، زودتر باور میکنن و بستگی به عجیب بودنش داره ! هرچی مسخره تر باشه ، مهم تر میبیننش. بستگی به آدمشم داره . هرچی خر تر باشه و کند ذهن تر باشه ، تاثیر بیشتری روشون میذاره. چند دفعه بخاطر این گوه خوریای عمه خرافه ایم با دعوا مرافه رفتم کتابخونه و ریده شده بود توی اعصابم . نزدیک ۲ ساعت طول میکشید تا آروم شم و اتلاف وقت زیادی پیش میومد . تا میومدم بخونم وقت ناهار میشد . بعد از ناهار هم خوابم میومد و تا دو ساعت توی حالت خواب آلود ، پشت کتاب میشستم. یادمه یه بار انقد عصبی رسیدم کتابخونه ، که نزدیک یک ساعت نمیتونستم بخونم . بعد از همون یک ساعتی که هیچی نخوندم ، کتابارو جم کردم و برگشتم خونه . بی اعتمادی جنس مونث به همه آدمای با سواد رسیده بود و فقد حرف کسی رو گوش میکرد که عمم بهش میگفت . عمم به مامانم گفته بود با داروی شیمیایی چیزی درست نمیشه و فقد کبد از کار میفته و چند تا مشکلم اضافه میشه! بعد از یه مدتی که پیش دکتر روانپزشک رفته بودم ، شروع کرد به پچ پچ کردن که : عمت یا خالت یه دکتر خوب سنتی معرفی کردن که دارو های گیاهی میده و بدون قرص خوب میشی ! این در حالی بود که کلیت دارو های روانپزشکی هم نمیشناخت و نمیدونست که ضعیف تر از دارو های دیگه ساخته شدن و تاثیر منفیشون هم کمتره. درضمن روی آدمای مختلف ، تاثیر منفیشون هم متفاوته و روی یه نفر ممکنه تاثیر منفیش یکم زیاد تر یا کمتر از یه نفر دیگه باشه و ممکنم هست که بدن یه نفر به یه دارو نسازه که سریع عوض میشه یا تا دفعه بعدی که پیش روانپزشک میریم ، اون یه دارو رو نمیخوریم ! یا یه کار دیگه میکنیم که بستگی به حرفی داره که منشی از روانپزشک میپرسه و بهمون میگه . تاثیرش روی کبد هم میتونه با ورزش کردن رفع بشه . روز اولی که از پیش روانپزشک برگشتیم خونه ، عمم خونه مامانبزرگم بود . خونه مامانبزرگم زیر خونه ماست . اونا طبقه اولن و ما طبقه دوم . مامانم دوید رفت خونه مامانبزرگم که دارو هارو نشون عمم بده که اگر مورد تایید یه پرستار لیسانسه دانشگاه آزاد بود ، استفاده بشن و اگر تشخیصشون به استفاده نکردن بود ، داروهارو بریزیم سطل آشغال ! دوران پشت کنکور بودنم ، جنس مونث زنگ میزد خونه فامیل و بهشون التماس میکرد و میفتاد به پاشون که تو رو خدا نظر بدین و .... رو یه جوری ببرین توی دانشگاه ! زنگ میزد به پسرخالم که تغذیه دانشگاه آزاد خارج از شهرمون آورده ، و بهش میگفت به من کمک کنه و باهام حرف بزنه و مشاوره بده !!! این در حالیه که خودش توی منطقه شده بود ۱۵۰۰۰ ! پسرخالمم خوشش اومده بود و میخواست بهم مشاوره بده و برنامه بده و ازمون پول بگیره 😕. میگفت بیا کمپ مطالعاتی دوستم که فلان دانشگاه خوب ، داره پزشکی میخونه . حالا خوبه خودشم میدونه که دوستش سهمیه ۲۵ درصد داشته و توی پزشکی مونده و درسشو به زور و بعد از هشت سال تموم کرده ! بعد از نیم ساعت پشت سر هم حرف زدنش و توصیه های پولکیش و نظر های مسخرش که از زبون یه رتبه پنج رقمی منطقه در کنکور به بیرون میومد ، گفتم اگه حرفت تموم شده ، نمیخوام بیام و خودم بهتر میدونم چطوری باید بخونم . نیاز به برنامه ندارم . نیاز به ساعت مطالعه دارم که اونم هیچ رتبه برتری نمیتونه درستش کنه . بعدش پیچوندمش و این پیچوندن ها ، شاید توی دوران کنکور ۲۰ دفعه هم شد که هر دفعش با دعوا با خانواده و یا ناراحت کردن پسر خالم به پایان میرسید و مقصر همشون ، جنس مونثی بود که مثلا میخواست از کسایی که راه رو رفتن و دروغی ندارن بگن و قابل اعتمادن کمک بگیره ! در حالیکه راه رو رفته بودن ولی راه رتبه خوب نیاوردن رو . نه راه موفقیت ! مدل های شکست خوردن هم بلد بودم و نیازی نبود که درمورد شکست هاشون حرف بزنن که درس عبرت شه! راه شکست رو همه بلدن. راه موفقیت رو باید میدونستم که همش با ساعت مطالعه بالا محقق میشد و فقد ساعت مطالعم پایین بود ولی کسی حالیش نمیشد که مشکلی جز ساعت مطالعه نیست . البته توی کمپ مطالعاتی میشد ساعت مطالعه رو برد بالا ولی بخاطر این که گرون بود ، نمیصرفید که فقد برای زیاد شدن ساعت مطالعه برم کمپ مطالعاتی . البته چند بار خواستم برم کمپ مطالعاتی و خانواده مخالفت کردن چون پول نداشتن و کل پولشونو داده بودن برای مدرسه ای که خودم گفته بودم توش چیزی بهم اضافه نمیشه و فقد دارن انرژیمو میگیرن . فقد ۵۰ و خرده ای میلیونمون زیادی کرده بود . به علاوه چندین میلیون پول کتاب کمک درسی که با قبول نشدن هام هدر رفت و آخر سر هم کتابارو دادیم به این ماشینایی که خرت و پرتای به درد بخور میخرن و کیلویی فروختیم . البته نمیخواستم بفروشم چون فک میکردم جای دیگه ای باشه که گرون تر بخرن . ولی کسی گوش نداد و جنس مونث روشون حساسیت پیدا کرده بود و پسر خالمم که مکانیک خودرو میخونه ، رفته بود همسو با اون شده بود و حسابی تحریکش کرد که اصرار کنه کتابامو رد کنم بره ! پسر خاله احمق خل و چلم ، برای خونه ای که مال خودش نبود هم تصمیم گیری میکرد و میگفت هروقت میام اتاقت و کتابای کنکورو میبینم حالم بد میشه ! گفتم کتابای منه! جای تورو تنگ کرده که حالت بد شه؟! اون کند ذهنم فاز پدر بزرگ بودن و با تجربه بودن ور میداشت و شروع میکرد به پند و اندرز دادن که : تو چه بدبخت شی چه خوشبخت ، چیزی از تو به ما نمیرسه ! ما فقد دلمون برات میسوزه ! (جمله ای که اون یکی پسرخالم میگفت رو حفظ کرده بود و بهم تحویل میداد. چون از خودش هیچی نداشت و تو خالی بود !)
سال ۱۴۰۰ وارد دانشگاه شدم . یادمه تقریبا هیچ وقت درس نخوندم توی اون ترم . برای فیزیک و شیمی عمومی ، تقریبا هیچی نخوندم . میکروب رو هم که شانسی زدم . اندیشه اسلامیم که چند تا دونه درس بیشتر نخوندم . بقیه درسام به همین منوال! ترم یک که کلن غیر حضوری بود ، مشروط شدم . ترم دوم ، نصفش شاید حضوری بود . ولی بازم مشروط شدم چون افسردگیم و وسواسم نمیذاشت بخونم و اضطراب مشروط شدن هم داشتم و میترسیدم که اخراج بشم . با این حال بخاطر دوست نداشتن رشتم و افسردگی و تنهایی ای که از دوران کودکی و از وقتی که یادم میاد همراهم بود ، نتونستم بخونم . ترم دوم هم مشروط شدم و ترم سوم هم مشروط شدم ! ترم سوم کلاسارو حال نداشتم حتی شرکت کنم و مسیر رو برم و بیام ! به زور فقد میگذروندم که اخراج نشم و درسارو نیفتم . با این حال ، بخاطر تداوم افسردگی ناشی از فشار های دوران کودکی تا ۲۱ سالگی ، بازم نخوندم و دورانی که ترم تموم شده بود و امتحانا شروع شده بود و دو سه تا امتحانم داده بودم ، رفتیم پیش روانشناسی که سال قبلش هم رفته بودیم و خانواده مخالفت کرده بودن که ادامه بدیم . بهش گفتم نمیخوام ادامه بدم دانشگاه رو . نمیخوامم سربازی برم چون اگه برم سربازی ، تیر خلاص زده شده و زنده بیرون نمیام . بهش نمیگفتم که خودکشی میکنم اگر برم سربازی . طوری بیان میکردم که ناامید نشه ازم . حتی بهش نگفتم که قبل از اینکه بیام پیشش دلم میخواست خودمو بکشم . یکم که کلنجار رفتیم ، آخر سر قرار شد که یه جوری بخونم ! ینی امتحانارو بخونم و اگرم مشروط شدم ، احتمالا تعهد میدم و اخراج نمیشم .و اگرم اخراج شم ، میرم دنبال معافیت سربازی و اگر هم معاف نشدم که میدونستمم معاف نمیشم ، برم سربازی و یه گوهی بخورم توش ! البته معتقد بودم و هنوزم هستم که توی محیطش ، دست به خودکشی میزنم چون ۲۴ ساعته باید پادگان بود و بین یه مشت بیمار و سادیسمی و بی عار و معتاد به مواد مخدر هیچ هدفی جز دزدی و کلاه برداری ندارن ، زمانمو بگذرونم تا یک سال و خرده ای تموم شه! (سهمیه پنج درصد دارم و کمتر میرم سربازی ). توی اون محیط یا بخاطر سر و صدا نمیشه درس خوند ، یا بخاطر اذیت کردن های بقیه و مسخره به نظر اومدن کارم . اگرم میذاشتن بخونم ، فشار سربازی و اعصاب خردی که داشتم ، عمرن میذاشت بخونم ! خلاصه خوندم . مشروط هم شدم . تعهد دادم . بابامم اومد دانشگاه . بچه ها هم دیدنش . منو در حالی که از اتاق مشاوره دانشگاه میومدم بیرون و در حالیکه میرفتم داخل هم دیدن . وقتی که شروع به دانشگاه رفتن کردم هم ، یه جوری بهم نگاه میکردن و رفتار میکردن باهام که انگار .... 💔
شروع کردم به خوندن . با وجود همه چیز .با شروع شدن عید و دانشگاه نرفتن ، پشتم باد خورد و پر شدن وقتم با والدینم ، دعواهارو زیاد کرد و خیلی کلافه شدم و ول کردم . توی دورانی که نمیخوندم ، تصمیم گرفتم که عادت های بدی که دارم رو کم کنم که خود به خود ، عادت های خوب زیاد شن. عادت هایی مثل خودارضایی رو به صورت کلی قطع کردم . کندن پوست دستم کاملا متوقف شد . چون نون خامه ای گفت که بعد عید ، مامانم میخواد ببیندت . میدونستم که اون روز نمیاد :) ولی توی دلم گفتم : شاید اتفاق افتاد 😢😢😢💔. برای همین ، پوست دستمو نکندم که خوب شه و مامانش وقتی منو دید ، نگه دیوونم و کلن اسکلم و نباید بهم نزدیک شه 🥲. خودم میدونستم که اگر دختر خوبی رو پیدا کنم خوب میشم . دختری که منو دوست داشته باشه . برای همین احتمال رو بر این گذاشتم که همدیگرو میبینیم و نمیخواستم که با دیدن دستم ، حالش بد شه و قید باطنم رو بزنه 😭. درضمن مسواک زدن رو شروع کردم و هرشب این کارو میکنم . بعدن قراره بکنم دو بار در روز . صبح ها هم میخوام بعدن مسواک بزنم . ورزش کردن هم اضافه شد ولی متاسفانه حالم خیلی بد بود و روز دوم که امروز باشه ، انجامش ندادم . میخواستم و میخوام که یکم حالت ورزشکاری بگیرم . میترسم بیچاره آبروش بین دوستاش یا فامیل بره که من خیلی لاغرم و حالت دخترارو داره بدنم 💔. جدا از تنهایی ، میترسم که تنها نبودنم ، منجر به خجالت کشیدن شخص مقابلم بشه . هرچند خودش گفت و میگه که منو دوست داره ، ولی به حرفش نمیشه اعتماد کرد چون منو ندیده هنوز 😢.
خیلی حرف زدم ! خیلی !
امشب میخوام همه چیو تموم کنم . میخوام صبح که بیدار شدم ، بلافاصله بلند شم و برم صبحانه بخورم و ورزش هارو شروع کنم . بعدش یک ساعت استراحت کنم و درس رو شروع کنم و کارهای دیگرم انجام بدم .
کسایی که این پست رو میخونن ، میفهمن که چقد حس بدی دارم و داشتم توی این سال ها زندگی .
نمیخوام اینجوری بمونم 🥲. اگر نون خامه ای بود ، میشد خیلی راحت تر جلو رفت . منم سریع انرژی میگرفتم و میرفتم نکات روانشناسی موفقیت رو میخوندم و حفظ میکردم و نکنه برداری میکردم و بهش میگفتم . توی برنامه ریختن هم کمکش میکردم که درست فکر کنه . تشویقشم میکردم چون حرفم روش تاثیر داره انگار :) .
ینی میشه که همه چی تموم شه ؟تا کی میخوام اینطوری زندگی کنم ؟ مگه آدم نیستم ؟ 💔
اگر ساعت ۲ نصفه شب هم خوابم ببره ، تا هشت صبح میتونم بخوابم و بعدش هم بلند میشم .
بعدش شروع میکنم .
یه شروع دوباره .
مثل اون عکس باحالی که دیده بودم ، از لای سنگ ، رشد میکنم و سنگ رو شکاف میدم .
تا اینجای راه رو اومدم . درسته که کسی توی دنیای واقعی مشوقم نبوده ، ولی خودم میتونم زندگیمو جلو ببرم . امیدوارم خدا موافقت کنه و نون خامه ای رو ببینم و از من خوشش بیاد و منم دوستش داشته باشم و باهم جلو بریم و به هم کمک کنیم و رشد کنیم . 🌱