شنبه بیست و ششم فروردین ۱۴۰۲ 8:5

شبم .

یه شب بارونی و ترسناک ،

که هیچ کس نمی‌خواد باهاش مواجه شه.

شایدم کسی به زیبایی هاش پی نبرده .

​​​​​​آروم نیستم و نون خامه ای کمکم نمی‌کنه . نمیشه روش حساب کرد .

خدایا ؟ هیچ میدونستی حالم گرفتس ؟ گفتم شاید ندونی! یاد آوری کردم که اگه دوست نداری خوشحال باشم ، یه کاری کنی که کلن نباشم 😢.

+شعار ندین که خوشحالی رو باید ساخت . این شعارو برای اولین بار خودم ساختم .

++خدا خانوادمو لعنت کنه که انقد تنها بارم آوردن و به احساسم اهمیت نمیدن . خیلی از شماها ، به سگ خونگیتون بیشتر محبت میکنید تا خانواده من ، به من . نمیخوام اینجا بمونم ، ولی وقتی میبینم که نمیتونم تکون بخورم ، دلم میخواد خودمو با اره برقی تیکه تیکه کنم .

+++حیف اون شعرایی که برات ساختم . آخرین شعری که برات ساختم ، سه ساعت و خرده ای وقت گرفت و فقد پنج بیت بود . میخواستم قشنگ باشه ، برا همین وقت گذاشتم . مامانم چراغو خاموش کرد . چند دقیقه بعدش ....

این متن مال دیشب ساعت ۱ بود ولی تا اینجا ناقص موند . یادم رفت ادامشو بنویسم . حالم خیلی خوب نبود . خلاصه ادامه متن رو الان دارم می‌نویسم .

چند دقیقه بعدش .... ، تلویزیونم خاموش کرد و گفت بگیر بخواب . من وسط پذیرایی داشتم روی بیت آخر فکر میکردم که چی بگم م چطوری تمومش کنم . فک کنم از سه ساعت بیشتر طول کشید که اون پنج تا دونه بیت رو بنویسم .... چرا این کارو کردم ؟ اسکلم بخدا 🥲.

Mr.M
About Me
Dim Star
سلام ،
اینجا جاییه که درمورد زندگیِ خصوصیم می‌نویسم و درمورد روزای آرامش بخش و یا تاریکم با خودم و شما حرف میزنم .
Archive
News
Links
Authors
Other

قالب طراحی شده توسط:

پینک تم