یادم رفت کلاس ساعت سه رو .
ساعت سه کلاس تاریخ تحلیلی داشتم ولی نموندم . یادم رفت بمونم .
هفته بعد ، ساعت هشت تا ده ، ده تا دوازده ، مکانیک سیالات داریم . ینی ساعت هشت تا ده ، کلاس اضافه برگزار میشه برای اینکه عقب موندیم و کلاس فوق برنامه تشکیل میشه .
استاد تاریخ تحلیلی گفته بود که غیبت های اولی که دانشجو ها داشتن و سر کلاس نیومدن رو لحاظ نمیکنه و همه کلاس حداقل سه غیبت داشتن . بخاطر این که کلاس هاش دیر شروع شدن و دانشجو ها همراهی نکردن و کلاس هارو نیومدن . گفت غیبتای قبل مهم نیست ، ولی از اینجا به بعد ، کسی غیبت کنه ، حذف میشه .
البته استاد شوخ طبعیه و باهوشم هست ولی فک نکنم دلش به حال یکی مثل من بسوزه . چون پاچه خواری بلد نیستم و دروغم نمیگم .پس اون احتمالا فکر میکنه پررو هستم و بیتربیت . و در آخر ، حداقل دو سه نمره کم میکنه . البته اگر شانس بیارم و حذف نشم . 😢
احتمالا بخاطر اینکه ترم دومی ها ، امروز فقد یه کلاس داشتن و کلاسای دیگشون لغو شده بود ، منم فکر کردم که کلاسی ندارم . چون سه تا کلاس با اونا دارم از شیش تا کلاس .
احتمال دوم اینه که چون استاد گفت هفته بعد ، هشت تا ده و ده تا دوازده باید بیاید ولی امروز یه کلاس داریم ، منم فکر کردم که دوتا کلاسی که دارم ، یکیش لغو شده . حواس پرتی در حد لالیگا ! 😥😢
امروز تاریخ تحلیلی ، میخواست قسمت های حذف شده رو بگه . ینی جاهایی که نمیاد توی امتحان . جلسه آخر هم بود .
من این حجم از بدبختی رو ، برای یه انسان ، طبیعی نمیبینم . یا من آدم نیستم ، یا بدبختی ها فاجعه وار ، نابودم کردن . 😢
خدایا ، من نمیخوام بخاطر یه درس ، کارم به اخراج بکشه . میخوام بمونم و معدلم بالا شه. امروزم میخوام دوباره شروع کنم . دو ساعت میخوام بخونم و فردا ، یا بیشتر یا مساوی امروز . بیشتر هم میکنم . تو میدونی چقدر حالم بده . لطفن رو زخمم نمک نباش و منو امتحانات ناجور نکن . چیزی ندارم که ازم بگیری . دوستی ندارم و پدر و مادرم رو دوست ندارم و اونام ، منو دارن میکشن با درک نداشتن هاشون . مثل بچه ها میمونن و وقتی لج میکنن ، رو کم کنی راه میندازن در حالیکه پنجاه سال رو رد کردن . فامیل هامم با امثال من ، ارتباط خوبی نمیگیرن چون شبیهشون نیستم . بعضیاشون هم ، مسخرم میکنن یا تیکه و کنایه میندازن و قلبم رو میشکونن. اگه تو هم میخوای منو بکشی و قلبم رو تیکه تیکه کنی ، بیا منو بکش . هر کاری میخوای بکن ، ولی از دانشگاه اخراجم نکن . من نمیخواستم امروز رو بپیچونم . من تا حالا هیچ کلاسی رو نپیچوندم و اگر میدونستم برگزار میشن ، شرکت کردم . لطفن اگر حرف من برات مهم نیست و نمیخوای روی آرامش به خودم ببینم ، حداقل یا منو بیمار کن و بکش یا بدون بیماری بکش . مثل تصادف یا اصابت ضربه . ولی نمیخوام اخراج شم و نمیخوام مشروط شم . اگر واقن همه جا هستی ، جایی که هستی ، به من احساس امنیت و آرامش بده . من بدون آرامش ، نمیتونم هیچ کاری بکنم . خدایا ، لطفن منو دور ننداز. تو با دوستای فیکم فرق داری . تو خوبی ، مثل اینا نیستی ، قضاوت هات بخاطر اطلاعات کاملته و سلطه داشتنت توی زندگیم . پس اگر با دوستای دانشگاه و دوستایی که داشتم و جنازم با جسم زنده ام براشون فرقی نداشت فرق داری ، لطفن خودت رو نشون بده تا فرقتو بفهمم . وقتی اونا بد باشن و من بخوام بهشون فکر نکنم ، و بجاش به تو و پیامبر مهربونت فکر کنم و آخرشم هیچ تاثیری نبینم ، پس تو چیکار میکنی ؟ ینی الآنم یه نقشه فوق پیچیده برای من کشیدی که منو از مخمصه بیرون بکشی ؟ چیزی از وجود من برای بیرون کشیدن از مخمصه باقی مونده ؟ تو که همه چیمو گرفتی ، خدا جونم :) . ینی اگر به تو و پیامبر مهربونت اعتقاد نداشتم ، کیفیت زندگیم از الان میتونست بدتر بشه ؟ و آیا منی که اگر موفق بشم ، به خیلیا میگم که الگوم ، پیامبرت بوده ، با کسی که به قدرت میرسه و امنیت رو از دخترای نیازمندِ پول میگیره ، فرق ندارم ؟ ای کاش اگر دوستت دارم ، تو با من مثل دشمن هات برخورد نکنی چون افسردگی و هزاران مشکل دیگه من ، در حد افسردگی فردیه که خودش رو در مشروب و مواد مخدر و رابطه های متعدد غرق کرده ، ولی خودت هم میدونی که من ترجیحم به اینه که اول مطمئن شم که با دختری ، همیشه میمونم ، و بعدش به رابطه فکر میکنم و تا الان حتی دوستی از جنس مونث نداشتم که بخوام به چیزای دیگه فکر کنم . نه من از آدمایی که توی واقعیت دیدم خوشم میاد و نه اون ها . ولی اونها ناراحتم میکنن و من شوخی های زشتشون و تهمت های ناراحت کنندشون رو ندیده میگرفتم و بهشون لبخند میزنم . لبخندی که معلوم بود پشتش ناراحتی پنهان شده ولی آدما بعضی وقتا خوی سادیسمیشون از عقلانیت و انصاف و معرفتشون جلو میزنه و شاید اگر منو آتیش هم میزدن ، خیلیا کاری نمیکردن یا حتی لذت هم میبردن . هر کاری که میخوای با من بکن ، ولی من به اندازه کافی کلافه شدم . لازم نیست منو بکشی که بهم بعدن نعمت و پاداش بدی . من از تو پاداش خاصی خواستم ؟ من فقد میخواستم به انسان ها کمک کنم . تعداد زیادی از انسان ها . ازت اندازه یه کیهان ، بهشت نخواستم . من بخاطر چیزی قاپیدن از تو یا بخاطر ترس از جهنم ، دوست نداشتم . تو رو بخاطر خودت دوست داشتم . چون حس میکردم خیلی با ملاحظه تر ، منو ارتقا بدی . ولی الان من وسواسم رو چیکار کنم ؟ افسردگی رو چی ؟ دونه دونه اسم نمیبرم ، ولی این هزاران مشکل رو چیکار کنم ؟ از کجا شروع کنم ؟ کدوم رو بگیرم حل کنم ؟ هر کدوم رو بخوام حل کنم ، قسمتای دیگه ، مثل لشکری از دشمن های من ، به من با تجهیزات حمله میکنن در حالیکه من از خودم هیچ تجهیزاتی ندارم و تو هم توقع داری که خودمو بسازم و تجهیزات و امکانات بگیرم که کل لشکر رو یه تنه سوسکشون کنم :). به هرکی بگم که انقدر بدبختم ولی تورو دوست دارم ، خندش میگیره ، چون از دشمن هات اینطوری انتقام نمیگیری . ینی از دشمنات ، دشمن ترم ؟ من ساعت مطالعم رو میبرم بالا . به زور میخونم و سعی میکنم با کیفیت بخونم . ولی لطفن منو ضایع نکن . خجالت میکشم بگم که تورو باور دارم ولی ازت هیچی ندارم نشونشون بدم . فقد هوشم خوب بود که همونم بلااستفاده شده . من خودمو تغییر میدم ، و بعدش منتظر میمونم که ببینم آیا تو هم زندگیمو تغییر میدی ؟ تلاش میکنم و منتظر پاسخت میمونم که بهم نشون بدی ، اصلن من ارزشی دارم پیشت ؟ (╯︵╰,)
لطفن کمکم کن دیگه :) . جای دوری نمیره . راستی الان کسی خونه نیست . ولی میخوام بخوابم . فهمیدی چی میخوام بگم ؟ :)))