امروز صبح ساعت دوازده و خرده ای ، در مسیر مطب دکتر روانشناس ، اینارو نوشتم که یادم نره ولی تایید نکردم :
اتفاقای قابل بیان :
شروع با ساعت مطالعه یک ساعت و ازشنبه این هفته ، روزی دو ساعت ثابت . البته روزای اولی که یک ساعت میخوندم ، ممکن بود یکی دو روز پشت هم نخونم .
سه شنبه شب که آخرین روز هفته دانشگاه بود ، ساعت سه نصفه شب ، زمانی که خونه مامانبزرگم خوابیده بودم ، حالت تهوع گرفتم و خواستم برم توی حیاط خونه مامانبزرگم که اگه یهو بالا آوردم ، کثیف کاری نشه . ولی وقتی بلند شدم ، متوجه شدم که حالت تهوعم بیشتر شده و وقتی راه میرفتم ، بیشتر و بیشتر میشد بخاطر تحرک . ینی تحرک ، حالت تهوع رو تحریک میکرد . سریع رسیدم به حیاط و نشد که برم سمت دستشوییشون و همون وسط حالم بد شد .
بعد از دفعه اول بالا آوردن ، دیدم باز حالم بده و رفتم توی دستشوییشون و متاسفانه ، طبق پیشبینی ، دوباره اونجا حالم بد شد و بعدش متوجه شدم بیرون روی هم گرفتم . شیش رفتم حموم که بهتر شم . صبح که شد ، متوجه شدم که بازم حالم بده و این اتفاقا حدود پنج بار روی هم رفته افتاد تا وقتی که صبح مجبور شدیم بریم دکتر . دکتره گفت بخاطر چیزاییه که خوردی ولی شاید منشأ ویروسی داشته باشه و بچه کوچیک بغل نکن . ولی مامان و بابام طوریشون نشد و احتمالا ویروس نبود . همون روز ، یه سرم و دوتا آمپول زدم و و دو تا قرصم داد و تا فردا صبحش تقریبا خوب شدم و تونستم غذا بخورم . چون حتی آب هم به زور میخوردم و حالت تهوع میگرفتم .
از شنبه هفته قبل شروع کرده بودم ولی سه شنبه و چهارشنبه ، هیچ کاری نشد بکنم . بجز اون ، همه روزارو خالی نذاشتم و کارای جانبی هم میکردم .
مسواک دوبار در روز که شبش رو تقریبا همیشه میزدم ولی صبح رو تقریبا نصف روز ها نزدم .
خود ارضایی ، کاملا تموم شد و تحت کنترل در اومد .
کندن پوست ، شاید حدود ۹۵ درصد کم شد .
از شنبه این هفته ، یک ساعت شد دو ساعت و ثابت موند .
بعضی وقتا بازدهیم خیلی میاد پایین و خستگی یا هیجان درس ،نمیذاره روی متن درس فکر کنم. بعضی وقتا ، یه قسمتی از درس رو به فیزیک و زیست شناسی و علم های مختلف ربط میدم . حتی مذهب یا فلسفه و ارتباطشون ، هیجانم رو زیاد میکنه چون حس میکنم خیلی چیزای خفنی دارم یاد میگیرم . بعضی وقت هام ، خیالبافی های مکالمه ایم زیاد میشن . توی فکرم داستان هایی ایجاد میشن که باعث لبخند و خندم میشن و بعضی وقتا انقدر توی مغزم یه چیزیو به یک نفر توضیح میدم که خیلی وقتم تلف میشه چون بلدم ولی همش توضیح میدم بهش .
👇👇
از اینجا به بعد ، ساعت یک ربع به ده شب نوشته شده:
اتفاقای بد زیادی برام افتاده . دلم خیلی پره . احساس سنگینی میکنم چون در واقع اصلن نمیتونم فکر کنم . حوصله ندارم فکر کنم ولی خب همچنان خیالبافی های ناسازگار ، باقی موندن و بعضی وقتا خیلی زیاد میشن و یادم میره که حالم خیلی بده . وقتی خسته میشم از خیالبافی ها ، یادم میفته افسردم . وقتی هم افسرده میشم ، نمیتونم کاری بکنم ولی سعی میکنم که مقاومت کنم و دو ساعت مطالعه رو داشته باشم . من یک ساعت و چهل دقیقه خوندم دیشب بعد از ساعت دوازده و فقد به بیست دقیقه نیاز دارم که کارم تموم شه ولی شاید یکم بیشتر از بیست دقیقه بشه و حواسم نباشه و بیشتر بخونم که این خیلی هم خوبه .
خیلی خسته ام خیلی . دیگه نمیتونم خودمو آروم نشون بدم و جلوی بقیه افسرده نباشم . به این نتیجه رسیدم که نباید تا سر حد مرگ ، معمولی بودن اوضاع روان رو وانمود کرد ، هرچند وقتی وانمود نکنی و خود واقعیتو نشون بدی ...... متاسفانه عین سگ باهات برخورد میکنن. میخوام یه کار جدید بکنم عزیزای دلم . 🙂 و اون کار اینه :
خود واقعیمو بیشتر از گذشته به دوستای دانشگاه نشون بدم . فیلم بازی نکنم و خودمو بی احساس نشون ندم و درمورد هدف هام ، یکم صحبت کنم باهاشون که بدونن از زندگی چی میخوام . بدونن که نیومدم مخ زنی ! بدونن که آدمای مهربون ، وقتی اذیت شن ، ممکنه در حین اذیت شدن ، نگران آینده افراد اذیت کننده باشن . چون خودشون نمیتونن اونارو اذیت کنن و وقتی هم خدا به نشانه دفاع ، جبران میکنه و انتقام میگیره ، بازم ناراحت میشن و متاسفانه یا خوشبختانه ، وقتی اذیت بشن ، بعدش هم قراره یه دور دیگه ناراحت بشن . ولی بخاطر دیدن درد کشیدنشون که خیلی ناراحت کنندس و غمناک . من قلبا انقدر که بهتون گفتم مهربونم و دلم نمیاد کسی رو اذیت کنم ولی در واقعیت ، پنهان کاری میکنم چون اگر بدونن از یه سری سرد برخورد کردن ها و از یه سری خوب صحبت نکردن ها و بدرفتاری ها ناراحت میشم ، کاری نمیمونه که انجام بدن و نمیتونن خود واقعیشون باشن 🙂. من از سختی کشیدن دیگران ناراحت میشم ، ولی جلوی هرکسی ، به روم نمیارم و درضمن ، به هرکسی کمک نمیکنم حتی اگه از ناراحتیش ، ناراحت بشم . بهتره بسطش ندم و این بحث رو ولش کنیم .