مهمونی داشتیم دیشب . پاگشا کردن عروس جدید بود . زن آینده پسرخالم . فامیل مادری ، افطار دعوت بودن . شبش هم یکی از خالیمینا که خونشون استان مجاور هست ، خونمون موندن و امروز صبح رفتن .
دلم گرفته . این اضطراب اجتماعی ، هنوز منو از آدما دور نگه داشته . خجالت میکشم جلوی هرکسی حرف بزنم . بگذریم از اینکه هیچ علاقه ای ندارم که با ۹۰ درصد از آدما هم کلام بشم ، ولی اگر هم بخوام حرف بزنم ، از اکثر آدما خجالت میکشم ، مگر اینکه صمیمی شم باهاش که خیلی پیش نمیاد صمیمی شده باشم 🙂 .
امشب انگار میریم خونه عموم که بچش دندونپزشکی میخونه .
دلم آتیش گرفته از زجری که ناشی از تلاش نکردنه . شاید امشب برم نسکافه بگیرم و یه برنامهٔ کوچیکی رو اجرا کنم بعد از اینکه به خونه برگشتیم از خونه عمومینا .
خدایا ، خیلی روز سختیه که میگذره . من مشکلی با حکمتت ندارم و میتونم تحمل کنم این برنامهٔ سنگینت رو . ولی تو ام به من رحم کن :) ❤️🫂 .