یکی از فامیل هایی که نسبت به من دور محسوب میشه ، فک کنم دیروز فوت کرد . مامانم قراره با خالمینا بره سمنان که توی تشییع جنازه و خاکسپاریش باشه . خلاصه فردا خونمون خالی میشه از آدم و فقد من میمونم . پس کتابخونه نمیرم و پیاده روی رو تا پارک میرم و توش میچرخم و بعدش از پارک تا خونه پیاده میام . حدوداً سی دقیقه خواهد شد .
بعدش مثل روزی که گذشت ، دو ساعت میخونم .
کتاب مغزی که خود را تغییر میدهد ، به قسمتای انتهایی داره نزدیک میشه . شاید ۷۰ درصدش تموم شده باشه .
کتاب معبد سکوت هم سی درصدش شاید تموم شده باشه .
🌹🌸🌹🌸🌹🌸
راستی امروز غروب که داشتم از کتابخونه میومدم خونه ، واقن هوا سرد بود و پدرم در اومد . پیش خودم داشتم از خودم سوال میپرسیدم که : ینی فردا هم این مسیر رو میای و میری ؟ ینی واقن با این خستگی فیزیکی و این گشادیِ روحی ، بازم حاضری یک ساعت توی راه باشی ؟ اونم راهی که توش سرعتی راه میری و از نوک سرت تا نوک پات پر از عرق میشه و هرچقدر که تلاش میکنی نمیتونی با دستمال خودتو خشک کنی ! اولش داشتم فکر میکردم ، ولی بعدش گفتم چرا داری فکر میکنی ؟ مگه خری ؟! 😕 هرچی میکشی از زیاد فکر کردنته ! آره خیلی سخته . خیلی پاره میشی توی این مسیر ، ولی باید ورزش کنی و دو ساعت بخونی . باید به برنامت عمل کنی . باید کاری کن شروع کردی رو تموم کنی ! باید وسواس و افسردگی و اضطراب و maladaptive daydreaming رو به خاک و خون بکشی . باید برای آیندهٔ دور و نزدیک آماده باشی . آیندهٔ دور ، کار تحقیقاتی روی روان انسان و صبح تا شب کار کردنه . آیندهٔ نزدیک هم سربازیه . علی الخصوص دورهٔ آموزشی . کنکور هم البته آیندهٔ میان مدته و باید با سختی هاش بسازی .
میدونم سخته ها ! ولی خب به درک ! خدا هم بزرگه . ☺️
خدایی هست .
ایمانی هست .
تلاشی هست .