قرار بود صبح فردا بریم یه جایی با پسرخالم . ولی من گفتم نمیتونم بیام . حالشو ندارم . ننم یکم قاطی کرد که بمون خونه ، خونرو متر بزن ببین کم و زیاد شده یا نه . بعدش قیافه اومد برام و تا همین الان که خوابید یجوری نگام میکرد که انگار دشمنشم . من توی این حالت ، اینطور برداشت میکنم که منو دشمن میبینه ، پس منم حالت وحشیانه میگیرم و بداخلاق میشم . اگه مامانم نمیخوابید مطمئناً یه دعوایی راه میافتاد .
این ساکراستارزم ادا اطوار در میاره و حالمو بدتر میکنه . هر کاری میکنم نمیتونم با حساب گوگلم وارد بشم و فقد منو با guest وارد بازی میکنه . خیلی با پسرخالم تلاش کردیم درستش کنیم ولی نشد .
حالم خیلی بده . الان توی پذیرایی دراز کشیدم و اینارو تایپ میکنم . حتی حال ندارم برم از کمد دیواری بالش و پتو وردارم .
با این مدل وضعیتا هیچی نمیشم . یه مشت امید واهی توی سرم بود که ۹۹ درصدشون ناشی از بیماری روانی بودن . حداقل ۱۰ ساله که به یه تیکه آشغال تبدیلم کردن . خدا لعنتشون کنه . پدر و مادرشونم لعنت کنه که اینارو مریضِ روانی بزرگ کردن .