امشب رفته بودیم خونه خاله بزرگم که به شوهر خالم سر بزنیم . مامانم شام درست کرد که ببریم اونجا . مرغ و برنج 😍 .
رفتیم اونجا و اتفاقاً پسر خالم که زن گرفته هم اونجا بود . شوهر خالم عادی بود و میتونست حرفای عادی رو بزنه . و همه حرفامونم میفهمید . راه رفتنش کمی مشکل داشت و از سمت چپ یا راست ممکن بود زمین بخوره . ولی خداروشکر اونجوری که فکر میکردم نبود .
یکم حال و هوام عوض شد و کلاً با پسر خالم و دختر دختر خالم خیلی حرف نزدم که دلخوری ای ازشون توی مغزم ثبت نشه . فقد با کوچیک ترین پسرخالم که اول اسمش ع هست حرف میزدم و فیلمای سمی اینستارو میدیدیم .
یکم روحیهم عوض شد و دلخوری ای توی ذهنم ثبت نشد . هرچند که کلاً فامیلامون رو مخن 😂 .
🌹🌹🌹
روزی که گذشت دو ساعت و چهل و پنج دقیقه تقریباً خوندم . بد نبود .
فردا باید سعی کنم یه سری کارارو با نظم انجام بدم . بعداً درموردشون میگم . امیدوارم خدا بهم کمک کنه و پیامبر اکرم واسطهٔ من و خدا بشه و بهترین حالت رو برای فردای من رقم بزنه 🥺❤️ .