صبح که میخواستم راه بیفتم برم پلیس پیشگیری پدرم در اومد واقن ! ترکیبی از اهمال کاری و تنبلی و بی حوصلگی و خواب آلودگی نمیذاشت حتی بیدار باشم . ولی باید بلند میشدم و میرفتم . رفتم سوار اتوبوسای سر کوچمون شم ولی خیلی شلوغ بود . حتی نمیشد وایساد ! با بدبختی تا مترو رفتم ، و رو صندلیا منتظر اومدن قطار بودم . قطار اومد ولی جا نبود بشینم 🫠😂 . پیش خودم گفتم که مرحله بعدی هم لابد اذیت میشم و مسئولای پلیس پیشگیری منو سر کار میذارن ! ولی این دفعه سر کارم نذاشت یارو . ورقمو گرفت و یه شماره هم گفت بهش بدم ، و تمام . گفت برو بهت زنگ میزنم . برگشتنی خلوت بود نسبتاً و راحت اومدم خونه . انگار ورق برگشته بود و خدا میخواست بهم جایزه بده :) .