امشب ، شوهر خالم اومده بود که غذاهای نذری اضافه ای که داشتیمو بگیره . مامانم به خالم گفته بود بیان اینجا . وقتی نیومدن ، بهشون گفت که بگو فلانی ( شوهرش ) بیاد سر راش بگیره ببره . اومد اومد و گرفت . توی خونه نیومد . بیرون راهرو کنار موتورش بود . چقدرم پند و اندرز دادنش گرفته بود !! میخواست مثلاً منو از خونه بکشونه بیرون و کمکم کنه راه زندگیمو پیدا کنم . دعوتم کرد برم خونشون صبحا . یه روز برم خونشون یه روز برم محل کار بابام یه روز با پسرش برم بیرون و .... من یکم دلم تاریک شد 🙂 . آخه چه ضرورتی داره یه غریبه بخواد منو تربیت کنه ؟ مگه ننه بابا ندارم ؟ به هر حال به فال نیک گرفتم چون آدم بدی نیست بنظرم .
و اینکه روزی که گذشت دو ساعت خوندم . یک ساعت زیست و یک ساعت کتاب مغز سخن چین از راماچاندران . من توی برهه ای هستم که دیگه نباید کتاب علمی غیر درسی بخونم . منظورم به چیزای سخته ، نه لزوماً کتابهایی مث عادت های اتمی . به هر حال سعی میکنم فقد رمان بخونم . رمان های معروف . میخوام داستایوفسکی و ویکتور هوگو و هاروکی موراکامی رو بشناسم . و اینطوری بنظرم مغزم هم به کتاب خوندن عادت میکنه و هم تایم مطالعم میره بالا .