عمو لئو لطفن بیا گفتینوی وبلاگم . میخوام یه چیزی بگم 🌹 .
اعصابم خرده یکم . خیلی مجبورم بخونم که حجم درسها تموم بشه . نمیتونم با این ذهنِ مشغول بخوابم . امشب بیدار میمونم تا صبح . صبحم با بابام سعی میکنم برم کلانتری که برگه هارو تحویل بدم و درمورد مشکلِ پلیس پیشگیری با مسئولِ اونجا حرف بزنم . وقتی خونه اومدیم یه استراحت میکنم یکم میخوابم و بعدش دوباره شروع میکنم . خیلی نباید این کارو بکنم و شاید مجبور شم سه روز دیگه ، شب رو منتفی کنم و صبح بخونم . شب خوندن بخاطر تقلا کردن برای عادت به مطالعه کردنه . باید جلوی وسواس ها و افسردگی ها و اضطراب ها و خیالبافی های ناهنجار وایسم .
واقن عزا گرفتم :/ . ولی توی خودم میبینم که بتونم از پسش بربیام .
تا فردا حدود ساعت ۱۸ حرف نمیزنم و پستی نمیذارم که فکرم درگیرِ چه چیزی گفتن ها نباشه . امیدوارم فردا شل و پل شده نیام اینجا و سربلند باشم . حکایت من حکایت اتک آن تایتانه . گروه شناسایی میدونست احتمالاً هیچ وقت موفق نشه ، ولی مدام توی عملیات های مختلف ، صدِ خودشو میذاشت . حتی یادمه چیزی هم دستگیرش نمیشد اکثر اوقات ، ولی بازم کنجکاو حقیقت بودن و براش تلاش میکردن . واقن انیمهٔ آموزنده ایه .
خدایا ، سرنوشتم رو پر از خیر و برکت کن ❤️ .