روزی که گذشت ، فامیلای پدری خونه ما اومدن . از هیچ کدوم وایب مثبتی نگرفتم بجز دختر عموم ( دخترِ عموی کوچیکم ) . تنها کسی که از نظر روحی واقعاً بهم ریختهست دختر عمومه . چیزایی برام تعریف میکرد که معقول نیست یه دختر کلاس دوازدهمی تجربه کنه . نمیتونم جزئیات زندگی اون دختر رو بگم . با اینکه ناشناسه ، ولی بازم خجالت میکشم درمورد اون فردی که برای شما ناشناسه حرف بزنم . دکتر روانپزشک دوتا دارو داد بهش . یکی فلوکستین و اون یکی سیتالوپرام . اولی رو خورد و دید حالش خیلی بد شده ! مجبور شد نخوره . به دنبال نخوردنِ فلوکستین ، سیتالوپرامم شروع نکرد بخوره . هم میگه که میترسه مث فلوکستین باشه عوارضش و هم میترسه که به دارو وابسته بشه . به هر حال حدوداً صد و پنجاه دفعه گفتم که سیتالوپرام رو بخور و اونم آخراش تأیید کرد و امیدوارم واقن بره بخوره و ببینیم عارضه ای داره براش یا نه . من مطمئنم خیلی با دارو حالش بهتر میشه . کلن دختر عموم روی مبل جداگانه ای نشسته بود . مبلی که توی پذیرایی نیست . منم فقد با اون میتونستم ارتباط کلامی بگیرم و بقیه آدما درکی از وضعیتم نداشتن . آخرای مهمونی ، وقتی گشادیم اومد که یه سری کارای مهمونی رو بکنم ، دختر عموم خندش گرفت و پاشد خودش اون کارارو انجام بده . دو سه تا کاری که من باید میکردم رو اون رفت انجام بده . در نهایت منم بلند شدم و همراهیش کردم و سعی کردم کاری کنم که بشینه . آدم خوبیه واقن . توی فامیلای پدریش فک کنم فقد به من یه نفر اعتماد کامل داره و این نشون میده که فهم و شعورش بالاست که منو آدم خوب و قابل اعتمادی حساب میکنه . خودشم خداوکیلی آدم تیز و باهوشیه .