چند دقیقه پیش قسمت آخر فصل چهارم stranger things رو تموم کردم . قسمت آخرش اندازه دو قسمت بود طولانی بودنش . خیلی قشنگ و احساسی بود و هیجانش هم زیاد بود .
فردام یه مهمونی تخمی داریم . به دلایل ناشناخته ای مامانم فامیلای پدری رو دعوت کرده خونمون به بهانه روز مادر یا شاید سالگرد مامان بزرگم یا شاید برای اینکه ثوابی برسه بهش . نمیدونم دلیلشو . مورد دوم یا سوم رو به شکل نصفه و نیمه از مامانم شنیده بودم .
دیروز ظهر هم رفتیم خونه خاله بزرگم . اون برای روز مادر مولودی میخواست بگیره و دعوت کرده بود مارو . فامیلایی که همیشه هستن ، اونجا بودن و حدود ۲۵ تا ۳۰ نفر هم از غریبه ها بودن . دوستای دخترِ دختر خالمم اومده بودن . دو نفر بودن و اگه از من میپرسید ، اخلاقشون از دختر دختر خالم بهتر بود . شایدم زود باشه برای قضاوت ... نمیدونم . بعد از مهمونی هم سه دست « اونو » بازی کردیم . من توی سه تا دست ، دوم ، اول و سوم شدم . غروب هم پسرِ خالهٔ بزرگم با خانومش اضافه شد هرچند خانومش ظهر هم اونجا بود و رفت و بعدش با پسرخالم اومد . شوهرِ خاله کوچیکمم شب اومد . برای خاله کوچیکم تولد گرفت . کیک خریده بود براش . شامم اونجا بودیم . بابامم غروب اومد راستی . شب با بابام برگشتیم .
خوب بود اون روز . تنهاییم کمتر شد . ولی راستش هر وقت کسی باهام حرف نمیزد حالم به سرعت منقلب میشد . به آدمی احتیاج بود که بهم گیر بده ، ولی نه اینکه صرفاً دستور بده ! گیر بده و دوسم داشته باشه .