چهارشنبه نوزدهم آذر ۱۴۰۴ 0:23

امروز که داشتم از مطب دکتر برمیگشتم و توی اتوبوس بودم یه اتفاق جالب و قشنگ افتاد . من هندزفری توی گوشم بود و داشتم آهنگ loving you is a losing game رو گوش میدادم . شایدم ایهام گذاشته بودم . ایستگاه نگه داشت و یه عالمه آدم اومدن تو . یه آقایی بغلم نشست . بعدش نمی‌دونم چرا سریع رفت صندلی رو به روییمون نشست و یه دختری اومد کنار من . فک کنم دختره کنار من راحت تر از کنارِ آقای رو به روییمون بود و برای همین به مرده گفت که جاشو بده به این . یکم دیگه گذشت و یه دختر خانوم دیگه ای به دخترِ کنارم گفت بیا جامونو عوض کنیم . البته جملشونو نشنیدم ولی دیدم لبخند میزنن و تغییر صندلی میدن ! خلاصه نفر سوم اومد کنارم و میخواست سر صحبت رو باز کنه . بهم گفت شارژر دارین ؟ گفتم نه .... ندارم ... ببخشید . اونم گفت خواهش میکنم . به مرور گوشیشو نگاه کردم که ببینم چقدر شارژ داره . 65 درصد شارژ داشت ! من ایهام پلی کرده بودم و داشتم آهنگ بعدی ایهام رو انتخاب میکردم از توی لیست . پلی کردم و زمان گذشت .... چشمم خورد دیدم دختره ام ایهام گذاشته . آهنگ « بزن باران » . زیر چشمی هم گوشیمو نگا میکرد و به دستامم همچنین ! منم برام دلگرمی ای بود که منو یه سریا دوست دارن حتی وقتی منو نمیشناسن .... من کلن توی فکر بودم و چشمام مدام خیس میشدن و خشک میشدن ! به چیزای زیادی فکر میکردم . به اینکه چقدر وضع روانیم بهم ریخته .... به تنهاییمم فکر میکردم و دلم گرفته بود که جرأت نمیکنم بحث رو با دختره باز کنم . دلم میخواست دست بندازم رو شونه‌ش و بدنشو بیارم نزدیک بدن خودم ولی نمیتونستم .

Mr.M
About Me
Dim Star
سلام ،
اینجا جاییه که درمورد زندگیِ خصوصیم می‌نویسم و درمورد روزای آرامش بخش و یا تاریکم با خودم و شما حرف میزنم .
Archive
News
Links
Authors
Other

قالب طراحی شده توسط:

پینک تم