کارای سربازی انجام شدن و نیازی به انجام کارای مختلف نیست . فردا صبح میرم کتابخونه . از مامانم باید بپرسم که ناهار فردارم میتونه بده یا نه .
پیاده نمیرم و ورزش رو توی خونه میکنم فلن ، نه با پیاده روی . البته توی خونه هم تنبلی میکنم و باید به مرور برم تو باشگاه ورزش کنم . 🤦 با اتوبوس میشه راحت به اون کتابخونه رسید . نیم ساعت توی راهم ، درست مثل همین حالت در پیاده روی . ولی خب خسته نمیشم دیگه و عرق هم نمیکنم . پس انرژیم ذخیره میشه .
چقد میخونم ؟ چهار ساعت . هر موقع چهار ساعت تموم شد ، اجازه دارم برگردم .
ساعت هفت صبح از خونه میرم بیرون . تا اون موقع ، مدیتیشن تموم شده و قرآن خونده شده و صبحانه هم خورده شده .
حرفی ندارم . 🙂
هدف این هفته ، رسیدن به بیست ساعت هست .
شما چیکار میکنین ؟
خواننده های این پست ینی دارن چیکار میکنن ؟ 🤔 نهایی میدین و براش خر خونی میکنید ؟ سربازی میرید ؟ دانشگاه میرید ؟ شغل آزاد دارید و دانشگاه نرفتید ؟
ینی دل شما هم مث من گرفته ؟ ینی شما هم توی خونه حس اضافه بودن میکنید ؟ 😢
خدایا ؟ منو با آزمایش های سخت رشد نده . منو با آزمایش های معمولی تر رشد بده ، ولی در نهایت به یک مقصدِ مشترکِ خیلی عالی برسون . ❤️ بدنم داره تجزیه میشه انگار 🥲 . البته باز از چند روز پیش بهترم . چند روز پیش خیلی موهام شوره زده بود و حمومم یک هفته یا حتی بیشتر بود که نرفته بودم . چند روز پیش حالم از خودم به هم میخورد ، ولی اینجا نگفتم درموردش . شماها شاید فکر کنید که آدم سرحال و یکم خوشتیپی هستم و شاید بعضاً فکر کنید ازین بیبی فیس های سفید مفیدم 😅 . ولی واقعیت اینه که من معمولی تر از این حرفام و اتفاقاً تباه تر از عموم مردم هستم توی بهداشت فردی . من وقتی حالم خوبه ، هفته ای یک بار میرم حموم . البته حدودن یه ماه پیش بود فک کنم که هفته ای دوبار هم ممکن بود حموم برم .
من انقد افسردگی کشیدم که خیلی از دندونام خرد خرد سیاه شدن . حتی چند تا از دندون های جلوم . ولی درستشون کردیم . الان فقد یه دندونم رو مخمه که کامل عصب کشی نشده و یکمم خرد شده توش . یکی از دندون های کرسی پایین و سمت راسته .
میخوام بگم که من قبل از دانشگاه رفتن ، ۹۹ درصد اوقات مسواک نمیزدم و این براتون عجیب میاد بنظرم . چون اینجا حرفای خنده دار میزنم بعضی وقتا و ایموجی های قهقهه استفاده میکنم . ☹️ هر دفعه که میرفتیم دندون پزشکی و خانواده پول دندون رو میدادن ، یه تیکه از وجودم خرد میشد و میریخت رو زمین . ما پولدار نیستیم و پول دندون پزشکی روی زندگیمون نسبتاً تاثیر قابل رؤیتی میذاره . جالبه که وقتی میرفتیم خونه ، بازم مسواک نمیزدم و دندونام خراب میشدن . وقتی مسواک نمیزدم ، حالم بد میشد ، ولی بازم مسواک نمیزدم ! حوصله راه رفتنم نداشتم . چقد الکی بخاطر یه سری دخترای مجازی گریه کردم و دلم شکست . چقد فکرای فلسفی و خسته کننده ، منو تجزیه کردن . چقد سناریو های ترسناک یا چندش آور یا افسرده کننده یا خشمگین کننده توی ذهنم میساختم . اگه کسی منو میتونست مثل خودم بشناسه ، دو حالت پیش میومد : ولم میکرد / ولم نمیکرد ولی فقد فاز دلسوزی برمیداشت و منو عادی نمیدید هیچ وقت . ینی منو دیوونه ای فرض میکرد که صرفاً مهربونه و آزاری نداره !
وقتی رفتم دانشگاه ، میخواستم معدلم بیست بشه و از راه معدل برم ارشد رو ادامه بدم . همیشه همینو میخواستم تا وقتی که دفعه اول رو مشروط شدم . دقیقن ترم اول هم بود . دلم خیلی شکست ، چون از همه پیگیر تر بودم ، ولی از همه کمتر میخوندم . من با خودم توی جنگ بودم ولی کسی نمیدید . همیشه دوست داشتم جبران کنم و کسی بشم برای خودم که نیازی به کمک گرفتن از فامیل نداره . ولی این نیاز ، همیشه بیشتر و بیشتر شد . دوست داشتم معدل بالایی بگیرم و بین دانشجو ها یکم شناخته شده تر بشم و بعضیا با من ، کنجکاو به دوستی های ساده بشن ، ولی چی شد آخرش ؟ ترم دوم و سوم و چهارمم مشروط شدم و معدلم خیلی پایین موند . فک کنم مجموعاً ، معدل هام به عدد ۱۰ نمیرسیدن . توی دانشگاه ، بچه ها بهم شک کردن که همجنسگرا هستم . اونا منو مخوف میدیدن ، ولی نمیگفتن که شاید مخوف نیست و با خودش توی جنگه . یه سریام شایعه پراکنی کرده بودن که به دخترا نظر دارم و اونا کلن نباید با من تنها باشن . این رفتارم متأسفانه چند بار دیدم و دلم شکست . کلاس خالی داشت میشد ولی من نشسته بودم . یه دختری یهو به خودش اومد و فهمید که من هنوز موندم . رفت دست بقیرو بگیره بیاره توی کلاس که تنها نمونه با من 🥲 .
چنت دفعه بهشون گفته بودم که گی نیستم و رو کسی هم نظر ندارم ، ولی بقیه تصمیمشون رو گرفته بودن . مهم نبود من چقدر حرف میزدم .
یادمه ترم سوم ، همه سعی میکردن با من حرف نزنن . بیشتر دخترا اینجوری بودن . پسرا هم بعضاً باهام سعی میکردن حرف نزنن . وقتی از بین دانشجو ها رد میشدم ، قلبم میشکست چون میدونستم نباید کسیو نگاه کنم . اگر کسیو نگاه کنم و اونم فیس تو فیس بشه ، بهم محل نمیذاره ، و من دوست نداشتم که محل نذارن و یه سلامم نکنن 🥲💔 .
بخاطر این طرد شدن های احمقانه ، توی قطار خیلی گریه میکردم . البته قطار های خلوت رو بیشتر میگم . قطار بین شهری . یادمه یه بار توی تاکسی بودیم و شبم بود . من دارو هام تموم شده بودن و دارو نداشتم و حال نداشتم بخرم . خلاصه کلافه شده بودم چون نباید دارو هارو یهو گذاشت کنار . توی ماشین ، این کلافگی خودش رو منطبق با اتفاقات گذشته نشون داد . توی تاکسی که بودیم ، آروم گریه میکردم :) . و با یه دستم ، طوری که کسی نفهمه اشکامو پاک میکردم .
بعضی وقتا فقد بخاطر درس اندیشه اسلامی ، صبح از شهرمون خارج میشدم و میرفتم دانشگاه . ولی وقتی میرسیدم ، استاد میگفت که امروز نمیاد 🙂 . و من دوباره از شهر خارج میشدم و وارد شهر خودمون میشدم . راهِ رفت ، دو ساعت و چهل دقیقه و راه برگشت هم همین مقدار بود . ینی پنج ساعت و بیست دقیقه الکی توی راه بودم 🥲 . میدونید چرا فقد بخاطر اندیشه میرفتم دانشگاه ؟ چون مشروط شدنم زیاد شده بود و فقد همین درس رو میتونستم توی اون روز خاص بردارم . از طرفی اگر شرکت نمیکردم ، منو مینداخت . کلاسشو شرکت کردم و امتحان هم دادیم ، ولی امتحانشو بخاطر عدم توانایی مطالعه افتادم . این همه راه رفته بودم ! این همه سر کار بودم بخاطر استادش ! پس چرا بازم نخوندم ؟ چرا بازم به خودم رحم نکردم ؟ چون احمقم ! نمیتونستم حالمو خوب کنم و ناامید شده بودم ، ولی ناامید بودنم ، توی یه سطحی گیر کرده بود .
ترم چهارم از استاد ها نمره گدایی میکردم که نمره بدن و از مشروط شدن نجات پیدا کنم . ولی تقریباً هیچ کدوم نمره ندادن و مشروط شدم برای چهارمین بار .
من یه گاوم ؟ من یه خرم ؟ آیا ارزش زنده بودن دارم ؟ آیا یه جونورِ زائد نیستم ؟ 🥲
نمیدونم . خدا جونم رو نگرفته ؛ پس زندگی میکنم و شاید خودمو تونستم یه روز نجات بدم . شاید 💔 .