سه شنبه بیست و هشتم فروردین ۱۴۰۳ 20:42

دیروز بعد از ظهر رفتم خونه خاله بزرگم که یه چیزی رو بدم بهشون . امروز ظهر برگشتم خونه . ظهر که خوابیده بودم یه خواب خیلی عجیبی دیدم . توش پر از حسِ عاشقانه بود . عجیب و غریب بود خوابم و داشتیم که از یه جایی بر می‌گشتیم که حالت صف کشی داشتیم و پیاده روی میکردیم یه مسیری رو که به یه جایی برسیم . بعضی جاها جلو می‌زدیم از بقیه و بعضی جاها همدیگرو بغل میکردیم که گم نکنیم همو . از یه راهرویی طولانی عبور میکردیم و یه بخشی هم بیرون از سالن و راهرو بود . یه بخشی از خوابمم توی خونمون بود و ربطی به صف و این حرفا نداشت . کسی که ظاهراً میخواست نامزدم بشه در آینده ، توی خونمون با حضور فامیلای احتمالاً مادری اومده بود مهمونی . خیلی بغلش میکردم و توی دلم یه شور عجیبی بود که با تپش قلب داغ کردنِ شکم همراه بود . سکانس های خواب رو درست یادم نیست و اینکه کلیت خواب رو هم یادم نیست ، ولی این صحنه هایی که گفته بودم رو مطمئنم که اتفاق افتاده بودن . توی خیلی از سکانس ها ، کفِ دستِ همو گرفته بودیم و گرمای دستشو حس میکردم .

🌹🌹🌹

دیروز یه حالت معنوی ای گرفته بودم وقتی توی راه رسیدن به خونه خالم بودم . احادیث پیامبر رو میخوندم و آخرِ شب هم قرآن رو همراه با معنی خوندم . نمی‌دونم چم شده بود . یه حدیث هم در رابطه با جملاتی که روی در های جهنم و بهشت نوشته شده خوندم ( برای بار دوم . چون قبلن هم دیده بودمش ) که خیلی جلب توجه کرد و منو به فکر فرو برد . حتی توی ذهنم تصور میکردم که دارم با حضرت محمد صحبت میکنم و اون بهم راهکار میده . چند ساله که خیالبافی ها به همه چیز رخنه کردن و فقد بعضی وقتا شدتشون کم میشه . خدا افکارِ مذهبی نمایی که شیطانی هستن رو از من دور کنه ❤️ . ولی توی ذهنم همش میگفتم خدایا ، منو به خودت نزدیک کن . خدایا ، روحم رو با فکر به تو تسخیر کن و منو غرق در آرامش کن . خیلی فکرای مختلفی که خودآگاه بهشون فکر میکردم در ذهنم بودن که بعضیاشون رو یادمه و حال ندارم همونارم بنویسم چون به هر حال زیادن و ژانر های خیلی زیادی رو شامل میشن !!

🌹🌹🌹

خدایا ! منو با اجنه تنها نذار . منو با صفتِ کمالِ مطلقت و ذاتِ ناشناختت تنها بذار . منو با مهربانیت تنها بذار ؛ با قدرتت ؛ و بیشتر دوستم داشته باش 🥲 . خدایا ! من هر روز با تو حرف میزنم و یکم بهتر میشم ، ولی آیا خوب میشم یه روزی ؟ حوصلم نمی‌کشه که ادامه بدم . نمی‌دونم چطوری ادامه بدم که شرایطم بهتر بشه و بعدش تثبیت بشه . تا وقتی منو با شیطانِ درونم تنها بذاری ، هیچی خیلی درست نمیشه و فقد درجا میزنم . و چه کسی دلش به حالم میسوزه جز خودت و عدهٔ معدودی از خوبان تاریخ ، که جسمی ندارن با من حرف بزنن ؟ چه کسی منو اذیت نمیکنه جز خودت و معدود انسان هایی که متاسفانه خیلی وقته فوت کردن و نیستن که مستقیم باهاشون حرف بزنم ؟ منو بخاطر کارهای خوبی که نمیکنم ، بین گرگ ها ول نکن ؛ منو بخاطر افکار خوبی که توی ذهنم میان و بخاطرِ تلاشی که برای ناراحت نکردنِ آدمای خوب میکنم ، فقد با خودت نگه دار . حوصلم سر رفته از این وضعیت . چند سالمه و چند ساله که بیمارِ روحی شدم ؟ 🥲 کسی انگار براش مهم نیست . تو ام اگر برات مهم نباشه که باید برم بمیرم 💔 . میشه منو از درجا زدن بیرون بکشی ؟ 😢😔 نمی‌دونم میخوای چیکار کنی ، ولی اینطور فکر کن که من مغزم فلجه و نمیتونم درست فکر کنم . الان چون فکرم خسته شده ، عملاً فلج محسوب میشم . لطفاً با من در سطحِ اساتید هاوارد برخورد نکن ! 🤣 لطفاً طوری کمکم کن که دیوونه نشم از پیچیدگیِ راه !

خدایا ! تو هرکسیو انقدر زجرِ روحی نمیدی . منطقاً حکمتی پشت کارهات هست ، ولی زندگیمو تغییر بده که حکمتت طور دیگه ای حکم کنه که سختیِ کمتری رو حس کنم .

الان چشمام یکم درد میکنن و یکم کلافه هم هستم ☹️ .

ینی چیکار کنم ؟

🌹🌹🌹

راستی کتابارو نیاوردن . حال ندارم حرف بزنم با هیچ کس . بذار فردا زنگ بزنم به پشتیبانیِ سایتشون .

Mr.M
About Me
Dim Star
سلام ،
اینجا جاییه که درمورد زندگیِ خصوصیم می‌نویسم و درمورد روزای آرامش بخش و یا تاریکم با خودم و شما حرف میزنم .
Archive
News
Links
Authors
Other

قالب طراحی شده توسط:

پینک تم