دیروز بخاطر اینکه اکثرشو بیرون از خونه بودیم نتونستم چیزی بخونم . البته صبحش رو یکم وقت داشتم ولی من صبحا کلن توی کما به سر میبرم .
دیروز باغ خاله بابام رفته بودیم با عممینا. چهار تا بوقلمون داشتن که رفته بودن باغ بغلی . ینی از رو دیوار پریده بودن رد شده بودن 😑 . مام با پسرخاله بابام رفتیم بگیریمشون . با بدبختی سه تاشونو گرفتیم و دست هر کدوممون یه بوقلمون افتاد 😆 . خیلی بال بال میزدن و زورشون زیاد بود و البته خیلی ام بزرگ بودن . ولی تکنیکش این بود که باهاشون رو با یه دست بگیریم و بقیه بدنشون رو با یه دست دیگه . یه بوقلمون برگشته بود به باغ خاله بابام . وقتی برگشتیم اون یکیم بگیریم ، دیدیم که روی درخت رفته !!! روی یه شاخه درخت ، در ارتفاع چهار متری وایساده بود و به ما نگاه میکرد 😂 . یه تنه یه عقاب رو به تعجب وا داشت ! شب هم اونجا بودیم برا شام . بعدشم برگ میریختم رو آتیش و به قول پسرخاله بابام مأمور جهنم شده بودم و در آینده رئیس جهنم میشدم 😆 . چوب ها و برگ ها حاضر بودن و یه جا جمع شده بودن و پسرخاله بابام خیلی اصرار داشت همشون بسوزن .