امروز حالم نسبتاً خوب بود . حداقل نسبت به دیروز بهتر بودم و دعوایی بین من و خانواده رخ نداد . اونا منو تحمل کردن و منم اونارو . علاقم به کتابخوانی دوباره یکم احیا شده . میخوام هر روز DSM5 و کتابِ انسان شناسی در مریخ رو بخونم . امشب یادم افتاد که خیلی وقته هر شب مسواک میزنم ! من به مسواک زدن تا حد زیادی عادت کردم و براش فکر نمیکنم . اگه براش فکر میکردم ، توی ذهنم به مرور پیش میومد که بگم : « مسواک میخوای چیکار ؟ بگیر بخواب ! تو همه چیت داغونه ، خب دندونتم یذره سیاه شه ! درضمن با یه شب مسواک نزدن طوری نمیشه ! » باید سعی کنم که این عادتِ نسبتاً بزرگ رو درمورد کتاب خوانی اعمال کنم .
ساعت مطالعم کم بود ( 2:25 ) ولی من دارم از باتلاق درمیام . قرار نیست مث بوگاتی گاز بدم ! قراره قدم زدن روی آسفالت رو یاد بگیرم و برا خودم عادیش کنم . خسارت روانیِ زیادی دیدم . سخته که یهو معجزه کنم و هشت ساعت بخونم . خلاصه : 1 ساعت و 25 دقیقه کتاب انسان شناسی در مریخ و 1 ساعت کتاب دی اس ام .
ظاهراً عادت مسواک زدن خیلی زیاد نشده و دو سه بار مسواک نزدم ولی آخرین پیوستگی ، ۱۲ شب مسواک بود ( ۱۲ روز ، که امشب رو هم جزوش حساب شده ) . باید حواسمو جمع کنم سوتی ندم و آمار رو خوب نگه دارم .
راستی ! یه قسمت دیگه از form رو هم دیدم . قسمت ششم از فصل دوم بود انگار . خیلی معمایی تر شده و اصلن هیچ سرنخی بدست نمیاد !
بهتره یادم نره فردا نسکافه بخورم . جلوی خواب اضافه باید یجوری گرفته بشه .
و باید یادم بمونه که هیچ وقت مغرور نشم . من همیشه دانش آموز یا دانشجو خواهم بود ، حتی اگر خدای یه حوزه از علم بشم .
🥀🥀🥀🥀🥀
عصر بود که وسواس فکریِ تصورِ خشونت جسمی و روحی در من اوج گرفت . / وسواس فکریِ تصورِ بحث و مجادله با اذیت کننده های اطرافمم همینطور / خیالبافی ناسازگار هم زیاد بود که اکثرش درمورد بغل کردن و لاو ترکوندن با یه دختر بود و بخشیش هم درمورد بازی با خرگوشی که الان ندارم بود . درمورد دوران مدرسه هم فکر میکردم و دوران قدیم رو شبیه سازی میکردم . یادمه یه دوره ای همش اول میشدم و یکی بود که اعصابش میریخت به هم و استرسیم بود و وقتی درصدارو میدید صدای تعجب عجیبی در میاورد 😂 . یاد اون مدل صحنه ها می افتادم و هی میخندیدم روی تخت . تعجب بقیه از تواناییم منو به خنده میندازه ، چون توقع ندارن مغزم خیلی کار کنه و منو نمیشناسن 😂 . هرچند خیلیام میدونن مغزم بَدَک نیست :) . خیالبافی های زیاد دیگه ای هم بودن که خیلی زیادن و حال ندارم دونه دونه تایپ کنم . کلن زندگی قدیمم رو تصور میکنم و تغییرش میدم و بهش فکر میکنم و میخندم یا گریه میکنم یا احساسی میشم . هرچند روزی که گذشت فک کنم گریه نکردم و صرفاً این اتفاق نیفتاد .