Ar

شنبه چهارم فروردین ۱۴۰۳ 16:45

توی آشپزخونه دراز کشیده بودم که مامانم سر و صدا راه انداخت . گفته بود یه کاری رو بکنم و منم تنبلی کردم . مثل ۱۰۰ در ۱۰۰ از تمامِ اوقات ، نپرسید که چرا هیچ کاری نمیکنی و انقد خسته دراز کشیدی توی آشپزخونه . فقد سر و صدا راه انداخت که هیچ کاری نمیکنی و به درد نمی‌خوری و کارای سادرم نمیتونی انجام بدی . 🙂 می‌گفت که فقد گیر دادی خرگوش می‌خوام . عین بچه ها که عروسک می‌خوان ، میخواستی برات خرگوش بخریم که عروسک داشته باشی .

منم هیچی نگفتم . فقد نگاش کردم . گفت فقد یاد گرفتی دیوونه ها آدمو نگاه کنی . 🙂

🌹🌹🌹

الان توی اتاق خواب هستم . روی تخت . در رو بستم . مامانمم آشپزخونه هست و با تلفن حرف میزنه . فک کنم با گوشیش با خالم تصویری حرف میزنه و ک.س شر میگه و ک.س شر میشنوه !

🌸🌸🌸

با Ar امروز حرف زدم . یک ساعت و یازده دقیقه فک کنم شد . تلفنی حرف زدیم و تصویری یا وابسته به تلگرام و برنامه های دیگه نبود . معمولی ، و خودم ، زنگ زدم به اون دخترِ خوب و باهوش . قرار شد بخونه و بخونم . حوصله ندارم توضیح اضافه تری بدم . ولی وابسته نیستم بهش . فقد دوست دارم حالش بهتر شه و مثل من نشه یه روز . اون می‌تونه آینده قشنگی داشته باشه و لیاقتش رو هم داره . درضمن حالمو بهتر می‌کنه با بودنش . پس هم اون به من کمک می‌کنه و هم من به اون .

Mr.M
About Me
Dim Star
سلام ،
اینجا جاییه که درمورد زندگیِ خصوصیم می‌نویسم و درمورد روزای آرامش بخش و یا تاریکم با خودم و شما حرف میزنم .
Archive
News
Links
Authors
Other

قالب طراحی شده توسط:

پینک تم