امروز صبح ساعت ۸:۳۰ اینطورا بابام گفت بیا جای من پیش آقا ( بابابزرگم ) که من بتونم برم فلان جا فلان خریدو بکنم . خلاصه منتظر بابام موندم ولی بابام خودش قرار بود جاشو با عموی بزرگم عوض کنه و شیفتاشون تغییر کنه . با این حال عموم زنگ زد که خواب مونده و نه و نیم میرسه . عموم گفت من بمونم پیش بابابزرگم بمونم و بابام بره سر کار . معذرت خواهی هم کرد که خواب مونده .... به هر حال تحمل بابابزرگم برای من سخت بوده همیشه . وقتی بچه بودم دل خوشی ازش نداشتم . یکی از آدمای منزوی کنندهٔ من اون بود .... بگذریم .... وقتی عموم اومد من رفتم خونه خودمون . ظهر هم با مامان و عموم رفتیم لباسشویی بگیریم برا خونه بابابزرگم . راستش لباسشویی داشتن ولی انگار خیلی وقت بود که خراب بود .
هنوز چیزی نخوندم و فقد میخوام دو ساعت بخونم . دو ساعت ریاضی ( تست + تحلیل ) .
میخوام خودمو بزنم بخدا .... چقدر خسته و افسرده زندگی کردم ! بی ارزش ، بی دستاورد ، بی شور و نشاط ، بدون دلیل موجهی برای زنده موندن ....