روزی که گذشت ، رفتیم خونه خاله بزرگم . همونجوری که قرار بود اتفاق بیفته اتفاق افتاد ! یه روز معمولی ولی نسبتاً خوشحال کننده . راستش یه اتفاق دیگه افتاد که اون تولد دختر خالم بود . بهمون نگفتن که براش کادو نگیریم . میخواستن دختر خالمو سورپرایز کنن ولی کل خانواده مادری رو سورپرایز کردن 😂 . یه رفتار عجیبی از یکی از دختر خاله هام دیدم و اون این بود که دیگه به دیده شدن موهاش اهمیتی نمیده ، هرچند که همیشه شال رو سرشه . ولی بعضاً جلوی خودی تر ها شالشو مینداخت و درست میکرد . ( اون دختر خالم که ازم یک سال بزرگتره و با یکی از پسرخاله هام همبازی دوران کودکیم بوده رو میگم ) .
یک ساعتم خونه خالم کتاب انسان شناسی در مریخ رو خوندم و خونه هم که یک ساعت و بیست و پنج دقیقه ریاضی خوندم . مجموعا : 2:25 .
دارو های شب رو دیر خوردم . حدود ساعت 2 نصف شب بود که خوردم . از طرفی ساعت 7 بعد از ظهر اینطورا نسکافه خوردیم اونجا و خوابم برا همین پریده الان .
یه سری حرفارو نمیشه زد . اونجا که بودیم دلم گرفته بود . اولش جداگانه کتاب میخوندم و وسطای تولد هم اتاق خوابِ دخترِ دخترخالم بودم و روی تختش خوابیده بودم و آهنگ یه سرم به ما بزنِ تتلو رو گوش میدادم . هرکس یه چیزِ خاص میره رو مخش . بعضیا هستن که خودشونو الکی قوی نشون میدن در حالیکه حداقل ده تا چیز براشون مثل نفس کشیدن مهمه و به زبون نمیارن که ضعیف دیده نشن ! ولی من صادقانه میگم که دلم یه دختریو میخواد ک بغلش کنم . نه از پشت گوشی . فقد کسایی که بی اعتماد هستن از این پشت لطف میکنن 😅 . هرچند که اینم کتمان نمیکنم که در فضای مجازی نمیشه به هرکسی اعتماد کرد . به هر حال مثال نقض هم پیدا میشه و بسته به سلیقه و هوش ، میتونه مثال نقض محسوب بشه یا نشه ! خلاصه اینو میخواستم بگم که روحم فلجه . بدون همراه نمیتونم زندگی کنم . میتونم پیشرفت کنم ، ولی نمیتونم زندگی کنم . من حتی اگر ثروتمندِ پولی هم بودم ، برعکسِ ۹۹ درصدِ آدما ، بازم خوشحال نبودم چون قلبم توی قفسی از جنس تنهایی حبس شده بود . کی حال خوندن این متنو داره ؟ ولش کن بابا . بذار بخوابیم :) .