خواب دیدم که خونمون رو یه عده محاصره کردن و بالای ساختمونای اطراف خونمون ، و توی پنجره های اون ساختمون ها ، سرباز ریخته . از پنجره ها به سمت پنجره خونه ما شلیک میکردن و یه عده توی خونمون بودن و با من همکاری میکردن که اونارو بزنیم و یا دفاع کنیم از خونه . ظاهراً دختر خالم ( که از من حدوداً یک سال بزرگتره ) ، توی تیم دشمنا بود ! وقتی به زور دشمن ها رو نصفه و نیمه زدیم ، دختر خالم رو توی خونمون دیدم که داشت میدوعید سمت آشپزخونمون . منم از پشت ، بهش شلیک کردم و یه خشاب رو روش خالی کردم . این تیکه از خواب که یه نفر میاد توی خونمون ، یه بار دیگه با دختر عمم هم تکرار شد ، در حالیکه توی اون حالت ، دختر خالم زنده بود و اصلن توی خوابم حضور هم نداشت ! بعد از جنگ ، رفتم دستشویی ، ولی جالبه که وقتی میخواستم برم دستشویی ، خودم رو کلن توی خونه مامانبزرگم دیدم و انگار همه خوابم توی خونه اون گذشته بود !! دستشوییشون توی حیاطه . رفتم توی دستشویی و دیدم که کلی ظرفی که توش پر خرده های غذا مونده ، تلمبار شده و شسته نشده باقی مونده . توی خوابی که دیدم ، ظرف های شسته نشده ، همشون توی دستشویی بودن و اتفاقاً دستشوییش خیلی بزرگ بود و با واقعیت همخوانی نداشت . دستشوییش انگار هم دستشویی بود و هم جایی برای شستن ظرف های کثیف !! اینم یه بخش از عجیب بودن خوابم 😑 . وقتی رفتم دستشویی ، خبر مرگ دختر عمم ، پیچیده بود توی کل فامیل ، و منو انگار گرفتن ، ولی مجرم شناخته نشدم و بهم صرفاً برچسب دیوونه زدن و ظاهراً منو توی تیمارستان بستری کردن . وقتی برگشتم خونه ( صحنه های تیمارستان رو اصلن ندیدم و فرض رو بر این گرفته بودم که مثلن تیمارستان رفته بودم ! ) ، بهم لقب دیوونه داده بودن توی فامیل . همه با اینکه با من کاری نداشتن و منو نمیخواستن بکشن بخاطر کاری که کرده بودم ، ولی به هر حال ، منو به چشم دیوونه میدیدن و یادمه که میترسیدن باهام تنها بشن و وقتی با من تنها میشدن ، سریع میرفتن جایی که بقیه هستن ، که یه وقت اونارو نکشم یا به هر حال بخاطر دیوونه بودنم ، اذیت نکنم . توی خوابی که دیدم ، تبدیل شده بودم به یه شخصیت منفی و منزوی .
اینو سریع نوشتم که یادم نره .
خوابم خیلی سمی بود ، نه ؟ 😅
