پنجشنبه پانزدهم آبان ۱۴۰۴ 2:44

روزی که گذشت به طرز عجیبی کارای درسی کامل انجام شدن :/ . یکی از مهم ترین دلایلش نسکافه بود که افسردگیمو کم کرد ، هرچند md زیاد شد . ریاضی تست زدم . زمان هر تست برام زیاد بود ، ولی مجموعاً اوکی محسوب می‌شد 🙂🥹 .

اگه شد فردام یه نسکافه میزنم به بدن که شارژ بشم و افسردگی بزنه به چاک !

از اینکه دوباره احیا شدم خدارو شکر میکنم 🩵 .

🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁

نباید فراموش کنم که توی روزای سخت کسیو نداشتم که بهم انرژی و انگیزه بده و باهام حرف بزنه . منظورم به دنیای واقعیه . البته خیلیای دیگه هم مث من هستن و کسیو ندارن . خدا به هممون کمک کنه ❤️🥀🥲 .

نسکافه رو ساعت ۱۹ خوردم و الان حدوداً ۲:۳۰ هستش . هفت و نیم ساعت گذشته ولی هنوز نمیتونم بخوابم و سرحالم . سرحال که چه عرض کنم ؟ صرفاً خوابم نمیبره وگرنه آنچنان علاقه ای هم به بیدار بودن ندارم 😅 . دلم میخواد روزای سخت رو خواب باشم و نبینم !

امروز یه کلیپی توی اینستا دیدم که بعدش اشک در چشمام جمع شد 🥲 . یه خانومِ احتمالاً کره ای ، با یه نوزادی که با یه وسیله ای بسته شده به کمرش و یه پسر حدوداً هشت ساله ، کنار خیابون و توی سرمای شب کار می‌کردن . در واقع اونا بچه های اون خانوم بودن . خانومه یه بساطی مشابه لبو فروشی های خودمون داشت ولی چند مدل غذا سرخ میکرد و میداد . یه بلاگر معروف کره ای می‌ره ازش غذا بخره و در همون حین فیلم هم میگیره . از خانوم جوان می‌پرسه چرا نوزادتو با خودت آوردی ؟ گفت چون کسی نبود نگهش داره . گفت چرا این یکی بچت اینجاست و خونه نیست ؟ گفت چون پدرش نیست که بچه هامو نگه داره . پرسید چرا ؟ خانومه جواب داد : « چون پسرم مشکل قلبی داره و باید عمل شه . پدرش پول عمل نداشت . برای همین تصمیم گرفت مارو ول کنه و بره ! منم اینجا ازین غذاها درست میکنم و میدم به مردم که بتونم پول عمل پسرمو جور کنم . » در همین حین اون زن با خنده حرف میزد . با خنده درمورد سختی های نابود کنندش حرف میزد . اون بلاگر پرسید که چرا با خنده اینارو بهم میگی ؟ اون خانومه با خنده و لبخند جواب داد : « چون ترجیح میدم غم هامو برای خودم نگه دارم . می‌خوام غمام پیش خودم بمونن . » اون بلاگر وقتی می‌خواست پول واریز کنه به حساب اون خانوم ، یه مبلغ گنده وارد کرد و فرستاد . بعد به خانومه نشون داد و اون خانومم هم می‌خندید و هم گریه میکرد 🥺🫂 . با گریه به بلاگر گفت که این مبلغ خیلی زیاده و باید برای خودتون بمونه :) . بلاگرم گفت که این پول برای من زیاد نیست . نگران نباش . بعدش خانومه کلی تشکر کرد و به پسرشم گفت که از آقاعه تشکر کنه . وقتی گریه میکرد ، وسط گریه هاش پسرش اشک مادرشو با دستش پاک کرد 🥺🥹🥰 . توی دلم گفتم : تو از خیلی از ما مسلمون تری ! خدا چطور دلش میاد تورو اذیت کنه و وارد بهشت نکنه ؟ یه مشت موی سر دلیل خوبی برای اذیت کردنت نیست . تو خیلی بزرگواری . خیلی بخشنده ای . خیلی مهربونی . ای کاش مثل تو بودم . ای کاش مثل تو روح بزرگی داشتم 😢❤️ .

Mr.M
About Me
Dim Star
سلام ،
اینجا جاییه که درمورد زندگیِ خصوصیم می‌نویسم و درمورد روزای آرامش بخش و یا تاریکم با خودم و شما حرف میزنم .
Archive
News
Links
Authors
Other

قالب طراحی شده توسط:

پینک تم